هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۶

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
آن گروه از محفلي ها كه دامبل اونا رو انتخاب كرده بود روي صندلي آشپزخانه نشسته بودند و داشتند به دامبل بد و بيراه مي گفتن.
ريموس:اين دامبل هم دست از سر ما ورنميداره.دو روز خواستيم بريم كيش.
استر كه مشغول برداشتن يك سوسك روي دستش بود گفت:
آره بابا.مگه مي ذاره.با اون ريش....
در همين موقع دامبل وارد اتاق ميشه.
_با اون ريش خوشگل مامانيش.
دامبل:
خب بر و بچ زود باشن برين شروع كنين.ولدي عزيز نامه فرستاده كه با مرگخواراش ميان به شما كمك كنن.
چشم بچه ها با حالتي اينطوري Surprised باز مي مونه.ولدي عزيز؟غير ممكن بود.ولدي كه سايه ي دامبل رو با تير ميزد؟ولي اشتباه نكنين تو محفل همه چي ممكنه.اينجا خواستن توانستن هست.

ده دقيقه بعد در راهروي ورودي بچه ها مشغول خونه تكوني بودن.رومسا از دست يه سوسك كه مثل كنه بود فرار مي كرد.هدويگ يه گوشه نشسته بود و با پنجه هاش ديوار هارو تميز مي كرد و با نوكش طلاييش سوالات كنكور سالهاي قبل رو مي خوند اينست هدي نوك طلا.استر زمين رو طي مي كشيد.ريموس كه مثل هميشه فعال بود به همه جا سر مي كشيد و دستي به اونجا مي زد.دارن رو چهارپايه ايستاده بود و سقف رو تميز مي كرد.و بقيه نيز هويجوري مشغول كار بودند.
جسيكا كه يه پاچه كهنه به دست داشت گفت:
تو عمرم دست به سياه و سفيد نزدم.همه ي ناخونام خراب شدن.
تق تق تق
صداي كوبيده شدن در همه ي اعضاي محفل رو از جا پروند.
استر:
يعني كي مي تونه باشه؟
هدي كه پرواز مي كرد گفت:
هركي به ما چه؟
تق تق تق
صداي دامبل از اتاق بغلي به گوش رسيد:هوي در رو باز كنين تا ولدي عزيزم پشت در نمونه .هوي استر مواظب اون مجسمه باش همين ديروز پنجاه گاليون دادم خريدمش.در ضمن اينقدر حرف نزنين و كارتون رو انجام بدين.با اين وضع از من عيدي هم مي خوان.
استر پشت ديوار:
دامبل:چي گفتي؟
( لازم به ذكر است كه دامبل تو همه جاي خونه دوربين مداربسته و ميكروفون گذاشته بوده)
استر :هيچي.
هدي پرواز كنان مي ره و در رو باز مي كنه.و با ديدن صحنه ي روبروش غش كرد و از حال رفت.
ولدي با يك كت و شلوار راه راه قرمز و زرد در حالي كفشاش از شدت تميزي برق مي زدند به همرا چهار مرگخوار كه لباس كار پوشيده بودند وارد اتاق شدند.
ولدي :سلام عزيزانم.
محفلي ها:


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۱:۱۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
و تعدادی سطل ظاهر کرد و چندین جارو در کنار آن و با خشونت گفت:
_تمیز کنید.....یالا تمیز کنید....فرش ها یادتون نره ....گرد گیری از همه مهم تره.
مرگخوارها:
ولدی: :phone:
آلبوس دامبلدور گوشی را برداشت و گفت:
_الو بفرمایید.
ولدی با صدای دوستانه گفت:
_سلام جناب دامبلدور.
آلبوس با صدای بلندی گفت:
_ولدمورت.
تا آلبوس این کلمه را گفت تمام محفلی ها زیر میز ها پناه گرفتند و قایم شدند.ناگهان صدای در بلند.هدویگ بلند شد و در را با لرز باز کرد و دید اریک با لباس های پاره اش در جلوی در ایستاده است.هدویگ با حالتی ناامیدانه گفت:
_خدا کمکت کنه خورده ندارم.
اریک که بسیار هیجان زده شده بود پرید و هدویگ را بغل کرد.
ملت:
اریک: :bigkiss:
هدویگ:
آلبوس که تازه تلفن را قطع کرده بود گفت:
_اه....تو اینجا چیکار می کنی؟
اریک با لحنی از غرور گفت:
_خب اومدم کمک کنم.
و شروع به خواندن کرد و ملت دیوانه شدند.
ملت:
اریک:
ناگهان دامبل با صدای بلندی گفت:
_ولدی .....
و تمام ملت به زیر میز ها قایم شدند.دامبل نفس راحتی کشید و تا خواست کلمه بگوید در عین تعجب دید که اریک پناه نگرفته است و در سر جای خود ایستاده است.آلبوس با تعجب پرسید:
_تو چرا پناه نگرفتی؟
اریک سینه اش را سپر کرد و گفت:
_من چند سالی توی وزارت بودم و خودم مسئول پرونده اش بودم بخاطر همین اصلا ازش نمی ترسم مثل تو...!
آلبوس از اینکه می دید افرادی نیز از ولدمورت نمی ترسند واقعا خوشحال شد.و با صدای بلندی گفت:
_ولدی قراره بیاد اینجا و به ما کمک کنه برای خونه تکونی.
ملت:
اریک و آلبوس:

