هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 588
آفلاین
خلاصه:
اعضای ارتش قدرتمند وایت تورنادو بعد از گردش طولانی، برای گذراندن شب به داخل قلعه نفرین شده ای رفتند. در قلعه، طی یک اتقاق عجیب، آنها وارد سرزمین سایه ها شدند. این سرزمین، مکان سکونت موجودات شیطانی و پلید هست.برای نجات از سرزمین تنها یک راه وجود داره! پیدا کردن درب خروجی. اعضای ازتش برای پیدا کردن درب خروجی در اون سرزمین خطرناک حرکت میکنن. همشون خستن و برای همین، کمی بگو مگو میکنن باهم. ناگهان، در یکی از همین بحثها، ارتشیها احساس میکنن که چیزی بهشون درحال نزدیک شدنه، چیزی که میتونه خطرناک و پلید باشه. جسیکا موجود رو با ورد از اونجا دور کرد. ناگهان، ، اعضای اترش متوجه شدن که یکی از بچه ها نیست. در همان حال، لینی که تبدیل به یک تلهپورتر( بعضی از موجودات میتونن یک انسان رو تسخیر کنن، این موجودات عموما از تیره هوشمندان هستن، و در واقع بعد از تسخیر، اون فرد تبدیل به تله پورتره اون موجود میشه و افکار و اعمالی که اون بخواد رو انجام میده!) شده بود، بچه هارو به ماکن نامعلومی راهنمایی کرد.
_______________________________
صدای برخورد موجها به صخره های تیز و بزرگ کوه شنیده میشد. باد سرد و زمستانی موهای پریشانش را تکان میداد. او بر بلندای تخته سنگ بزرگی، در تاریکی مخمل گون شب افتاده بود. در زیر پایش، دریای خشمگین به سنگهای کوه ضربه میزد. او سرش را برگرداند. موجود زشت و ترسناکی با بدن لزج در نزدیکی وی ایستاده بود. هیولا، که بجای صورت دهان بزرگی پر از دندهانهای تیز داشت، صدای عجیبی از خود سر داد و بعد آرام گرفت. گودریک که از ترس شوکه شده بود، با چشمان باز به موجود خیره شد. موجود قصد کشتن او را نداشت؛ آنها گودریک را برای بدست اوردن سایر گروه آورده بودند!

***

همگی به سرعت بسوی جایی که لینی گفته بود حرکت کردند. ماه تابان تنها منشاء نور بود. اعضای ارتش چوبهای خود را، که روزنه لوموس از آخرش بیرون امده بود، محک تر از قبل در دست گرفته بودند. هاگرید بدن بیجان لینی را بر دوش خود داشت و برای روحیه دادن به سایرین، آواز نسبتا شادی را زیر لب تکرار مینمود.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 805
آفلاین
هیچکس حرفی نمیزد. گویی در جا خشکیده بودند، در میان آن همه مشکلات، گم شدن یکی از بچه ها دردی بس عظیم بود.
مونتگومری که سعی میکرد خود را خونسرد جلوه دهد گفت : امم... فکر میکنم...جیمز!
همه دیوانه ور اطرافشان را نگاه میکردند، کسی باور نمیکرد پسرک کوچک این چنین سریع ناپدید شده باشد. استرجس دندان غروچه ای کرد و گفت : حالا باید چکار کنیم؟ها؟ جایی بهتر...
- تموم کن این بحثو استر!انقدر که تو نگرانی و در خطر، ما هم همینطوریم! مفهومه؟


در این بین، لینی که همچنان روی زمین دراز کشیده بود، شروع به زمزمه کردن کلماتی کرد...
- زیر دریا، در دل کوه ها، نقب...
تاب نیاورد تا کلمه آخر را کامل ادا کند و از هوش رفت. جسیکا به سرعت با دستش نبض دختر کوچک را گرفت. سپس سر بلند کرد و گفت : زنده ست، اما نمیدونم اون کلمات چی بودن.


لحظه ای سکوت...

