هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۴ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۴۰ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام

شب آرام آرام بر فراز تپه های غول پیکر سایه می افکند.همه چیز بوی ترس و وحشت می داد.انگار درختان هم به امید اینکه مورد حمله قرار نگیرند سکوت کرده بودند.آواز دخترکی با شنل مشکی و بلند که جز چند تار طلایی رنگ از مویش دیده نمیشد آن سکوت مرگبار را شنید.دختر به سرعت از کناره های رود دور شد.انگار به دنبال چیزی میگشت.دستی روی چشمانش را پوشاند و بعد صدایی شنیده شد:"هیس."پس از آن همه جا تیره و تار شد.می دانستم جز مرگ معنی دیگری ندارد.کاش می فهمیدم مشغول چه کاری بود اما زودتر از آنکه بتوان تصور کرد زندگی نه چندان طولانی اش را رها کرد.جواب ارباب را چه بدهم؟!



سلام
قشنگ بود فقط من یه جمله رو نفهمیدم:

آواز دخترکی با شنل مشکی و بلند که جز چند تار طلایی رنگ از مویش دیده نمیشد آن سکوت مرگ بار را شنید.

آواز دخترک سکوت مرگ بار را شنید...؟ یه کم گنگه، جمله ها اگه کوتاه تر باشند و ساده تر، نوشته های قشنگ تری درست می کنن....البته نوشته ات قشنگ بودا، ولی با جمله های کوتاه و مفهوم قشنگ تر میشه!



تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۰:۴۱:۰۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۳۸ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ – آرام


شب آوازی دل انگیز به وجود می آورد به آرامــی ترس را در وجود همه ، حتی رها شدگان از بند می نهاد . وحشت از مرگ تنها چیزی بود که در کناره های شهر در دل مردم مشغول به کار که به تازگی نور مهتاب را دیده بودند موج می زد ...



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ – آرا

آی مرگ!
هیس! ساکت شو؛ مگه نمی بینی مشغول آراستن شبم!؟! درگیر حس دلهره آور وحشت و ترس...

آی مرگ!
کنار بزن اون مخمل تیره ی آویخته بر نگاهت رو؛ برو و بگذار با آواز غم انگیز اون جغد مرموز و رها, افسرده تر بشم...







چه قشنگ....


ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۲ ۱۶:۲۹:۰۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۲ ۲۳:۴۴:۳۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۲ ۲۳:۴۵:۵۲

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۷

گراهام پريچارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۹۰
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ – آرام

با احساسی آکنده از ناتوانی به دیوار سرد و نمناک زندان تکیه داد. وقتی از آزکابان رها شده بود فکر می کرد میتواند مرگ آرامی را برای خود تصور کند، اما حالا دوباره در قفسی سنگی محبوس شده و با تحمل احساس غم و اندوه که دیگر جزئی از وجودش شده بودند به استقبال دلتنگی رفت و به یاد هری افتاد که انگار همان جیمز بود که جوان شده و بار دیگر به زندگی بازگشته...

قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد. زانوهایش بدون هیچ مقاومتی سست شدند و هیکل آن مردی را که دیگر وحشت و ترس و حتی مرگ برایش بی معنا شده بودند را به آرامی از دیوار استوار جدا کرد و به زمین سفت سپرد . در حالی که به جایی نامشخص خیره شده بود و به اتفاقاتی که در جنگل رخ داده بود فکر میکرد، صدایی شبیه آواز موجودی عجیب از فاصله ای نزدیک شنیده شد، سپس صدای به هم خوردن بال هایی قدرتمند و قدم های شتابان چند نفر، ناخودآگاه ایستاد و تمام افکارش را کنار گذاشت و به در زندان خیره شد، ناگهان نوری از پشت در درخشید و در با شدت باز شد، صدای هری را شنید که گفت "سیریوس" ....و از طرفی صدای هرمیون که با حالت اخطار دائما میگفت "هیس" و هری و سیریوس را به عجله وامیداشت. وقتی هر سه روی آن پرنده چالاک و با ابهت نشستند و از فراز آسمان صاف شب از برج زندان دور شندند سیریوس از ته دل میخندید و به این فکر میکرد که ممکن است از این همه خوشی بمیرد...حداقل مرگ آرامی خواهد بود ....و با این فکر دوباره شروع به خندیدن کرد.


شما که قبلا تایید شده بودی....اینو به عنوان یه پست دل بخواهی می بینم.....