[font=Arial]اریک عزیز!
شما در گروه دو هستید! اینجا باید اعضای گروه یک پست بزنند!

دوستان از پست قبل ادامه بدن!font]


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۳:۰۶:۰۸
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۸:۵۱:۱۴

جوما�


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۰:۰۴ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
خانه تکانی همراه ولدمورت
پست اول
همه ی اعضا در خانه ی شماره 12 گریمولد نشسته بودند. دامبلدور آهسته از صندلی خود برخاست و شروع به صحبت کرد: همانطور که میدانید عید نزدیک است و این خانه نیز کثیف!! من گروهی را از میان اعضای محفل ققنوس برگزیدم تا در نزدیکی عید خانه تکانی را شروع کنند. این امر باعث میشود هم خانه قابل زندگی راحت باشد و هم در عید خانه زیبا باشد. و اما اعضای برگزیده: استرجس پادمور، هدویگ،جسیکا پاتر،آنیتا دامبلدور،چو چانگ،آوریل لاوین،مریدانوس،سدريك ديگوري،رومسا،لوییس لاوگود،دارن الیور فلامل و ریموس لوپین.
سپس چوبدستی خود را در هوا تکان داد. اتفاقی نیفتاد. بار دیگر تکان داد. باز هم اتفاقی نیفتاد. چند بار دیگر هم اتفاقی نیفتاد.
ناگهان دارن که از خنگی دامبلدور حوصله اش سر رفته بود گفت: دامبلدور! به نظرت او چوب جادوته یا یک تیکه از هیزم؟؟؟؟
دامبلدور:
سپس دامبلدور چوب جادویش را برداشت و تعدادی دستمال و سطل آب ظاهر کرد و سپس گفت: از فردا شروع کنید
1000 فرسنگ دورتر در خانه ریدل ها
- گوش بدید! من نقشه ای دارم. الان نزدیک عیده و محفلی ها هم مطمئنا میخوان خونه شون رو تمیز کنن. ما میتونیم از این فرصت استفاده کنیم و وارد خونه محفل بشیم.
لرد ولدمورت بر روی صندلی راحتی ولو شده بود و داشت با مرگخواران صحبت میکرد. او ادامه داد: ما میتونیم همراه چند نفر به خانه محفل برویم و نشان بدهیم برای خانه تکانی حاضریم با آنها همکاری کنیم. درضمن ما باید تا مدتی همگی پروانه ای باشیم
بلیز گفت: خب بقیه چی؟؟؟
لرد ولدمورت پاسخ داد: بقیه میشینن اینجا رو تمیز میکنن حالا کی حاضره با من بیاد؟؟؟
ناگهان همه دست ها بالا رفت.
(نتیجه این تیکه: خانه ریدل به قدری کثیفه که همه حاضرن حتی به محفلیا کمک کنن )
لرد که دید اینجوری نمیشه گفت: نه مثل اینکه باید خودم انتخاب کنم و سپس برگشت و گفت: بلیز، بلاتریکس،پرسی و آرامنتیا
رابستن گفت: قربان! ببخشید 4 نفر برای تیمز کردن اینجا کم نیست؟؟؟؟
(نتیجه این تیکه: اعضای مرگخوار فقط 8 نفرن چون لرد انقدر روشون طلسم شکنجه گر اجرا کرده همشون مرده )
لرد با خشانت گفت: آره. در ضمن فردا راه میفتیم
---------------------------------------------------------------------------------
امیدوارم خوب شده باشه.
برای اطلاع از سوژه به اینجا مراجعه کنید
توجه داشته باشید در صورتی که پست شما داستان را خراب کند یا ارزشی باشد آن پست نادیده گرفته خواهد شد.


تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
بلیز لبخند مرموزی زد:خب خب خب...بهتره بیایند اینجا تا من جای خوابتون رو نشونتون بدم.
ویولت با تردید گفت:من...من...میتونم یه لحظه برم بیرون؟یه کار ضروری...
لسترنج به سرعت دست ویولت را که برگشته بود تا بیرون رود گرفت:نه نه نه!خانوم کوچولو شما همینجا میمونی.
ویولت خشمگین شد:به من نگو خانوم کوچولو.
لسترنج خندید:من تو رو هرچی دلم بخواد صدا میکنم.
جوزف که دید دست ویولت به سمت چوبدستی رفت با لحن اخطاردهنده ای گفت:ویولت.
ویولت نگاهی به او انداخت و با حالتی حاکی از تسلیم دستش را پایین آورد.
لسترنج نگاه مغرورانه ای به او انداخت:کار عاقلانه ای کردی خانومی.
ویولت مغرورانه به او پشت کرد و به همراه لارتن و جوزف رفت تا در گوشه ای بخوابد.شب فرا رسید و غار در سکوت فرو رفت.همه خواب بودند.
لارتن زمزمه کرد:اونا گردنبند رو گم کردند.این عالیه!
جوزف به همان آرامی گفت:از کجا میدونی؟در ثانی اگرم گم کرده باشند به ضرر ماست.شاید بتونیم پیداش کنیم ولی از کجا میدونی اونا زودتر پیداش نکنند.
ویولت ناباورانه رو به جوزف کرد:منظورت چیه که از کجا میدونی؟مگه نشنیدی مالفوی چی گفت؟بعدشم معلومه که ما زودتر پیدا میکنیم.چون...
جوزف با دست به آندو اشاره کرد که از جا برخیزند:ولی من فکر میکنم اون یه صحنه سازی بود.حالا پاشید بریم گزارشمونو بدیم.
صدای گرفته ای گفت:به کی گزارش بدید؟
لارتن گفت:وای!چه ملاقات لذت بخشی لسترنج...
ظاهرا لسترنج هم به لذت بخش بودن ملاقات میندیشید:میگید میخواید به کی گزارش بدید یا...
چوبدستیش را بالا آورد.لعنتی.آنها به دردسر افتاده بودند.
======================================
نظرتون چیه که با یه درگیری(و تعدادی زخمی)گردنبند رو به دست بیاریم تا سوژه بعد رو شروع کنیم؟


پست قشنگی بود! خیلی خوشم اومد...باید بگم که رفتم تو حس داستان..
جایی هم نداشت که از توی اون حس آدم رو بکشه بیرون!
فقط آخرش از توصیفاتت کاستی...باید صحنه ایی که لسترنج وارد می شد رو بهتر توضیح می دادی...
چیز دیگه نمی بینم..و مطمئنا این یه پیشرفته!

امتیاز پست 5/4 به همراه یه A ...در مجموع 5/9!

فکر خوبیه...با تعدادی زخمی گردنبند رو بدست می آریم...


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۱۱:۳۲:۰۶

But Life has a happy end. :)


