هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸

سلسيتنا  واربك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۸ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۵۰ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۰
از ت مي ترسم!خيلي وحشتناكي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
رولی کوتاه(حداکثر 25خط) بنویسید که درآن چیزی را در خواب پیشگوئی میکنید.



تاريكي مطلق همه جا را فرا گرفته بود.شب سردي بود.تنها صدايي كه به گوش مي رسيد،صداي قدم هاي آهسته ي خودم بود.احساس بدي داشتم و شديداً ناراحت بودم.

درختاني كه در اطرافم بودند ،انگار هوشيار بودند و من را مي نگريستند و شاخه هايشان را با سرعت و قدرت زيادي تكان مي دادند.هيچ كس در آن جا نبود...هيچ كس...

حالا مي فهمم چه شده...من گم شده بودم!

از سرما مي لرزيدم.بالا را نگريستم.اما آسماني در كار نبود...آسمان در شاخه هاي انبود درختان گم شده بود.تنها درخشندگي ماه كه كامل به نظر مي رسيد ،به صورت بسيار كم و خفيفي از بين شاخه ها ديده مي شد.ترس وجودم را فرا گرفته بود. چرا گم شده بودم؟

صداي زوزه ي گرگ - شايد گرگينه - اي را از دوردست ها شنيدم.اطرافم را به دقت بررسي كردم.با ترس به راه خود ادامه دادم.به راستي پايان اين قدم هاي بيهوده چه بود؟!

ناگهان همه چيز در مقابلم تيره و تار شد.پس از مدت كوتاهي ،تاريكي ها كنار رفتند و متوجه شدم ديگر در آن جنگل نيستم.خدا را شكر كردم و اطرافم را نگريستم.روي تخت دراز كشيده بودم.دستم را نزديك چشمم آوردم تا آن را بمالم.متوجه زخم بزرگ و عميقي در دستم شدم.با دقت بيشتري آن را بررسي كردم.انگار زخم يك گاز گرفتگي بود.

وحشت وجودم را فرا گرفت.روبرويم زني ايستاده بود كه به نظر پرستار مي آمد.نه...او مادام پامفري بود.با چشمان گشاد شده ام او را نگريستم.او هم با ناراحتي من را زير نظر گرفت و دستم را گرفت و با اميدواري فشرد.

چرا؟!

نه ! با ترس با خود زمزمه كردم: «من گرگينه شده م...

***

-اه....سلسي پا شو ديگه...
- خيلي خواب آلويي!اههه!

چشمانم را به آرامي باز كردم.ليني و لايرا مقابلم ايستاده بودند.آيا من در درمانگاه بودم؟!آيا آن ها مي دانستند به چه موجود وحشتناكي تبديل شده بودم؟!چشمانم را ماليدم و با دقت بيشتري اطرافم را نگريستم.بلند شدم و روي تختم نشستم.بدون توجه به ليني و لايرا دست چپم را بالا آوردم تا زخمم را ببينم...

نبود!

من تمام آن ها را خواب مي ديدم.شادي وجودم را فرا گرفت.

-هي! هــــــــــي سلســــــــــــي!چي شده ؟!

با خوشحالي به ليني نگريستم و از جا بلند شدم و هورا كشيدم!هر دوي آنها با تعجب من را نگاه مي كردند.

لايرا نفس عميقي كشيد و گفت: « خوب سلسي ، لوس بازي بسه...بايد بريم جنگل !زود حاضر شو...»

- چي؟

- باو براي درس مراقبت از موجودات جادويي قراره بريم جنگل!تا شب هم قراره بمونيم.يعني اين جلسه فقط اردويي شده!عاليه نه؟

- چ...چي؟

با ناباوري نگاهش كردم.جنگل...سكوت...تاريكي...زوزه ي گرگ...گاز گرفتگي...

آيا خوابم در حال تعبير شدن بود؟!

***


ويرايش:
مــــــــــــــــع!چه شباهتي داره پستم با پست قبلي!به جان خودم وقتي مي زدمش پست قبليه زده نشده بود!اهههه!عجيبه!لطفا نمره كم نكنين چون وقتي مي خواستم پست رو بنويسم پست قبلي زده نشده بود و منم بعد چند ساعت فرستادمش و اينو ديدم!
مغسي!!


