هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۷ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸
از سرزمین تتریک ویلاگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
صدای قدم هایش تمام راهرو را پر کرده بود او داشت به سمت جایی نا معلوم می رفت هیچ دقتی به مسیری که میرفت نداشت و فقط همین طور به راهش ادامه میداد . اشک از چشمانش جاری بود و صورتش را کاملا خیس کرده بود . سرش را پایین انداخته و بدون اینکه بفهمد به دستشویی میرتل رفت و در همان جا کنار شیر آب ایستاد و به خود خیره شد . شروع به فریاد کشیدن و ناسزا کفتن کرد ولی با این کار ها اشکهایش بیشتر جاری میشدند . میرتل در یکی از دسشویی ها مثل همیشه داشت گریه می کرد که صدای او را شنید از دسشویی خارج شد و او را دید . جلو و جلو تر رفت تا به او رسید . میرتل فریاد کشید و بالا پچره رفت و همان جا شروع به گریه کردن کرد. او که نمی دانست چه اتفاقی افتاده است سریع صورت خود را پوشاند و به عقب برگشت . میرتل صورت خودش رو برگردوند و با صدای بلند همراه با گریه پرسید :
-تو کی هستی ؟چرا اومدی به دستشویی من ؟
-من دراکو مالفویم . نفهمیدم که اومدم به دستشویی تو .
-چرا صورتت اوجوری شده ؟
-یادگار رییس پدرم هست برای این که من هم بهش وفادار باشم نیمی صورتم رو ازم گرفت .
میترل ناگهان حالش بد شد و با صدایی نا هنجار دوباره داخل دستشویی اش برگشت . دراکو دیگر تنها بود و هیچ انتخابی نداشت . در این میان دامبلدور وارد دستشویی میرتل شد . دراکو فریادی زد و خواست که از آن جا فرار کند و لی دامبلدور او را نگه داشت و به صورتش نگاه کرد . دامبلدور سریع از دراکو سوال کرد:
-می خوای یکی از مرگخار ها باشی یا یکی از ما ؟
-من نه می خوام مرگخوار باشم نه محفلی .
-دراکو این زخم پاک شدنش خیلی سخته . به تصمیم خودت اعتماد داری ؟
-بله . نمی خوام برای بقیه ی زندگیم بجنگم .
-باید از امروز در بیمارستان مدرسه بستری شی . برای هیچ کس نگو چه اتفاقی برات افتاده .
-باشه ولی این بلایی که سرم اومده رو درمون کنید .
-نگران نباش.
دامبلدور دراکو را به بیمارستان مدرسه برد و همان جا او را خواباند . چند طلسم بر روی او اجرا کرد و بعد از بیمارستان بیرون رفت .دراکو به مدت ۲ماه از خواب بیدار نشد و در بیمارستان مدرسه ماند . بعد از ۲ ماه او از روی تخت بلند شد ولی هنوز صورتش کامل باز نگشته بود . دامبلدور به ملاقات او رفت و گفت :
-این ضخم به زودی خوب میشه نگران نباش .
-ممنون دامبلدور .
دراکو هر شب و هر روز به این فکر می کرد که چه اتفاقاتی در انتظار او خواهد بود چون آن نشان را از روی صورتش برداشته است . بعد از ۲ روز دراکو به این نتیجه رسید که به محل ققنوس ملحق شود و زندگی خود را برای نابودی جادوی سیاه بگزارد . او این را به داملدور گفت و دامبلدور هم با کمال میل قبول کرد .
دراکو سربلند داشت از بیمارستان مرخص می شد تا به درسهایش ادامه هد و به محفلی ها خدمت کند که ناگهان پدرش را در میان راه دید . او از کنار پدرش کذشت و به او هیچ اهمیتی نداد .


