هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷

تام   ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۷ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
ناگهان تاريكي غم انگيزي بر اندك نور غروب چيره شد.اين، غير منتظره بود كه به يكباره نسيم ملايم و اندك نور باقي مانده از بازي اشعه هاي خورشيد به فضاي ظلماني و سردي تبديل شود ، ولي هم هري و هم هرميون مي دانستند كه اين به معناي حضور چه موجوداتي است.

هرميون نجواكنان گفت:
-كاش به حرف من گوش نميدادي ، كاش امشب اينجا نمي اومديم.

-حالا كه اومديم ، پس بهتره دقت كني كه طلسم مدافعتو خوب اجرا كني تا بتوني بقيه مشكلاتتو با رون حل كني ، من فقط مي تونم اين اخطارو بهت بدم كه اگر از اين قضيه جون سالم بدر نبريم ، شايد رون واسه هميشه به عشق تو نسبت به خودش شك كنه چون اون هيچ وقت نميتونه بفهمه كه واسه چي من و تو تنها با هم قرار گذاشتيم ...پس دقت كن

هري و هرميون پشت هم قرار گرفتند و آماده حمله ديوانه سازها شدند.نسيم خنكي گلوي هري را نوازش داد و او را بلافاصله مجبور به فكر درباره يك خاطره زيبا كرد.خاطره اي كه هرگز از ذهن او پاك نمي شد ، لحظه نجات جيني از دست تام كه حال ديگر براي او معناي خاصي پيدا كرده بود.فرياد ((اكسپكتوپاترونوم)) او فضا را شكافت و جسمي شفاف بوجود آورد كه لحظاتي بعد او را به ياد پدرش انداخت.سكوت عجيب پشت سر او باعث شد نگاهي سريع به هرميون بيندازد كه صورتش كاملا رنگ پريده بود و عرقي سرد بر پيشانيش نشسته بود...
-هيچ معلوم هست داري چه كار مي كني؟بجنب ديگه ...


ولي هرميون تكان نمي خورد .انگار نگاهش به جايي دوخته شده بود و نمي توانست از آنجا چشم بردارد.صدايي سرد و عاري از هرگونه احساسي مو را بر اندام هري سيخ كرد.

-نابودشون كنين.بوسه اي مي خوام كه ذره اي روح در وجود كثيفشون باقي نذاره.من اينو ميخوام.هردوشونو...


نگاه هري به چشمان رون دوخته شد.اين امكان نداشت ، او اينجا چه كار مي كرد؟يعني ديوانه سازها كار او بود؟حالا ديگر او نيز توان ساختن سپر مدافع نداشت و فقط ناله كنان گفت:
-تو داري بزرگترين اشتباه زندگيتو ميكني.
رون قهقهه اي سر داد و گفت:
-اين كار بايد زودتر از اينها انجام مي شد.شماها مستحق بدترين ها هستيد..چطور تونستيد اين كارو با من بكنيد.اسمشو نبر به اندازه شما پست و خائن نيست.
هري چشمانش را بست و آرام آرام همراه با هرميون بروي زمين ولو شد.وقتي كه اعتماد عزيزترين دوستش از او گرفته شد ، ديگر نه اميدي براي او باقي مي ماند و نه ديگر شادي اي ، پس با چه چيز بجنگد ؟او آماده بود تا به هرميون براي حل مشكلاتش با رون كمك كند و آنها را در آستانه سالگرد تولد رون آشتي دهد ولي حال هر دو آماده سردترين بوسه عمرشان از گرم ترين و شوخ ترين دوستشان مي شدند...

شايد اسمشونبر ديگري در حال شكل گرفتن بود.




جالب بود! ای کاش به جای رون شخصیت دیگری در نظر می گرفتی و بابت حضور هری و هرمیون، دلیل دیگری!

تایید شد!