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
لارتن ، جوزف و ویولت به آرامی وارد غار شدند. از فکر اینکه به کجا دارن می رن لرزه به تنشون می افتاد.
لارتن با پوزخند گفت: حسن این ماجرا اینه که نهار پیش مرگخوارها هستیم.
شاید فکر می کرد با این جمله روحیه خودش و همراهانشو بالا می بره، ولی هیچ کدوم به این حرف لبخند نزدند.
وقتی به محل مرگخوارها رسیدند . صدای لوسیوس که بر سر یکی فریاد می کشید بلند بود.
ویولت با صدایی لرزان گفت: سلام!
ناگهان همه مرگخوارها به طرف آنها برگشتند و جوزف فکر کرد الان در زیر نگاه آنها ذوب می شود.
لوسیوس با صدای خشنی آمیخته با تعجب: گفت: شما دیگه کی هستین؟ اینجا چیکار دارین؟
در همین حال خودش و بقیه مرگخوارها چوبدستی هاشون رو آماده نگه داشته بودند.
لارتن گفت: ما اعضای جدید هستیم. ایگور کارکاروف گفت بیایم اینجا.
لوسیوس زیر چشمی به لسترنج نگاه کرد و بعد به طرف آنها رفت. به طور ناخوشایندی به چشم های تک تکشان زل زد و خیلی آرام دورشان چرخید و سر تا پایشان را ورانداز کرد.
هر سه سعی می کردند چفت شدگی اصولی رو به خوبی اجرا کنند.
لوسیوس با صدایی بلندتر از معمول گفت: پس اعضای جدید هستین. چفت شدگی رو که خوب بلدین...خوبه.
بعد در یک حرکت ناگهانی آستین لباس جوزف رو بالا زدو به علامت روی بازویش خیره شد و وقتی نگاهش رو به طرف لارتن و ویولت برگردوند، خودشون آستین ها رو بالا زدند.
لوسیوس در حالی که هنوز به آنها نگاه می کرد گفت: بلیز! بهشون بگو باید چیکار کنن و کجا بخوابن.
چند لحظه ای سکوت برقرار بود و لوسیوس به طرف فردی که تا چند لحظه پیش مواخذه اش می کرد، رفت.
-دو ساعت، فقط دو ساعت وقت داری تا پیداش کنی وگرنه کاری می کنم که از مرگخوار بودنت پشیمون بشی.
لارتن ، جوزف و ویولت نگاهی به هم کردند که از چشم لسترنج دور نماند.

پست خوبی بود و از دیالوگ های که نوشته بودی بین محفلی ها و مرگ خوارا رد و بدل شده بود خوشم اومد!
اما من قصدم این نبود که اون سه نفر برن پیش مرگ خوارا و خودشونو نشون بدن! منظورم این بود که فقط یه سر و گوشی آب بدن و بفهمن موضوع از چه قراره و لوسیوس برای چی اومده پیش اون مرگ خوارای تازه وارد!
اما خب...اینجوری هم که شد زیاد مشکلی نیست! داستان زیاد هم بد نشد! این جمله " از فکر اینکه به کجا دارن می رن لرزه به تنشون می افتاد. " محاوره ایی نوشته بودی!
البته اشکالی نداره ولی با کل داستان هماهنگ نیست و در خوندن مشکل ایجاد می کنه !
اگه می نوشتی " فکر این که قرار بود به کجا بروند لرزه بر اندامشان انداخت! " و البته باید زمان فعل قبلی با فعل بعدی هماهنگی داشته باشه! اون شوخی رو هم که لارتن در اول پست می کنه اگه یه چیز دیگه بود قشنگ تر بود !
و زیاد به قبل و بعد پست نمی خورد! اما من می دونم هدفت از آوردنش چی بود!
وقتی خودت یک بار دیگه پستت رو می خونی وقتی احساس می کنی یه جمله با کل هماهنگ نیست سعی کن عوضش کنی...
دو بار خوندن پست بعد از نوشتن خیلی به قشنگ تر شدنش کمک می کنه! از آخر پستت هم خوشم اومد!
در کل داری پیشرفت می کنی ...ادامه بده!

امتیاز پست 4 از 5 و به همراه یه B ! در مجموع 8!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ ۱۹:۳۷:۲۳
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۳:۰۷:۳۰
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۱۲:۳۹

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
خلاصه داستان این تاپیک :

استرجس و چو در یک حمله ناگهانی مرگ خواران در خیابون گریمولد در یک شب تاریک به شدت زخمی می شوند. در این درگیری گردنبند چو که نشانگری برای ورود به خانه 12 گریمولد بود ( یعنی اگر کسی اونو داشت می تونست بدون اینکه خودشو معرفی کنه وارد خونه بشه) دزدیده شد .
اعضای محفل ققنوس باید آن گرنبند را بیابند تا بتوانند دوباره امنیت را به خانه12 گریمولد برگردانند . پس آن ها تصمیم می گیرند که بفهمند مرگ خوارا کجا هستند و دنبالشون برن! پس از یه سری اتفاقات و جمع آوری اطلاعات از گوشه و کنار متوجه مکان اون ها میشن!
اما اون مرگ خوارا تازه وارد بودن و هنوز به خدمت لرد نرفته بودن! پس یه مکان دیگه رو سکنی گزیدند. دامبلدور و سایر محفلی ها، خانه 12 رو تنها می زارن و به دره سبز که جایگاه اونها بوده می رن و یه غار رو پیدا می کنن که مقر اونها بوده!
اونها طلسم شوم رو روی دستشون اجرا می کنن تا به شکل مرگ خوار در بیاین و بتوانند بدون مشکل وارد غار بشوند! اما داخل غار به تازگی لوسیوس مالفوی همراه چند نفر دیگهع از مرگ خوارا وارد غار شدن تا به آن مرگ خوارهای تازه وارد بگن ..........