فرمانرواي تاريكي! پست نسبتا خوبي بود. شروع خوبي داشت، پايان خوبي داشت، اما به خوبي ساخته و پرداخته نشده بود. مثلا گفتن آمار بستري شدن دراكو، زياد لازم نبود. و همچنين بهتر بود وقتي شروعي به اين زيبايي داشتين، از درگيري هاي فكري او بيشتر مي گفتيد تا خواننده به خوبي شك و دودلي رو در وجود دراكو حس كنه. اينها نكاتي هستند كه اگرچه ساده به نظر مي رسند، اما رعايتشون يك نوشته رو ممكنه خيلي زيباتر و خواندني تر بكنه. دوتا غلط املايي هم داشتيد: ضخم --› زخم و مرگخار--› مرگ خوار . با اين وجود من شما رو تاييد ميكنم. اما بهتره كه سعي كنيد در اوايل فعاليتتون چندين پست از چندين تاپيك مختلف رو مورد مطالعه قرار بديد با با سبك و سياق نوشتن بيشتر اشنا بشيد. موفق باشيد.


ویرایش شده توسط سامرز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱ ۱۸:۳۰:۱۸
ویرایش شده توسط فرمانروای تاریکی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲ ۳:۳۷:۳۵
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲ ۸:۴۱:۳۱

..::Winner Winner Chicken Dinner::..
.....Now its time to renew the power .....
Power of light against dark


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
بدور وبر خود نگاه کرد.دستش را بالا آورده و آستین خود را بالا کشید.با اندوه نگاهی به چیزی که بر روی دستش حک شده بود نگاهی کرده و اهی دردناک کشید.آهی حاکی از تکاپویی که وی در دل داشت.با قدمهای سریع بسوی مکانی راهی شد.هر از چندگاهی نگاهی به پشت خود میانداخت و بر سرعت قدمهایش می افزود.اشک کم کم در چشمانش،حلقهای براق و نیلگون کوچکی تشکیل میدادند.


در را با تکانی باز نمود.اشک بر روی گونه هایش جاری شده بودند.دیگر نمیتوانست خود را نگه دارد.هق هق گریه قوی تر از وی بود.باری دیگر به دور وبر خود خیره شد.به دیوارها و کاشیهای شکسته ای که وی را احاطه کرده بودند.آب از لابلای کاشی ها،همچون ابشاری بر روی سنگ زمین جاری بود.تازه فهمید در کجای این مدرسه بزرگ بزمین امده است،دستشویی میرتل گریان!
بفکر فرو رفت.بفکر حرفی که شنیده بود.با اینکه چندی از شنیدن آن حرف تلخ گذشته بود،ولی هنوز نیز شنیدنش دردناک بود. چرا باید چنین میشد؟چرا باید وی این کار را میکرد؟


از خشم لرد میترسید ولی از مأموریت وی بیشتر.مأموریتی که از مرگ نیز برایش سخت تر بود.گونهای خیسش را با آستینش پاک نمود.کاش میتوانست دردهایش را نیز پاک کند.وی،دراکو مالفوی باید بدستور لرد پدر خود را میکشت!این سرنوشت تلخ او بود.



متن كوتاه، جذاب و قشنگي بود. اما وقتي جدي مي نويسيد به جاي كلمات محاوره اي، از كلمات ادبي تري استفاده كنيد. يعني به جاي اينكه بگيد دور و بر، بگيد اطراف. اما متن جالب توجهي بود ولي اي كاش به حضور ميرتل هم اشاره اي كرده بوديد، مونتگومري عزيز. اما خوشحالم كه همچين عضوي وارد سايت خواهد شد و بهتون ميگم كه تاييد شديد! موفق باشيد.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۱ ۲۰:۵۰:۲۰

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سلام استاد گرامی ،

نقل قول:
من مطمئنا نوشتن شما رو قبول دارم اما ازتون انتظار دارم كه همين متن رو با توجه به به اين اصولي كه گفتم و به دور از ننمايشنامه نويسي، دوباره نويسي كنيد تا در اون موقع شما رو تاييد كنم

