در زندان آزكابان قمست دوم! شايد هم سوم!يك هفته بعد!!!!اخبار تازه حاكي از آن است كه سارا اوانز و ماروولو گانت به دليل مسائل امنيتي در زندان آزكابان يك طبقه بالا رفتند!
مسائل امنيتي ياد شده عبارت است از:
اينكه بايد تعداد نگهبان ها زياد مي شد زيرا آن دو بر اثر كشمكش هاي فوران زده قابليت شكستن در را نيز داشته اند!! به همين سبب رفت و آمد نگهبانان به زير زمين بسيار دشوار و سخت مي باشد!
دوم اينكه حتي نگهبانان نيز از ناسزاهايي كه آن دو بار يك ديگر مي كنند به ستوه آمده و در بعضي مواقع ترسيده اند
و خواستار اين انتقال شده اند با اين تصور كه شايد آن دو در ميان جمع دوستان و دشمنان مقداري خود دار شوند.
امروز ما به آزكابان اومديم تا مصاحبه ايي ديگر در مورد مكان استقرار جديد با خفنزترين ساحره و كلا جادوگر داشته باشيم. يه حالي هم از جناب ماروولو گانت بگيريم!
خبرنگار پله هاي آزكابان رو يكي يكي پايين مي ره. هيچ صدايي شنيده نمي شه.
چشم فيلم بردار و خبرنگار هشت تا ميشه!
يك طبقه مونده به كف زمين وارد يه سالن مي شن. از دور چيزي معلوم نيست. جلو و جلو تر!
كم كم دوربين سلول هايي رو نشون مي ده كه زنداني هاشون اومدن دم پنجره سلول و دارن به سختي ته راهرو رو نگاه مي كنن!
خبرنگار مشتاق ميشه بدونه آخر راهرو چيه. پس به همين سبب راه ميافته. هرچه قدم ها برداشته مي شد صداهايي شنيده مي شد كه كم كم به وضوح مي رسيدند. دو نفر در حال دعوا بودند.
اكنون ديگر به محل مورد نظر يه سلول عقب تر رسيدند. خبرنگار نگاهي به زندان كنارش انداخت تا بدونه كدوم.........شده همسايه ي خروس جنگي ها!
بله چيزي كه او مي ديد باور كردني نبود. در يك سو آناكين مونتاگ ملقب به آني موني نشسته بود و در سوي ديگر لرد بلرويچ ملقب به بلرسكگش به چشم مي خورد. خبرنگار كه مي ترسيد وارد سلول خفن خفنز بشه تصميم گرفت ابتدا با آن دو مصاحبه كوتاهي داشته باشه!
در سلول باز شد و وارد شدند.
_ بله بينندگان عزيز.....همون طور كه مشاهده مي كنيد ما اكنون در كنار دو نفر از خشن ترين مرگ خوارا هستيم كه.........................
و به سوي بلر برگشت و ديگر نتوانست ادامه حرفش را بزند! به تعجب به بلر مي نگريست. به سختي به سخن آمد و پرسيد:
_جناب بلر.....موهاتون كو؟ پشت موهاي قنشنگتون كجاست؟ چه اتفاقي افتاده؟
خبرنگار كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ( او بلر را دوست داشت!) به بلر كه سرش را به زير انداخته بود نگاه مي كرد. سرانجام بلر به سخن آمد:
_بعد از اينكه من به دست همين خانم خفن راهيه زندان شدم در اين سلول افتادم....جاي دنج و ساكتي بود و فقط هر از گاهي صداي ناله ايي مي آمد تا اينكه اين جناب ( و به آني موني اشاره مي كنه) شدن هم سلوليه ما! البته اينقدر اين برار فك مي جنبونه كه من تا حالا وقت نكردم ازش بپرسم واسه چي فرستادنش زندان!
_خب الان كه ايشون خيلي ساكتند!