- سارا که مدام دایره وار قدم میزد بی مقدمه گفت : فکر میکنم... اون به یه تله پورتر تبدیل شده!
در میان بهت سایرین، سارا ادامه داد : بعضی از موجودات میتونن یک انسان رو تسخیر کنن، این موجودات عموما از تیره هوشمندان هستن، و در واقع بعد از تسخیر، اون فرد تبدیل به تله پورتره اون موجود میشه و افکار و اعمالی که اون بخواد رو انجام میده!

سپس نگاه ملتمسانه ای به بقیه کرد و گفت : فکر میکنم اون به وسیله لینی میخواد ما رو راهنمایی کنه به جایی که میخواد!
آبرفورث در حالی که محکم سنگی را لگد میکرد گفت : خوب بپرسین ازش، اگه میتونه پیام بیاره، پیامم میتونه ببره!


استرجس متفکرانه پاسخ دادا : نه آبر، این یه ارتباط یه طرفست! تازه اگر هم میشد، اون موجود قطعا...
در همین لحظه بود که لینی دوباره لب به سخن باز کرد : برید به سمت غرب، به سمت جنگل درختان خشک...


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۷ ۱۶:۴۹:۱۸

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

آلیشیا اسپینتold*


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۳۱ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
از زیر آسمون آبی
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
همگی سر جای خود میخکوب شده بودند.چیزی به طرف آن ها می آمد. به قدری کافی نزدیک شده بود که همه می توانستند چهره ی او را ببینند. شکل مشخصی نداشت. مثل شبح یک انسان بود. در تمام اجزای صورتش چشمانش مشخص تر از بقیه بودند. هیچ کس نتوانست به چشمان او نگاه کند..مونتگومری جرئت به خرج داد و چوبدستی اش را به طرف آن موجود شبح مانند بالا گرفت . اما هیچ وردی به ذهنش نرسید. ناگهان صدای جیغ بلندی شنیده شد. لینی به زمین افتاده بود و بلند جبغ می کشید . نگاهش به نگاه آن موجود دوخته شده بود و نمی توانست آن را از او بر گیرد. همه به به طرف لینی دویدند.جسی فریاد زد:
- نگاهش نکن لینی. نگاهش نکن لینی!
ناگهان وردی به ذهن جسی رسید.
- اسپکتو پاترونوم
سپر مدافعی به طرف آن شبح دوید و در برابر چشمان متعجب همگان او را فراری داد. لینی از جیغ کشیدن دست برداشت . ولی هنوز داشت گریه می کرد. همه سعی می کردند او را دلداری بدهند.سارا گفت:
- چی شد لینی؟
لینی آرام گفت: نفهمیدم. انگار نگاهم رو دزدید. یک دفعه نگاهم به نگاهش گره خورد . در تمام بدنم درد را احساس می کردم. چیز های وحشتناکی رو دیدم. خیلی وحشتناک...
لایرا او را در آغوش کشید و گفت: آروم باش . دیگه همه چی تموم شد . آروم باش.
لینی در آغوش دوست صمیمیش آروم شد. مونتی به جسی گفت:
- تو از کجا فهمیدی که سپر مدافع اون رو فراری می ده؟
جسی: من نمی دونستم . تنها وردی بود که اون لحظه به ذهنم رسید.
مونتی رو به بچه ها کرد و گفت: مراقب باشید. ممکنه چیزای بدتری پیش رومون ظاهر بشه. چیز هایی که جادوی اونا خیلی قویتر از این چیزایی که می بینیم باشه. جادو هایی که دیگه شاید با اسپکتو پاترونوم هم دفع نشه. اینجا خیلی بی رحمه. ما باید هر چه زودتر در خروجی رو پیدا کنیم. مگرنه ممکنه هممون
بمیریم.حتی شاید چیزایی ترس ناک تر از مرگ هم به سراغمون بیاد.همگی چوبدستی هاتونو بالا بگیرید و ... و خونسردیتونو حفظ کنید.
خودش هم به جمله ی آخری که گفت باور نداشت. مونتی همه ی بچه ها را از نظر گذراند . ناگهان رنگش پرید و گفت:
- بکی از بچه ها نیست.



Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 993
آفلاین
لایرا لحظه ای ایستاد و به عقب برگشت و رو به بقیه گفت :
_ من صدایی شنیدم! شما متوجه چیزی نشدید؟

مونتگومری سرش را به نشانه " نه " تکان داد و سپس دستش را بروی شانه لایرا گذاشت تا بدین وسیله او را از ترسی که در واقع بر همه حاکم شده بود کمی برهاند.

لایرا نیز به خود این تصور که " این تنها یک خیال بوده است " را تحمیل کرد و دیگر چیزی نگفت.

فضای اطرافشان غم انگیز بود. مانند آن بود که خورشید را در بند کرده باشند و او هرچه برای رهایی خود تلاش می کند ثمری ندارد و باز بر سراپرده جنگل بزرگ، سایه ای بی نهایت امتداد دارد.

ریپر که دقایقی بود ساکت شده بود بار دیگر شروع کرد :

_ وااق واق واق... واق...

مارج ایستاد و به ریپر نگاه کرد. سپس بروی زانوانش بروی زمین نشست و شروع به نوازش سر سگ کرد.

_ احساس می کنم ریپر متوجه چیزی شده. اون هیچ وقت بی جهت اینطور پارس نمی کنه.

سلستینا با تعجب چند قدمی به طرف مارج و ریپر برداشت و گفت :
_ بس کن مارج! اون سگ همیشه بی جهت پارس می کنه. چرا سعی نمی کنی به جای گفتن این چرندیات و ترسوندن ما یکم امیدواری بدی؟

مارج بلند شد و گفت :
_ چرندیات؟ گفتی چرندیات؟ واقعا که این وضع غیر قابل تحمله...

مونتگومری با عجله دخالت کرد و گفت :
_ بچه ها آروم باشید. سلسی می دونم کمی عصبی هستی ولی ما اینجا نباید با هم دعوا کنیم. باشه؟

و سپس نگاهی به بالای سرش، به آسمان گرفته و شاخه های پر پیچ و خم و عجیب درختان کرد و گفت :
_ منم فکر می کنم که یه چیزی اینجا تغییر کرده. یه لحظه گوش کنید! صدای باد قطع شده!

جسی با نگرانی به مونتگومری نگاه کرد و گفت :
_ انگار چیزی داره به ما نزدیک می شه. آره! اونجا رو!



Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



آبر تكاني به رداي خاك گرفته اش داد، اخمي كرد و گفت:
- خداي من ! بعد از سه روز پياده روي و خستگي پرت شدن به يه جاي متروكه و شيطاني محشره ! ..وتّنِ صدايش هر لحظه بالاتر ميرفت تا اينكه بلاخره مونتگومري را مستقيما" مخاطب قرار داد و گفت:
- ما منتظر مرگ ميمونيم و صميمانه از لطف فرمانده متشكريم !!!

در چشمانِ مونتگومري عصبانيت موج ميزد، مسلما" او جدا از ديگران در كنارِ شومينه لم نداده بود، او آنجا بود و مرگ او را نيز تهديد ميكرد! ... بلاخره مشاجره ي لفظي بچه ها با پارس هاي ريپر و فنگ تمام شد!


كلماتِ روي تابلو لحظه اي از جلوِ چشمانِ جسي دور نميشد، در بين راه مدام با لارتن، استرجس و ديگران در اين مورد بحث ميكردند.
مه غليظ تر شده بود، سرما تا مغز استخوان نفوذ كرده بود، جز صحبت هاي اعضا، صداي هيچ جنبده ي ديگري شنيده نميشد، خورشيد نمي تابيد... تنها سايه بود و سايه !!!

كمي گذشت، جنگلي بكر و وهم آلود جلوي رويشان قرار گرفت. منيروا با دقت به جنگل خيره شد و گفت:
- تا چشم كار ميكنه جنگل هستش، شرق و غرب !
عمه مارچ غرولندي كرد و با آليشيا مشغول صحبت شد! آنها راهي نداشتند، هوا هنوز اندكي نور داشت كه همگان كنند روز است.
استرجس كمي جلوتر رفت، طلسمي را زير لب زمزمه كرد، نتيجه اي نداد، سپس با اندكي خاطر جمعي پا به جنگلي ناشناخته گذاشت.

