هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰
از ابرها!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


تازه " تلسکوپ" خریده بودم؛ یعنی باز این بابای عشق ِ ماگل ِ ما! واسه تولدمون اینو خریده بود! خلاصه گفتم چیکار کنم، دیدم یه" آسیاب" ِ " متروک" هست اون دور دورا، گفتم برم اونو رصد کنم!
خلاصه روش زوم کردم و دیدم تماما زهواردر رفته و "پوسید"ست! چیز خاصی واسه دیدن نداشت، توی هاگوارتز جاهای بهتری هست واسه فوضولی تا این خونه ماگلی!
اومدم تلسکوپو بچرخونم که دیدم یه چیزی برق زدن! و متوجه شدم که توی" اجاقش"، یه شعله ی لرزون هست. بیشتر زوم کردم و دیدم که یه سر" کوچیک" توش داره حرف میزنه!!!
یاد همین ارتباطای آتیشی خودمون افتادم! خیلی عجیب بود!

" مصمم" شدم که برم اونجا و ببینم چه خبره؛ التبه به فرمایش برادر محترم، مواظب بودم تا کار "احمقانه" ای نکنم!!!

سریعا آپارات کردم و دیدم اوه اوه اوه! جمع " ارتش" اسمشونبر که جمعه!!! اصلا مونده بودم که چیکار کنم!منو میگی؟! گقتم باید همشونو درجا بفرستم دیار عدم! خلاصه وندمو کشیدم که یهو....

_ ببین داش فرد! هر کی ندونه، من که میدونم ماااال این حرفا نیستی! من خودم صدتای تو رو رنگ میکنم جای قناری میفروشم! میخوای سر منو کلاه بذاری؟! با این خالی بندیا نمیتونی اون ابر بالائی رو صاحاب بشی! فعلا خودم با کشتن 134 تا ماگل، از همتون خفن ترم! پس زور بیخود نزن! من رئیسم و میگم، تو که تازه واردی، باید روی اون ابر فسقلی بخوابی! حلللللللله؟!!!!!!!

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۷ ۱۷:۵۵:۱۳

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه

آسیاب بادی کمی جلوتر در انتهای صخره ساحلی به چشم میخورد.از دور پره های پوسیده آسیاب در باد تکان میخورد.
راهی نداشت.تصمیمش را گرفته بود.او شدیدا مصمم بود که یک بار دیگر وارد ان آسیاب متروک شود.
شاید این احمقانه ترین تصمیم بود ولی اون از روزی که از ارتش خارج شد به اینجا نیامده بود.
به نظر میرسید در زمان نادرست در مکان نادرستی باشد ولی چاره ای نبود.تصمیم او عوض نمیشد.خاطرات وحشتناکش را پشت سر گذاشت و وارد آسیاب شد.
تنها چیزی که احتیاج داشت کمی شجاعت بود.به طرف اجاق رفت و از لای خاکستر چند سال مانده اش بسته کوچکی را بیرون اورد.سند بیگناهی اش همین بسته بی اهمیت بود.باید آن تلسکوپ قدیمی را به صاحبش میرساند.

تایید شد!
اگه یه اسمم در انتهاش میزاشتی بهتر بود.


ویرایش شده توسط سیسیلیا. در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۷ ۱۲:۱۲:۵۴
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۷ ۱۲:۲۴:۴۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ دوشنبه ۶ مهر ۱۳۸۸

مالی ویزلی old13


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۱۰ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۳۱ سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه

نگاه خیس خود را به آسیاب دستی دوخت. دسته ی چوبی و پوسیده ی آن را با انگشتان لرزانش لمس کرد. خاطرات، مصصمانه به ذهنش هجوم آوردند. احمقانه کوشید تا به عقب براندشان ولی پیشاپیش می دانست که تلاشش بیهوده است.

ارتش سربازان چوبیش، تلسکوپ کوچکش، عروسک شکسته ی خواهر نازنینش، همه و همه در کنج ضمیر ناخودآگاهش جا خوش کرده بودند و لجوجانه خود را به در و دیوار ذهنش می کوفتند تا روح متروکش را در بند غمی جانکاه از دلتنگی فرو برند.

آهی کشید و نگاه از آسیاب برگرفت. آینده پیش روی او بود و قصد نداشت با فرو رفتن در گذشته، حرکت را متوقف سازد.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۷ ۱۲:۰۵:۳۱

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ دوشنبه ۶ مهر ۱۳۸۸

بیل ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۴ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۸
از شناسه های بسته شده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه

______


ارتش مرگخوار ها به خونه ی ویزلی ها حمله کرده بود ، فرصتی برای فرار نبود ، چارلی به زور خودشو داخل اجاق گاز کوچک مخفی کرد تا از دید اونها مخفی بمونه و در همین حین از پشت شیشه ی پوسیده اجاق ، جریانات بیرون رو زیر نظر گرفته بود .

