در پاسی از شب که سگ ها پر نمیزدند و مگس ها پارس نمیکردند، آرتور در گوشه ای از انبار، پشت میزش نشسته بود و دل و روده باتری هایش را بیرون ریخته بود و مثلا اون ها رو بررسی می کرد و دربارشون تحقیق میکرد. تماما محو کار خودش شده بود که با لگد مالی به در انبار و ورودش، موهاش ریخت:
-یا عصای مرلین... به خودم ترسیدم خب!
-آرتور! دیگه از دست این جاروی قدیمی زوار در رفته خسته شدم. هر دفعه یه مشکلی براش پیش میاد. با این جارو دیگه نمیتونم برم خرید. رسوندن بچه ها توی اوایل و اواسط ترم های هاگوارتز، با این جارو به ایستگاه کینگزکراس واقعا کار دشواریه. مخصوصا اینکه خودتم زیر جارو آویزون میشی. نمیتونم با این جارو سر کنم.
-اصلا نگران نباش عزیزم. همین فردا میریم و یه جاروی لیموزین 3000 واست میخرم.
آرتور که از سر ناچاری، قبول کرده بود تا برای مالی جاروی جدیدی بخرد، به سراغ حقوق این ماهش که کمتر از یک هفته بود از وزارت گرفته بود، رفت. به سمت آشپزخونه رفت و دریچه ای رو، رو به زیر زمین باز کرد. واردش شد و با فانوسی که در دست داشت، به دنبال کمد وسایلش گشت تا پول را بردارد. قوانین مالی برای خونه، اجازه نمیداد که آرتور از چوبدستیش، داخل خونه استفاده کنه. آرتور، چندرغاز حقوقش را برداشت و شروع کرد به شمردن. پنج هزار گالیون. با پس اندازی که از حقوق های قبلیش کرده بود، حالا پنج هزار گالیون داشت. کیسه سکه ها رو توی جیبش گذاشت و به سمت اتاق خواب رفت. در اتاق رو که باز کرد، مالی ماهیتابه به دست، پشت در ایستاده بود.
-متاسفانه باید بگم که امشب رو روی کاناپه طبقه پایین میخوابید. و شب های بعد رو. تا زمانی که یه جاروی خوب برام نگیری، از اتاق خواب و تخت گرم و نرم خبری نیست.
-ولی فردا که قرار شد...
-ولی نداره آرتور. شب خوبی داشته باشی.
مالی این رو گفت و در رو روی آرتور بست. به نظر خیلی شاکی بود. آرتور به طبقه پایین رفت و به جمع دوستان قدیمی خودش برگشت. بالشتک کوچک و کاناپه ای سفت که فنرش بیرون زده بود. آرتور کمی خودش رو جا به جا کرد تا جاش رو برای خوابیدن پیدا کنه.
صبح روز بعد-فروشگاه جاروی ناکترنآرتور و مالی زود اومده بودن، خیلی هم زود اومده بودن. فروشگاه بسته بود و هیچکس توی کوچه پرسه نمیزد. مدتی جلوی در فروشگاه ایستادن. هوا کمی سرد بود و نم نم بارون شروع میشد. نیم ساعتی گذشت و پیرمردی، خمیازه کشان و درحالی که دمپایی اش را روی زمین میکشد، کِلِش کِلِش کنان به سمت فروشگاه اومد. کلیدش را درون قفل انداخت و در را باز کرد. فروشگاه حسابی بهم ریخته بود و کف آن پر از جارو بود. پیرمرد رفت و پشت میزش ایستاد. آرتور و مالی وارد مغازه شدند و کمی به جاروها و فضای بهم ریخته فروشگاه نگاه کردن و حرفی نزدن. پیرمرد که گویی به زور چوب و کتک از خواب بیدارش کرده بودن، همچنان خمیازه ای میکشید. هر دفعه طولانی تر. بعد از خمیازه طولانی که کشید، کمی به آرتور و مالی و فضای بهم ریخته فروشگاه نگاه کرد. کمی که دقت کرد، بالاخره دو گالیونیش افتاد:
-آووو معذرت میخوام. الان اینجا رو مرتب میکنم.
پیرمرد چوبدستی اش را دراورد و تکونی به اون داد. تمام جارو ها، سر جای خودشون روی هوا معلق شدن و فروشگاه ظاهر بهتری پیدا کرد.
-خب... چه جارویی براتون بیارم؟
آرتور صداش رو صاف کرد:
-اهم... خب ما میخواستیم جاروی لیموزین 3000 رو ببینیم.
-درست بالا سرتونه.
آرتور و مالی سرشون رو بالا گرفتن و به جاروی طویلی که بالاسرشون بود نگاه کردن.
-ام... قیمتش چنده؟
پیرمرد از پشت میزش بیرون اومد و به سمت آرتور و مالی رفت. عینکش رو به چشم زد و به اتیکت جارو نگاهی انداخت. حدود دو ساعتی زمان برد تا پیرمرد بتونه اتیکت قیمت رو بخونه.
-قابلتون رو نداره. شصت هزار گالیون.
.