ویرایش شده توسط سلسيتنا واربك در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۲۳:۴۰:۴۸
ویرایش شده توسط سلسيتنا واربك در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۲۳:۴۷:۱۰

همون ليسا تورپينم!
تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
رولی کوتاه(حداکثر 25خط) بنویسید که درآن چیزی را در خواب پیشگوئی میکنید.


آن شب حس عجیبی داشتم ... کلمات و تصاویر مبهم و عجیبی در مغزم حرکت میکرد. گیج بودم و در جلوی چشمان تصاویر نامشخصی می دیدم. قطعا خوابم می آمد. شام سبکی خوردم و آن را با یک لیوان آب خنک تمام کردم. به سمت تختم رفتم و روی آن افتادم. بیرون پنجره هوا بارانی بود و رعد و برق گهگاه، شیهه میکشید و خواب از چشم من می ربود. کم کم نوای برخورد قطره های باران هم با شیشه اتاق شروع شد ... گویی باران حرف میزد .. کلمه به کلمه ، جمله به جمله و ذهن من حرف هایش را دریافت میکرد ... با تق تق دلنشینی به شیشه میخورد و کلمه به کلمه سخن میگفت :

فردا ... تاریکی ... درخت ... زوزه ... ماه کامل ... شکست ... خون ...

باران داشت حرف میزد ... باران داشت جمع میشد و دریا میشد و دریا رود و رود سیل ...

و بعد جوی کوچکی بود در میان یک جنگل ، اما همچنان لب هایش تکان میخورد و حرف میزد ...

درختان جنگل بلند و قطور بود. سکویا ها و بلوط ها بلند، با برگ های سبز راه آسمان را پوشانده بود و تا بی نهایت بالا میرفت. خاک مرطوب و نرم بود و جوی کوچکی از میان آن میگذشت ... تا اینکه ناگهان صدای جیغی شنیده شد و در چند ثانیه از میان درختان صدای خش خش برگ ها و شاخه ها با صدای نفس زدن فردی همراهی کرد. لحظاتی بعد جیمز سیریوس پاتر در حالی که سعی میکرد به درخت ها برخورد نکند، از میان تاریکی ها جنگل بیرون دوید و از روی جوی کوچک پرید ... پاهایش روی برگ ها لیز و خاک مرطوب جنگل لیز میخورد اما سعی میکرد تعادلش را حفظ کند و بدود ....

در کمترا ز چند ثانیه گرگینه کوچک و زشتی از میان درخت ها ظاهر شد و درست همان مسیر را به دنبال جیمز شروع به دویدن کرد. هر دو در چند لحظه در تاریکی جنگل ، بین برگ ها و بوته ها و تنه ها قطور درختان گم شدند ...

آب درون جوی هنوز داشت حرف میزد :

فردا ... تاریکی ... مرگ ... زوزه ... ماه کامل ... شکست ... خون ...

و ناگهان جیغ وحشتناک جیمز شنیده شد ...

----

از خواب پریدم ... عرق کرده بودم. بدنم به ملحفه چسبیده بود ... باید سریع به جیمز هشدار میدادم ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۲ ۲۰:۱۶:۴۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸

برتا جورکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 145
آفلاین
به سرعت پیش می رفت. درختان بلند و سر به فلک کشیده، اطرافش را محاصره کرده بودند. چیزی مانع حرکتش شد. وحشت همه ی وجودش را در بر گرفت. انگار دستی او را گرفته بود. ردایش را کشید تا خود را آزاد کند، اما ردا از وسط جر خورد. به پشت سرش نگاه کرد. بوته ای را دید که در آن گیر کرده بود. با خود گفت: سعی کن آروم باشی. اینجا هیچی نیست که ازش بترسی! ردایش را در آورد تا مانع حرکتش نشود. روی بدنش خراش های سطحی دیده می شد. اما این مشکلات کوچک نمی توانست مانع ادامه ی راهش بشود. هنوز هم می توانست علامت شوم را ببیند. دیگر فاصله ی زیادی با آن نداشت.
ناگهان صدایی به گوشش رسید. ایستاد به اطراف نگاه کرد. اما نمی توانست در آن تاریکی چیزی ببیند. دستش را در جیبش کرد تا چوبدستی اش را در آورد؛ اما چوبدستی آنجا نبود. شاید موقع دویدن از جیبش افتاده بود. اما او باید می رفت. شاید کسی به کمکش احتیاج داشت. ولی بدون چوبدستی چکار می توانست بکند؟
چند قدم دیگر برداشت. حالا به صدا نزدیک تر شده بود. با اطمینان می توانست بگوید صدای کشیده شدن ردا روی زمین است. یک قدم دیگر برداشت. ولی پایش را روی یک شاخه گذاشته بود. صدای قدم برداشتن آن شخص متوقف شد.انگار متوجه حضورش شده بود. برتا آب دهانش را قورت داد و چند قدم دیگر برداشت. حالا در محوطه ی بدون درختی ایستاده بود. علامت شوم درست بالای سرش قرار داشت. اما هیچکس آنجا نبود.
-بی عقلی کردی که اومدی.
صدای زنی از پشت سر او را از جا پراند. برگشت تا با او رو در رو شود. اما نمی توانست صورتش را تشخیص دهد. زن چوبدستی اش را بالا آورد و آن را روشن کرد. برتا یک قدم به عقب برداشت و زیر لب گفت:
-مورگانا؟
مورگانا لبخندی زد و گفت:
-درسته. چند وقتی بود خون نخورده بودم. برای همین تصمیم گرفتم علامت شومو به هوا بفرستم تا ببینم کسی حاضر می شه بیاد این جا تا ببینه چه خبره یا نه. به نظرم کار احمقانه ای بود. ولی مثل این که جواب داد. خوب حالا با زندگیت خداحافظی کن.
برتا با سرعت هرچه تمام تر شروع به دویدن کرد. اما سرعت خون آشام از او بیشتر بود. مورگانا در حالی که می خندید، گلوی برتا را گرفت و دندان هایش را به آن نزدیک کرد.

****
برتا که عرق سردی صورتش را پوشانده بود از خواب بیدار شد. سعی می کرد به آنچه که در خواب دیده بود، نیندیشد. در ضمن اصلاً قرار نبود به جنگل برود. در همان هنگام جغدی، نامه ای را روی سرش انداخت. برتا با دست لرزان نامه را باز کرد و آن را خواند.

دوشیزه برتا جورکینز
فردا کلاس گیاه شناسی در جنگل ممنوعه برگزار می شود. لذا چوبدستی خود را حتماً به همراه داشته باشید.
موفق باشید.
پروفسور ریتا اسکیتر



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۸

دراکو  مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
از دحام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
دستانش میلرزیدند.پسرک ضعیف شده بود.رنگ پریده چهره، لبان بی رنگ و بدن نحیفش به خوبی نشان میداد که تحت چه فشاری قرار گرفته.جلوی صورتش را پوشاند و بعد از چند لحظه اشک هایش فرو ریختند.
- نگران نباش!همه چیز خوب پیش میره.
- میرتل،تو اونو نشناختی.اگه این کار رو انجام ندم...میدونم که نمیتونم.
روح دختر به دراکو نزدیک و نزدیک تر شد.دستش را درون شانه او فرو کرد و زمزمه کنان گفت:اگه کشته شدی میتونی بیای پیش من!
دراکو به دختر نگاه کرد.سرمایی که در اثر برخورد با او در وجودش ایجاد شده بود کابوس شب گذشته را جلوی چشمانش آورد.

هوا سرد، تاریک و مه گرفته بود.دراکو و پیرمرد روی برج بلندی ایستاده و به هم خیره نگاه میکردند.باد تندی میوزید و موهای پسر و ریش بلند پیرمرد را جابه جا میکرد،رداهایشان به لرزه درآمده بود.
- شب بخیر دراکو.
چشمان آبی و معصوم پیرمرد در دل پسر شکی برانگیخت.چوبدستی را آرام تر از قبل گرفت.مه غلیظ تر از قبل شد و دیدن هرچیزی را منع میکرد.در این گیر و دار برق قرمز رنگی دل دراکو را لرزاند.لردسیاه کنار او ایستاده بود.صدای قهقهه بلندش در فضا پیچید.
- مالفوی؟!میترسی؟
چوبدستی را سفت تر گرفت.چشمان آبی درست مثل قبل به او نگاه میکردند.باز هم تردید...
- بکشش!
نفس های پسر تند تر شد.نمیتوانست جلوی لرزش دستانش را بگیرد.صدای فریاد در گوشش میپیچید.
- بکشش...بکش..بــــــــکـــــــــــشـــــــــش!
- نه!


دراکو به میرتل نگریست.با یادآوردن کابوس اشک هایش بیش از پیش سرازیر شدند.
- اون میگه اگه زودتر این کارو نکنم منو میکشه...
به آینه ترک خورده نگاهی انداخت.هری پاتر پشت او ایستاده بود.


