تو یه روز سرد و ابری هاگوارتز که حتی بید کتک زن هم اگر خودشو تکون میداد، خرد میشد، دانش آموزا با اجازه کتبی اولیاشون رفته بودن هاگزمید و خوش میگذروندن. البته یه عده شون هم بودن که چون امتحانات پایان ترم نزدیک بود، به جای رفتن به هاگزمید رفته بودن کتابخونه و داشتن درس میخوندن، البته کتابخونه زیاد وسایل گرمایشی نداشت و مجبور بودن با قندیل هایی که از سوراخ های بینیشون بیرون زده بود هم کنار بیان.
یکی از این دانش آموزا، فنریر گری بک پونزده ساله بود که نشسته بود و کتاب تاریخ قطورش رو با بی حوصلگی ورق میزد، گاهی هم با قندیلای آویزون از بینیش بازی بازی میکرد و به سیستم گرمایشی هاگوارتز درود میفرستاد.
بعد از چند دقیقه، حوصله فنریر از ورق زدن و بازی کردن با قندیلاش سر رفت و در نتیجه روی یکی از صفحات متوقف شد تا کتاب رو بخونه...
فلش بک به سال 1847میلادی، خیابان جلوی شهرداری لندن، انگلستان،- ... و اکنون این انقلاب بزرگ در صنعت حمل و نقل را به تمام جامعه تبریک میگم. سرویس اتوبوس لندن پس از آخرین اصلاحات و اطمینان از امنیت به زودی در اختیار جامعه قرار میگیره!
جمعیت کم کم داشتن از جلوی شهرداری پراکنده میشدن... به غیر از دو مرد که با کت و شلوار سیاه و بیش از حد گشاد، دورتر از بقیه وایساده بودن و نگاه میکردن.
- آب دهنتو جمع کن ویزلی... داری زیادی توجه جلب میکنی!
- نمیتونم ارنی... نمیتونم. این اختراع میتونه دنیای مشنگی رو عوض کنه... همچنین دنیای جادویی رو.
- توئم با این افکار مسخره ت... اول صبحی چرا اصن منو کشوندی آوردی اینجا؟
- اومدیم اختراع ببینیم خب... اونم اختراع مشنگی!
- که چی؟
- که یه نمونه شو بدزدیم و واسه جادوگرا هم بسازیمش؟
- نه ها؟ بدون اطلاع وزارت؟
- آره بابا! وزارت کِی به فکر مردم بوده که الان باشه؟ فقط ویزلی ها همیشه در خط اول خدمت رسانی بو...
- باز شروع شد.
آرچیبالد ویزلی و مردی که اسمش ارنی بود، رفتن به سمت یه کافه کوچیک. پشت یه میز دو نفره نشستن و برای خودشون نوشیدنی سفارش دادن. اونا جادوگرای خوشحال و خوش گذرونی بودن.
آرچیبالد توی وزارت خونه کار میکرد. توی بخش حفاظت از اطلاعات جادویی در مقابل مشنگ ها. یه مرد لاغر و قد بلند با موهای قرمزی که تا روی شونه هاش بلند شده بودن. همیشه هم عینک آفتابی به چشم داشت.
ارنی هم یه مرد میانسال بود با عینک ته استکانی. اونم از خانواده اصیل زاده پرنگ بود. هیکلش لاغر بود، قدش متوسط بود و موهاش داشتن جو گندمی میشدن.
آرچیبالد و ارنی نوشیدنی هاشون رو خوردن... و بعد از چند دقیقه شخصی اومد و کاغذ صورت حساب رو جلوشون گذاشت.
- میگم ارنی... تو پول مشنگی داری؟
- من فکر میکردم تو داشته باشی.
ارنی و آرچیبالد بهم نگاه کردن. و بعد آرچیبالد گارسون رو صدا کرد.
- آشپزخونه کجاست ما بریم ظرفا رو بشوریم؟
ساعتی بعد:آرچیبالد و ارنی از در عقب کافه با اردنگی به بیرون پرت شدن. انتظار چنین برخوردی بعد از شستن ظرف هارو نداشتن. دو جادوگر از روی زمین بلند شدن و به آسمون که تاریک شده بود نگاه کردن.
- فردا صبح اول وقت دم ساختمون شهرداری میبینمت. دوتا جوراب بلند هم با خودت بیار.
آرچیبالد بلافاصله بعد از گفتن این جمله، با صدای
پاق بلندی غیب شد و ارنی رو تنها گذاشت.
صبح روز بعد، جلوی ساختمان شهرداری:ازدحام جمعیت و نیروهای امنیتی جلوی ساختمان شهرداری به حدی زیاد بود که سگ هم میتونست صاحبش رو گم کنه. البته چندتا سگ هم صاحبشون رو جدی جدی گم کرده بودن.
و بعد بالاخره در محاصره نیروهای پلیس، یک عدد اتوبوس بنفش از خیابون کناری جلو اومد. اتوبوس بعد از اینکه چند نفر رو له کرد، جلوی ساختمون شهرداری ایستاد و شهردار ازش پیاده شد.
شهردار پشت میز سخنرانیش رفت و توی میکروفون گفت:
- این شما و این هم اولین اتوبوس دنیا که به ملکه عزیزمون تقدیم شده و به عبارت دیگه ای اتوبوس سلطنتیه! ملکه عزیزمون امروز اندکی کسالت داشتن و نتونستن در بین ما باشن، ولی از دیدن این اختراع شگفت انگیز، بسیار خرسند شدن.