جنگلي مرطوب بود، مه اي كمتري را در خود جاي داده بود، درختانِ قديمي و در هم تنيده، ريشه هايي كه از خاك قد راست كرده بودند. شاخه هايي كه تا زمين رسيده بودند. اما تنها چيزي كه عجيب بود، رنگِ برگها بود، آنها سبز نبودند! ... درختاني با برگهاي خاكستري!


جيمز سيريوس كه چوبدستي اش را محتاطانه در دست گرفته بود، و به آرامي حركت ميكرد با صدايي نجوا مانند گفت:
- كسي ميدونه ما داريم كجا ميريم ؟! اينجا به نظرم مشكوكه !!!
استرجس شاخه اي را از جلويش كنار زد و گفت:
- در همه چيز استثنا وجود داره جيمز ! ... ما ميريم كه دربِ خروجي براي رفتن به دنياي خودمون رو پيدا كنيم!

كسي نميدانست چند دقيقه است كه راه ميروند، اما تنها چيزي كه كاملا" مشهود بود، نزديكي بيشتر درختان و سخت شدن مسير بود!
- واق واق واق !! واااق واق وااااق ...
صداي پارس هاي ريپر بلند شد، عمه مارچ كه عالمش را خستگي ميدانست ديگران را با نگاههاي خصمانه اش مواخذه ميكرد، اما غافل از آنكه ريپر عبور سايه را از پشتِ بوته ها حس كرده بود !!






Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
مارج درحالي كه سعي ميكرد از روي زمين برخيزد، ريپر را كه ناله كنان زوزه هاي آرامي مي كشيد، درآغوش گرفت و آب دهانش را با خشم جلوي پاي هري پاتر پرتاب كرد. هري در دنياي از حيرت و نفرت، از شدت سوزش پيشاني اش را در دست گرفته بود؛ نفرت از حضور مارج و حيرت از اينكه زخم را، سالها بود كه بر سر نداشت!

مونتگومري كيف سنگينش را كه روي هرمس -جغد كوچك پرسي- افتاده بود، بر مي داشت و پرسي در جستجوي عينكش، روي زمين خم شده بود.

سرتاسر جاده تا مكان غار را، ابر رقيقي از مهي بو دار، پوشانده بود. اطراف چشمان جسيكا را، چين اضطراب پوشانده بود؛ چه بسا از طرفي براي درميان گذاشتن جملاتي كه در ذهنش غوطه ميخورد با وايت تورنادويي ها، دودل بود؛ و از طرف ديگر شايد حس ميكرد كه ديگران هم همان حي ناخوشايند او را تجربه كرده اند. ناگهان با ضربه ي آرامي كه به شانه اش خورده بود از جا پريد، برگشت و لارتن را ديد كه با اخمي عميق به چشمانش زل زده بود.

- تو هم به همون چيزي كه من ميدونم فكر ميكني؟!

جسيكا آهي از سر نااميدي كشيد؛ آرزو ميكرد تمام اين حادثه ي بر هم خوردن گردششان، كابوسي بيش نباشد؛ حس خوبي نداشت و به بقيه ي گروه كه روي پا ايستاده و در دسته هاي دو يا سه نفره درحال گفتگو بودند، نگاه كرد.

- خيلي از ما در مورد سرزمين سايه ها ميدونيم و تجربه ي زيادي براي مبارزه داريم. ولي ميدوني چيه لارتن... ترس من از موجودات شيطاني اونجاست؛ طريقه ايي كه به ما آسيب مي رسونن لارتن! تو ميدوني اون آدمهاي شيطاني، با نگاه هاشون چطوري جادو ميكنن. از اينكه قلبم تحت تاثير جادو سياه بشه ميترسم لارتن...

