ياهو
آبر تكاني به رداي خاك گرفته اش داد، اخمي كرد و گفت:
- خداي من ! بعد از سه روز پياده روي و خستگي پرت شدن به يه جاي متروكه و شيطاني محشره ! ..وتّنِ صدايش هر لحظه بالاتر ميرفت تا اينكه بلاخره مونتگومري را مستقيما" مخاطب قرار داد و گفت:
- ما منتظر مرگ ميمونيم و صميمانه از لطف فرمانده متشكريم !!!
در چشمانِ مونتگومري عصبانيت موج ميزد، مسلما" او جدا از ديگران در كنارِ شومينه لم نداده بود، او آنجا بود و مرگ او را نيز تهديد ميكرد! ... بلاخره مشاجره ي لفظي بچه ها با پارس هاي ريپر و فنگ تمام شد!
كلماتِ روي تابلو لحظه اي از جلوِ چشمانِ جسي دور نميشد، در بين راه مدام با لارتن، استرجس و ديگران در اين مورد بحث ميكردند.
مه غليظ تر شده بود، سرما تا مغز استخوان نفوذ كرده بود، جز صحبت هاي اعضا، صداي هيچ جنبده ي ديگري شنيده نميشد، خورشيد نمي تابيد...
تنها سايه بود و سايه !!!كمي گذشت، جنگلي بكر و وهم آلود جلوي رويشان قرار گرفت. منيروا با دقت به جنگل خيره شد و گفت:
- تا چشم كار ميكنه جنگل هستش، شرق و غرب !
عمه مارچ غرولندي كرد و با آليشيا مشغول صحبت شد! آنها راهي نداشتند، هوا هنوز اندكي نور داشت كه همگان كنند روز است.
استرجس كمي جلوتر رفت، طلسمي را زير لب زمزمه كرد، نتيجه اي نداد، سپس با اندكي خاطر جمعي پا به جنگلي ناشناخته گذاشت.
جنگلي مرطوب بود، مه اي كمتري را در خود جاي داده بود، درختانِ قديمي و در هم تنيده، ريشه هايي كه از خاك قد راست كرده بودند. شاخه هايي كه تا زمين رسيده بودند. اما تنها چيزي كه عجيب بود، رنگِ برگها بود، آنها سبز نبودند! ...
درختاني با برگهاي خاكستري!جيمز سيريوس كه چوبدستي اش را محتاطانه در دست گرفته بود، و به آرامي حركت ميكرد با صدايي نجوا مانند گفت:
- كسي ميدونه ما داريم كجا ميريم ؟! اينجا به نظرم مشكوكه !!!
استرجس شاخه اي را از جلويش كنار زد و گفت:
- در همه چيز استثنا وجود داره جيمز ! ... ما ميريم كه دربِ خروجي براي رفتن به دنياي خودمون رو پيدا كنيم!
كسي نميدانست چند دقيقه است كه راه ميروند، اما تنها چيزي كه كاملا" مشهود بود، نزديكي بيشتر درختان و سخت شدن مسير بود!
- واق واق واق !! واااق واق وااااق ...صداي پارس هاي ريپر بلند شد، عمه مارچ كه عالمش را خستگي ميدانست ديگران را با نگاههاي خصمانه اش مواخذه ميكرد، اما غافل از آنكه ريپر عبور سايه را از پشتِ بوته ها حس كرده بود !!