افشای حقایق !!!- آقا ضبط میشه .... 3....2....1.....
تصویر خندان سارا بر روی تلویزیون ظاهر شد . سارا مغرورانه لبخندی زد و صداش رو صاف کرد و گفت :
- با سلام دوباره خدمت بینندگان عزیز ، برنامه امروز ما راجع به خفن هاست . من امروز میخوام یه خفن رو.....
ناگهان شخصی پشمک مانند وارد تصویر شد .
ملت : هوووووووو ، تو کی هستی برو بیرون !
آلبوس در حالی که که به شدت نفس نفس میزد فریاد زد :
- دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم من باید همه چیز رو بگم ، من باید بگم که آنیتا دختره من نیست !!!
ملت : اههههه باب این موضوعم خز شد . از تصویر بیا بیرون بزار برناممونو ضبط کنیم !
آلبوس : نه ، من هنوز خیلی چیزا مونده که باید بگم !
ملت : واقعا ؟ خانوم شما از اون بالا بیا پایین این آقا برن بالا !
در همون لحظه سارا از تصویر خارج شده بود و داشت با کارگردان بگو مگو میکرد .
سارا : این چه طرز برخورد با یه خفنه آقا ؟ من از کی این برنامه رو آماده کرده بودم حالا این مرتیکه .....
در همون لحظه صدای قلی اوانز از پشت کادر به گوش رسید :
- دخترم بیا کنار بزار ببینیم آلبوس چی میگه !
سارا : بابایی !!!
و بدون حرف دیگه ای از استودیو خارج میشه . کارگردان با اشتیاق بر میگرده سمت آلبوس که همچنان داشت نفس نفس میزد و سخت مصر بود تا همه چیز رو به اطلاع ملت جادوگر برسونه .
بلافاصله میکروفون های زیادی به نمایندگی از شبکه های مختلف زیر ریش آلبوس سبز شدند .
ملت پشت تلویزیون
کارگردان از پشت دوربین :
- آقا ضبط میشه .
آلبوس : کدوم دوربینه ؟ من باید از کدوم وری اعتراف کنم ؟ آها بچه های پشت صحنه اشاره میکنن اینه .
یکی از خبرنگاران که میکروفونش رو کرده بود توی حلق آلبوس گفت :
- آقا دومبول ما شنیدیم که شما میخواین امروز به طور کامل همه ماجرا رو اعتراف کنید .
یکی دیگه از خبرنگاران که میکروفونشو کرده بود توی چشم آلبوس گفت :
- ما همه مشتاقیم تمام ماجرا رو به طور کامل از زبون شما بشنویم .
آلبوس نفسی تازه کرد و گفت :
- نمیدونم باید از کجا شروع کنم . ( بلافاصله همه شروع کردن به عکس انداختن )
آلبوس ادامه داد :
- یادمه حدودا بیست سال پیش بود . تازه آنیتا به دنیا اومده بود (
ناگهان تصویر سیاه و سفید میشه ملت میرن توی خاطره آلبوس )
زمان : بیست سال پیش
مکان : قفس کفی و کفیه
کفی و کفیه توی قفس نشسته بودن و داشتن به جوجه کوچولوشون نگاه میکردن که تازه یه ساعت از تولدش گذشته بود . کفی در حالی که جوجه بی ریختی که در دستش بود رو با اشتیاق ورانداز میکرد با صدای کودکانه ای گفت :
- بگو بابا ! بگو بابا ! آی قربون این دوتا پرت برم !
کفیه : منقارش به خودت رفته !
کفی
: بالاخره خدا بهمون یه دختر داد.
کفیه : انشالله روزی که جوجه هامون از سر و کوله مون بالا برن !
کفی و کفیه
در همون لحظه آلبوس از طبقه بالا نمایان شد .
کفی نگاهی به صاحبش انداخت . قطرات عرق رو میشد بر صورت آلبوس تشخیص داد .
کفی : آلبوس !!! چیزیت شده ؟ چرا رنگت پریده .
بلافاصله آلبوس به خودش اومد . او در حالی که لبخند زورکی میزد گفت :
- نه امروز خیلی خستم . میخوام برم استراحت کنم .
بلافاصله کفی و کفیه از این پیشنهاد استقبال کردند . کفیه گفت :
- آره ، کاملا موافقم . خانوم منم امروز روز پر کاری داشته فکر میکنم فکر خوبی باشه .
آلبوس : پس بهتره چراغا رو خاموش کنم .
و بدون حرف دیگری چراغا رو خاموش کرد . بلافاصله کفی و کفیه در حالی که جوجه کوچکشان در بینشان بود به خواب عمیقی فرو رفتند . اما آلبوس هرگز قصد خوابیدن نداشت . او باید ققنوس جوان رو میفروخت و با پولش بدهی هاش رو میداد .
در اون تاریکی تنها سایه شخصی با قدی بلند و لاغر اندام به چشم میخورد که به صورت ارزشی به سمت قفس کفی و کفیه میرفت ......
چند لحظه بعد .
صدای جیغ کفیه به هوا رفت . بلافاصله صدای کفی و.....
جییییییییییییییییییییییغ
جییییییییییییییییییییییغ
دوباره تصویر رنگی شد و چهره آلبوس پدیدار شد که به زمین خیره شده بود .
ملت
یکی از خبرنگاران : پس چی شد که شما آنیتا رو نگه داشتید !؟
آلبوس نفس عمیقی کشید و بار دیگر شروع به صحبت کرد :
- خوب اول میخواستم بفروشمش ولی دلم نیومد . یعنی راضی نشدم . به همین دلیل بالاخره تصمیم گرفتم بگم آنیتا بچه منو مینرواست و فامیلشو دامبلدور گذاشتم . حتی روش جادوهای پیچیده ای رو هم انجام دادم تا هیچ کس نفهمه !
ناگهان درهای سالن باز شد و کفی وارد شد . ( خشم مورچه )
کفی : تو بچه منو دزدیدی ! توی آنیه منو دزدیدی ! میکشمت
و شد آنچه شد
( هوووووم بقیشو خودتون حدس بزنید دیگه خسته شدم
)
تصحیح میکنم پست من هیچ ادامه ای نداشته و تموم شده !!!
ملت پستشونو به پست من ربط ندن