تصویر کوچک شده
منظورتون اینه که نمایشنامه ننویسم ؟ تصویر کوچک شده
ولی من فکر می کردم اینجا کارگاه نمایشنامه نویسی هست تصویر کوچک شده
خوب ... ببخشید ... من جو این سایت دستم نیومده و صد البته ، برای یادگیری بیشتر نمایشنامه نویسی اومدم اینجا . چون خودم زیاد بلد نیستم و تازه ، داستان بالا به نظر خودمم ایراد داره !
من به احترام شما به فرمایشتون عمل می کنم ولی فکر نمی کنم با تبدیل نمایشنامه به داستان بتونم توی نمایشنامه نویسی پیشرفتی کنم ...
یعنی باید دیگه سعی نکنم نمایشنامه بنویسم توی این سایت ؟ تصویر کوچک شده
خوب خیلی بد شد که تصویر کوچک شده
با اجازه تون ، همون طوری که خواستین ویرایشش می کنم تصویر کوچک شده یه تغییراتی هم باید تو متن داستان بدم ، البته خیلی کوچک تصویر کوچک شده
--------
( شرمنده که باز ویرایش کردم ... آخه از رفتن پشیمون شدم . نمیدونم جوابم به دستتون رسید یا نه ، قضیه پیغام شخصی های اینجا هنوز دست من نیومده ، تو صندوق ارسال شده ها اثری از پاسخ ها نیست . ببخشید )



ا توجه به پست قبليتون كه در زير ويرايش كرديد، تاييد شديد. براتون يك پيام شخصي فرستادم كه اميدوارم بخونينش. با تشكر


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۰۶:۳۹
ویرایش شده توسط آنجلینا در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۹:۰۱:۱۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
صحنه : یک اتاق نیمه تاریک که در یک طرف آن چند درب قرار دارند . سکویی مدور در وسط اتاق قرار دارد که چند روشوئی دورتا دور آن قرا رگرفته اند . پنجره ای در ارتفاع حدود دومتر از سطح زمین قرار گرفته و میرتل گریان روی آن نشسته و با انده به دراکو مالفوی نگاه می کند . دراکو روی یکی از روشویی ها خم شده و به شدت اشک می ریزد .