آرتور در حالی که به این شکل
درومده بود، به جارو و پیرمرد خیره شد. مالی از چهره آرتور فهمید که امکان نداره همچین جارویی رو براش بخره. بعد از گذر مدتی و برگشتن فک آرتور سرجای خودش، آرتور خودش رو جمع و جور کرد.
-ببخشید! کوتاه ترش رو ندارید؟
مالی ضربه ای با آرنجش به بازوی آرتور زد و با لبخندی رو به پیرمرد ادامه داد:
-پس ما میریم یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
سپس دست آرتور رو گرفت و به سرعت از فروشگاه خارج شد. مالی، آرتور رو کمی از فروشگاه دور کرد. سپس ایستاد و رو کرد به آرتور:
-مگه نگفته بودی امروز اون جارو رو برام میگیری؟
-خب... چیزه... آخرین بار که جارو خریدم، 28 گالیون بود. فکر نمیکردم انقدر قیمتا رفته باشه بالا.
-معلومه که رفته بالا آرتور. تو اون جارو رو 30 سال پیش به مناسبت تولدم گرفتی. خیلی زمانه که میگذره.
آرتور کمی به اطراف نگاه کرد. نمیدونست باید چیکار کنه. مالی دست آرتور رو گرفت و هر دو به سمت خونه تلپورت کردن. بعد از تلپورت کردنشون به سمت خونه، مالی، ناراضی و عصبانی به سمت آشپزخونه رفت تا به کاراش برسه. آرتور که ناامید شده بود، به سمت انبار رفت و روی صندلیش نشست. توی فکر بود که نگاهش به مجله ای، زیر تعدادی کاغذ افتاد. به سمت میز رفت و مجله رو از زیر کاغذ ها برداشت.
-مجله ماگلی.
آرتور روی صندلیش نشست و با بی حوصلگی، مجله قدیمی ماگلی رو ورق زد. همینطور که ورق میزد نگاهش به یک تبلیغات افتاد. تبلیغات یک خودرو که گویا در اون زمان، یکی از بهترین خودرو های ساخته شده بود. آرتور کمی به تبلیغ نکاه کرد. "تنها 2000 یورو".
-یورو؟ چقدر این کلمه آشناس. به نظر واحد پوله... واحد پول؟
کم کم نیش آرتور باز شد و نگاهش به اتاقک کوچکی که داخل انبارش بود خیره شد. مجله رو کنار گذاشت و به سمت اتاقک رفت. آرتور کاغذ های باطله و اسناد قدیمی اش، چه ماگلی و چه مربوط به وزارت خونه رو توی اون اتاق نگه میداشت. وسایل جلوی در رو کنار زد و وارد اتاق شد و شروع کرد به گشتن کمدهای کوچک و کشو ها. بعد از مدتی گشتن، بالاخره دسته پول های کاغذی ماگلی رو پیدا کرد. از شما چه پنهون، آرتور یه زمانی توی خیابونای لندن و منچستر پرسه میزد و صندوق صدقات ها رو خالی میکرد.
دسته پول ها و مجله رو برداشت و بدون اینکه مالی با خبر بشه، به سمت آدرس نوشته شده داخل مجله تلپورت کرد.
لندن-اتوگالری خودروآرتور کمی سر و وضعش رو مرتب کرد و وارد اتو گالری شد. اولین فروشنده ای که داخل اتوگالری دید، به سراغش رفت. مجله رو از زیر کتش دراورد و نشون فروشنده داد.
-ببخشید آقا. من دنبال این خودرو میگردم. داخل مجله همین آدرس رو نوشته.
فروشنده نگاهی به خودرو کرد و بعد از مدتی، پوزخندی زد:
-عذر میخوام جناب. ولی شما حدود چهل سالی دیر اومدید.
-الان از کجا میتونم این خودرو رو پیدا کنم؟
-خودرو های بهتری هستن. چرا یه نگاهی به اونها نمیندازید؟
-نه قربان. من باید هرجور شده این خودرو رو پیدا کنم.
-حالا که انقدر مصمم هستید تا این خودرو رو خریداری کنید، امممم... حدود سه تا خیابون اونورتر، یه اوراقی خودرو هست. فکر میکنم اونجا بتونید همچین ماشینی رو پیدا کنید.
آرتور تشکر کرد و به سرعت به سمت اوراقی خودرو رفت. طولی نکشید که به اوراقی رسید. نگاهی به اطراف کرد. سر در ورودی اوراقی نوشته بود "قبرستان خودرو ها". آرتور وارد شد و خوب به اطراف نگاه کرد تا کسی رو پیدا کنه.
-چیزی میخواستید؟
شخصی با ظاهری کثیف و سیاه، پشت سر آرتور ایستاده بود و سیگاری گوشه لبش بود. گویا نگهبان اونجا بود و در حال گشت زدن، آرتور رو توی قبرستان دیده بود.
-بله. من دنبال این خودرو میگردم.
نگهبان مجله رو از آرتور گرفت و نگاهی بهش انداخت.
-پس اومدی دنبال عتیقه. میخوای بخریش؟
-باید اول خودرو رو ببینم و قیمتش رو بهم بگید.
