سلام دوستان ... اومدم قسمت سوم رو بزارم ... این دفعه پاراگراف بندیش رو درست کردم که بخونیدش
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
هفت سال در شرق دور!((قسمت سوم))
چند لحظه ای همه بی حرکت بودیم ، قدرت حرکت کردن را نداشتیم. صحنه سقوط محافظ را تا جایی که به زمین کنار رودخانه برخورد کرد دنبال کردم. بالاخره راه بلد به خود آمد و گفت : او جانش را برای آکیسوهارا فدا کرد! باید هر چه زودتر گیاه رو به روستا برسونیم...
هرگز فکر نمی کردم آکیسوهارا تا این حد برای مردم روستا مهم باشد ، تا حدی که آنها حاضر بودند جانشان را برای او فدا کنند. دوباره طناب ها را بستیم و شروع به پایین رفتن از همان کوه نحس کردیم.
کم کم از دامنه کوه گذشتیم و به رودخانه نزدیک شدیم. حالا می توانستم جسد محافظ را روی زمین ببینم. سرش تقریبا متلاشی شده بود و دست پایش در اثر برخورد پیاپی به صخره ها شکسته بود. به جرأت می گویم دلخراش ترین صحنه در طول تمامی دوران زندگی ام تا آن لحظه را می دیدم. آکیکو ، راه بلد و معجون ساز در حال دعا خواندن و اجرای مراسم کوچکی برای محافظ ناکام بودند و من از آن صحنه دلخراش دور شدم تا آبی به دست و صورتم بزنم. بعد از چند دقیقه جسد را به آب روان رودخانه سپردند و حالا باید راه برگشت را در پیش می گرفتیم. از سطح پر عمق رودخانه گذشتیم و به سمت روستا حرکت کردیم.
سه روز گذشت و هنوز نتوانسته بودیم حتی نیمی از راه برگشت را طی کنیم. این بار برخلاف جهت آب حرکت می کردیم و این کار را بسیار مشکل می کرد. شب ها جریان آب بالا تر می آمد و شدتش بیشتر می شد. شب چهارم بود و جریان آب خیلی بالا آمده بود. راه بلد امکان جلوروی را صفر می دانست و می گفت باید اطراق کنیم و صبح زوده به حرکتمان ادامه دهیم اما معجون ساز و آکیکو مخالفت می کردند. آنها می گفتند ممکن است دیر برسیم و نباید وقت را تلف کنیم. راه بلد مجبور شد قبول کند پس به راهمان ادامه دادیم ولی انگار اصلا جلو نمی رفتیم. بعد از یک ساعت هنوز محلی را که از آنجا راه افتاده بودیم پشت سرمان می دیدیم. به جایی رسیدیم که باید از کنار کوه که راه باریکه ای داشت حرکت می کردیم. از آنجا نیز گذشتیم و سرعت حرکتمان کمی بیشتر شد. هوا کاملا تاریک شده بود و جز روشنایی چوبهایمان که تنها مقداری از راه را برایمان روشن می ساخت چیزی دیده نمی شد. راه باریکه تمام شد و حالا باید از عرض رودخانه عبور می کردیم و به آن سمت می رفتیم. سطح آب به بالاترین وضعیت رسیده بود و شدتش فوق العاده زیاد بود به طوری که بیشتر به سیل شبیه بود. جایی برای اطراق نبود و باید به راه ادامه می دادیم. چاره دیگری نداشتیم.
راه بلد طنابی را به خود بست و سر دیگرش را به ما سه نفر سپرد و داخل آب شد. هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که آب پاهای او را از کف رودخانه کند و حالا او در رودخانه معلق بود و جریان آب او را به شدت به صخره ها می کوبید. هر چقدر تلاش می کردیم نمی توانستیم بر نیروی آب غلبه کنیم. بالاخره معجون ساز گفت باید او را رها کنیم اگرنه خودمان هم به داخل آب کشیده می شویم. اما من مخالفت کردم. نباید او را رها می کردیم. او به ما اعتماد کرده بود و جان او در دستان ما بود. در حالی که هر لحظه بیشتر به سمت آب رودخانه کشیده می شدیم به آنها گفتم نباید رهایش کنیم اما معجون ساز زبان مرا بلد نبود و آکیکو حرفهای من را برایش ترجمه نمی کرد. فقط به من گفت باید با شماره 3 طناب را رها کنم. فریاد زدم و خواهش کردم اما معجون ساز شروع به شمارش کرد. به زبان محلی می گفت اما می دانستم سومین کلمه به معنای لحظه مورد نظر است. ولی واقعا قصد رها کردنش را نداشتم. اشک در چشمهایم جمع شده بود و همچنان خواهش و تمنا می کردم اما کاملا بی فایده بود. با شماره 3 طناب را رها کردم تا خودم زنده بمانم و راه بلد که جانش را به من سپرده بود را به جریان وحشی آب سپردم. روی زمین افتاده بودم و دور شدنش را با چشمانی آکنده از اشک و غم نظاره می کردم. برگشتم و به آکیکو گفتم نباید رهایش می کردیم ، فریاد زدم که چرا حرف های مرا برای معجون ساز لعنتی ترجمه نکردی اما در جوابم فقط گفت فرصت نبود ... باید جان خود را نجات می دادیم !
به نظر برای آکیکو تنها جان پدربزرگش مهم بود و جان دیگران بی ارزش ، با خود فکر می کردم اگر من هم گرفتار شوم او مرا رها خواهد کرد؟ ، این سوالی بود که در سر داشتم و به جوابش آگاه بودم. بله ، مطمئنا او مرا هم مثل دیگران رها می کند.
