هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
- فیلیوس! اینجا چی کار می کنی؟ چرا پـــَ ...

زنِ بلند قامت با دقت بیشتری، پیرمردی که فیلیوس نام داشت را نگریست. چهره اش در هم رفت؛ به نظر می رسید هیچگاه او را چنین ندیده است.

- چرا پکری؟ چی شده، فیلیوس!؟

فیلیوس به جنگل روبرویش خیره شده بود. زن، پشت سرش بود و به آرامی به شانه اش زد. فیلیوس بر خود لرزید؛ نمی توانست جلوی چشمانش را بگیرد؛ قطره های اشک از چشمانش به آرامی سرازیر شدند. همچنان دستانش را پشت کمرش به هم قفل کرده بود و در حالی که با ردای بسیار فاخری به نرده های پل هاگوارتز تکیه داده بود، به جنگل می نگریست.

چهره زن ناگهان در هم رفت. اما سکوتش را نشکست؛ فیلیوس فلیت ویک، زبان به سخن گشوده بود:
- دارم می رم، مینروا!

صبح زیبایی بود و تکه های کوچک ابر در آسمان پراکنده شده بودند. پیچک ها طناب های پل را در هم نوردیده بودند و عطرِ عجیبی را از خود ساطع می کردند، اما با گفتن این حرف زنی که مینروا نام داشت، تمام آن زیبایی ها را فراموش کرد. خبر های خوشش را هم فراموش کرد؛ باورش نمی شد، با ناباوری در حالی که ملتماسنه به پیرمردِ کوتاه قد می نگریست، انتظار داشت، خنده های فیلیوس را بشنود که حاکی از یک شوخیِ بزرگ دیگر از استاد ورد ها بود.

اما هیچ لبخندی بر چهره هیچکدام از دو استاد قدیمی هاگوارتز ننشست.

بالاخره فیلیوس فلیت ویک، رویش را از جنگل برگرداند و مستقیم در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، درچشمان مینروا مک گونگال خیره شد.

- درسته، مینروا! اما این یک سفر اجباریه؛ آلبوس هم ازش باخبره و بازگشتش ...

مینروا درحالی که سعی می کرد این واقعیت را هضم کند، آرزو داشت بعد از این مکث تنها خبربازگشتِ دوباره دوستش را بشوند.

- و بازگشتش ... ، مشخص نیست؛ من باید این کارو انجام بدم مینروا و باید با دست پر برگردم.

حالا دیگر مینروا مک گونگال، دوباره کنترل احساساتش را بدست آورده بود؛ خطوط چهره اش همانند قبل بود؛ یک زن با اراده و مصمم را نشان می داد. در درونش اما آتشی برپا بود، پاسخ فلیت ویک را با صدایی اندوهگین داد:
- ما منتظرت می مونیم، فیلیوس!

فیلیوس فلیت ویک لبخندی بر لب آورد. حال دیگر معاون مدرسه هم از این قضیه خبر داشت و همینطور معاون آلبوس دامبلدور در محفل.

- در ضمن مینروا، یک جادوگر جوان پس از من به اینجا می آد، خودش، خودش رو معرفی خواهد کرد، اما لطفا اون رو در هاگوارتز و محفل بپذیر!

- البته، فیلیوس! البته! ولی کی هست؟

فلیت ویک در حالی که به ساعتش نگاه می کرد، دستی بر کتش کشید و رو به مینروا گفت:
- به زودی می فهمی!

حال لحظه وداع فرا رسیده بود؛ هیچکدام از دانش آموزان و اساتید از رفتن او خبر نداشتند؛ زیرا خودش نیز تا دیشب نمی دانست که باید هاگوارتز، محفل ققنوس و گروه عزیزش را، ریونکلا، ترک کند. پیغامی که از گوبلین های ایرلند رسیده بود، حال و روزش را بهم ریخته بود.

- پس فعلا دوست من! به امید دیدار ...

مینروا نگاهش را از چشمان فلیت ویک می دزدید اما همچنان امیدوارانه گفت:
- به امید دیدار ...

در حالی که پرفسور فلیت ویک قدم هایش را یکی پس از دیگری بر روی پل بر می داشت، قطرات اشک از چشمان دانش آموزانی که آن صحنه را از پشت پنجره می دیدند و مینروا مک گونگال که از نزدیک رفتن دوستش را می دید، پایین می افتادند. در آن صبح زیبایی بهاری، هاگوارتز و محفل ققنوس، با یک یارِ بزرگ وداع کردند.



ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۱۱:۰۳:۰۳

دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۵۲ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1548
آفلاین
- پس برگشتی دوشیزه بودلر.

ویولت برگشت و با دیدن پیرمردی که رو لبه‌ی شیروونی بهش نزدیک می‌شد، نزدیک بود از رو سقف بیفته:
- پروفســـور!! الان میفتین پروک می‌شین!

دامبلدور آروم نشس کنار ویولت. لبخند زد:
- این که گفتی چی بود؟ پروک؟ باید اعتراف کنم با تمام دانشی که در اختیار دارم، نمی‌دونم معنی‌ش چیه.

ویولت خندید و وقتی از امنیت و عدم سقوط پروفسور مطمئن شد، دوباره برگشت که به چراغای کم سوی شهر نگا کنه:
- پروکه دیه. ببینین، یه چیزی پروکه. یه وقتایی آدم پروک می‌شه...
- میوووو!!

گربه‌ای روی سر ویولت پرید و حرفشو قطع کرد. ویولت دوباره خندید. هرکی گربه‌هه رو می‌دید، به این نتیجه می‌رسید که زشت‌ترین گربه‌ی دنیاست. سیاه سفید بود و سه پا. انگار یه پاش توی یه دعوا به قول ویولت " پروک " شده بود. یه تیکه از گوشش هم کنده شده و دم کوتاهش، می‌گفت که احتمالاً همین بلا سر اونم اومده.

صدای قور قور که بلند شد، دامبلدور یه لحظه به شکمش نگاه کرد و بعد...
- اوه... اینم قورباغه‌ی...

با خودش فک کرد چطوری یه قورباغه می‌تونه نامه برسونه؟! سرشو تکون داد. چیزای زیادی بود که هیچوقت در مورد ویولت بودلر نمی‌شد فهمید. البته... می‌شد پرسید!

- چرا برگشتی؟!

ویولت شانه‌ای بالا انداخت. چرا همه این سؤال تکراریو می‌پرسیدن؟ یه عده خوشحال شدن، یه عده ناراحت. ناراحتیا ناراحتش کردن و خوشالیا، خوشالش. ولی اگه می‌خواس رک و راس جواب بده، نه واسه خوشالیا این کارو کرد و نه واسه ناراحتیا. واسه هیشکی این کارو نکرد. واسه هیشکی هم از تصمیمش برنمی‌گشت. سعی کرد بهترین حالت بفهمونه دلیلش چی بود:
- اینجا... ریون... خونه‌م بود.

دوباره شونه‌شو بالا انداخت:
- گاهی آدم به یه پناهگاه احتیاج داره، می‌دونین؟

دامبلدور فقط نگاش کرد ولی ویولت، نه. یه چیزی تو نگاه دخترک موج می‌زد که خوب نبود. یه چیزی که می‌گف خیلی با اون ویولت قدیمی فرق داره. یه جوری که خبری از اون نشاط و...

یهو ویولت از جاش جست:
- اوه!! نگاه کنین!! یه قاصــــــــــدک!!

ماگت با یه صدای وحشتناکی چارچنگولی از روی سر ویولت رو پشت بوم فرود اومد. مستر گرین پرید توی ریش دامبلدور و مری تو تاریکی گم و گور شد.

دامبلدور پرید که ویولت رو بگیره قبل از این که با مغز کف کوچه فرود بیاد ولی... بووووووووم...!

با نگرانی نگاهی وسط اون تاریکی انداخت:
- دوشیزه بودلر؟! به هوشی دختر جون؟!

و یه صدای فریاد خوشحال از پایین شنیده شد:
- گرفتمـــــــــــــــش پروفســـــــــــور!!

پروفسور پیر با یه حالتی بین غرغر و خنده، زیر لبی گفت:
- هیچ‌وقت آدم نمی‌شه!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
باز دوباره تو؟ نه!
----------------------------------
باز باران با ترانه
مینالد از غم یاری
میگویم، مینویسم
باعشق، شور، علاقه
محشری به پا است
کسی صدا میزند، میخواهد، میداند، میداند...
به سمت بی نهایت...تا اخرین نفس...
مینویسم... برای خود... برای خود...
خودم را خالی میکنم. احساساتم، دوباره روی کاغذ، روحم درون قلم. خودم، گرچه نشستم ولی در حال پروازم. هربار، هر زمان، هروقت که بخواهم خودم را خالی میکنم.