هوا سرد بود و مارج با بدخلقي اظهار تشنگي ميكرد؛ روبيوس جلوي فنگ را گرفته بود تا ريپر درگير نشود.

هر كسي انگار منتظر ديگري بود تا قدم اول را بردارد. سلسيتنا، در كنار ليني و لايرا به آرامي صحبت ميكرد تا آبرفورث كه هدر رقتن وقت حوصله اش سر رفته بود، با صداي بلندي همه را صدا كرد تا جمله هاي پيش از شروع اين راه ناشناخته را به زبان بياورد...


موندنی شو!


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 588
آفلاین
ماموریت ارتش قدرتمند وایت تورنادو

کاخ مونیخ، قلعه بزرگ و قدیمی، بالای تپه ای در جنگلهای مونیخ قرار دارد. بعضی از پنجرهایش شکسته و برخی دیگر تختهکوب شده میباشند. این قلعه روزی بعنوان یکی از بزرگترین و باشکوهترین قلعه های مونیخ بود، ولی حال، از آن بعنوان قلعه ای قدیمی و متروک نام برده میشد. بگفته اهالی آن دور وبر، این قلعه مکانی نفرین شده میباشد. مکانی که بیش از 3 قرن پیش، خانواده جانسون بدون هیچ دلیل در آن ناپدید شدند و بعد از آن، هیچ کس آنهارا ندید. خانواده جانسون ها یکی از خانواده های عجیب آن منطقه بودند. تا جایی که تاریخ آن محله بیاد داشت، این خانواده از قدرتهای عجیب و وحشتناکی برخوردار بودند. قدرتهایی که همه اهالی آن دهکده از آن وحشت داشتند.

***

مونتگومری و مینروا از میان درختانی که در کنار رودخانه روییده بود، رودخانه را دنبال میکردند. کمی آن طرف تر، دیگر اعضای ارتش وایت تورنادو نیر بدنبالشان راه افتاده بودند. از زمانی که آنها هاگوارتز را برای گردش ترک کرده بودند، چند روزی میگذشت. همگی خسته و گرسنه بودند. مونتگومری مکث کوتاهی نمود ورو به گروه گفت: امیدوارم تا شب جایی برای خوابیدن پیدا کنیم. فکر نکنم تا دهکده بعدی راه زیادی مونده باشه.
مونتگومری این را گفت و بعد به راه خود اامه داد.زمان به آرامی میگذشت. سرانجام، آنها به ساختمانی قدیمی در جنگل رسیدند. آن محل مخروبه بود. هر چیزی که از سنگ و آهن ساخته نشده بود، بطوری عجیبی سوخته و به خاکستر تبدیل شده بود. در میان خرابه ها، قلعه بزرگی سر به آسمان زده بود. برجها، برجکهای مخصوص توپ و دیوارهای قلعه دستنخورده باقی مانده بودند. لبخند کمرنگی بر لبان مونتگومری نقش بست. وی رو به گروه کرد و با خوشحالی گفت: امروز رو همینتو میمونیم. فکر کنم قلعه خالی باشه. میریم تو تا ببینیم چطوریه.
با شنیدن این،همگی با شوق و خوشحالی بسوی قلعه حرکت کردند.بر دیوار قلعه، کلمات بزرگی "قلعه مونیخ" را بر آن حک کرده بود. داخل قلعه آرام و ساکت بود. در انتهای سالن ورودی، میز درازی قرار داشت. بر روی میز، پارچه سفید و خاک گرفته انداخته و روی آن را به کریستالهای نقره و قدیمی تزیین کرده بودند. مونتگومری نگاهی به دور و بر خود انداخت و با صدای بلند گت: سلام...کسی اینجا نیست؟
هیچ صدایی بجز انعکاس صدای وی در قلعه خالی شنیده نشد. مونتگومری کیف سنگین خود را بر زمین گذاشت مشغول دیدن قلعه شد. ناگهان، با صدای مهیبی درب بزرگ قلعه بسته شد.همه سرها بسوی در چرخید. باد سردی بدن همگروهیان را در بر گرفت. در همان حال، صدای مکش هوا شنیده شد و سپس، درد عجیبی در بدن همشان رخنه کرد. فشار باد سنگینی دردناکی را بر بدنشان میاورد. هیچ کس نمیدانست چکار باید بکند. باد بیرحمانه به صورتشان شلاق میزد و بعد، پس از گذراندن چند دقیقه دردناک که همچون یک عمر سپری شده بود، سکوت همه جارا فرا گرفت.