ادامه داستان :

دامبلدور سخت در فکر فرو رفته بود! حالا باید چه می کردند ؟ منتظر می ماندند تا لوسیوس از آن جا برود؟ اگر لوسیوس آمده بود تا آن ها با خود ببرد چه؟ نه...نباید این فرصت را از دست می دادند و نمی گذاشتند که آن ها با گرنبند بروند. حالا که تا آن جا آمده بودند باید کار را تمام می کردند!
سپس برگشت و نگاهی به همرهانش افکند! باید این را نیز در نظر می گرفت که آیا تعدادشان کمتر از آنان هست یا نه! اما با دیدن آن ها مطمئن شد که می توانند بر مرگ خواران پیروز شوند!
دامبلدور به آرامی شروع به صحبت کرد :
_خب...ما باید داخل شیم! راهی جز این نداریم چون ممکنه که این فرصت از دست بره و هنوز گردنبند تو دستای اونها باشه! شما آماده اید؟
محفلی ها سرها را به نشانه تأیید تکان دادند اما در آن بین استرجس که به نظر زیاد موافق این کار نبود گفت:
_اما پرفسور بهتر نیست که اول بفهمیم مالفوی برای چی اومده پیش این مرگ خوار ها؟ شاید اصلا نیازی به این کار نباشه!
سارا نیز در ادامه افزود :
_من هم با نظر استرجس موافقم! شاید مالفوی فقط اومده باشه که بهشون اطلاع بده ولدمورت می خواد اونها رو ببینه! در ثانی اگر ما الان حمله کنیم ممکنه که با دیدن ما غیب بشن و....
ماندانگاس میان صحبت سارا پرید و گفت :
_و مرغ از قفس بپره!
دامبلدور کمی اندیشید! حق با آن ها بود... پس دامبلدور رو به اعضا گفت :
_باشه...پس توویولت ، لارتن و جوزف می تونید شانستونو امتحان کنید و با احتیاط برید اونجا یه سر و گوش آب بدید...فقط تا می تونید سریع تر!
وقتی آن سه رفتند دامبلدور اضافه کرد :
_و شما ، لوپین ، بورگین و آلیشیا برید کمکشون...ولی از دور تعقیبشون کنید! اگر مشکلی پیش اومد یکیتون بیاد به ما خبر بده و دو نفرتون هم برید برای کمک!
و سپس بقیه هم تصمیم گرفتند همان جا منتظر بمانند...با این وجود که این کار سختی بود!

____________________________________________

دوستان عزیز این داستان رو در چند پست آینده با به دست آوردن گردنبند تموم کنید تا سوژه جدید داده شود!



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ناگهان علامت شوم برقی زد و جلوی در را بست. دامبلدور لبخندی زد و گفت: خوبه. الان میتونیم وارد شیم فقط یه چیزی مونده.
چوبدستیش را به سوی علامت گرفت و مانند گذشته وردی را زمزمه کرد. پس از چند لحظه گفت: سیستم امنیتی اینجا قویه. تنها کسانی که علامت شوم بر روی دستشون داغ شده میتونند وارد بشن.
استرجس گفت: اما... این یعنی اینکه امکان نداره ما موفق بشیم مگر اینکه قبول کنیم و جزو مرگخوارا بشیم
ناگهان استرجس احساس سوزشی در سر کرد.برگشت و فهمید هدویگ با نوک روی سرش فرود آمده. هدویگ گفت: الان وقت شوخی نیست استرجس
سپس رو به دامبلدور کرد و گفت: حالا چه کار باید بکنیم. ناگهان سایه هایی از دور پدیدار شدرند. تیره و سرد. پلیدی در وجودشان موج میزد. دامبلدور بسیار سریع آنها را نامرئی کرد و به همه دستور داد به عقب بروند.
مرگخوارها جلود آمدند. 6 نفر بودند. صندوقی بزرگ را حمل میکردند. معلوم بود چیز مهمی در آن است زیرا با جادو در ۀن زا مهر و موم کرده بودند.
همه اعضا به یک چیز می اندیشیدند: نکند در داخل آن صندوق گردنبند باشد؟؟
دامبلدور با یک جادوی باستانی به آنها گفت: اکنون نوبت آلستور مودی است
آلستور با چشم خود به صندوق نگاه کرد. داخل آن چند تخته چوب بود.
نمیدانست چطور آن را اطلاع دهد پس با ترس به سوی دامبلدور حرکت کرد و در گوش او زمزمه کرد: کلکه. توش پره تخته چوبه. باید داخل خانه را دید. سپس برگشت و آن داخل را دید. وحشتناک بود. لرد ولدمورت در آنجا نشسته بود و به در چشم دوخته بود. آلستور وقایع را گزارش کرد. مرگخواران وارد شدند. مودی همچنان داخل را می پایید ناگهان در کمال تعجب ولدمورت تغییر شکل داد و تبدیل به لوسیوس مالفوی شد.
واقعا عجیب بود. چه اتفاقی در شرف وقوع بود؟



