هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (mohsen082003@gmail.com)



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲
#1
فیلیوس عزیز!

برامون بگو که وقتی اولین بار با سایت و ساز و کارش آشنا شدی، دقیقاً چه حسی داشتی که همچین سایتی هم وجود داره!؟


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲
#2
موضوع انشا: پروفسور دامبلدور!

پروفسور دامبلدور ما خیلی خوب است. پروفسور دامبلدور ما خیلی با پروفسور دامبلدورِ رولینگ اینا فرق دارد. پروفسور دامبلدورِ رولینگ اینا همه ش اینچوری است. اما پروفسور دامبلدور ما گاهی اینجوری و گاهی هم اینجوری است. پروفسور دامبلدور ما خیلی خیلی داناتر است و ما خیلی او را دوست می داریم و یک تار ریشش را هم با پروفسور دامبلدورِ رولینگ اینا عوض نمی کنیم!

تازه پروفسور دامبلدور ما حتی به بچه هایی که برای کریسمس جوراب آویزان نکرده اند هم کادویی می دهد و از این نظر از سانتا هم مهربان تر است!

تازه پروفسور دامبلدور ما یک وبلاگی داشت که هر وقت آدم آنجا را می خواند فکر می کرد که همین الان تهِ کاسه ی احساس را لیسیده است و اینا! اما ما نمی دانیم چرا درِ آنجا تخته شده است.

ما هر چه فکر کردیم نتوانستیم هدیه ای که خوب باشد برای تولد پروفسور دامبلدورمان انتخاب کنیم. تازه جیب هایمان هم خالی بود! پس تصمیم گرفتیم همین انشا را بنویسیم و بدهیم.

پروفسور؛ تولدتون مبارک!

حالا همه اون دست قشنگه رو بزنن! :hungry1: :yoho:


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۲
#3
ننگ بر وزارت و موزه ی وزارت و همچنین ننگ بر مدیریت، به جز پروفسور کوییرل!

بعله!

همیشه دست استکباریون رو میشه! فک کردید می تونید رنک منو ازم بدزدید، آره؟ زرشک! اگه فایل پروفسور کوییرل رو دانلود کنید از اونجا، متوجه می شین که من رنک بهترین تازه واردو گرفتم توی سال 86!

اصلاً من نمی دونم پروفسور کوییرل به این ماهی چرا مدیره! باید توی رانده شدگان باشه به نظرم! مدارکش هم موجوده! چطور می شه طرف مدیر باشه ولی مغازه ی چوبدستی فروشیش پلمپ بشه؟ این قضایا بو داره به نظرم!

حالا یا رنک منو پس می دین، یا نمی دین! وگرنه باید پس بدین؟ فهمیدین؟

ننگ بر وزارت و موزه ی وزارت و وزیر موتاد!
ننگ بر مدیریت، به جز پروفسور کوییرل!
زنده باد رانده شدگان و نارنجی دوستان!


روز و شبتون به شر و بدبختی! (این فک کنم تاثیر خوندن مصاحبه ی بلاتریکس در دقایقی قبل بود!)


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: دفتر دیوانه سازها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲
#4
بوق بر چیز! بوق بر آزادی دروغین و پرواز توهمی!

ما خواستار آزادی هلگای عزیزمان هستیم!

زندانی سیاسی، آزاد باید گردد!

مورفین حیا کن، ننه هلگا رو رها کن!

وای اگر آلبوس دامبلدور حکم جهادم دهد!

وای به حالت مورفین گانت، اگه هلگا فردا نیاد!





تصویر کوچک شده



نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲
#5
موزیکِ فیلم "بوی پیراهن یوسف" به صورت دالبی پخش می شه. ننه هلگا به سمت خیل عظیم دیوانه سازها حرکت می کنه. همه ی پاترونوس ها خشکیده و تبدیل به اندک بخار سفید رنگِ بی بخاری شده! ننه هلگا در حین دویدن(!) به سمت دیوانه سازها یکی دو بار هم روی زمین می اُفته! (چقد سخته توصیفاتو با حال استمراری نوشتن! ما با ماضی ساده بیشتر ارتباط برقرار می کنیم! ) بعد، درست در زمانی که همه فکر می کنن قراره این پایان ننه باشه. زمانی که دیوانه سازها برای انجام کارهای منشوری از هم سبقت می گیرن، ناگهان ریشی از دور و در میان ظلمت آزکابان می درخشد ـــه!