منم سالم بودم
حالا خوب نگاه کن
اعصاب که ندارم
داره دکتر میزنه با چوب رو زانوم


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
باران هنگامه کرده بود.باد زمین را چنگ می زد ومی خواست زمین را از جا بکند.رشته های باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت.آب از
هرطرف جاری بود.دو مامور چوب به دست مردی راهمراهی می کرند.مرد پتوی خیس را محکمتر چنگ می زد ولی نفیر باد دست بردار نبود. درختان به جان یکدیگر افتاده بودند.مرد بی اعتنا پاهای مجروح و ورم کرده اش رابه آب می زد ودرگل فرو می رفت با این حال به راهش ادامه می داد به ناکجاها.

یکی از ماموران با صدای کلفتی گفت:مواظب باش اگه فرار کنی بهم گفتن که امونت ندم.

پس از ادای این جمله لگد سختی به مرد زد.مرد دستگیرشده از شدت خشونت له له می زد، دوست داشت ماموران را یکی یکی بدرد.
ناگهان به محوطه بازی رسیدند.بالای سرش سایه سیاهی را احساس می کرد.به نظر می رسید نقاب حزن انگیزظلمت بر سر مرد فرود آمده باشد.

از خواب بیدار شد.آخرین هجاهای افسون مرگ در ذهن کور وبی فروغش تداعی می شد.برایش دیگر عادی شده بود. خواب مرگ افراد آن هم چند ساعت قبل از مرگشان برایش خیلی عادی شده بود.یک لحظه چهره مردی در ذهنش آمد ...چقدر شبیه خوابش بودو چقدر شبیه خودش.

انگار هنوز هم به این حقیقت آشکار پی نبرده بود.مثل مجسمه بی جان روی تختش افتاد.بغضی گرفته داشت که نمی توانست با شیون آن را بیرون کند و نمی توانست آنرا ببلعد.اوتو تازه فهمید که چند ساعت تا مرگ بیشتر فاصله ندارد و چقدر کار نکرده وحرف نگفته وهزاران سوال بی جواب....


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۸ ۲۳:۲۸:۳۰

ما برای پوکوندن امدیم


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸

پروفسور پومانا اسپراوت old56


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۴۳ جمعه ۲۳ دی ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
رولی کوتاه بنویسید که درآن چیزی را در خواب پیشگوئی میکنید.30

- وقت خوابه شبتان بخیر

این صدای دامبلدور بود که به همه گفت که بخوابند من از روی صندلی بلند شدم و به سور رخت خوابم راه افتادم

2 مین بعد

رخت خولبم را آماده کردم.هوا تاریک شده بود دراز کشیدم و ....

*

همه جا صدای شرشر آب میداد. هوا بوی نم گرفته بود.صدایی از پشتم شنیدم.آن صدا صدای هی پاتر بود قیاقه اش خیلی عصبانی بود چوبدستیش را رو به من نشانه گرفته بود.گفت:آواداکداورا

من جاخالی دادم و فریاد زدم:چی کار داری می کنی؟

گفت:منو به لرد ولدمورت فروختی؟آواداکداورا و من دوباره جاخالی دادم
صدای بم از پشت آمد که گفت:نه اون تورو به من نفروخت هری!آواداکداورا.

طلسم به سینه ی هری خورد و ...

من از خواب بیدار شدم و فریاد زدم:هری


دیدگاه هر کس نشان


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۹:۵۹ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۱:۰۱ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
تاریک بود ... تو سرسرای قلعه راه می رفتم ... صدای چکه کردن قطره های آب همه جا می پیچید...
برای اولین بار بعد از سقوط لرد سیاه از راه رفتن به تنهایی در قلعه ترسیدم
صدا زدم : خانوم نوریس ... عزیزم ؟
اما نه صدایش را شنیدم و نه لمس دلگرم کننده و آرام بخش موهایش را روی قوزک پاهایم حس کردم.
لرزیدم و دستم را به دیواری گرفتم ... احساس کردم دستم در انبوهی از تارهای چسبناک فرو رفت.
عنکبوت! هزاران عنکبوت از دستانم بالا می رفتند.
عقب عقب رفتم و تا جایی که درد روماتیسمم اجازه میداد شروع به دویدن کردم.
ناگهان در دریاچه ی کم عمقی از آب فرو رفتم ...
نوری خفیف بر دیوار تابید
جمله ای با رنگ قرمز بر دیوار قلعه می درخشید
و در بالای آن
آویزان بر یکی از مشعل ها
پیکر نحیف موجودی بیجان بر دار آویخته شده
...
خیس از عرق از خواب پریدم : خانوم نوریس!!!