-خیلی خب. دنبالم بیا.
آرتور به دنبال نگهبان راه افتاد. از بین تکه های آهن که روی هم انباشته شده بودن گذشتن و به خودرو نزدیک تر شدن.
-کم تر کسی پیدا میشه که به این آشغال دونی بیاد و بخواد خودرویی رو بخره. از خریدش مطمئنی؟ ببینم اصلا چیشد که خواستی بخریش؟
-اممم... خودروهای قدیمی رو دوست دارم.
نگهبان، نگاه مشکوکی به آرتور کرد.
-اینم از فورد آبی رنگ که میخواستی.
خودروی آبی که گویا این چهل سال رو توی قبرستون افتاده بود، پر از خاک شده بود و شیشه هاش شکسته بودن. آرتور خوب به خودرو نگاه کرد.
-قیمتش؟
-چند پیشنهاد میدی؟
-دو هزار گالی... چیز... دو هزار یورو.
-این خودرو دیگه عتیقس. حداقلش ده هزارتا می ارزه.
-دو هزار تا.
-پنج هزار بده خیرشو ببینی.
-دو هزار.
-سه هزار تا دیگه آخرش.
-قبول.
آرتور پول خودرو رو پرداخت کرد و پشت فرمونش نشست. طبق گفته نگهبان، آرتور داشبورد رو باز کرد و کلید خودرو رو برداشت و استارت زد. بعد از کلی استارت زدن، در عین ناباوری، فورد روشن شد. آرتور با همون خودرو که لاستیک هاش کم باد بودن و کم کم چرخ هاش داشتن در میومدن، مسیر لندن تا خانه ویزلی ها رو رفت. بالاخره رسید و از خودرو پیاده شد. نگاهی به خودرو انداخت و شروع کرد به تمیز کردن و تعمیر فورد آبی. بعد از اینکه حسابی به ظاهر خودرو رسید و شیشه های شکسته خودرو رو با افسون تعمیر، به حالت اولش دراورد، کاپوت فورد رو باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. اوضاع خوبی نداشت. پس دوباره از چوبدستیش استفاده کرد و سعی کرد قطعات داخل خودرو رو به حالت اولشون برگردونه.
-ریپارو.
بعد از مدتی نگه داشتن چوبدستی به سمت قطعات درونی فورد، تمام قطعات، با سر و صدایی زیاد، سر جاشون برگشتن. آرتور کاپوت خودرو رو بست و دست به کمر، با رضایت به اون نگاه کرد.
-بهتره برم مالی رو خبر کنم.
-بیب.
آرتور به سمت فورد برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد. ابتدا فکر کرد که با تعمیر خودرو، بوق ماشین سر جاش برگشته و صداش درومده، ولی با صدای بوق دوم و سوم، متوجه شد که اتفاقی داره برای خودرو میافته. پس از چند ثانیه، خودروی آبی رنگ، خود به خود استارت خورد و در سمت راننده اون باز شد. آرتور به آرامی به سمت خودرو رفت و پشت فرمونش نشست. دستش رو به سمت فرمون برد و هردو دستش رو روی فرمون گذاشت. ناگهان خودرو خود به خود به حرکت درومد و از روی زمین بلند شد.
-یا اسطوخودوووووس...
ماشین به پرواز درومد و آرتور رو برای مدتی دور تا دور خونه چرخوند و به آرامی جلوی در خونه، فرود اومد. از سر و صدای فورد و آرتور، مالی و تمام ویزلی ها به بیرون از خونه اومدن تا ببینن چه اتفاقی افتاده. با دیدن فورد و آرتور که پشت فرمونش نشسته بود، همگی تعجب کردن. آرتور نفس عمیقی کشید و خودش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد.
-خب عزیزم... اینم از وسیله نقلیه جدید. یه فورد آنجلای آبی پرنده.
-آرتور.
مالی به سمت آرتور دوید. آرتور آغوشش رو باز کرد ولی مالی از کنارش رد شد و فورد آبی رو بغل کرد.
-باورم نمیشه آرتور که همچین چیزی رو خریدی.
-مبارکت باشه.
خب... کیا میخوان یه دوری باهاش بزنن؟ همگی سوار شید. قراره مادرتون ما رو ببره بچرخونه.
همگی سوار فورد شدن و مالی با ترس و لرز، پشت فرمون نشست.
-خب... فقط کافیه پاتو روی اون پدال سمت راست بذاری و هر وقت خواستی بایستی، اون وسطی رو فشار بدی. خیلی آسونه.
-تو اینو از کجا میدونی آرتور؟ مطمئنی که درست کار میکنه؟
-بالاخره من روی وسایل مشنگی خیلی تحقیق میکنم. نگران نباش. قبل از تو امتحانش کردم. درست کار میکنه.
مالی پاش رو روی پدال گذاشت. فورد آنجلا، بوقی زد و به سمت آسمون حرکت کرد و در حالی که مالی و بقیه ویزلی ها جیغ میزدن، اونها رو برد تا دوری توی آسمون لندن بزنن.