فاوکس که اینبار در هیبتِ پاترونوس ظاهر شده میاد و همه ی دمنتورهای صحنه رو هَشتَبلَکو (این ذهن پیر آدمو کجاها که نمی بره!) می کنه و واسه خودش می ره شکارِ دمنتورای دیگه. ننه هلگا بلاخره در آغوش دامبلدور قرار می گیره و در حالی که صورتش خیس از اشکه و صداش به یه دلائلی به جز پیری میی لرزه، نجوا می کنه: «کجا بودی نن.... چیزه، عچقم! »

آهنگ ناگهان یه جوری می شه! چجوری؟ همونجوری که وقتی دستگاه های پخش، نوارهای کاست رو می خوردند و صدا کش و قوس پیدا می کرد! و دامبلدور می گویه(واقعاً سخته حال استمراری!) : «وی نید تو تالک، ننه! (We need to talk!)»

تد سرفه می کنه و می گویه(!): «شما چرا از وسط دیوانه سازها اومدین خب!؟ ما ضایع شدیم! »

دامبلدور لبخندی می زنه و از بالای عینک هلالی شکلش که روی مماخِ کجش قرار گرفته می گه: «اوه فرزند روشنایی! نا سلامتی من دامبلدورم! گولاخ ترین جادوگر قرن! افتاد الان!؟ »

دیگه ساحره های سازمان حمایت از نمی دونم چی چی هم توسط نویسنده به دست فراموشی سپرده شده بودن و همه می خواستن به خوبی و خوشی برن که به کار و زندگیشون برسن که .... امان از دست این موزیک های متن! اینبار موزیک متن فیلم معروف «بخاطر یک مشت دلار» پخش می شه و همه به اطرافشون نگاه می کنن که ببینن توی این سر سیاه زمستونی کی قصد دوئل داره. (حال استمراری هم حال می ده ها مث اینکه! )

- مگه اژ رو ژناژه ی من رد بشین!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲
#6
توی این بخش رای من به جیغولِ شیطونِ خودمه.

جیمز سیریوس پاتر

واقعاً از خوندن تک تک پست هاش لذت می برم همیشه.


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲
#7
من رای خودمو بخاطر پست های خوب و جا افتادن سریع در ایفا به پروفسور فلیت ویک می دم.


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: ستاد رانده شدگان
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۲
#8
قلم در دست می گیرم و انشای خود را در باب همین موضوعات آغاز می کنم.

رانده شدگان و رانده نشدگان عزیز. زوپس خیلی بد است! و مدیریت های (!) زوپس هم خیلی بد است. مخصوصاً اگر زن آدم مدیر زوپس باشد خیلی بد است. آقا ما از هر چی زوپس است بدمان می آید است!

آقا ما دندانمان خیلی درد می کند. آمدیم آب بخوریم، افتاد و دندونش شکست! بعد این دولت چیز دوست و چیز پرور هی می گویند چیز خوب است. دوای همه ی دردها است. آقا ما هم وسوسه شدیم حتی برویم چیز برای خودمان بخریم. ولی می دانید چیز هم خیلی بد است.

آقا ما از رنگ سیاه خوشمان نمی آید. ما وزارت سیاه نمی خواهیم. وزارت باید سفید باشد. یا نهایتاً نارنجی! اما خیلی بد است که زن آدم مدیریت محترم زوپس باشد، بعد تازه بخواهد معاون اول وزیر هم بشود که چه شود!

آقا ما دندانمان خیلی درد می کند. دیگر نمی توانیم ادامه بدهیم. باید برویم چند بار بر زمین مشت بزنیم.