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
-فایده ای نداره تو هر چقدر خودت رو گول بزنی باز این تنها راه هیچ راه دیگه ای نیست.

در افکار پریشانم دنبال راهی میگردم تا از این کار سر باز زنم ولی خودم هم میدانم وقتش رسیده .

لسیوس کنارم به ارامی راه میرود و چیزهایی زیر لب میگیود اما من توجهی نمی کنم و باز هم فکر میکنم ولی هرچه بیشتر فکر میکنم مغزم کمتر یارام میکند دیگر راهی نیست بلند میشوم و باتکان سر به لسیوس میفهمانم که برای انجامش خواهم رفت.

هوا سرد است و روی زمین چند سانتی برف نشسته ساعت را نمی دانم ولی هوا خیلی تاریک است همین طور که راه میروم سه نفر پشت سرم مرا همراهی میکنند.

پس از مدتی نا معلوم که در حال حرکت بودیم ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم رسیده بودم به نقطه پایان ولی این پایان برای کی بود من یا ...

بادراد با قدم های سنگین به محل نزدیک شد همراهش پنج نفر بودند ؛ بادراد به شکل عجیبی پریشان بود و سرش را تکان میداد.

- چطور شد که ما با هم رو در رو شدیم چی شد من چی کم گذاشتم برای تو ترورس و با افسوس سرش را تان میدهد .

-قدم هامون اشتباه بود و این باعث شد هر کدوم برای دیگری یک تهدید بزگ باشیم.

-نه نه ، من راه اشتباهو رفتم ولی تو اصلا اشتباه راه رفتی بین اینها خیلی فرقه.

-بادراد هرگز خاسته من این نبود ولی سرنوشت ادمو به باز ی میگره.

سرم را تکان میدهم میدانم این همان اخر کار است در همین افکارم که یکی از افراد بادراد طلمی میفرستد ودر گیری شروع میشود دوئل وهشتناکیست نمیشود جایی را دید همه جا پر است از جرقه های نور دو نفر از یارانم بی جان روی زمینند نگاهی دقیق می اندازم و میبینم تمام یاران بادراد مرده و او تکی است در همین هنگام می خواهم به سرورس دستور دهم که شلیک نکند ولی طلسم بادراد سینه سوروس را می شکافت فهشی میدهم و میخوام همه چیز را تمام کنم که میبینم بادراد چوبش را انداخته و دست هایش را بالا گرفته.

-چی کار می کنی

-تمومه تو منو نکشی چند سال دیگه از پیری می میرم و لی تو هنوز جونی به راهی که فک میکنی درسته برو یا همین راهو ادامه بده.

صحبت با بادراد فایده ای ندارد چوبم را بالا می برم هیچ کدام از عضلاتم به اختیار خودم نیست نوری سبز رنگ چشم هایم را میزند و جن پیر بر روی زمین می افتد.

به جن توجهی نمی کنم ولی درونم اشوبیست ، با خودم به شدت درگیر هستم و لی در ظاهر خیلی خوشک نمود پیدا میکنم .

روبه برویم را نگاه میکنم و در خانه را میبینم به ارامی در را باز می کنم و همه روستانم را میبینم که چوب هایشان را به سمت من گرفته اند تعجب نمی کنم چون میدانم این خخیانت از طرف کیست فقط افسوس می خورم طلسم های سبز زیادی به بدن میخورد و دیگر من ، من نیستم.

چشمانم را باز میکنم چوبم را بلند میکنم و مهکم در دست میفشارم نمی خواهم باز خیانتی علیهم صورت گیرد در همین هنگام لوسیوس وارد اتاق میشود و نور چوبش را رویم می اندازد من قبل از اینکه حرفی بزند پیش دستی می کنم:
بلاخره باید باهاش روبه رو شم ؛ هرچقدر که طولش بدم بازم همین میشه و خیانت تو منو نابود میکنه لوسیوس.

لسیوس با رنگی پریده از اتاق خارج میشه و من رو با افکار پریشونم تنها میزاره.