مهم نیست افراد چه میگویند. کارت را انجام بده. برای خودت نه برای دیگران. ولی...

...هستند دیگرانی که می مانند در جهان. روحشان رفته ولی خودشان اینجایند، کنارت نشسته اند. افرادی که در زندگی تو مهم بوده اند. رهبر تواند. آری

بنویس...


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
موضوع انشا: پروفسور دامبلدور!

پروفسور دامبلدور ما خیلی خوب است. پروفسور دامبلدور ما خیلی با پروفسور دامبلدورِ رولینگ اینا فرق دارد. پروفسور دامبلدورِ رولینگ اینا همه ش اینچوری است. اما پروفسور دامبلدور ما گاهی اینجوری و گاهی هم اینجوری است. پروفسور دامبلدور ما خیلی خیلی داناتر است و ما خیلی او را دوست می داریم و یک تار ریشش را هم با پروفسور دامبلدورِ رولینگ اینا عوض نمی کنیم!

تازه پروفسور دامبلدور ما حتی به بچه هایی که برای کریسمس جوراب آویزان نکرده اند هم کادویی می دهد و از این نظر از سانتا هم مهربان تر است!

تازه پروفسور دامبلدور ما یک وبلاگی داشت که هر وقت آدم آنجا را می خواند فکر می کرد که همین الان تهِ کاسه ی احساس را لیسیده است و اینا! اما ما نمی دانیم چرا درِ آنجا تخته شده است.

ما هر چه فکر کردیم نتوانستیم هدیه ای که خوب باشد برای تولد پروفسور دامبلدورمان انتخاب کنیم. تازه جیب هایمان هم خالی بود! پس تصمیم گرفتیم همین انشا را بنویسیم و بدهیم.

پروفسور؛ تولدتون مبارک!

حالا همه اون دست قشنگه رو بزنن! :hungry1: :yoho:


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۶:۱۷ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
راهروهای خانه‌ی گریمالد تاریک و ساکت بودند، انگار که گرد مرگ روی آن پاشیده باشند. درهای نیمه‌باز اتاق‌های بیشمار این خانه، مدت‌ها بود کسی را ندیده بودند که از آن عبور کرده و اتاقی را برای خود کند. پشت میز طولانی آشپزخانه، صندلی‌های نامرتب به دور از اجاق خاموش خالی رها شده بودند. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید، حتی خانم بلک هم دلیلی برای جیغ و داد نداشت...اما هیچ طلسمی نیست که باطل نشود! .
.
.

- خون لجنی‌ها، بی‌اصل و نسب‌ها، بوق‌زاده‌ها!

البته هیچ‌کس به فریاد‌های خانم بلک توجهی نداشت، و کسی هم سعی نمی‌کرد اونو ساکت کنه، سر و صدایی که بالاخره پیرمرد رو از خواب بیدار کرد. امان از کهولت سن که حرف‌ها رو نامفهوم به گوشش می‌رسوند... لحظه‌ای با تردید فکر کرد "شاید یادشون باشه" و بعد سری تکان داد و از آن لبخند‌های معروفش تحویل خودش داد و با این توضیح که "این بچه‌ها همیشه پر سر و صدا هستن" و این ادامه که "حالا یه روز کمتر، یه روز بیشتر" فراموشش کرد. ریش و مو‌های نقره‌فامش روشانه‌ای کرد و آبی به سر و صورتش زد و در حالی‌که ردایش رو می‌پوشید از اتاق خارج شد.

- پروفسور!!‌

جیمز خودشو در آغوش دامبلدور پرتاب کرد و قبل از اینکه فرصت نفس کشیدن بهش بده، دستمالی رو دور چشمانش بست. دامبلدور با خنده گفت:

- جیمز، چیکار میکنی پسر؟ :lol2:
- دنبال من بیا پروفسور!

جیمز از آغوشش جدا شد و دستش رو گرفت و به سمت جایی که به نظر می‌رسید منبع سر و صدا باشه هدایت کرد. به محض اینکه از پله‌ها پایین رفتند، سر و صدا ناگهان متوقف شد. چند قدم جلوتر و بعد چشم‌بندش را جیمز باز کرد و کمی از او فاصله گرفت. اتاق تاریک بود و کمی طول کشید که چشمهای دامبلدور بهش عادت کنه. یک‌مرتبه هوای اتاق عوض شد و آتشی از جایی روشن شد و همه چیز جون گرفت. کیک بزرگی درست روبرویش بود که شمع‌های فراوانش به او چشمک می‌زدند.