خب...بايد بگم که پستت...يعني اين پستت...خلاصه بگم پستت....اما...آخه....پستت يه ذره هم قاطي بود و هم نامفهوم...خداييش که من نصفشو نفهميدم!
البته مي دوني دليلش چيه اينه که همه وقايع رو زياد توصيف نمي کني....
مثلا اون حمله هدويگ اصلا جاش اونجا نبود و حتما هدويگ هم شرايط رو درک مي کنه و هيچ وقت از اين شوخي ها نمي کنه....
و يا در مورد غيب کردن افراد توسط دامبلدور...اين هم فکر جالبي نبود...چون شايد دامبلدور بزرگترين جادوگر باشه ولي اين کار يه ذره نامعقول بود...
بعد از اون هم من نفهميدم منظورت از خونه کجاست و اينکه بالاخره اونها چي رو حمل ميکنن و ولدمورت بود که به لوسيوس تبديل شد و يااينکه از اول لوسيوس بوده به ولدمورت تبديل شده بوده!
سعي کن از توصيف حالات ، صحنه ها و بقيه اشياي موجود در مکان بهره ببري...
بهر حال مي دونم که تو استعدادشو داري و مي توني!!

5/2 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۶:۲۳:۴۱

تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
همه با قيافه اي حيرت زده به دامبلدور نگاه مي كردند.هيچكس آنجا نبود.سكوت همه جا را فراگرفته بود و به جز صداي جيك جيك گنجشك ها كه هرازگاهي از بالاي سرشان به پرواز درمي آمدند صداي ديگري شنيده نمي شد.دامبلدور با اشاره ي دستش به بقيه فهماند كه سر جاي خود بايستند.آنگاه چوبدستيش بر روي زمين كشيد و همراه با آن كلمات و ورد هاي نامفهومي را زير لب زمزمه مي كرد.تقريبا پنج دقيقه به كار خود ادامه داد و يك قدم به عقب برداشت.بدون آن كه نگاهش را از روي زمين بردارد ، با صدايي زمزمه وار گفت:
ولدمورت اين جا براي ما تله گذاشته بود.اگه يك قدم جلوتر مي رفتيم ممكن بود تمام حيواناتي كه در اون جنگل بودن به ما حمله كنن.

استرجس كه قيافه ي عجيبي به خود گرفته بود پرسيد:
قربان ولي چطوري فهميدين؟
دامبلدور اين بار رويش را برگرداند و در حالي كه لبخند مي زد جواب داد:
اين يك جادوي باستانيه كه فقط جادوگراني مثل ولدمورت و من مي تونن اونو اجرا كنن.وقتي كه ما به اين جا رسيديم جادوي بسيار قدرتمندي رو در وجودم احساس كردم و بعد از چند تا امتحان فهميدم چيه و اونو خنثي كردم.ديگه تا تله ي بعدي خطري تهديدمون نمي كنه.
دامبلدور به راه افتاد و بقيه ي اعضاي محفل پشت سر او حركت كردند.براستي كه دامبلدور جادوگر بزرگي بود.اگر دامبلدور همرا آنان نبود معلوم نبود كه در آن سرزمين كه نيمي از آن جنگل و نيم ديگر آن يك صحراي برهوت و بي آب و علف بود چه بلايي سرشان مي آمد.حدود نيم ساعت به پياده روي ادامه دادند.در حالي كه كم كم احساس تشنگي و گرسنگي بر اعضا غلبه مي كرد دامبلدور با صداي بلندي فرياد زد:
اوناهاش.
و همه به نقطه ايي كه انگشت اشاره ي دامبلدور به آن گرفته شده بود خيره شدند.هيچ چيزي به جز شن هايي كه با هر وزش باد به اين طرف و آن طرف مي رفتند و تپه هايي با اشكال مختلف بوجود مي آوردند ، ديده نمي گرفت و افسوني را روانه ي آن كرد.چند قدم عقب رفت و ناگهان عجيب ترين چيزي كه تا آن زمان ديده بودند نمايان شد.
كوهي عظيم كه عرض آن تا چندين كيلومتر در آن صحرا ادامه مي يافت و انواع سنگ هاي صيقل شده و خشن كه با تابش نور خورشيد بسيار زيبا به نظر مي رسيدند سطح آن را پوشانده بود و غار بزرگي كه دهانه ي آن به اندازه ي يك ساختمان دو طبقه بود از وسط كوه گذشته بود.بر سردر آن غار جمجمه ي سبز رنگي كه زبانش افعي بود شد.دامبلدور چند قدم به جلو برداشت و دستش را روي شي نامعلومي كشيد.چوبدستيش را به طرف آن شي خودنمايي مي كرد.دگير همه مطمئن بودند كه مقر مرگ خوار ها را پيدا كرده اند.وجود آن جمجمه ي كوچك همه ي شك و ترديد ها را برطرف مي ساخت.