میرتل با صدایی غمناک و لحنی کشدار گفت :
من وقتی یه آدم زنده رو می بینم که گریه می کنه افسرده میشم . گریه کردن خودم یادم میره .
دراکو همچنان هق هق می کرد :
مگه آدمای زنده حق ندارن گریه کنن ؟
میرتل گفت : چرا ، حق که دارن
کلافه شد . گویی نمی دانست چه بگوید . با تردید ادامه می دهد :
ولی همینکه زنده هستن و نفس می کشن باید خدا رو شکر کنن . باید ناراحتیای جزئی رو بریزن دور .
با شنیدن این جمله آخر گریه دراکو شدیدتر می شود .
میرتل سعی کرد دلداری بدهد : اگه من زنده بودم ، دیگه اهمیتی نمیدادم که بچه ها مسخرم کنن .
تغییری در شدت گریه دراکو ایجاد نشد . میرتل بیشتر کلافه شد و به اطراف نگاه کرد . حدود سی ثانیه ساکت ماند ولی بعد کنجکاوی بر او غلبه کرد و پرسید :
چرا داری گریه می کنی ؟
دراکو به او توپید :
به تو مربوط نیست .
یک فین گنده کرد و دستش را شست و همچنان به گریه ادامه داد . به نظر نمی رسید به میرتل برخورده باشد ، چون با لحنی مهربان گفت :
چرا به من مربوطه ، چون منم یه دوستم . دشمن نیستم که . دوستام باید به درددل هم گوش بدن .
دراکو راضی شد توضیح بدهد :
یه جغد از پدرم داشتم . خواسته برم خونه تا مامانمو یه بار دیگه تا قبل از کریسمس ببینم .
میرتل با تعجب پرسید :
چرا ؟ مگه مامانت میره سفر ؟
گریه دراکو باز هم شدیدتر شد :
نه ... داره می میره .
میرتل با اندوه پرسید :
چرا ؟
دراکو جواب داد :
یه مریضی مشنگی گرفته ، بهش میگن سرطان . الان تو سنت مانگو بستریه ولی شفادهنده های اونجا میگن کاری ازشون ساخته نیست . هیچ معجون یا افسونی بلد نیستن که کاملا خوبش کنه ، از طلسمای کوچک کننده استفاده کردن ولی یه چیزایی که بهشون میگن سلول هنوز هستن و رشد می کنن و طلسمای کوچک کننده از بینشون نمی بره .
میرتل نمی دانست چه بگوید ، همینطوری برای اینکه حرفی زده باشد پرسید :
یعنی واقعا مامانت مردنیه ؟
دراکو اشک ریزان پاسخ داد :
شفا دهنده ها گفتن که مریضی مامانم تو مرحله ایه که اگه ببرنش مریضخونه مشنگا میتونن معالجه ش کنن ، ولی بابام میگه زیر بار این ننگ نمیره که گندزاده ها به مامانم کمک کنن و مدیونشون بشیم .
و هق هق کرد . یکی از درب ها باز شد و هرمیون گرنجر وارد صحنه شد .
هرمیون با شرمندگی گفت :
ببخشید که به حرفاتون گوش کردم ، وقتی اومدی تو دستشویی بودم و وقتی دیدم دارین صحبت می کنین ، نتونستم گوشامو بگیرم .
دراکو گریان و خشمگین به او پرخاش کرد :
چیه ؟ خوشحالی منو تو غصه هام می بینی ؟ خوب ببین ، من دیگه برام اهمیتی نداره . اگا مامانم بمیره ، دیگه هیچی واسم مهم نیست .
و رویش را برگرداند . هرمیون کمی ناراحت شد ، ولی شرایط را درنظر گرفت و ناراحتی خود را بروز نداد . درعوض گفت :
ولی گمونم گفتی اگه بره مریضخونه مشنگا ممکنه خوب بشه !
دراکو با ناامیدی پاسخ داد :
آره ممکنه ، ولی نمیره اونجا ، یعنی پدرم نمیذاره .
هرمیون شانه ای بالا انداخت :
پدرت نمی تونه مجبورش کنه ، قانون بهش این اجازه رو نمیده . من یه چیزایی درموردش خوندم . اگه بخوای برات پیداش می کنم . میتونی مادرتو متقاعد کنی و راه قانونی رو به مادرت نشون بدی . هرچند ، بهتره قبلش با پدرت دوستانه مسئله رو حل کنی و ناچار نشی بری سراغ قانون .
گریه دراکو قطع شد . با تردید و کمی امیدوارانه به هرمیون نگاه کرد . پرسید :
واقعا ؟ تو کمکم می کنی ؟ چرا ؟
هرمیون جواب داد : چون منم یه آدمم و از ناراحتی آدمای دیگه غمگین میشم ( و با کمی بدجنسی اضافه کرد ) در ضمن ، چون نمی خوام دیگه صدای گریه تو رو بشنوم ، آخه خیلی گوش خراشه .

صحنه تاریک می شود و پرده ها فرو می افتند .


آنجليناي عزيز. متن جالبي بود. از نظر سوژه موضوعي رو برداشته بودين كه واقعا جالب توجه بود و شايد كمتر كسي به فكرش مي افتاد. شما اين موضوع رو به حالت متون نمايشنامه اي نوشته بودين( گو اينكه در اين صورت توصيفاتتون بايد در ‌‌[ ] مي بود نه در پرانتز). خيلي جالب توجه بود. اما بايد بدونين كه در اينجا بهتره به اين صورت رول نويسي نكنين.

اما بدونيد كه در اين سايت، بهتره كه توصيفات رو در خطوطي جداگانه بنويسين و پرانتز ها رو حذف كنين و ديالوگ ها رو در خطي جدا از گوينده ي اون بنويسيد. و در ضمن وقتي توصيفاتتون رو از پرانتز بيرون مي ياريد، كامل بنويسينشون.

