اب بابا بلا ميگذشتي زابيني بكشتش! تموم ميشد چرا برديش بيرون
---------------------------------------------------------------
چند زن پير كه چهره وحشتناكي داشتن به زابيني نزديك شدن... و زابيني يك دفعه جا خورد...
پير زن: مشكلي براتون پيش اومده جونا؟!
زابيني آب دهنش قورت داد گفت: نه مشكلي نيست! فكر كنيم اشتباهي اومديم...
بلاتريكس به ايگور اشاره ميكرد كه يه راهي ژيدا كنه زود از اين وضع فشار آور خلاص بشن ! ولي ايگور هي سر تكون ميداد و راهي نوشن نميداد.
بلاتريكس كه از بقيه كمي بزرگ تر بود دست زابيني و ايگور رو گرفت و گفت دياگون!
و غيب شدن و دودي از جاشون بلند شد! دو پير زن كه حالا دو مرد عجيب غريب ديگه هم بهشون اضافه شده بود غيلي ضايع شدن كه اين جونا اينجوري ضايع شون كرده بودن!
در كوچه دياگون بلا و زابيني ايگور به طرف آرايشگاه مردونه دياگونهحركت كردن اونجا از پشت شيشه رودلف و لوسيوس رو ديدن كه روي صندلي سلموني نشستن و دارند به آينه مقابل نگاه ميكنند دو تا پير مرد خرف هم با تيغ شونه قيجي افتادن به جون اين دوتا!
بلا رو به ايگور كرد گفت برو صداشون بزن بدون اونا نميتونم برگرديم و اون سنگ رو بدست بياريم!
ايگور قبول كرد دستگيره در رد چرخوند درب باز كرد و كمي هول داد و وقتي دربكمي باز شد بالا درب به زنگي خورد كه نشان ميداد كسي وارد شده ولي صداي زنگ خيلي زياد بود و پير مردي كه داشت موهاي لوسيوس رو مرتب و شنيون ميكرد حول شد و قيجي رو داد وسط موهاي لوسيوس و به شكلي وحشي موهاي او را زد!
پير مرد قيجي بالا آورد ونگاهي بهش كرد ديد چيزي شبيه به دم است و بور تو قيجي گير كرده ايگور صدا زد:
اهم اهم ببخشيد! لوسيوس رودلف بلند شيد كاره مهمي پيش اومده... لوسيوس كه داشت نگاه آينه ميكرد ولي در فكر بود حالا كه از فكر جارج شده بود و توي آينه ديده بود كه پير مرد حداقل نصف موهاش رو تو قيجي كرده و آورده بالا از هوش رفت.!