ویرایش شده توسط deathproof در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۲ ۲۱:۱۹:۲۶
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۸:۴۶:۴۵

هستم یا نیستم؟مسئله اصلی من یکی این است!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۵۰ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۴۷ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
رون:اين هاگريد هم عجب آدميه هاااا!تو اين صحرا ي تاريك ما رو فرستاده چي بياريم.كاش دوباره از قوانين سرپيچي نميكرديم
هري:بايد دنبال اون علف بگيرديم رون تو با فنگ برو ضلع شرقي صحرا.من و هرميون ميريم وسط صحرا.
رون: اوكي.من رفتم. و دور شد

هرميون و هري رفتند و رفتند و رفتند تا اينكه رفتند
هاگريد گفته بود كه دوتا باغ تو بيابون هست كه براي دو جادوگر ناشناختست.يكي وسط صحرا اون يكي شرقش.فقط تو يكي از اين دوتا اون علف قرمز سر طلايي(چي بگم؟!) رو پيدا ميكنيد.
خلاصه هري و هرميون رفتند جلو تا اينكه به يه جادوگر رسيدند.
هري گفت:تو يكي از دو جادوگر اينجا نيستي؟
-بله توي اين صحرا فقط من و كلورچ زندگي ميكنيم.من توي سنگ بيناي خودم ديدم كه يكي از دانش آموزان با لباس هاي مثل شما گير ديوانه ساز ها افتاده.بايد به كمكش بريد.
هري و هرميون به طرف شرق دويدند و از دور يك ديوانه ساز ديدند كه داشت روح رون رو ميبلعيد
هري سريع دست بكار شد:چوب دستي اش را به طرف ديوانه ساز حركت داد و فرياد زد:اكسپكتو پاترونوم...ديوانه ساز فرار كرد.هري و هرميون بطرف رون دويدند
هري به هرمييون گفت:خوشبختانه زياد دير نرسيديم.هنوز زندست تو برو سريع كمك بيار من اينجا هستم
ولي تا هرميون خواست حركت كنه يه ديوانه ساز جلوش سبز شد.و پشت سرش چندين ديوانه ساز ديگر
چوب دستي اش را بالا گرفت و افسون پرندگان را خواند : آپوگنو
ناگهان دسته ي پرندگان به ديوانه ساز ها يورش بردند ولي ديوانه ساز ها قدرتمند و عجيب هستند و به همين راحتي ها شكست نميخورند
پرندگان بي روح به زمين افتادند...و آهسته محو شدند
سه جادوگر جوان گرفتار حلقه ي ديوانه ساز هاي رها شده افتاده بودند
هر لحظه به تعداد ديوانه ساز ها افزوده ميشد
هري و هرميون افسون هاي مختلف مي خواندند و ديوانه ساز ها را دور ميكردند ولي هر دفعه آنان با تعداد بيشتري برميگشتند
در اين لحظه كه همه ي اميد ها از دست رفته بود ايسيلدور پسر پادشاه (ببخشيد قاطي شد)
بله ميگفتيم:
در اين لحظه كه همه ي اميد ها از دست رفته بود دار و دسته ي معلمان هاگوارتز پيدا شدند.و مرگ خواران رو دور كردند.
هري گفت: شما چجوري مارو پيدا كرديد؟
مك گناگل گفت : فنگ سر صدا كرد و ما رو به اينجا كشوند اگه يكم دير تر رسيده بوديم كارتون تموم بود.
اسنيپ رفت كنار رون و افسون رنويت را خواند و رون بيدار شد.
هري و هرميون خوشحال اومدند و گفتند:تو كه قرار بود بري شرق صحرا اينجا چيكار ميكردي؟
-هيچي ما رفتيم به اون باغ .من علف رو پيدا كردم ولي موقع برگشت گير يه ديوانه ساز افتادم
و بلند شد و حضار ديدند كه علف قرمز در دستانش است
هاگريد از ميان جمعيت پيدا شد و علف را برداشت
هري گفت اين علف به چه دردي ميخوره؟
-اين علف افرادي را كه به طلسم هاي فلج كننده دچار شده باشند رو شفا ميده.ما بايد اين علف رو تكثير كنيم
و بعد همگي به هاگوارتز برگشتند




جٌک نباید بنویسی دوست گرامی، نمایشنامه باید بنویسی. قاطی کردن معنی نداره. طرز توصیفات شما هم به نمایشنامه شباهت نداره. کاملا مشکل داره. یک نمایشنامه دیگر بنویس.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۸:۴۳:۳۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷

سلسیتنا  واربک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۰ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۴ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۸
از سیرک عجایب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
ـــــ فکر کنم باید بهت یاد آوری کنم که الان 12 شب و ما این بیرون هستیم و برای هیچی پرسه میزنیم ...
ـــــ هیسسسسسسسسس !
ـــــ[ ]چه طور جرأت میکنی بگی ....
___ هیسسسسسسسس !
ــــ[ ]هری پس کن ! اول که با رون دعوا کردی حالا هم داری به .....
__ هرمیون ! این سرما تو این وقت سال غیر عادی هست ! یعنی فهمیدن ما اینجا هستیم ؟
هری هوای اطرافش را حریصانه میبلعید . به راحتی می توانست مزه ی بدترین خاطرات و غم ها را حس کند و درحالی که میدانست تنها دقایقی به ورود دیوانه ساز ها باقی است ....تنها یک فکر در ذهنش تلنگر زد .... دست هرمیون را گرفت و به طرف جلو دوید ولی تاریکی از او جلو افتاد و همه چیز سیاه شد....
ـــــ هرمیون چوبدستی ات را .....
هری لرزش دست هرمیون را حس کرد .احساس وجود 12 یا 15 دیوانه ساز که میتوانستند آنها را به اغوش بکشند؛ کار سختی نبود ....و اگر این آخر کار بود همه چیز تقصیر هری بود چون او بود که از هرمیون خواسته بود که دایره ی ورد ها را ترک کنند. او به هرمیون اعتماد داده بود که کسی در آن اطراف نیست وهری این را میدانست ... ناامیدی تمام وجود او را به زنجیر کشید.
ــــ.اکسپکتر...اکسپکتو پاترونوم !
هری صدای ضعیف هرمیون و نوری ضعیف خیره کننده ای را که از چوپ دستی اش خارج شد؛ دید..در حالی که با خودش زمزمه میکرد :
ــــ فقط یکی ...فقط یک خاطره ...من بارها این کارو کردم ..میتونم ...
ناگهان به یاد پناهگاه افتاد...غذاهای خوشمزه... .رون وفرد جرج و.....جینی!!
هری این بار فریاد زد:
اکسپکترو پاترونوم!!
گوزنی با شاخ های نقره ای به میان دیوانه ساز ها تاخت ...و رفت ودور شد تا اینکه دیگر اثری از آن نماند.دیوانه ساز ها بالا و اطرافشان هنوز پرسه میزنند. .هری در حالی که دست هرمیون را رها میکرد گفت:
__ هرمیون ! گوش کن ... به یه خاطره ی خوب فکر کن ...به کمکت احتیاج دارم ...فقط همین دفعه ...با شماره ی سه ..یک ....دو ...
___ اکسپکتو پاترونوم!!
سگ و گوزنی نقرهای از چوب دستی های بیرون می جهند و به طرف دیوانه ساز ها میروند و انها رو پراکنده میکنند . هرمیون در حالی که به ماه فام خیره شده بود نفس نفس میزد .دوباره همه جا گرم و روشن شده بود.
ـــــ هرمیون من واقعاً معذرت ...
ـــــ فکر کنم دفعه ای اخرم باشهکه بهت اعتماد می کنم و احتیاط رو کنار میزارم !!
ــــ[ ] ولی .....
ـــــ باید رون رو پیدا کنیم .پس را بیافت قبل از اینکه دیوانه ساز ها برگردند !!



قابل قبول بود، ولی از شکلک ها نباید در این نوع نوشته استفاده می کردی.

تایید شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۸:۳۹:۰۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
هری و هرمیون در کنار ساحل قدم می زدند و با هم صحبت می کردند.

هری: احساس نمی کنی هوا داره سرد میشه؟
هرمیون: کمی.
هری: من خیلی احساس سرما می کنم.
هرمیون: منم همین طور الان خیلی سردم شد.

ناگهان پشت سر خود صدایی را شنیدند. برگشتند تا ببینند صدا از کجا می آید. یک دفعه از ترس خشکشان زد ، نگو آن ها دیوانه ساز ها را دیده بودند.
با دیدن آن ها تمام احساسات خوششان از بین رفت و تنها خاطرات بد به یادشان می آمد. آن ها آن قدر سردشان بود که تمام بدنشان بی حس شده بود و از شدت سرما و ترس می لرزیدند ، زیرا دیوانه ساز ها می خواستند کاری کنند که روح از بدن آن ها بیرون بیاید.