من مطمئنا نوشتن شما رو قبول دارم اما ازتون انتظار دارم كه همين متن رو با توجه به به اين اصولي كه گفتم و به دور از ننمايشنامه نويسي، دوباره نويسي كنيد تا در اون موقع شما رو تاييد كنم.

فعلا تاييد نشد.


ویرایش شده توسط آنجلینا در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۲۳:۰۰:۰۴
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۷:۳۵:۱۹
ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۷:۴۳:۳۸
ویرایش شده توسط آنجلینا در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۰:۳۸:۳۲
ویرایش شده توسط آنجلینا در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۰:۴۱:۲۱
ویرایش شده توسط آنجلینا در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۰:۴۵:۴۴
ویرایش شده توسط آنجلینا در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۱:۲۳:۵۱
ویرایش شده توسط آنجلینا در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۶:۱۷:۴۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
عکس طبق این پست تکراریه!بهتره عکس جدید گذاشته بشه.

تکراری بودن عکس توی این تاپیک یه چیز طبیعیه بارها اتفاق افتاده. اون پست هم بیشتر از یه ماه قبل زده شده پس مشکلی نیست. در هر صورت عکس هفته ی آینده تعویض می شه و نیازی نیست الان عکس رو عوض کنیم.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۲۲:۲۷:۲۶



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
عکس جدید

دراکو مالفوی در حمام میرتل مشغول گریه کردنه. پردازش داستان و بیان علت ناراحتی دراکو با شما!


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۱۶:۱۹:۰۹



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
با غرور كلاه را برداشت وبه دامبلدور كه از دور مي آمد نگاه كرد . دامبلدور به هري گفت : امسال هاگوارتز در خطر هست فقط مي خواستم بگم مواظب خودت و رون و هرميون و بقيه ها باش وقتي هري از اتاق دامبلدور خارج شد يراست رفت خوابگاه فرداش هرميون به هري و رون توي سالن سراسر بزرگ گفت : هاگريد از مدرسه اخراج شده حالا ما بايد چكار كنيم هري گفت : من ديگه فرصت ندارم بايد بروم براي مسابقه آماده بشم بعد يك چند ساعتي گذشت براي شروع مسابقه هوا خيلي طوفاني بود چشم هاي هري سياهي مي رفت توي هوا ديوانه سازها را ديد كه بهش حمله مي كردند كه يك دفعه از جارواش افتاد زمين وآن را زود بردند بيمارستان وبعد وقتي كه بهوش آمد توي اتاق هيچكس نبود همه جا تاريك بود و مي ترسيد و يك دفعه لرد سياه آمد پيشش وقتي كه مي خواست دستش را به پيشاني هري بزند از خواب پريد چند روزي گذ شت هري از بيمارستان مرخص شد ورفت پيش هرميون و رون به آنها گفت : دوباره لرد سياه اومد ذهن من كه مي خواست مرا بكشه . بعد هري براي سيريوس بلك نامه نوشت كه من خواب لرد سياه را ديدم چكار كنم . چند ماهي گذ شت كه يكي از بچه هاي گريفندور به هرميون خبر داد كه هاگريد برگشته بعد آن سه نفر رفتند پيشش هاگريد ناراحت بود به آنها گفت : لرد سياه به همه جا حمله كرده و حالا مي خواهد به هاگوارتز حمله كند هممون بايد نيروهايون را آماده كنيم بعد آن سه نفر رفتند سالن سراسر بزرگ كه براي خودشون نقشه بكشند هرميون گفت : به نظر من فرد و جرج همه جا را نگهباني بدند كه اگر خبري شد به ما بگويند . چند هفته طول نكشيد كه جنگ شروع شود هوا تاريكتر و سردتر و طوفاني شد لرد سياه و نيروهايش نزديك قلعه شدند . فرد و جرج زود رفتند به هري خبر داند كه گفتند هممون محاصره شديم هر چه زودتر نيروهايمون را بفرستيم هري و رون و هرميون به همه بچه هايي كه وارد سالن شدند گفت : اسم اين جنگ بين گروه گريفندور (دامبلدور ) و گروه اسلاترين (لرد سياه ) و هممون بايد تا جايي كه مي دونيم قدرت داشته باشم و بعد لرد سياه به نيروهايش گفت : هرچي بر سر راهمون بود از ببن ببريد فقط هري را زنده بذاري چون خودم مي خواهم بكشمش همشون گفتند اطلاعت قربان . سه روز طول كشيد كه جنگ پايان رسيد لرد سياه به هري گفت : شما شكست خوردي ولي هري گفت : فعلا تمام نشده حالا بايد ما دو تا با هم جنگ كنيم لرد سياه گفت : باشه لرد سياه بدشانسي آورد و شكست خورد مالفوي ناراحت شد گفت : ارباب همهش تقصير من بود من بايد به جاي شما مي مردم بعد بچه هايي كه زنده موندند گفتند : زنده باد هري پاتر