این بود انشای من و پانصدمین پست من در جادوگران!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۵ ۱۵:۱۸:۵۹

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲
#9
محوطه ی باز دشت را به سرعت طی کرد. ابرها امشب به کمکش آمده بودند و از نور مهتاب خبری نبود. او لحظه به لحظه امیدوارتر می شد که بتواند ماموریتی به ظاهر غیر ممکن را ممکن کند.

وارد انبوه درختان جنگل شد و در حالی که لحظه ای مکث می کرد، به نقشه ی جادویی که در دستش قرار داشت نگاه کرد. اشتباهی در کار نبود. او اینجا بود. بزرگترین شکار. نقطه ای که در نقشه ثابت به نظر می رسید فقط اندکی با او فاصله داشت و در همان جهت، سوسوی نوری ضعیف از پنجره ی کلبه ای کوچک دیده می شد.

به آرامی به طرف کلبه حرکت کرد. احساس می کرد صدای ضربان قلبش را می شنود و می ترسید که در آخرین لحظه شجاعتش را از دست بدهد. چوبدستی اش را از جیب ردا بیرون آورد و به در کلبه نزدیک شد. در نیمه باز بود و می توانست قبل از وارد شدن شرایط درون اتاق را بسنجد.

شبح پیر، پشت به در، پشت میز کوچکی نشسته بود و به آرامی از فنجانش می نوشید. در نور تنها شمعدانیِ داخل کلبه، یک زندگی محقر قابل تشخیص بود. یک تختخواب در گوشه ای قرار داشت و کتریِ سیاهی روی آتش شومینه به جوش آمده بود.

نفس عمیقی کشید و وارد شد. چوبدستی اش را بالا آورد و آماده ی بر زبان آوردن ورد شد.

- واقعاً!؟ می خوای اینجوری انجامش بدی خانم پرنس!؟

خشکش زد. همیشه فکر می کرد درباره ی قابلیت های لارتن بزرگنمایی می کنند. اما حالا نمی دانست چه کند. هنوز پشت سرش قرار داشت و می توانست کار را یکسره کند. اما .... به آرامی روبروی شبح مو نارنجی قرار گرفت.

لارتن لبخند گرمی بر لب داشت و با حرکت دو دستش رو به بالا، گفت: «من چوبدستی ندارم! فقط می خوام قبل از مرگم فرصت صحبت کردن داشته باشم. ممکنه؟»

درونش غوغایی بود. احساس می کرد به بازی گرفته شده است. اما با تردید روبروی لارتن نشست و چوبدستی اش را آماده نگه داشت.

لارتن همچنان با مهربانی به او نگاه می کرد و گفت: «می دونم اربابتون جایزه ی بزرگی برای دستگیری یا کشتن من گذاشته! حتی شنیدم که منو "غیر عادی" خطاب می کنه!» و با زدن این حرف چند ثانیه ای را بدون دغدغه خندید.

- واقعاً خوشحالم که اینجایی. براش برنامه ریزی کرده بودم. واقعیتش اینه که من دارم می میرم! ما اشباح زیاد عمر می کنیم، اما قلب من دیگه داره واقعاً بازی در میاره.

آیلین برای اولین بار صحبت کرد و با صدایی سرد گفت:«با این حرفا می خوای کاری کنی که نکشمت؟»

لارتن به آرامی کمرش را به تکیه گاه صندلی چسباند: «می دونی. احساس می کنم تاریخ داره تکرار می شه. آلبوس از پسرت خواست که زندگیشو بگیره و منم از تو می خوام!»

- پسرم؟ اون یه خائن بود! چطور منو با اون مقایسه می کنی؟

- اون یه قهرمان بود! ... و تو. چند ساله که کاراتو زیر نظر دارم! برای مثال، سه سال پیش، شهر لندن، اون خانواده ی جادوگری که لرد سیاه دستور قتل عامشونو داده بود.