- اوه... چارلی!

چارلی سوار بر اژدهای کوچکی که روی دمش حروف رنگارنگ Happy Birthday دیده میشد برایش دست تکان داد. صدای دو زوزه هم‌زمان به گوش رسید و بعد موسیقی در آشپزخانه طنین انداخت. بیدل نقال سازش را در دست گرفته بود و ترانه‌های تولد مبارکی می‌خوند. دامبلدور با تعجب به پدر و پسر لوپین که نیمه لخت! روبرویش بودند نگاه کرد که جعبه‌ی کادویی را مقابلش گرفته بودند. درون جعبه یک جفت جوراب پشمی قهوه‌ای- آبی بود. ریموس توضیح داد:
- جوراب ویژه.. بافته شده از پشم اعلای گرگ!

- یالا آلبوس... همینطوری بر و بر ما رو نگاه نکن. :pretty:

این بار هلگا بود که دستش را کشید و او را به وسط آشپزخونه هدایت کرد و لحظه‌ای بعد هر دو در میان سوت و خنده‌‌ی بقیه در حال رقص بودند. حاضر بود قسم بخوره که بین موسیقی صدای لارتن رو شنید که داشت انشاش رو میخوند و فلیت‌ویک و ویلبرت با دقت به او گوش می‌کردند. دقیقه‌ای بعد آلیس و رون ویزلی به همراه جسی و مودی به آنها ملحق شدند. بقیه اعضای محفل هم سر جای خودشون تکان می‌خوردند و هر از گاهی با صدای بلند فریاد می‌زدند:

- تولدت مبارک پروفسور!
.
.
.
راهروهای خانه‌ی گریمالد روشن و شلوغ بودند، انگار بزرگترین مهمانی دنیا در آنجا اتفاق افتاده بود.در‌های‌ نیمه باز اتاق‌های بیشمار این خانه، ورودی اتاق‌هایی با تخت‌های نامرتب و پر از وسایل جادویی صاحبانش بودند. پشت میز آشپزخانه چندین محفلی روی صندلی‌های کنار اجاق روشن نشسته بودند و گپ می‌زدند. در این سر و صدا، هیچ‌کس متوجه خانم بلک نبود که در تابلوی خودش به آرامی با نوای موسیقی تکان می‌خورد... چند ماهی میشد که طلسم خانه‌ی گریمالد شکسته شده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
مـاگـل
پیام: 483
آفلاین
آخرین اشعه های آفتاب درحال غروب، راهروهای قلعه رو روشن میکرد.سکوت در هاگوارتز موج میزد.ساکنین قلعه شاید قرص سکوت خورده بودند و مهمانان تابلو ها نیز روضه ی سکوت گرفته بودند.

صدای پایی که در شک رفتن یا نرفتن بود قانون سکوت قلعه و ذهن پروتی رو میشکست و صدای ترس و تردیدو در تصمیم پروتی کم میکرد.

کنار پنجره وایستاد و چند لحظه به دریاچه که آیینه ی آسمان شده بود نگاه کرد و با خودش گفت:رفتن ینی ثابت کردن گریفندوری بودن و اعلام جنگ با اون سر تا پا صورتی پوشه خپل و نرفتن....

کمی مکث کرد خودشم نمیدونست نرفتن دقیقا نشون دهنده ی چه چیزاییه.

دوباره به دریاچه نگاه کرد ولی به جای رقص آب، لحظه هایی که در هاگوارتز گذرونده بود رو جلوی چشمش دید، از همون لحظه ای که کلاه قدیمیه بنیان گذاران شجاعت رو در ذهن و روحش دیده بود تا حالا که نمیدونست به خاطر آرمان های دامبلدور بجنگه یا نه؛ کلمه ی شجاعت هر لحظه در افکارش پر رنگ تر میشد و هویت خودشو بیشتر نشون میداد.

نگاه مصمم پروتی به غروب نشون میداد که فهمیده نرفتن ینی انکار شجاعتی که اون کلاه خاک خورده در وجودش دیده.

بالاخره سکوت قلعه رو به تصمیم شکست،پروتی با صدایی که اطمینانشو نشون میداد گفت:درسته هدف دامبلدور ارزششو داره،حتی ارزش اخراج شدن از هاگوارتز رو هم داره.

به تاریکی ای که قلعه رو در آغوش خودش گرفته بود نگاه کرد وگفت:منم برای نابودیت کمک میکنم.