در این تاپیک باید با توجه به عکسی که توسط ناظر گذاشته می شه نمایشنامه بنویسی.
به جز این مورد غلط های نگارشی زیادی توی متنت داشتی، پاراگراف بندی رو رعایت نکرده بودی و ضمناً با وارد کردن تعداد زیادی سوژه توی پستت نمایشنامه رو از هم گسیخته کرده بودی.
اگه برای رفع اشکالاتت احتیاج به کمک داشتی به من پی ام بزن تا راهنماییت کنم.

تأیید نشد


ویرایش شده توسط tohid zafarpour در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۷ ۲۱:۳۲:۲۱
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۱۵:۳۵:۲۰
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۱۵:۳۹:۱۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۷ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸
از سرزمین تتریک ویلاگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
سپیده دم بود و هوا کمی سرد بود . در آن وضعیت من و هرمیون در میان تعداد زیادی از دمنتور ها قرار داشتیم . باید از خودم دفاع می کردم ولی در دمیان این تعداد تغریبا بی تاثیر بود . ولی باز هم تلاش خود را باید می کردم . حداقل برای نجات جان هرمیون . از هر جادو یی که بلد بودم استفاده کردم و آن پمنتور ها را دور کردم .

ولی کافی نبود چون هرمیون در این هیر و ویر از حال پفته بود . و باید خودم به تنهایی تمام آن ها را فراری می دادم .یکی از آن ها بی خبر پشت سر من امد و شروع به کار کرد . من هم به صورت غریزی چوب جادوگر را بالا آوردم و به سمت دمنتور جادویی روانه کردم . آن دمنتور پا به فرار گذاشت ولی هنوز من ۴ دمنتور برای مقابله داشتم . در این میان هرمیون به هوش امد و به کمک من شتافت ما هر دو شروع به ورد خوانی کردیم و به کمک هم دیگر دمنتور ها را عقب راندیم .

هرمیون با ۲ تای ان ها در حال جنگ و جدال بود و من هم ۲ تا . ولی ۴ تای دیگر به آن ها اضافه شدند. در این میان رون از این جا سر دراورد و از پشت به دمنتور ها حمله کرد و به کمک او ما توانستیم یک دمنتور دیگر را فراری دهیم . وضعیت بحرانی بود و ما دیگر خسته شده بودیم . کنترل ورد ها از دستمان خارج شده بود و دیگر نمی دانستیم چه وردی بر روی لبانمان می آید . هری پیشنهاد داد که همه فرار کنیم و ما هم پذیرفتیم و شروع به دویدن کردیم .

در میان راه هری پایش لغزید و روی زمین افتاد یکی از دمنتور ها به او حمل کرد . دمنتور شروع به کار خود کرده بود که هری قوی ترین جادویی را که بلد بود روی او اجرا کرد . دمنتور به هوا بلند شد و شروع به جیغ کشیدن کرد . در همین حال رون از روی زمین بلند شد و کنار هری و هرمیون ایستاد ولی این بار یک چیز فرق می کرد . راهی برای فرار نداشتند . پس هر سه یک قسمت را زیر نظر گرفتند و شروع به روانه مردن طلسم های قدرت مند دفاع از خود کردند .