پستت نسبت به قبلي زياد جالب نبود...يه ذره غير معقول بود...
من در پست خودم گفته بودم که اونها تنها نيستن ولي منظورم حيوانات جنگل نبود و به نظرم زياد هم مرتبط نبود...مي خواستم که اونها با استفاده از يه مرگ خوار جايگاهشون رو پيدا کنن!
البته خب هر کسي از يه متن معني هاي متفاوتي مي فهمه ولي خب اينا رو گفتم که بگم که اون غار هم يه مقداري غير عاديه چون اگه مرگ خوارا مي خواستم مقرشونو جلوي چشم بزارن مطمئنا اينقدر زحمت به خودشون نمي دادن....
اول پست هم اشاره کرده بودي به جيک جيک گنجشکان که باز هم توي پستم ذکر کرده بودم " زمين خشک و هواي خشن " و اين وصف زياد به جا نبود!
معلوم بود که پستت رو با عجله زدي و يا اينکه در مورد سوژه ايي که مي خواستي وارد داستان کني زياد فکر نکردي...
البته اينها هيچ کدوم باعث نمي شن که تو از تلاشت دست برداري...تو مي توني که خيلي قشنگ بنويسي فقط بايد خيلي دقتت رو افزايش بدي و مهم تر اينکه خودت رو توي اون فضا تصور کني!

3 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۶:۲۱:۴۶

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آن جا برای همه نا آشنا بود . حتی برای دامبلدور. او قدمی به جلو برداشت و برای چندمین بار پیرامون خود را به دقت نگریست.
_حالا باید کجا بریم؟ اینجا که چیزی نیست!
دامبلدور به جانب استرجس که از او این سوال را کرده بود بازگشت . لبخندی زد و گفت:
_ مطمئنا ولدمورت اینقدر هم ساده نیست که جایگاهشو جلو چشم بزاره! فکر می کنم اگه اینجا یه گشتی بزنیم بد نباشه.
و سپس به راه افتاد. بقیه نیز به تبعیت از او حرکت کردند. حالا تنها صدای قرچ قرچ له شدن سبزی های تازه در زیر پا ها بود که شنیده می شد. و این یعنی که هنوز باید جلو بروند.
سنگ های ریز و درشت نیز در اطراف به چشم می خوردند. کم کم تپه هایی نیز از دور پدیدار گشتند . اما آرام آرام تغییراتی در محیط ایجاد می شد. رفته رفته آن هوا و آن مناظر از بین می رفت و جای خود را به زمین خشک و هوای خشن می سپرد.
با ایجاد این اوضاع دامبلدور ایستاد و گفت :
_حالا می شه مطمئن شد که مرگ خوارا می تونن اینجا باشن! خوب حواستونو جمع کنید!
و سپس چوب دستی اش را بیرون آورد و دوباره به راه افتاد.
باید هرچه زود تر جایگاهشان را پیدا می کردند . تصور خالی بودن خانه ی گریمولد لحظه ایی دامبلدور را تنها نمی گذاشت . بهر حال آن جا مقر آن ها بود و حفظ و نگهداری از آن وظیفه آن ها! اما ماندن در خانه و نداشتن گردنبند با ترک کردن آن جا و بدست آوردن آن برای او یکسان می نمود.
قدم ها آهسته تر شده بود تا صدایی شنیده نشود . در آن میان ناگهان دامبلدور ایستاد. چوب دستی را در دستش فشرد و گفت:
_ ما تنها نیستیم!

