رون:اين هاگريد هم عجب آدميه هاااا!تو اين صحرا ي تاريك ما رو فرستاده چي بياريم.كاش دوباره از قوانين سرپيچي نميكرديم
هري:بايد دنبال اون علف بگيرديم رون تو با فنگ برو ضلع شرقي صحرا.من و هرميون ميريم وسط صحرا.
رون: اوكي.من رفتم. و دور شد
هرميون و هري رفتند و رفتند و رفتند تا اينكه رفتند
هاگريد گفته بود كه دوتا باغ تو بيابون هست كه براي دو جادوگر ناشناختست.يكي وسط صحرا اون يكي شرقش.فقط تو يكي از اين دوتا اون علف قرمز سر طلايي(چي بگم؟!) رو پيدا ميكنيد.
خلاصه هري و هرميون رفتند جلو تا اينكه به يه جادوگر رسيدند.
هري گفت:تو يكي از دو جادوگر اينجا نيستي؟
-بله توي اين صحرا فقط من و كلورچ زندگي ميكنيم.من توي سنگ بيناي خودم ديدم كه يكي از دانش آموزان با لباس هاي مثل شما گير ديوانه ساز ها افتاده.بايد به كمكش بريد.
هري و هرميون به طرف شرق دويدند و از دور يك ديوانه ساز ديدند كه داشت روح رون رو ميبلعيد
هري سريع دست بكار شد:چوب دستي اش را به طرف ديوانه ساز حركت داد و فرياد زد:اكسپكتو پاترونوم...ديوانه ساز فرار كرد.هري و هرميون بطرف رون دويدند
هري به هرمييون گفت:خوشبختانه زياد دير نرسيديم.هنوز زندست تو برو سريع كمك بيار من اينجا هستم
ولي تا هرميون خواست حركت كنه يه ديوانه ساز جلوش سبز شد.و پشت سرش چندين ديوانه ساز ديگر
چوب دستي اش را بالا گرفت و افسون پرندگان را خواند : آپوگنو
ناگهان دسته ي پرندگان به ديوانه ساز ها يورش بردند ولي ديوانه ساز ها قدرتمند و عجيب هستند و به همين راحتي ها شكست نميخورند
پرندگان بي روح به زمين افتادند...و آهسته محو شدند
سه جادوگر جوان گرفتار حلقه ي ديوانه ساز هاي رها شده افتاده بودند
هر لحظه به تعداد ديوانه ساز ها افزوده ميشد
هري و هرميون افسون هاي مختلف مي خواندند و ديوانه ساز ها را دور ميكردند ولي هر دفعه آنان با تعداد بيشتري برميگشتند
در اين لحظه كه همه ي اميد ها از دست رفته بود ايسيلدور پسر پادشاه (ببخشيد قاطي شد)
بله ميگفتيم:
در اين لحظه كه همه ي اميد ها از دست رفته بود دار و دسته ي معلمان هاگوارتز پيدا شدند.و مرگ خواران رو دور كردند.
هري گفت: شما چجوري مارو پيدا كرديد؟
مك گناگل گفت : فنگ سر صدا كرد و ما رو به اينجا كشوند اگه يكم دير تر رسيده بوديم كارتون تموم بود.
اسنيپ رفت كنار رون و افسون رنويت را خواند و رون بيدار شد.
هري و هرميون خوشحال اومدند و گفتند:تو كه قرار بود بري شرق صحرا اينجا چيكار ميكردي؟
-هيچي ما رفتيم به اون باغ .من علف رو پيدا كردم ولي موقع برگشت گير يه ديوانه ساز افتادم
و بلند شد و حضار ديدند كه علف قرمز در دستانش است
هاگريد از ميان جمعيت پيدا شد و علف را برداشت
هري گفت اين علف به چه دردي ميخوره؟
-اين علف افرادي را كه به طلسم هاي فلج كننده دچار شده باشند رو شفا ميده.ما بايد اين علف رو تكثير كنيم
و بعد همگي به هاگوارتز برگشتند
جٌک نباید بنویسی دوست گرامی، نمایشنامه باید بنویسی. قاطی کردن معنی نداره. طرز توصیفات شما هم به نمایشنامه شباهت نداره. کاملا مشکل داره. یک نمایشنامه دیگر بنویس.تایید نشد!
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۸:۴۳:۳۴