تعدادی از دمنتور ها فرار کردند ولی هنوز تعداد آن ها زیاد بود . پس هرمیون راه فراری را باز کرد و دوباه هر سه شروع به دویدن کردند تا گرفتار چنگال دمنتور ها نشوند . ولی باز هم آن ها سرعت زیادی نداشتن و دمنتور ها به آنها رسیدند . هری شرع به صحبت کردن کرد :
- هرمین راه فراری نداریم . تو سمت چپ رو مواظب باش منم سمت راست . رون تو هم مواظب باش از عقب به ما حمله نکنن .

رون در جواب :

-واقعا تو از من انتظار این کار رو داری ؟


-آره رون وقت نداریم واسه ناز کردن پس یک بار نشون بده که تو هم قدرت داری . آماده اید ؟

هرمیون :

-آره

رون :

-فکر کنم .

در همان لحظه هر سه به دمنتور ها حمله کردند و شروع به فراری دادن آن ها کردند . ولی قدرتشان کافی نبود . رون هم از حال رفته بود و دیگر فقط هرمیون و هری بودند تا لشکری از دمتنور ها رو فراری بدن .
هری شروع به دویدن کرد و هرمیون هم همینطور . آن دو هر دو به طرف هاگوارتس رفتند و در حال حرکت طلسم هایی به سمت دمنتور ها می فرستادند . در میان راه هری یادش اومد که رون رو در میان راه فراموش کرده اند . هری به هرمیون گفت :

-برو و کمک بیار منم بر میگردم تا رون را بیارم .

هرمیون:

-مواظب خودت باش
هری مسیر مخالف را پیش گرفت و برگشت . او وقتی به رون رسید یک دمنتور روی او قرار داشت و روح او را تقریبا بلعیده بود . ولی هری باز هم دمنتور را فراری داد و رون نیمه جان را بلند کرد و شرع به حرکت کرد .
در میان راه به علت سرعت کمش دوباره با دمنتور ها درگیر شد و این بار شانس یارش بود و ۳ استاد از هاگوارتس به کمک آن ها آمدند و آن ها را فراری دادند .
رون در بیمارستان جادویی تحت درمان بود و هری و هرمیون سالم به تحصیل ادامه دادند.

پایان

غلط های تایپی و نگارشیت زیاد بود. در اواسط پست ضمیر گوینده ی داستان رو از اول شخص مفرد (هری) به اول شخص غائب تغییر داده بودی که به داستانت ضربه زده بود. پردازش سوژه هم جذابیت لازم رو نداشت. ضمناً برای فراری دادن دمنتور ها فقط ساختن پاترونوس کارسازه و نیازی به ورد های دیگه نیست.

تأیید نشد


ویرایش شده توسط سامرز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۷ ۱۹:۳۷:۵۲
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۱۵:۴۵:۲۰


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷

استثنا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۹ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۰۵ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
خورشید چند ساعتی بود که جای خود را به ماه داده و اسمانی تاریک با ابر های در هم فرورفته ایجاد کرده بود.
هری با صورتی نگران از کنار جمعیت موجود در هاگزمید در حال گذر بود و پشت سر او هرمیون در حال امدن بود و به خاطر شلوغ بودن خیابان دست هری را گرفته بود تا او را گم نکند.
- عجب خیابون شلوغی!.. مردم این وقت شب چیکار می کنن؟!!!!
هری با قیافه ای اخمو این را گفت و چند نفر را به طرفین هول داد.
- هی... هی... هری!!!
رون دوان دوان از بین جمعیت راه خود را باز میکرد تا به هری و هرمیون برسد...