***

جسیکا چشمان خود را باز نمود. چیز زیادی از اتفاقات گذشته را بیاد نمیاورد. آخرین چیزی که در خاطره داشت، فریاد دردناکی که بر اثر شکنجه باد در قلعه میکشید، بود. . وی به دور و بر خود خیره شد. اکثر گروه وایت تورنادو بهوش آمده بودند. آنها نیر همچون وی از این اتفاق شگفت زده بودند. گویا باد انها را در جهانی دیگر فرود آورده بود. دور تا دور آنها را کوه های عظیم و صخره های دراز احاطه کرده بود. در نزدیکی، جاده ای سنگفرش شده دیده میشد. جاده راه خود را غاری در کوه باز مینمود. در کنار جسیکا، تابلوی چوبینی قرار داشت. بر روی تابلو، با خط بدی "سرزمین سایه ها" کنده کاری شده بود. جسیکا به تعحب به تابلو خیره شد و به حافظه خود رجوع کرد:
سرزمین سایه ها، جایی که موجودات شیطانی و پلید در ان سکونت گزیدند! برای نجات از سرزمین تنها یک راه وجود دارد! پیدا کردن درب خروجی.
________________________________________
شرکت برای تمامی گریفیندوری ها ازاده. برای اطلاعات بیشتر به تاپیک ارتش مراحعه کنید.

ویرایش:
به هیچ عنوان محفلیها یا مرگخواران رو وارد داستان نکنید. این داستان ربطی به لرد و جنگ بین لرد کبیر و دامبلدور نداره!


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۶ ۱۸:۳۱:۱۸

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 138
آفلاین
"او"

این تاپیک تا اطلاع ثانوی قفل میشه!
قراره سوژه ی جدید در اینجا پیاده بشه و طبق سوژه ، عنوان تاپیک هم تغییر کنه! :proctor:

با تشکر
ناظر انجمن، رومسا


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۶:۵۰:۴۶


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
هرمیون عزیز.

آخه من دیدم کسی پست نمی زنه گفتم اینا رو شفا بدم. داستان تموم نشده فقط مأموریت ها با وجود پدر و مادر هری و نویل انجام می شه. بعد هم من توی پستی که ویرایش نشده بود طوری نوشته بودم که باید همین طوری ادامه می دادن.

برای خوانندگان:

شما باید بدانید از این به بعد هری عضو محفل است
در ادامه داستان ولدمورت قرار است مکان جاودانه سازهایش رو لو بدهد و سپس با آنها روح خودش را کامل و در تمام آن عشق را پرورش بدهد.

این سوژه باید با حضور آلیس و فرانک لانگ باتم و چیمز و لیلی باشد
در آخر همه به هاگوارتز برگشته و در آنجا برای همیشه زندگی می کنند

سوژه بعد
بعد از تمام شدن سوژه اول ما در رابطه با هاگوارتز پست می زنیم

یعنی معلم ها باید به یک سری جادوگر، جادو گری یاد بدهند.

معلم ها:
تام ریدل > معلم دفاع در برابر جادوی سیاه
هری پاتر > معلم کلوپ دوئل
رونالد ویزلی> معلم شطرنج جادویی
نویل لانگ باتم> معلم گیاه شناسی
هرمیون گرنجر> معلم معجون سازی
ارنی مک میلان> معلم نجوم
------------------------------------------------
البته این نظر من بود


تصویر کوچک شده


Re: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 219
آفلاین
با سلام.
ریموس عزیز متاسفم که اینو می گم اما مزخرف تمومش کردی ها. از تو انتظار نداشتم.


ما بدون امضا هم معتبریم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.