دیوانه ساز ها هر لحظه به آن ها نزدیک تر می شدند.
هری و هرمیون سعی می کردند یک خاطره ی خیلی خوب را به ذهن بیاورند. هرمیون یک خاطره ی خوب به ذهن میاورد ، چوبدستی اش را بالا می آورد و با صدای بلند ورد را بر زبان می آورد. ولی چون خاطره ی هرمیون کمی ضعیف بود ورد او عمل نمی کند.

هری کمی فکر می کند و خاطره ی خیلی خوبش را به ذهن می آورد و چوبدستی اش را بالا می آورد و با صدای بلند فریاد می زند و می گوید: اکسپلیارموس.
وقتی هری ورد را می گوید از نوک چوبدستی او سپر مدافعی به شکل گوزن بیرون می آید که به سمت دیوانه ساز ها می رود و آن ها را فراری می دهد.

هوا دوباره به حالت قبلی خود بر می گردد و آن ها با خیالی راحت به سوی قلعه می رفتند و در راه با هم درس هایشان را مرور می کردند ، تا فردا صبح وقتی در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه شرکت کردند درس های قبلی را بلد باشند تا پروفسور آمبریج از آن ها راضی باشد.





به مدیران: این کاربر قبلا در اردیبهشت ماه در بازی با کلمات تایید شدند و دوباره در تیر ماه شرکت کردند ولی این بار تایید نشدند. چون که قبلا تایید شده بودند، اینجا من در کارگاه پاسخ میدم:

تایید شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۰ ۱۶:۴۹:۱۰

Only Raven!


تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

رون ویزلی old3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۰۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
ماه از پس تاریکی نگاه میکرد به راه باریکی که در میان ابرها نمایان شده بود.اگر سریع میجنبید شاید میتوانست تک پرتو نوری را با زور خویش به سمت زمین بفرستد.هر چه باشد ماه بود و حتی اگر احتمال پیروزیش به اندازه ی یافتن سوزنی در میان کاه بود؛باید تلاش میکرد.
اما افسوس که خیمه ی شب چنان پرهیبت و فراگیر چتر خویش را بر سر زمین گشوده بود که عده ای میپنداشتند همین امشب خوابشان ابدی میشود.
دوران زیستن زیر سایه چنان بر تار و پود وجود جادوگران مینشست که ناخواسته میشکستند.

هری و هرمیون بار دیگر پس از نیمه های شب خوابگاه را ترک کرده بودند و راه را به سوی خانه ی هاگرید میپیمودند.اما تفاوتی در این سفر شبانه وجود داشت.اینبار رون به همراشون دیده نمیشد.
او به همراه جینی وظیفه داشتند تا به اتاق ضروریات رفته و موادی که هرمیون برای تهیه ی معجون پیچیده ای سفارش داده بود را پیدا کنند.
ابتدا قرار بود هری و جینی به اتاق ضروریات بروند اما هنگامیکه هرمیون نگاه های خشم آلود رون را دید،گروه بندی را تغییر داد.
و در نهایت اینگونه شد که هری و هرمیون در یک گروه قرار گرفتند.
نسیم ملایم اما سردی به آرامی موی های چمن را به هم میریخت و همچنین مغز استخوان آن دو را نشانه میگرفت.
-به نظرم بدوئیم تا گرم بشیم.
هری سرش را بالا آورد و به چشمان پر اضطراب هرمیون خیره شد:
-اتفاقی افتاده؟
هرمیون:نه...ولی حس میکنم یه چیزی اینجا درست نیست.بیا هری.اگر بدویم پنج دقیقه ای میرسیم به خونه ی هاگرید
هری:الکی نگرانی...من که چیز غیر عادی نمیبینم.

