- الووو! الووو!
ویولت بودلر تلفن همراهش را با حداکثر فاصله از گوشش نگه داشت تا هوارهای برادر کوچکترش کَرَش نکند. تا همینجای داستان هم یک چشمش کور شده بود و نصف صورتش سوخته و نصف دیگرش به لطف دم شاخدمی مجارستانی از بالا تا پایین چاک خورده بود، واقعاً دیگر نمیتوانست بیشتر از این... امکاناتش؟ را از دست دهد. وقتی کلاوس بودلر در سوی دیگر خط تلفن مشنگیاش سرانجام ناامید شد و دست از هوار کشیدن برداشت، بودلر ارشد محتاطانه گوشی را به خودش نزدیک کرد.
- داوش گمونم سروته گرفتی اون ماسماسکو.
صدای غرغری از آن سمت به گوش رسید.
- ببین آدم رو با چه چیزهایی درگیر میکنی خواهر من...
- حاجی ما نصفمون مشنگه، چطو هنو بلد نیسّی با گوشی کار کنی؟!
- من بلد نیستم با گوشیهایی که تو درست میکنی کار کنم! اصلاً چطوری تونستی...
- حاجیتون مکانیکه.

- تلفن همراه چه ربطی به مکانیک داره؟!
- حاجیتون خعلی کارش دُرُسّه!

- داری از توی هاگوارتز باهام حرف میزنی!
ویولت چند لحظه مکث کرد. اول با خودش فکر کرد راستش را به برادرش بگوید و بعد، دلش خواست همچنان خواهر بزرگتر همهفنحریفش بماند و اعتراف نکند ساخت پاتروتلش به لطف دامبلدور و الادورا بلک و چند جادوگر و ساحرهی آدم حسابی دیگر میّسر شده است. پس دوباره تأکید کرد:
- حاجیتون بینظیره!

کلاوس بودلر آهی کشید، ولی واقعیت این بود که چندان هم شگفتزده نشد. ویولت هیچوقت جادوگر قدرتمندی نبود، ولی خب همیشه یکجوری جن خاکیهای باغچهاش را میگرفت. یا... مشنگها چه میگفتند؟ «گلیمش را از آب بیرون میکشید»؟ یک همچین چیزهایی.
- تو رو به ریش مرلین فقط بگو برای چی رفتی اونجا...
ویولت برای یکی از داربدهایی که داشت به ماگت چشمغره میرفت دستی تکان داد و جیبش را گشت.
- باو کِل، هاگوارتز دو روز دیه به هاگرید مرخصی نمیداد، عیالش کل هاگوارتزو میذاش رو سرش، ینی...
در جیبش برتیباتی پیدا کرد و برای داربد انداخت. به ریش مرلین و گیس مورگانا متوسل شد که مزهی محتوای بینی یا جای بدتری ندهد. داربدها وقتی چیز بدمزهای میخوردند، خیلی کجخلق میشدند.
- منظورم معنی واقعی کلمهسا! جدی جدی این تابسّونم نمیرفتن مسافرت میزد رو هاگوارتزو نیمرو میکرد!
داربد با خوشحالی دانهی برتیبات را ته خورد و برای دانهی بعدی جلو آمد. ویولت دستش را روی گوشی گذاشت تا برادرش که داشت او را برای پذیرفتن مسئولیتهای هاگرید در هاگوارتز سرزنش میکرد، صدایش را نشنود و مشغول جروبحث با داربد شد.
- آخه واقعاً با خودت چی فکر کردی خواهر...
- ناموساً بعضیاشون مزه پشکل تسترال میده...
- تو حتی چتر هم نداری، چطوری بچههای سالاولی رو...
- جون داداش اصن شوخی موخی ندارم، حاجیتون یهبار سر روکمکنی پشکل تسترالم خورده!
- ...از روی دریاچه رد کردی...
- بعضیاشون از پشکلم بدمزهتر...
بعد یکهو توجهش به چیزی که برادرش داشت میگفت، جلب شد. البته این واقعیت هم که ماگت شروع کرد رو به داربد فشفش کردن و داربد هیچ از این کار او خوشش نیامد و رفت حق گربهی سهپا را کف دستش بگذارد، در این امر بیتأثیر نبود.
- اوه! آره! راسّی! جات خالی بود داوش انقد خوش گذش! خعلی تخس بودن، یکیشون برگش گف شکاربونای هاگوارتز هر سال از حیوونای جنگل ممنوعهش غیرقابل... تخشیص؟تر میشن!
کلاوس هیچ از این حرف خوشش نیامد.
- شاید بد نبود اگر یه تور جنگل برای ایشون میذاشتید تا ببینه میتونه تو رو از عنکبوتها تشخیص بده یا نه.
- راسّش وخ نکردم بش پیشنهادی بدم، چون نیمبوس شروع کرد تپتپ زدن تو سرش!
- ویولت!
بودلر ارشد با یادآوری لحظات فرحبخشی که نیمبوس وفادار عصبانیاش تا پایان عبور از روی دریاچه روزگار سالاولی زباندراز را سیاه کرد، این سوی خط از خنده ریسه رفت. تقریباً مطمئن بود که فیلچ میخواست او را مجازات کند، ولی شکاربان هاگوارتز را، ولو از نوع موقتیاش، چندان نمیشود مجازات کرد. دلش میخواست چند لحظهای هم به یاد چهرهی کفری فیلچ با خودش بخندد، ولی باید میرفت و داربد و ماگت را از هم جدا میکرد.
- داوش من باس برم دیه، رخصت...؟
- تا کی...
ویولت دولا شد و پشت گردن ماگت و داربد را گرفت.
- آی آی... ولش کن اوی! کِل تو چی گفتی؟!
- گفتم تا...
- بت گفتم ولش کن! یَرهههه! گازم میگیری؟!
- تا کِی...
-
خودم گازت میگیرم! 
- تا کِی میخوای...
[بوق بوق بوق بوق...]
کلاوس بودلر به تلفن همراهش خیره ماند و خطاب به هیچکس، پرسشش را با آهی طولانی کامل کرد.
- تا کِی میخوای بمونی.
ظاهراً ویولت بودلر حالا حالاها قرار بود شکاربان
موقت هاگوارتز بماند.
But Life has a happy end. :)