_صبر بقيشو بگم.....خلاصه روز گار مي گذشت من هم لذت مي بردم چون با آني مي شستيم از خاطرات جواتيه و آجاس براي هم تعريف مي كرديم تا اينكه همين ديروز متوجه شديم خانم سارا خفنز با ماري خودمون اينجان.....حالا گذشته از اينكه تو آزكابانن فهميديم همين اتاق بغليه خودمونن! آقا چشتون روز بد نبينه از وقتي كه اينا اومدن ما يه روز خوش نديدم
(حالا مگه چند روز اونجا بودن؟ چه جلب!) همش به سر كوله هم مي پرن و جيغ و داد مي كنن.... ما هم از همون ديروز كارمون اين شده كه بشينيم اينجا موهاي خودمونو براي رهايي از تشنج و اختلالات فكري و هم چنين براي اينكه يه دفعه ماري اون وسط نميره بكنيم و هي جوش بخوريم تا اين ها صداشون بند بياد! اين جناب( آني موني) هم امروز مي خواست بره فداكاري كنه اين ها رو آشتي بده اين بيچارو رو هم يه فص زدن و الان هم در حالت اغماست!
بيخود واسش دست تكون نده هيچي نمي فهمه! فكر كنم يه ضربه تو ملاجش خورده!
خبرنگار زبانش بند آمده بود و با ديدن قيافه آني موني از نزديك آب دهانش را به سختي غورت داد و با خود آرزو كرد كه اي كاش اين مسوليت را نپذيرفته بود و پايش را به آن مكان مخوف نگذاشته بود.
صداي سلول خفن قطع شده بود و ديگر فريادي به گوش نمي رسيد. خبرنگار در ابتدا يه سرگوشي توي سلول آب داد و داشت همه جارو وارسي مي كرد كه ناگهان صدايي لرزه بر اندامش انداخت:
_هوي خبري.....بيا تو كارت دارم!
اين صداي سارا بود كه دوباره هم چنان كه چشم در چشم ماري دوخته بود اين جمله را گفت. اين بار ديگر خبرنگار نمي توانست آب دهانش را غورت دهد.
با زحمت فراوان توانست بر خورد مسلط شود و وارد سلول گردد. اوه.....اكنون چه مي ديد....اين تصاوير از آن قبلي ها بد تر بود:
بروي صورت سارا خراشي بس عظيم كه از يك سوي صورتش تا سويي ديگر كشيده شده بود. هم چنين پاچه شلوارش پاره شده بود.
ماروولو حال بهتري از او نداشت. يك طرف موهايش كاملا تاس شده بود و علاوه بر چند خراش كوچك پاي چشمش يك بادمجون خوشگل به چشم مي خورد كه تا اعماق چشمش نيز امتداد داشت!
_ببخشيد چرا شما دوباره چشم تو چشم هم دوختيد؟ مي بينم كه هر دو لبخند مي زنيد! ميشه بگيد به چي فكر مي كنيد؟
ماروولو با حالت مي اعتنايي گفت:
_محض فوضول يابي و جواب دومت هم دارم به يه فوضول فكر مي كنم كه چجوري حسابشو برسم!
سارا خنده ي بلندي سر داد و گفت:
_عزيزم بهتر نيست با يه مهمون يه كمي نرم باشي.....به نفعته! در مورد سوال شما آقاي...اسمتونو نمي دونم بايد بگم اين دفعه رو كم كني گريه كردنه! هركي اشك تو چشماش جمع شه بازنده ست و اولين نفر مي ره شكنجه گاه! اما قبل از اينكه جواب سوال دومتو بدم ديگه سوالي نداري؟
_چرا....البته كه دارم.....ميشه بپرسم ما آني موني چه كرديد و به چه دليل؟
سارا:
_هيچي اومد تو سلول گفت " آواتارم قشنگه؟ " من هم با آواتارش دو تا در سرش نواختم و گفتم " آره عزيزم خيلي قشنگه " حالا كه ديگه سوالات تموم شد مي خوام جواب يه سوال باقي مونده رو بدم.....دقيقا همون چيزي كه ماري گفت! حملـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
و بعد از چند ثانيه جنازه خبرنگار و فيلم بردار در آن سوي قلعه آزكابان پيدا شد!