هرمیون:چیزهای غیر عادی زیادی هستند که قابل دیدن نیستند.ولی هری،من سرما رو حس میکنم.سرمایی که مستقیم به قلبم میزنه.
هری:منم حس میکنم..ولی فکر نکنم در این نزدیکی ها دیوانه سازی باشه.اگر هم باشه،خارج از محدوده ی طلسم های حفاظتیه هاگوارتزه

هرمیون:خودت میدونی که بعد از دامبلدور،طلسم ها درست....
حرف هرمیون نا تمام ماند،زیرا جسم شناوری در بالای جنگل ممنوعه،توجه او را به خودش جلب کرد.
هری نیز بدون اینکه نگاه هرمیون را دنبال کند،متوجه آن جسم شد.زیرا همانند مکنده ای،سعی میکرد جانش را به سمت خویش خالی کند.
دیگر آن تک پرتو های نور نیز قابل رویت نبود.لایه ای یخ بر چمن های روییده در زمین های هاگوارتز نشست و مدرسه در سکوت محض فرو رفت.

در چند ثانیه ای که هری و هرمیون بهت زده،نظاره گر آسمان بودند،جسم پرنده نزدیک و نزدیک تر شد.تا جایی که وجود ده الی دوازده دیوانه ساز شناور در هوا قابل تشخیص بود
-بدو هرمیون

هری در حالیکه این را میگفت،چوبدستی خودش را بیرون کشید و درس در پشت سر هرمیون شروع به دویدن کرد.اما سرعتشان بسیار کمتر از آن بود که بتوانند فرار کنند و در کمتر از چند ثانیه خود را در محاصره ی دیوانه ساز ها یافتند.
-یه خاطره ی خوب...یه خاطره ی خوب...یه خاطره ی خوب
تصور کرد آخرین جاودانه ساز نابود شده در کنارش بر روی زمین افتاده و سپس فریاد زد:
-اکسپکترو پاترونوم

گوزنی از انتهای چوبدستیش بیرون آمد و چهار نعل شروع به تاختن کرد.با شاخ های خود به دیوانه ساز ها ضربه زد و تک تک آنها را فراری داد
ناگهان به همان سرعتی که محیط در سکوت فرو رفته بود،سر و صدا بازگشت و آوای نعره های هاگرید که هری و هرمیون را صدا میکرد،به گوش رسید...




تایید شد!


ویرایش شده توسط جیگر ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۵ ۲۳:۲۵:۰۰
ویرایش شده توسط جیگر ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۳:۵۶:۲۷
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۰:۱۸:۱۹

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=3306&forum=9&post_id=197138#forumpost197138]به روی واژه ی Delete کلیک کرد تا خاطرات بد را از خانه های اندیشه اش پا


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۷ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 45
آفلاین
_ احساس خوبي ندارم... فكر نميكني هوا يه طوريه؟
هرمايني اين را گفت و دست هري را محكم تر از قبل فشرد. هري اخمي كرد و با ناراحتي گفت:
_ تنها چيزي كه بهش فكر ميكنم اينه كه تو زيادي بدبين شدي!
و با حركتي دست خود را آزاد كرد. اين حركت بر هرمايني سخت آمد.
_ ولي من نميترسم... فقط ... بعد از اينكه رون...
و قطره اشكي در چشمانش حلقه زد. هري سري تكان داد و د.و دوباره دست او را گرفت.
_ درسته كه اون زخمي شد، اما يادت نره كه ما هنوز چندين مسئله ي مهم پيش رو داريم كه فكر كردن به اونها مهم تره و اينو بدون كه...

حرف هري با صدايي قطع شد. هر دو چوبدستي هايشان را محكم در دست گرفتند. صداها نزديكتر ميشدند. هرمايني درست ميگفت، هوا گرفته شده بود. سرما و سكوتي سنگين بر فضا حكمران بود. هري تمام ناخوشي هاي كودكي اش را به ياد مي آورد، نور سبز، مرگ سريوس، ضجه هاي دامبلدور در غار، احساس ميكرد سرش ميچرخد.
در بغل دستش، هرمايني نيز وضع بهتري از هري نداشت و چندي نگذشت كه احساس ميكرد تمام اندوه عالم بر سرش آوار ميشود، سرما داشت در وجودش رخنه ميكرد.
تنها كاري كه از دستش بر آمد اين بود با تمام توانش دست هري را فشار دهد.

ديوانه سازها اينبار توانسته بودند آن دو را غافلگير كنند. نزديك آنها شده بودند و تا لحظه اي ديگر بوسه اي را از لبان آنها مي ربودند.