ملت فریادهای شادی کشیدن و شهردار هم دستور داد بین ملت کیک و شیرینی پخش بشه که خیلی دیگه خوشحال بشن، که ناگهان...
- هیچکس از جاش تکون نخوره! این یه سرقت مسلحانه ست!
آرچیبالد ویزلی که یه جوراب سیاه رو روی صورتش کشیده بود این رو با نعره گفت، در حالی که یه ترکه چوب رو توی دستش به سمت ملت گرفته بود.
ملت مطمئن بودن آرچیبالد تا دو دیقه قبل اونجا نبوده. همچنین مطمئن بودن راننده اتوبوس ازش پیاده شده. ولی در اون لحظه یه نفر توی اتوبوس بود و داشت سعی میکرد روشنش کنه.
- میگم که... من بلد نیستم اینو روشن کنم.
آرچیبالد زد توی صورت خودش. کاملا به استیصال رسیده بود. و بعد هم در حالی که ملت پوکرفیس شده بودن و حتی پلیس ها هم نمیدونستن باید با دوتا خل وضع چیکار کنن، رفت سمت اتوبوس.
و بعد به پشت سرش نگاه کرد و هجوم نیروهای پلیس رو دید. در نتیجه با یه طلسم درهای اتوبوس رو قفل کرد. اتوبوس کاملا ضد گلوله و ضد ضربه بود و جلوی همه ضربات نیروهای پلیس که سعی میکردن بدون آسیب زدن بهش وارد بشن رو میگرفت.
- خب... چیکار کنیم حالا؟
ارنی از شدت نگرانی داشت عرق میریخت. ولی آرچیبالد آروم تر بود. اون به سمت پنجره های اتوبوس رفت و تک تک پرده های مخملی رو کشید تا مشنگ ها نتونن داخل اتوبوس رو ببینن.
- الان میشه بگی چیکار کنیم آقای مغز متفکر؟
- ها؟ آها! صبر کن یه لحظه.
آرچیبالد دستش رو تا آرنج کرد توی جیب شلوارش و شروع کرد به گشتن. یه تیکه سوسیس در آورد، یه تیکه کیک، چندتا گالیون، یک عدد بابانوئل زنده در اندازه واقعی، سه چهارتا پری... و در نهایت یک عدد گوی بلوری که به رنگ بنفش میدرخشید.
آرچیبالد به گوی نگاه کرد. بعدشم به ارنی...
- میگم آرچی، چشمات چرا همچین شدن؟
آرچیبالد چیزی نگفت. به جاش رفت جلوی ارنی، و بعد قبل از اینکه ارنی بتونه حرکتی انجام بده، گوی رو کرد توی حلق ارنی.
ارنی به حالت "وات د هان؟" به آرچیبالد نگاه کرد... و بعد نور بنفشی پوستش و چشماش رو روشن کرد.
چند ثانیه بعد، یه موجود مربعی با شلواری مکعبی از توی سوراخ دماغ ارنی خارج شد...
- کی جرئت کرده آرامش من رو بهم بزنه؟
آرچیبالد که پشت یکی از صندلی های تخت خواب شوی اتوبوس قایم شده بود، آروم سرش رو بیرون آورد و گفت:
- درود بر روح بابا اسفنجی کبیر... درخواستی ازتون داشتم که...
- درخواست؟ فانیِ بی ارزش! تو داری با جد بزرگ خاندان شلوار مکعبی که توی آناناس زندگی میکنن صحبت میکنی! درخواست میکنی؟ دماغوی مو قرمز!
- ببینید جناب شلوار مکعبی، پیشنهادی که دارم واقعا از زندگی تو یه گوی کوچیک خیلی بهتره. yworry:
- قبل از گفتن پیشنهادت، من چندتا شرط دارم.
آرچیبالد از توی جیبش یه دفترچه یادداشت در آورد، و بعد با انگشت تفیش شروع کرد به یادداشت کردن.
- شرط اولم اینه که تمام ثروت خاندانتون به نسل های آینده خاندان من میرسه و شما فقیر میشید، شرط دومم اینه که تمام پسرهای نسل های آینده ت هم کچل میشن.
- A small price for salvation.
حالا میشه من بگم چه درخواستی دارم؟
- بگو!
- ببین، شما باید با این اتوبوس و ارنی ترکیب شی و به این اتوبوس سرعت بالا و قابلیت انعطاف پذیری بدی که بشه اتوبوس دنیای جادویی و جادوگرا خیلی خفن بشن و راحت مسافرت کنن.
- جدی جدی از زندگی تو گوی بهتره ها... گوی زیاد جای حرکت نداشت.
- آره بابا. ارنی هم الکی ادای راننده هارو در میاره حتی که راحت باشی تو و نخوای جواب ملتو بدی.
- قبوله. کجا رو امضا کنیم؟
- مبارکه آقا... امضا هم نمیخواد. فقط الان مارو از اینجا ببر بیرون جان من. دارن از سر و کول اتوبوس میرن بالا این مشنگا.
روح پدر جد باب اسفنجی که قراره در آینده هم کارتونش توی شبکه های مشنگی ساخته بشه، رفت توی ماشین، خودش رو با ارنی و ماشین مخلوط کرد، به ارنی زندگی جاودانه بخشید و ماشین رو با تمام سرعت راه انداخت و مشنگارو له کرد و رفت تا اتوبوس شوالیه برای اولین بار شروع به کار کنه!
پایان فلش بک!فنریر سرشو از روی کتاب بلند کرد و یه نگاه به اطرافش انداخت.
- خواب دیدم فکر کنم. بلند شم برم آشپزخونه یه چندتا جن خون... چیز... غذا بخورم.