قشنگ بودش...!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۲ ۲۳:۲۴:۵۹

[b][size=medium][color=33


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۷

سر پاتریک دیلانی پادمور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۶ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۰ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام

دست هایشان را درهم گره کرده بودند و در ایستگاه قطار منتظر بودند. پسرک آوازی را شروع کرد. دختر کوچولو به برادرش گفت: هیس. آروم حرف بزن. می خوای از ترس بمیرم ؟

پسرک که وحشت مرگ را می شناخت، رو به خواهرش کرد: من یه بار مردم و نمیخوام ذهنمو بهش مشغول کنم. بیا کنار هم بمونیم و آواز بخونیم. شب آواز خوندن باعث میشه از ترسمون رها بشیم . اونوقت قطار ارواح که میاد، لوکوموتیوران ما رو می بینه و سوارمون می کنه.

خواهرش حرفی برای مخالفت نداشت.


تایید شد..!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۲ ۲۳:۲۲:۱۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام

در حالی که در جنگلی بی درو پیکر در حال قدم زدن بود به یاد چند روز پیش افتاد که در جنگی بین محفل و مرگ خوران تمام زندگیش را از دست داده بود و چیزی نداشت دیگر از دست بدهد.

آواز شب او را به خود آورد.
او دیگر توان حرکت نداشت .
او داشت از ترسها و وحشتهای چند روز گذشته به کجا فرار می کرد .
او دیگر توان این همه بدبختی را نداشت و آرام آرام خود را از زندگی رها کرد و به سوی مرگ قدم برداشت تا شاید بار دیگر زن و فرزند خود را ببیند.


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام
در کنار دریاچه دراز کشید.خون همچنان از بدنش جاری میشد.
آواز شب ترس و وحشت را از دلش رها نمود و وی را بسوی سرنوشت خود راهی کرد:مرگی ارام!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷

شاهزاده خالص


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۵۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 460
آفلاین
شب‌هنگام کنار دریاچه آرام نشسته بود و آواز می‌خواند تا مشغول شود و ترس‌اش را کنار نهد و از وحشت مرگ رها شود.

=========
تقریباً می‌شد همه رو با هم تو یه جمله جا داد. کلمات باید یه‌کم متنوع‌تر باشه. مثلاً: <جادو - گل - خرس - لباس - آبگوشت - عابر‌بانک - خون‌آشام>. این جوری متن‌ها برای استفاده از این کلمات باید طولانی‌تر بشن و می‌شه قدرت نویسنده رو در لینک کردن این مفاهیم به هم‌دیگه محک زد.




هوووم.... گرچه فقط تا حدی موافقم....اما خوب اینم حرفیه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۲:۴۱:۰۰

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۸۷

رون ویزلیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰
از پناهگاه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
شاید اگر کسی بی اجازه وارد اتاق می شد و او را که با صورتی رنگ پریده روی صندلی اش نشسته بود و چشمانش را بسته بود می دید خیال می کرد خوابیده است ...
چشمهایش را بسته بود و به چند ساعت دیگر که در انتظارش بود فکر میکرد.. ناخوداگاه وحشتی سرتاپایش را فرا گرفت ..
مرگ خیلی به او نزدیک بود .. فکر رها کردن کسانی که به او نیاز داشتند آزارش می داد .. اما می دانست که بعد از یک عمر خستگی به خوابی آرام و ابدی نیاز دارد ..
دیگر وقتش رسیده بود .. شب شده بود .. باید هری را پیدا می کرد ..
کنار پنجره رفت تا آخرین افق های خورشید زندگی اش را تماشا کند .. نگاهی به اتاقی که چندین دهه از زندگی اش را در آن سپری کرده بود انداخت .. اشیاء داخل گنجه هیس هیس ملایمی می کردند ..
فوکس شروع به خواندن آوازی غمگین کرده بود و انگار از حادثه ای که در شرف وقوع بود میترسید ..
به ساعتش نگاه کرد .. چیزی نمانده بود .. لبخندی به خاطره های گذشته زد و در را پشت سر خود بست !




ممنونم...تایید شد!!


ویرایش شده توسط nimnim در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۷ ۱۶:۱۲:۱۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۸ ۱:۱۲:۰۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۷:۱۸ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام

ساعت 11 بود که از خواب بلند شد، حوصله هیچ کاری رو نداشت، نمی دونست تا شب چیکار کنه، یکم دیگه سرجاش دراز کشید و به عکس روی اتاق خواب خیره شد؛ عکسی که روز عروسی با هم انداخته بودند، احساس ضعف می کرد به سمت آشپزخانه رفت و به فکر این بود که چه غذایی درست کنه که شام هم اونو بخورن......

ساعت هشت شب شده بود و آرام آرام احساس ترس وجودش را فرا می گرفت ترس او از مرگ نبود بلکه وحشت او به خاطر تنهایی بود. شوهرش هنوز مشغول کار بود منتظر بود که او بیاد و مثل همیشه کنارش بنشیند، و دوباره با هم آواز رهایی سر بدهند.


من برگشتم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.