هري با فشار دست هرمايني لحظه اي به خود آمد و فهميد كه در چه موقعيتي قرار گرفتهاست.ناگهان به ياد آورد روزي را كه بعد از چندي عذاب در خانه ي دورسلي ها با لبخند محبت آميز دامبلدور مواجه شده بود و به ياد آورد روزي را كه سريوس را به چشم پدرخوانده اي فداكار ديد. احساس گرما ميكرد. به زحمت چشمش را گشود و و ديوانه سازي را ديد كه بر روي هرمايني خم شده است.
با تمام توان خود، روزي پيروزي در كوييديچ و جيني را به خاطر آورد، اينبار توانست بلند شود و فرياد زد:
_ اكسپكتو پاترونام!
اشعه اي نقره اي رنگ از چوبش خارج شد.
ديوانه سازها كمي پراكنده شدند.
_ هرمايني؟ هرمياني؟؟
هري فرياد ميزد و هرمايني را صدا ميكرد. در حالي كه قطره اي اشكي از چشمش فرو ميچكيد، دوباره فرياد زد:
_ اكسپكتو پاترونام!
اينبار نيز تنها اشعه ي باريك نقره اي رنگي از چوبدستش خارج شد. ديوانه سازها باز پراكنده شدند، اما دوباره داشتند نزديك ميشدند.
_ هرمايني؟؟ ... تو زنده اي؟؟
با ديدن بازشدن چشمهاي هرمايني، اين را با خوشحالي گفت و دستش را گرفت و او را بلند كرد.
_ خوبي؟
_ اوه... نمي... دونم !
_ سعي كن يه خاطره خوش رو به ياد بياري. خواهش ميكنم، هيچ راهي نداريم مگه همين راه. هرمايني، خواهش ميكنم!
_ نه.. من..
_ به رون فكر كن كه منتظرته... اون بي صبرانه منتظرته!

هرمايني چشمانش را بيشتر باز كرد و سعي كرد بر اين موضوع تمركز كند. البته خود هري نيز به جيني فكر ميكرد كه با آن چشمان گيرايش، دائما به در مينگريست تا كي هري وارد خواهد شد.
_ حاضري؟
_ من؟... فكر ميكنم!
و اينبار فرياد اكسپكتو پاترونام هر دوي آنها بود كه ديوانه سازها را مي راند. يك گوزن پرقدرت و يك سمور آبي كوچك، شجاعانه آن موجودات شيطاني را تار و مار ميكردند.
با نابودي ديوانه سازها و محو شدن گوزن و سمور، ماه دوباره خود را نشان داد و هوا گرم تر شد.

بعد از مدتي، هرمايني دستي به موهايش كشيد و با نگاهي كه حاكي از بي توقعي از هري بود< گفت:
_ اوه... هري! به نظرت من واقعا بدبينم؟!
هري با شرمساري به هرمايني نگاه كرد و گفت:
_ واقعا متاسفم!
هرمايني با ناتواني لبخندي زد و گفت:
_ بهتره زودتر به راه بيفتيم! چون اونا فهميدن ما كجا هستيم!

هرمايني با قدم هايي نسبتا سريع از هري پيشي گرفت. هري آهي كشيد و شانه هايش را بالا انداخت.
اين خطر كه رفع شده بود، ديگر زمان تمركز بر روي مسائل ديگر بود.





شرکت در تاپیک بازی با کلمات و سپس شرکت در کارگاه نمایشنامه نویسی



شما در تاپیک بازی با کلمات شرکت نکردید. بنابراین شما می بایست اول اونجا شرکت کنید، بعد از تایید دوباره می تونید بیان این تاپیک و در یک پست دیگه همین نمایشنامه خودتون را تکرار کنید تا مورد بررسی در کارگاه نمایشنامه نویسی قرار بگیره.در صورتی که آنیتا دامبلدور باشین باید خودتون آشنا تر باشین که.البته شاید برای عضوهای ویژه نیازی به طی کردن این مراحل نباشه. البته باید از مدیران انجمن ها سوال کنید. چون که گروه رو هم فکر کنم بخواهید به گریفیندور تغییر بدین.موفق باشید.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۰:۰۷:۲۲
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۰:۱۵:۴۱


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام کاربران عزیز


تصویر جدید جهت شرکت در کارگاه نمایشنامه نویسی

هری پاتر به همراه هرمیون گرنجر در محاصره دمنتورها قرار گرفته اند. به نظر می آید که هری پاتر از یک پاتروناس به جهت مقابله با دمنتورها استفاده می کند.
نوشتن نمایشنامه و تعیین مکان رویداد این محاصره در نمایشنامه با توجه به حضور دمنتورها به عهده شماست.