********************
صندلی اش را به سوی اسنیپ برگرداند و همان طور که با آن چشم های قرمز رنگش به او خیره شده بود گفت:
_احساس می کنم حالا وقتشه! بهشون خبر بده که می تونن به دیدار ما بیان.
اسنیپ تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت. او باید مأموریتی که به او محول شده بود را انجام می داد.
ولدمورت در فکر بدست آوردن گردنبند لبخند ترسناکی زد . او سرانجام می توانست تسخیرش کند و جهان را از آن خود گرداند.
او در این اندیشه ها دست برد و لیوان محتوای نوشیدنی قرمز رنگی را برداشت و آن را سر کشید!

______________________________________

گردنبند دست چند مرگ خوار دیگست که در دره سبز پنهان شدند و چون تازه وارد بودن ولدمورت به اونها اجازه دیدنشو نداده...ولی در این پست می ده!
امیدوارم واضح باشه!



Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی در شرف وقوع است. هیچ کس نمیدانست چه باید بکنند، به کجا بروند، با که دیدار کنند. هنوز هیچ کس خبر نداشت که در اعماق ذهن پلید ولدمورت، چه افکار شیطانی ای لانه کرده اند...هیچ کس، حتی دامبلدور هم فکر نمیکرد که وقتی کسی در خانه دوازده گریمولد نباشد، چه خطراتی محفل را تهدید خواهد کرد!

تنها چیزی که همه در آن لحظه به آن فکر میکردند، دره سبز بود و بس. جسیکا با خود اندیشید، دره ای سبز و پرگل با آب و هوایی عالی و دل فریب. چطور ولدمورت، کسی که تمام وجودش با تاریکی ها و تباهی ها آمیخته بود، منطقه ای اینقدر زیبا را برای قرارگاه انتخاب می کرد!

_ همه آماده اید!؟

رشته افکار جسی پاره شد. دامبلدور کاغذی را در هوا تکان می داد.

_ این کاغذ قراره مارو به دره سبز منتقل کنه! خوب نگاه کنید!

دامبلدور روی کاغذ خم شد. به قدری که بینی بلند و کشیده اش بر کاغذ کشیده میشد. به آرامی نام دره سبز را بر زبان آورد. در یک لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد. به ناگاه همه متوجه شدند که بدن دامبلدور آب می رود. همچنان که او به داخل کاغذ کشیده می شد، بدنش کوچکتر و کوچکتر می گشت، تا جایی که دیگر هیچ از آن باقی نماند.

یاران محفل نگاهی به هم کردند و با شک و تردید جلو رفتند. آنیتا اندیشید، درست مثل جابجایی با شومینه بود. همه با این روش آشنا بودند! تک تک افراد جلو رفتند و سر بر کاغذ خم کردند. هرکس نام دره سبز را بر زبان می آورد و از دیدگان غایب می گشت.
جسیکا که جزو آخرین نفرات بود، همچنان که دره سبز را زمزمه می کرد، نگاهی به استرجس انداخت. استرجس سر را به علامت نوید بخشی تکان داد و جسیکا از نظر غایب گشت. استرجس نگاهی به اطراف انداخت. دیگر هیچ کس نمانده بود. نفس عمیقی کشید، سر به کاغذ نزدیک کرد و نام را زمزمه نمود. خانه 12 گریمولد در هاله ای از رنگها ناپدید شد. چشم که باز کرد، سراسر سبزی بود. برهوتی آباد، که هیچ جانوری در آن دیده نمی شد. آنجا، دره سبز نام داشت.



پست قشنگي بود و از توصيفات جالبي استفاده کرده بودي...
اما اول جمله بعضي کلمات به کار برده بودي که به نظرم يه ذره نا متناسب بود مثلا صفت عالي براي هوا و يا گفتن کلمه اينقدر که به نظرم آنچنان قشنگ تر بود...
بهر حال شايد من اينجوري فکر مي کنم...
زياد هم ديالوگ به کار نبرده بودي و بيشتر تو ذهن افراد بودي...البته اشکالي نداره و با متن هماهنگي داشت!
البته شما خودت استادي!
همين...فکر نمي کنم چيز ديگه ايي باشه

4 از 5


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۴ ۱۹:۰۰:۴۰
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۶:۲۰:۱۱

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.