باز هم صدای پاش در راهرو پیچید ولی اینبار برای حضور داشتن در اتاق ضروریات ولی بدون ترس.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
سرگردانم. نمیدانم. چی شده؟ چرا اینگونه؟ چه میگویم؟ خود نیز نمیدانم!

اکنده ام. اکنده از احساسی نا شناخته. احساسی که قادر به توصیف ان نیستم. نه من، و نه هیچ کس دیگه ای.

شادی، شایدم عصبانیت کمی هم نا امیدی. ولی باز مینویسم. از خوبی ها، بدی ها، ناراحتی ها و شادی ها. چرا اینگونه؟

گاهی باید هرچه داری بگی یا بنویسی. چه یک کلمه چه یک صفحه. مهم نیست. خودت را خالی کن!


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ یکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۲

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
نسیم ِ خنک پاییزی از میان تاریکی ِ شب گریخت. پناه برد به میان موهای نقره ای رنگ ِ پیرمرد و بعد، هم مسیر با نگاه ِ او، سر خورد سمت ِ دریاچه.
دریاچه. آیینه ای پاک بود برازنده ی ماه که چهره ی خودش را در آن به نظاره بنشیند.

ناله ی خفیفی شنیده شد و چهره ی ماه درون دریاچه در هم رفت. دو بازوی ماهی ِ مرکب، به آرامی روی سطح ِ آب بالا آمدند.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. نهنگ ِ کوچکی ناگهان بالا آمد و در یک چشم به هم زدن دیگر اثری از ماهی مرکب نبود. تنها نهنگ بود که میان ِ آب آغشته به مرکبِ ماهی، با خشنودی شنا می کرد.

- دامبلدور با این قضیه مشکلی نداره؟
تد ریموس لوپین که با سر و صدای ماهی ها سرش را از روی زانوانش برداشته بود این را پرسید.
جیمز دستش را از روی شانه ی تدی برداشت و آن را برای نهنگش تکان داد. نهنگ ِ کوچک دمش را چرخاند و میان امواج ناپدید شد.
پاتر ِ کوچک کنار برادرش نشست.

- نه. فقط بهم گفته در ازای هر ماهی مرکبی که میخورن باید براش یه جفت جوراب ِ پشمی بگیرم.
- این کارو میکنی؟
- البته تدی. این روزا تعداد ِ جوراب های پشمی ِ من از تعداد کتاب های کتابخونه م بیشتر شده.
صدای آلبوس دامبلدور دو برادر را از جا پراند.
ریش نقره فام پیرمرد زیر نور مهتاب می درخشید. لبخندش جیمز را معذب می کرد.

- مـتا..متاسفم پروفسور. سن ِ رشدشه. تازه به بلوغ رسیده. نیاز داره تقویت شه. تا یکی دوهفته ی دیگه اشتهاش معمولی میشـــ...
دامبلدور با تکان دادن سر و دستش حرف جیمز را قطع کرد.
تدی نفس عمیقی کشید. ساعت از نیمه شب گذشته بود. او و جیمز کنار دریاچه، بیرون از تخت خواب. دامبلدور آن جا چه می خواست؟

چشم های نافذ مدیر مدرسه روی چشمان تدی ثابت ماند. برای هزارمین بار در طول چندین نسل که هر دانش آموزی اعم از ریموس و پاتر به چشمان این پیرمرد چشم دوخته بودند، احساس ِ ناخوشایند ِ تجاوز ذهنی وجود گرگینه ی جوان را در برگرفت.

دامبلدور چشم از او برداشت و به تلالو مهتاب روی دریاچه خیره شد.
- قاعدتا باید مجازاتتون کنم. برام سواله که چطور دور از چشم ِ آقای فیلچــ..اوه..البته..
لبخند دامبلدور دوباره با دیدن ِ شنل نامرئی پاترها که بر روی زمین افتاده بود، روی لبانش نقش بست.
- اما خب..همیشه باید استثناهایی باشن.. اینطور نیست؟.. جیمز؟

جیمز سرش را پایین انداخت و به کفش های پوست ِ اژدهایش زل زد. صدای آرام دامبلدور در سرش می پیچید:
- هر دومون می دونیم که فقط نهنگات نیستن که در حال رشدن.
جیمز چیزی نگفت.