لارتن صحبتش را قطع کرد تا عکس العمل آیلین را ببیند. آیلین با بی قراری جابجا شد. فکر همه جور پیشامدی را کرده بود، جز این! در دورترین حدس هایش هم فکر نمی کرد که قرار باشد امشب در این موقعیت قرار بگیرد. یک دوئل جانانه قابل پیش بینی تر بود.

- آره آیلین. تو گذاشتی که اون بچه که کشتنش به تو سپرده شده بود زنده بمونه. تازه باید بدونی که اگه من اون بچه را پیدا نمی کردم، شاید مرگخوارای دیگه پیداش می کردن و دستت برای لرد سیاه رو می شد.

آیلین با خشم برخاست و چوبدستی را به طرف سینه ی لارتن نشانه رفت: «ولی اینا دلیل نمی شه که تو رو نکشم یا تحویل لرد سیاه ندم!»

لارتن به آرامی جرعه ای از مایع درون فنجان نوشید: «می بینی آیلین. با اون که بین شما مرگخوارا کشتنِ من افتخار محسوب می شه، بازم کنارش گزینه ی تحویل دادن رو در نظر می گیری! من می دونم آیلین. می دونم که همیشه از کشتن طفره می ری. همیشه به همه گفتم که درباره ی تو امیدی هست. پارسال کریسمس، توی اون کشتار، مرگخوارا 26 نفرو کشتن. چند تاشو تو کشتی آیلین، ها؟»

- من من ......

- نمی خواد بگی. من امیدوارم که بلاخره متوجه بشی که طرفتو اشتباهی انتخاب.....

دستش را روی قلبش گذاشت و چهره اش درهم رفت. می دانست که فقط چند روز یا شاید حتی چند ساعت وقت دارد. خودش داوطلب شده بود برای این ماموریت. خودش همیشه آیلین را به عنوان یک گزینه ی قابل بازیابی مطرح کرده بود. توانش را جمع کرد و ادامه داد: «من وقت زیادی ندارم آیلین. من می خوام به کسی که هنوز اونقدر قلبش سیاه نشده که کسی رو بُکُشه پیشنهاد بدم که به طرف روشنایی بیاد. اما نمی تونم مجبورت کنم. همونطور که گفتم و داری می بینی من دارم می میرم. می خوام من اولین کسی باشم که می کشی و با کشتنم تردیدی که حتماً لرذ سیاه درباره ت پیدا کرده رو از بین ببری.»

چشمان آیلین با حیرت به لارتن نگاه می کردند و حتی یادشان رفته بود که پلک بزنند.

- آره آیلین. گفتم که تاریخ تکرار می شه ...... ازت می خوام این گوی رو بگیری. اگه یه روز واقعاً با نیت درست بخوای که طرف روشنایی رو انتخاب کنی، این گوی می تونه ارتباطت رو با محفل ققنوس برقرار کنه. اگر هم که نخوای...

لارتن آهی کشید و سکوت کرد. بیش از توانش حرف زده بود و منتظر واکنش آیلین بود.

دقایقی بعد، بیرون کلبه

آیلین پرنس، در حالی که گوی را در جیب ردایش احساس می کرد علامت شوم را به آسمان فرستاد. شبح پیر مرده بود و حتی اینبار هم قلبِ شبح پیر بود که با زودتر از کار افتادنش مانع این شده بود که دستان او به خون کسی آلوده شود.

درونش غوغا بود...


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۲
#10
به به! بانو گانت!

با یه سوال عقیدتی شروع کنیم!

به نظر میاد شما خیلی خیلی توی نقشت فرو رفتی. در مجموع خیلی خوبه و همچنین خیلی هم پست های قوی و خوبی می نویسین که بعضی هاش پر از نکات خوب آموزشی برای تازه وارداست.

اما به نظر شما حد ایفای نقش کجاست؟ تا چقدر در نقش یک سیاه یا سفید ظاهر شدن باید (یا می تونه) توی متن و داستان پست ها تسری داشته باشه؟

ممنون از وختی که می ذارین!

به تد: اگه مهمون برنامه از جواب به سوالات طفره بره چیکارش می کنی؟ فقط از رو کنجکاوی!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.