موفق باشید


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۸ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
فرد به سرعت به کمک جرج با دستانی پر از پاتیل ، وسایل آتش بازی قدیمیشان و خیلی مواد دیگر به سمت اتاق شخصی دو نفریشان حرکت می کرد . هر از گاهی نگاهی به پشت سرش می کرد و دوباره به راهش ادامه می داد .

دیگر به اتاقشان رسیده بودند ، در را به سختی باز کردند و داخل شدند .
اتاق مرتب تر از قبل بود . گویا آن روز مالی ویزلی ، مادرشان آنجا را مرتب کرده بود .
وسایل را روی میزی که روی فرشی در اواسط اتاق بود ریختند و شروع کردند به صحبت :
- به نظرت چی درست کنیم ، فرد ؟

فرد که به آرامی دیدگانش را از پنجره به سمت جرج می برد به آرامی و پس از مکس کوتاهی گفت :
- یه چیز جالب . یه چیزی که آدم رو تا حد مرگ ببره و از ترس طرفو نفله کنه
- آره ، عالیه . خب با این ماهی و این نی و اینا می خوایم درست کنیم ؟

فرد سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و به همراه جرج روی دو نصدلی که هر کدام در سمتی از میز قرار داشت ، نشست و مشغول به وارسی نی ها شد و جرج ماهی را در دستانش گرفته بود و به آن نگاه می کرد .
همینطور در فکر بودند تا کارشان را از کجا شروع کنند ، که ناگهان در باز شد و خانم ویزلی با ناراحتی و خشانت تمام وارد شد .
همینطور به آنها نزدیک و نزدیکتر می شد که ناگهان پاش به فرش گیر می کنه و ...

- کات ! دوباره این قسمتو ضبط می کنیم

خانم ویزلی () از جاش بلند می شه و از در حارج می شه . تصویر ابتدا سیاه می شه و دوباره سفید می شه . در این مابین فرد و جرج ویزلی از تعجب خشکشان زده و همینطور به فرش و سپس به در نگاه می کنند که خانم ویزلی با خشانت تمام ، همچون لرد وارد می شه و یکی می زنه تو گوش فرد و سپس سیلی ای بر صورت جرج می نوازه و فریاد می زنه :
- چه وضعشه ؟ باز شروع کردین ؟ بیاین پایین سریع که باید باغچه رو تمیز کنین !

فرد و جرج ویزلی در حال نگاه کردن به مادرشون : از کجا فهمید ؟




فقط قابل قبول بود.

تایید شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۱ ۱۲:۴۷:۲۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
فرد: بدو جرج! بدو ... سریع معجونه رو به ماهیه اضافه کن .. الان پرسی میادا!
جرج: صبر کن یک لحظه ... میخوام به غیر از اثر تاول و جوش یک کاری کنم که دندوناشم شروع به رشد کردن کنن و روی موهاشم قارچ سمی در بیاد!
فرد: بوووووهاهاها! چقدر ما پلیدیم!

چند صدای جرق جرق میاد و دود همه جا رو فرا میگیره سپس یک صدای انفجار و بعد سکوت.
جرج: خب آماده شد! حالا فقط کافیه پرسیرو صدا کنیم!
ناگهان در باز میشه و خانم ویزلی وارد آشپزخونه میشه!

