- پس برگشتی دوشیزه بودلر.
ویولت برگشت و با دیدن پیرمردی که رو لبهی شیروونی بهش نزدیک میشد، نزدیک بود از رو سقف بیفته:
- پروفســـور!! الان میفتین پروک میشین!
دامبلدور آروم نشس کنار ویولت. لبخند زد:
- این که گفتی چی بود؟ پروک؟ باید اعتراف کنم با تمام دانشی که در اختیار دارم، نمیدونم معنیش چیه.
ویولت خندید و وقتی از امنیت و عدم سقوط پروفسور مطمئن شد، دوباره برگشت که به چراغای کم سوی شهر نگا کنه:
- پروکه دیه. ببینین، یه چیزی پروکه. یه وقتایی آدم پروک میشه...
- میوووو!!
گربهای روی سر ویولت پرید و حرفشو قطع کرد. ویولت دوباره خندید. هرکی گربههه رو میدید، به این نتیجه میرسید که زشتترین گربهی دنیاست. سیاه سفید بود و سه پا. انگار یه پاش توی یه دعوا به قول ویولت " پروک " شده بود. یه تیکه از گوشش هم کنده شده و دم کوتاهش، میگفت که احتمالاً همین بلا سر اونم اومده.
صدای قور قور که بلند شد، دامبلدور یه لحظه به شکمش نگاه کرد و بعد...
- اوه... اینم قورباغهی...
با خودش فک کرد چطوری یه قورباغه میتونه نامه برسونه؟! سرشو تکون داد. چیزای زیادی بود که هیچوقت در مورد ویولت بودلر نمیشد فهمید. البته... میشد پرسید!
- چرا برگشتی؟!
ویولت شانهای بالا انداخت. چرا همه این سؤال تکراریو میپرسیدن؟ یه عده خوشحال شدن، یه عده ناراحت. ناراحتیا ناراحتش کردن و خوشالیا، خوشالش. ولی اگه میخواس رک و راس جواب بده، نه واسه خوشالیا این کارو کرد و نه واسه ناراحتیا. واسه هیشکی این کارو نکرد. واسه هیشکی هم از تصمیمش برنمیگشت. سعی کرد بهترین حالت بفهمونه دلیلش چی بود:
- اینجا... ریون... خونهم بود.
دوباره شونهشو بالا انداخت:
- گاهی آدم به یه پناهگاه احتیاج داره، میدونین؟
دامبلدور فقط نگاش کرد ولی ویولت، نه. یه چیزی تو نگاه دخترک موج میزد که خوب نبود. یه چیزی که میگف خیلی با اون ویولت قدیمی فرق داره. یه جوری که خبری از اون نشاط و...
یهو ویولت از جاش جست:
- اوه!! نگاه کنین!! یه قاصــــــــــدک!!
ماگت با یه صدای وحشتناکی چارچنگولی از روی سر ویولت رو پشت بوم فرود اومد. مستر گرین پرید توی ریش دامبلدور و مری تو تاریکی گم و گور شد.
دامبلدور پرید که ویولت رو بگیره قبل از این که با مغز کف کوچه فرود بیاد ولی...
بووووووووم...!با نگرانی نگاهی وسط اون تاریکی انداخت:
- دوشیزه بودلر؟! به هوشی دختر جون؟!
و یه صدای فریاد خوشحال از پایین شنیده شد:
- گرفتمـــــــــــــــش پروفســـــــــــور!!
پروفسور پیر با یه حالتی بین غرغر و خنده، زیر لبی گفت:
- هیچوقت آدم نمیشه!