نگاه تدی بین توده موهای پرکلاغی به هم ریخته ی جیمز و نگاه جدی دامبلدور از پشت عینک نیم دایره ای اش، سرگردان بود.
جیمز زیرلب چیز نامفهومی را زمزمه کرد.
آلبوس دامبلدور دوباره لبخند زد. نفس عمیقی کشید و به آسمان نگاه کرد:
- غم انگیزه، امشب می درخشه، فرداشب می درخشه. میدونم که مراقب خودت هستی تدی.

اینبار نوبت تدریموس لوپین بود که سرش را پایین بیاندازد.
دامبلدور ادامه داد: و بعد ناپدید میشه.
به سمت جیمز برگشت که حالا سرش را بالا گرفته بود. کمی قدبلندتر از آخرین بار بود. ته ریشی کمرنگ روی صورتش به چشم می آمد.
به جای زخم صاعقه ای شکل، جوش های متعدد روی پیشانی اش خودنمایی می کردند.
اما چشم ها..همان چشم ها بودند. همیشه همان چشم ها بودند.

- یا لااقل به نظر میاد که ناپدید شده.

تکه ابر لجبازی که دقایقی طولانی نیمه ی ماه را پوشانده بود بالاخره کنار رفت.
- هردوی شما نجوم رو با نمراتی نه چندان متفاوت {جیمز و تدی نگاه سریعی به یکدیگر انداختند و نگاهشان را به زمین دوختند} گذروندین.
ماه همیشه کامله.. همیشه آشکاره.. نگاه ِ ما اما..

آلبوس دامبلدور آهی کشید و در حالیکه به سوی قلعه برمی گشت، زمزمه کرد:
- به نظرم دیگه وقتش رسیده که بخوابید. فردا روز ِ سختی رو در پیش دارین.
تدی در حالیکه نگاهش را از دامبلدور می دزدید، سلانه سلانه پشت سر ِ او به راه افتاد. جیمز لحظه ای مکث کرد و به سمت دریاچه برگشت. از نهنگش خبری نبود.

تنها ماه بود که روی آب دریاچه خودنمایی می کرد.
تعبیر ِ دامبلدور را دوست داشت، هر چند..نمی توانست تصور کند اگر ماه هر شب کامل بود چه بر سرشان می آمد.

پوزخندی به خیالاتش زد و خم شد. شنل نامرئی را برداشت و به دنبال دو سایه، به طرف قلعه دوید.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۳ ۱۵:۳۳:۵۸


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۲

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۵۷ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
هی روزگار
از چی بگم ازاین دنیای بووووق(کپی رایت یاس مشنگ)
همانند یک اصیل زاده می نویسم.گرینفیدور،محفل همه ی این ها یک رویا بیش نیست.سایت تفریحی این ها هم تفریح خیلی از محفلی ها را ازدست دادیم از جمله خودم ...................
الان هم البوس امده هیچ تغییری نکرده بلکه دارن محفلی ها کم تر می شن.من یک محفلی بودم ولی سعی دارم به جایی برسم که با شورش حکومت را از مزگخوارها می گیرم . لرد کوچک اماده باش .خانجون اماده باش بر میگردم محفل انتقام بیل رااز شما می گیرم.بیایید ای محفلی اتحاد اتحاد بفشاریم دست هم را تا دشمنان ما نابود بشه.



دفتر خاطرات چارلی ویزلی ج500 ف1258 ص1001


مراقب خودت باش.


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۸:۴۱ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
گاهی به تموم قشنگیای دنیا پشت می کنم و سیاهی توی دلم جوونه می زنه. داشتم فک می کردم چقد خوبه که بعضی وختا ابری نیست، بادی نیست....

از صبح های سرد متنفرم. سرما تا استخون آدم نفوذ می کنه و به تموم امیدای آدم می خنده. چقد لحظاتش بد و ناامیدانه ست.

من به جادوی عشق معتقدم! به موقع هایی که ابری نیست، بادی نیست.

توی تموم رفت و برگشتا، ترس و نفرتا، فقط دنبال یه فضای امن می گردم. فضای ایزوله ی فکری! خیلی توهمش فانتزیه. ولی اگه می شد....

آه! سرما! احساسش از حس حضور دمنتورها بدتره. هیچ وخت از ننه سرما خوشم نمیومد. جدای از اینکه هیچ وخت نفهمیدم ننه ی کیه ... ولی همه ش زیر سر اونه.

حتی حاضرم توی پالاگالوس باشم و در انتظار اینگُراز(انقراض!) ولی توی سرما نباشم!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.