- همینموم کم بود.
هری با اخم این را به هرمیون گفت.
- هری... کجا داشتین می رفتین؟... من داشتم به هاگزمید میومدم که تورو با مالفوی دیدم! باز دوباره باهات چیکار کرد؟ دوول کردین؟!!!
- نه بابا... اون کله فندقی جرات این کارارو نداره!
-خوب فکر کنم دیگه من و هری باید بریم ،رون! یه کاری داریم که باید انجام بدیم.
- چه کاری دارین که من نمی تونم بیام باهاتون؟! نکنه هوس کردین مالفوی رو تنهایی کتک بزنید؟
- نه... تو نمی تونی بیای... بعدا برات تعریف می کنم الان جمعیت زیاده....
قبل از اینکه هرمیون حرفش را تمام کند جمعیت او و هری را با خود به سمت جلو هدایت کرد.
هری از این که رون دیگر پیش ان ها نبود خوشحال بود و مسیر خود را به طرف خارج از خیابان که قسمتی تاریک بود تغییر داد.
- هرمیون، فکر می کنی بتونیم ارزومون رو برآورده کنیم؟ یعنی میشه بریم و با بچه های گریفندور توی تالار شوخی کنیم و تالار رو زیر و رو کنیم؟
- چرا که نه!!! فقط چند لحظه باید صبر کنیم تا رمز تالار رو برامون بیارن.
- مگه رمز رو نمی دونی؟ فکر کردم از بچه ها پرسیده باشی!
- نه بابا ما که با بچه های گریفندور نبودیم که ازشون بشنویم...
در همان لحظه صدایی از طرف تاریکی امد که با درختانی پوشیده شده بود.
-هری!!... فکر کنم اومد... بریم...
هری پشت سر هرمیون در حالی که از چوبدستی های هردو نوری می درخشید به طرف تاریکی رفتند. ولی قبل از رسیدن به تاریکی متوجه جیغ و داد مردم شدن. انقدر ترسیده بودند که انگار اب سردی روی ان ها ریخته شده بود ولی هری و هرمیون هر دو می دانستند که این سرما از ترس نیست. هری رو به هرمیون کرد تا به او اشاره کند که چوبدستیش را اماده کند، اما متوجه شد که دیوانه ساز ها او را از پای در اورده بودند و او کاری نمی تواند بکند. هریچوبدستی خود را برای ورد اماده کرده بود که ناگهان سه دیوانه ساز از پشت سر به طرف او هجوم اودند و او را نقش بر زمین کردند.
هری تقریبا چشمانش تار شده بود بود و فقط حرکت دیوانه ساز ها بر بالای سر خود را می توانست تشخیص بدهد که ناگهان نوری همه جا را سفید کرد. به نظر می اومد که کسی پاتروناس را اجرا کرده بود.
صدایی در بالای سر هری او را صدا میزد:
- هری...هری...هری... منم رون....
-چی شد؟!!! هرمیون حالش چطوره؟!!!
-بیهوشه....
قبل از اینکه رون حرفش را تمام کند نوری از پشت کمر به او برخورد کرد و اورا نقش بر زمین کرد.
- ویزِل ویز ویزیه ی احمق....
هری با ترس رو به فردی که او را تار میدید کرد و گفت:
- چیکارش کردی دراکو؟
- هیچی فقط چند دقیقه از دستشخلاص شدیم...
هرمیون هم به هوش امده بود ولی به نظر می امد صورتش باد کرده بود.
دراکو رو به هر دوی ان دو کرد و گفت:
یک ماموریت ساده رو ببیند چیکار کردین!!!! بهتره هر چه زودتر از اینجا بریم تا این ویزِل احمق ما و ندیده...
در انجایی که چند لحظه پیش هری دراز کشیده بود یک هیکل که از یک طرف به هری و اط رف دیگر به کراب شبیه بود در حال بلند شدن بود...
- خاک تو سر هردوتون...
دراکو این را گفت و با عصبانیت لگدی نثار گویل کرد و رفت.




تایید شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۵ ۸:۳۹:۵۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.