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
نگاهم به سوي دستان ِ خونين خواهرم خيره مانده بود. مغزم به كندي ِ حركت پاهاي لاك پشتي پير حركت ميكرد. احساس ميكردم براي به كار انداختن آن بايد با تمام وجودم سختي بكشم و درد. اما درد چه بود؟ درد! لبانش از ترس ، يا نميدانم ، از سرما مي لرزيد. چنان به هم ميخورد كه گويي دو دست ِ نامرئي فك ِ زيرين و رويي او را به هم ميكوبند. جيغ كشيد!

صداي ِ ترسناك و خشمگين ِ جيغش در ميان ديوار هاي سرد و سنگي و خزه بسته پيچيد. تازه متوجه ميشدم كجا هستيم. تازه مي ديدم. چشمانم به نوري كه از سوراخ تنگ ديواروارد ميشد عادت كرد! با اينكه نور كم بود، اما احساس ميكردم مرا كور ميكند. احساس ميكردم سال هاست نور طبيعي را نديده ام!

بالاخره متوجه شدم من هم ميتوانم تكان بخورم. قدمي به سمت فلور برداشتم. زير چشمانش فرو رفته بود و قرمز رنگ شده بود. درد ِ كشنده اي در پهلوي ِ خودم احساس ميكردم، اما بي توجه به او بدنم را به سوي خواهرم ميكشيدم. او تنها كسي بود كه داشتم. دستش را گرفتم.

واي خدايا ! مثل دست ِ مرده سرد بود. لبخند كمرنگي برلبان ِ بيرنگش بود. هنوز ميلرزيد. بغلش كردم. سعي ميكردم بفهمم چرا حالش اينقدر خراب است. دستان ِ خونينش را به موهايم كشيد، شايد سعي داشت نوازشم كند.

خون از شكمش بيرون ميزد. نميدانستم چرا، نميتوانستم به ياد بياورم. اما مطمئن بودم چيزي به او حمله كرده بود! كسي يا چيزي اين كار را با او كرده بود. تمام وجودم را نفرت و عصبانيت، و ترس، تسخير كرده بود. اگر فلور را از دست مي دادم، براي تمام عمرم حسرت بودنش را ميكشيدم. دلم ميخواست همه چيز از اول شروع شود. سايه ها دورمان را تنگ تر ميكردند.

خدايا ، اين ها چيستند؟

نگاهي كه به اطراف مي اندازم. متوجه ميشوم كجاييم. من فلور را به زحمت سرپا نگه داشته ام. ميدانم با تكان دادنش ، جانش به خطر ميافتد. اما با تكان ندادنش هم خطر تهديدش ميكند. او را به سمت پله ميبرم. ما در پاگرد ِ اول ِ پله هاي خانه امان هستيم. اما ديوارهاي ِ خانه سنگي و خزه گرفته شده است و هيچ فرشي روي پله ها نيست. چوب ِ برخي جاها شكسته است.

دست فلور را رها نميكنم. بي رمق است، اما هراز چندگاهي دستم را فشار ميدهد. كنارش مينشينم. زير لب ميگويم:
- تنهام نميذاري، قول بده من رو تنها نميذاري.
همان لبخند ِ بي رمق و كم رنگ را تحويلم ميدهد. سعي ميكند نفس بكشد، اما ميبينم كه گلويش رو به كبودي ميرود. جيغ ميكشم! صدايش ميزنم. اما سرش رفته رفته شل ميشود. تعادلش از دست ميرود، با تك سرفه اي ، هرچند كوچك، يك كف دست خون بالا مي آورد. آرام ميگيرد... اما آرامشي ابدي.

از گوشه ي لبش كه به لبخندش باز است، خون جريان دارد. لخته لخته است، اما جاري! مغزم از كار مي افتد. قلبم در سينه ام فرو ميريزد. هميشه از اين وحشت داشتم. از اين لحظه ميترسيدم!

جيغ كشيدم. دوباره! شايد سه باره، نميدانم. اهميتي ندارد! خواهرم را، تنها فاميلم را از دست داده بودم. اشك هاي داغ و شورم وارد دهانم ميشد. بي اختيار كنارش زانو زدم و سرش را نوازش كردم. دو يا چند سايه ي سياه روي ديوار مي ديدم. هركه بودند، به دنبال من هم مي آمدند اما نميخواستم منتظر بمانم. بدون فلور، دليلي براي زندگي ندارم.