باید بیشتر از قبل مراقب خود می بودم ، در این منطقه خطرناک و شوم هر لحظه ممکن بود با زندگی خداحافظی کنیم. در این فکرها بودم که آکیکو گفت باید راه چاره ای دیگر بیاندیشیم ، اما مغز من که کار نمی کرد ، پس همانجا در تاریکی نشستم و به زندگی فکر کردم. در تمام این سال ها مرگ کسی را ندیده بودم اما حالا در عرض شاید شش ساعت مرگ دو نفر را از نزدیک ترین فاصله ممکن می دیدم و حتی در مرگ یکی از آنها مقصر بودم.
صدای آکیکو را شنیدم که می گفت به کوه نزدیک شویم ، بلند شدم و کاری که گفته بود را انجام دادم. آکیکو به سمت رودخانه رفت و به بالای کوهی که ما به آن چسبیده بودیم نگاه کرد. در واقع دامنه کوه توسط آب برش خورد بود و پشت سر ما کاملا صاف بود. آکیکو چوب دستی اش را دست داشت و بالای سر ما را هدف گرفته بود. اخگری آبی رنگ از نوک چوب دستی اش خارج شد و به جسمی در بالای سر ما برخورد کرد ، آکیکو به سرعت به سمت ما دوید و به کوه چسبید تا از خطر دور بماند. صدای ریشه کن شدن درخت به گوش رسید و بعد از چند لحظه تنه بزرگ درختی روی رودخانه افتاد. باید به این فکر آکیکو آفرین می گفت اما در آن وضعیت اصلا نمی خواستم با او صحبت کنم چه برسد به آفرین گفتن.
بعد از این از محکم بودن جای تنه درخت اطمینان پیدا کردیم یکی یکی از روی آن عبور کردیم. ابتدا آکیکو بعد معجون ساز و مثل همیشه در آخر من از روی تنه درخت عبور کردم. به همین راحتی بود ، ای کاش لحظاتی زودتر به فکر آکیکو می رسید و الان راه بلد در کنار ما بود.
اما حالا مشکلی جدید داشتیم ، راه بلد را از دست داده بودیم! می دانستیم باید راه آب را دنبال کنیم اما در چندین و چند جا به دو راهی می رسیدیم و در چند جا هم باید از روی کوه های نچندان بلند می گذشتیم. اما باز هم چاره ای نبود ، نمی توانستیم برای همیشه آنجا بمانیم.
چند ساعتی راه آب را دنبال کردیم تا به جایی رسیدیم که آب از دو راه متفاوت به سمت ما می آمد. نمی دانستیم باید از کدام راه برویم اما به ناچار یکی را انتخاب کردیم. معجون ساز راه سمت چپ را انتخاب کرده بود و آکیکو راه سمت راست و من نیز ساکت بودم گرچه به آکیکو بیشتر اعتقاد داشتیم اما بهتر بود ساکت می ماندم.
با لجبازی معجون ساز از راهی که او گفته بود رفتیم. نزدیک به دو ساعت حرکت کردیم و حالا کم کم هوا روشن شده بود. چیزی برای خوردن نداشتیم و فقط راه می رفتیم. هوا که کاملا روشن شد به جایی رسیدیم که دیگر خبری از راه آبی نبود! یک کوه بزرگ پیش رویمان بود که آب از دل همان کوه می آمد.
راه را اشتباه آمده بودیم اما برای برگشت هم دیر شده بود. باید چندین و چند ساعت راه را باز می گشتیم و این از همه نظر غیر ممکن بود. از آن مهم تر غذا نداشتیم و مطمعنا هر سه از گرسنگی می مردیم. آکیکو که معجون ساز را مقصر می دانست این بار خودش تصمیم گرفت و معجون ساز نیز چاره ای جز قبول کردن نداشت.
قرار شد از کوهی که در مقابل داشتیم بالا برویم و از آنجا راه خود را یک بار دیگر به سوی رودخانه در پیش گیریم. از کوه بالا رفتیم ، به سختی کوهی که گیاه را از آن کندیم نبود اما با وجود گرسنگی و خستگی شدید بالارفتن برایمان به همان اندازه مشکل بود. بعد از تقریبا یک ساعت کوه نوردی به قله نزدیک شدیم. وقتی به بالای کوه رسیدیم با عجیب ترین صحنه سفرمان مواجه شدیم.
در آن سوی کوه دره ای قرار داشت که دور تا دورش را کوه های مرتفع تشکیل داده بودند و آب از میان دره عبور می کرد. اما مهم این دره نبود. آنجا محل زندگی غول ها بود! چندین و چند غول با جسه های بزرگ و تنومند در وسط دره بودند و چندین و چند غار بزرگ در اطراف دره در دل کوه ها به وجود آمده بود که احتمالا در آن ها نیز غول های زیادی زندگی می کردند.
این اولین بار بود که از نزدیک غول ها را می دیدم ، البته در درس موجودات جادویی اطلاعاتی راجع به آن ها بدست آورده بودم و عکس های آنان را نیز دیده بودم اما این غول ها شرقی بودند و کاملا متفاوت.
به عقیده آکیکو شانس به ما رو کرده بود و درست هم می گفت. حالا حداقل می توانستیم مقداری غذا به دست بیاوریم و شکم خود را سیر کنیم. البته رفتن به میان آن غول ها دیوانگی بود و شاید خودمان غذای آنها می شدیم و شکم آن ها سیر می شد اما برای ما تنها راه چاره بود...