خانم ویزلی: آشپزی میکنید؟
فرد: اممممم ... چیز ... نه ... یعنی آره
جرج: برای پرسی غذا درست کردیم! آخه بیچاره هر روز میره کار میکنه و اینا ..
خانم ویزلی میزنه زیر گریه!
- اهو اهو اهو ... بیچاره پرسی ... چقدر کار میکنه. خسته میشه. کاشکی شماهام مثل اون میشدید ... بیچاره انقدر کار میکنه که به خودش صدمه بزنه...
فرد و جرج

خانم ویزلی: اما پرسی برادرهایی مثل شما داره .. به به چه ماهی ای درست کردین .. چه بوی خوبی داره ...
همون لحظه مالی احساس میکنه که شکمش کمی تا قسمتی به قار و قور افتاده.
مالی: بذارین دستپختتونو امتحان کنم!
فرد: نه نمیشه! ...برای پرسیه!
مالی: حرف نباشه .. بدین میخوام دست پخت پسرامو امتحان کنم!
جرج: نه براتون جداگانه درست میکنیم!
مالی چشم غره میره!
- همین که گفتم .. بدین میخوام .. امتحانش کنم ..
فرد: پس فقط از گوشش یکم میدیم!

ناگهان ماهی با طلسم جمع آوری از دست جرج خارج میشه و خانم ویزلی با مهارت روی هوا قاپش میزنه ...
خانم ویزلی: اصلا همشو خودم میخورم ... مطمئنم پرسی هم با این پیشنهاد مخالفتی نداره ... اصلا از اولشم از ماهی خوشش نمیومد ...
خانم ویزلی بدون توجه به هشدارهای فرد و جرج ماهی رو میبره بالا و دهنشو باز میکنه تا در یک حرکت ماهی رو ببلعه!

فرد: نه مامان ... اون ماهیه رو نخور!
جرج: اون ماهی طلسم شدست ..
خانم ویزلی در حال لومبوندن: چی؟

بووووووف دووووووون دیییییییییییش (صدای فرایند اثر کردن طلسم بر روی خانم ویزلی)
- تق تق تق (صدای آپارات فرد و جرج به مکان نامعلوم)

میـــــــــــــــــکشــــــــــــــمتـــــــــــــون! (گوشه ای از خشم خانم ویزلی)

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۱ ۱۱:۲۹:۴۳



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
_ هيس! يواش تر. !

_ خيله خب بابا. ببينم پس اين اتاق مخفي كه مي گي كجاست؟ يك ساعت داري منو راه مي بري ها.
جرج نگاهي به فرد كه از خستگي مي ناليد كرد و گفت :
_ديگه چيزي نمونده... همينجاست. رسيديم.

اسمش را اتاق كه نمي شد گذاشت. آلونك كوچيكي كه بزرگيش فقط توانايي در برگرفتن يك ميز كوچك و چند خرت و پرت را داشت.
_ اينجاست؟
_ از هيچي كه بهتره. حداقل اون اسنيپ فضول ديگه نمي تونه برامون دسيسه بچينه.

فرد سري تكان داد و به محتويات روي ميز چشم دوخت.
_ مي بينم كه همه چي هم داره... تو كي اينا رو آماده كردي كه من متوجه نشدم؟ تو طول روز كه با هميم.
جرج لبخند شيطنت آميزي زد و گفت :
_ شبا چي؟ اون موقع انقدر خوابت سنگيه كه...
و سپس شروع كرد بلند بلند خنديدن.
پس از چند لحظه يكي از وسايل روي ميز را برداشت و رو به فرد گفت :

_ اين قشنگه؟ مي خوام به عنوان يادگاري بزارمش روز ميز اسنيپ... مي دونم كه از ديدنش خيلي خوشحال مي شه. تاحالا كسي كادو به اين قشنگي بهش نداده!
و سپس با عروسك چوبي شبيه اسنيپ كه در دستش بود شروع كرد به ادا درآوردن از كارهاي اسنيپ و سپس با فرد حسابي خنديدند.
بعد از اندكي كه شوخي كردند فرد به ساعتش نگاه كرد و گفت :
_ فكر مي كنم وقته شام باشه... بهتره بريم تو سرسرا... حتما بچه ها به نبودن ما شك كردن!


و جرج موافقت كرد و راه رفته را برگشتند تا به سالن عمومي گريفيندور رسيدند و از آنجا با عجله خود را به سرسرا رسانيدند.

--------------
تو رو خدا قبولم کنید



تو مطمئنی قبلاً عضو ایفای نقش بودی؟ این پست بود الان؟! یه هیجانی یه اکشنی!
هممم. به هر حال به خاطر حفظ آبروی مسئولان تأییدی که دفعه ی قبل تأییدت کردن ارفاق می کنم!
تآیید شد!



ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۲:۳۴:۲۹

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.