نه دليلي دارم، نه كسي را دارم.

به پشت برش گرداندم، دستش را دور گردنش انداختم تا از خانه خارجش كنم. چشمانش باز بود، دلم نمي آمد او را تكان دهم. خيلي خيلي خسته تر و آشفته تر از اين بودم كه اين كار را بكنم. صدايش زدم:

-فلور، خواهش ميكنم خودت برو بيرون.
بعد سعي كردم درك كنم. او مرده! كاري از دست ِ من بر نمي آيد. اگر او اينجا بود، ميگفت كه خودم را نجات دهم. اما من نشسته ام كنار جنازه ي خونين او و گريه ميكنم. چشمانش را به دست ميبندم و كنارش ميخوابم. دستش را دور كمرم مي اندازم، در بغل ِ او خوابيده ام. براي اولين ، و آخرين بار ....

----

صداي پا، از خواب ميپرم. نگاهم به سقف خانه مي افتد. با وحشت متوجه ميشوم چوب هاي سقف در حال تغيير شكل دادن به سيمان و سنگ هستند. جيغ ميكشم! خواب ديده بودم فلور مرده!!!‌

- فلور !!

از روي تخت پايين ميپرم. عرق كرده ام، يا خودم را خيس كرده ام. اهميتي نمي دهم. در را كه باز ميكنم سرهايمان به هم ميخورد. او سالم است. سالم تر از من!‌و چوبدستي اش را به سمت ِ‌سقف گرفته است و در حال ِ تغيير دكوراسيون خانه براي تولد من است.

لبخند ميزند، و جوابش را ميدهم.

برميگردم كه به اتاق بروم، لحظه اي مكث. احساس ميكنم، بر ميگردم. سايه اي به سرعت از جلوي چشمم رد ميشود. برخورد ِ‌ باد و گوشه ي تيز لباس را حس كرده ام، اما ...

سرم را تكان ميدهم تا فراموشش كنم.
همش توهمه !!

وارد اتاق ميشوم و در اتاق را ميبندم.


[b]دیگه ب


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
جلسه چهارم پیشگوئی

شب بود. تاریکی همه جارا فرا گرفته بود. صدی لرزان رود خروشان، تنها نشانه زندگی بود. ناگهان، با صدای خفیفی، فردی در کنار دریاچه ظاهر شد.مرد کمی به دور وبر خود نگریست و بعد بسوی یکی از کوچها حرکت کرد. صدای خش خش ردای مرد بر روی سنگفرش قدیمی خیابان شنیده میشد. مرد کمی در آن خیابان جلو رفت وبعد، جلوی دری قدیمی ایستاد. مرد چوب عجیبی را از ردایش دراورد و بسوی در نشانه گرفت. نور عجیبی از سر چوب پدیدار شد و بعد، در با صدای جیر جیر باز شد.
***
فردی بر روی فرش قدیمی خانه افتاده است. وی، ناله کنان به شخص دیگری نگاه میکند.نور کمسوی خانه صورت شخص رو روشن کرده است. چشمان قرمز مرد وی را میترساند. او التماس کنان نگاهی به لرد سیاه کرد و لب گشود، ولی قبل از این که سخنی از دهانش بیرون بجهد، درد تمامی وجودش را فرا گرفت. لرد تاریکی از جای خود بلند شد و همان طور که با چشمان قرمز رنگش به او نگاه میکرد، گفت: فرصتت را از دست دادی! حال آماده رنجی باش که آزادت نمیکند.
مرد باری دیگر ناله کنان چیزی را زمزمه کرد،سعی کرد خود را به ردای لرد برساند .اشک در چشمانش حلقه زده بود.التماس کنان به لرد خیره شد:نه...خواهش میکنم!
نور عجیبی بسوی مرد جهید و همان درد قبلی بسویش آمد. با تمام وجودش فریاد کشید،ولی گویا صدایی از گلوی خشکش بیرون نیامد. و سرانجام، نور سبزی برای چند ثانیه اتاق را روشن نمود.
***
با وحشت از خواب پرید. عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. مونتگومریاز جای خود بلند شد و با پریشانی به خوابی که دیده بود اندیشید. پس پیتر پتی گرو هم روزی توسط لرد خواهد مرد.


تکلیف: رولی کوتاه(حداکثر 25خط) بنویسید که درآن چیزی را در خواب پیشگوئی میکنید.(مثل رول بالا)30


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.