جینی به طرز احمقانه ای خودشو مابین دو کفه ی سنگی آسیاب متروکه انطرف حیاط خانه پنهان کرده بود ، این امر از دید چشمهای تیز بین گری بک دور نموند و اون مرگخوار رذل به سمت آسیاب رفت و راهش انداخت .. صدای ترق و توروق استخوان های جینی شنیده شده و خون از اطراف به بیرون پاشید ، چارلی که این همه خشونت رو نمیتونست تحمل کنه جیغ کوتاهی کشید و همین امر موجب شد مرگخوارا متوجه حضور اون هم بشن ، پس یکی از مرگخوارا به سمت اجاق گاز اومد و روشنش کرد ..

چارلی یه کم جیغ کشید و بعد توی آتش سوخت و پودر شد و دیگه نتونست بفهمه سر بقیه اعضای خانواده چی اومده .

تایید شد!


ویرایش شده توسط بیل ویزلی ! در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۶ ۱۷:۳۴:۴۵
ویرایش شده توسط بیل ویزلی ! در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۶ ۱۷:۳۶:۳۴
ویرایش شده توسط بیل ویزلی ! در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۶ ۱۷:۵۳:۰۳
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۶ ۱۷:۵۵:۳۶

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸

روبرتو کارلوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
از پناهگاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه

آرتور در خاطرات کودکیش فرو رفته بود. باز هم در همان آسیاب متروک بود و در حالی که برفراز آن تلسکوپ کوچکش را به سمت آسمان نشانه میرفت مصمم بود تا کاربرد این وسیله احمقانه را کشف کند.

دوباره تصویر عوض میشود ... ارتش دشمن به سنگرشان یورش آورده بود و آرتور سعی داشت با اجرای یک طلسم بی ناموسیوس روی یک اجاق گاز دشمن را گول بزند و جان خود و همسنگرهایش را نجات دهد.

باز هم تصویر عوض میشود و حالا شست پای آرتور از سوراخ جوراب پوسیده اش بیرون زده بود و مالی با خشم در حالی که به جوراب های آرتور اشاره میکرد سرش فریاد میکشید.

آرتور با به یاد آوردن آن دوران در حالی که به جوراب های سبز و سفید راه راهش که هم اکنون به پا داشت نگاه میکرد؛ زیر لب لبخندی میزند و در همان حال به خواب میرود.

تایید شد!


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی! در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۵ ۲۱:۵۷:۲۴
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی! در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۵ ۲۲:۰۴:۲۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۶ ۱۲:۱۴:۴۳

تصویر کوچک شده

ماگول ها را دوست میدارم، حتی شما دوست عزیز!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ شنبه ۴ مهر ۱۳۸۸



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۷ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
در حالی که داشتم آخرین برگ از کتاب" چگونه جاروی خود را تعمیر کنید"را می خواندم از قطار هاگوارتز پیاده شدم . وقتی کتابم تمام شد آنرا در جیب ردایم گذاشتم و به اطراف نگاه کردم تازه متوجه شدم که هیچکدام از دوستانم در اطرافم نیستند. فکر کردم حتما باید در خوابگاه منتظرم باشند. پس با سرعت به سمت خوابگاه رفتم. در راه باخود فکر کردم عجب بی معرفتایی یعنی من اندازه ی ماهی مرکبم ارزش نداشتم منتظرم بمانند تا با هم برویم. حسرتو اینو می خوردم که دیروز تا آخرین گالیونم را خرجشان کردم. وقتی وارد خوابگاه شدم اثری از بچه ها نبود. امکان نداشت همه باهم ناپدید شده باشن حتی با شنل نامرئی! ناگهان شمع های خوابگاه خاموش شد. ترسیدم . به سمت در خوابگاه رفتم اما در قفل شده بود من گیر افتاده بود هر لحظه انتظار داشتم یکی با علامت شوم بالای سرم پدیدار شود . ناگهان نورهای قرمزی تک تک در ان طرف خوابگاه روشن شد و من توانستم چهره ی پدیدآورندگان نور را تشیخیص دهم
_تولدت مبارک نیکل عزیز

اگه می شه این داستان و قبول کنید چون من ساخته بودم قبلا گفتم بزنم شاید قبول کنید

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۵ ۱۲:۰۹:۳۳


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ شنبه ۴ مهر ۱۳۸۸

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
کلمات جدید:
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه



به سطح صیقلی آینه‌ی پوسیده چشم دوخت. بارها و بارها دیگران را در چنین موقعیتی تصور کرده بود و حال خودش مصمم در برابر آینه قرار داشت. آینه ای که هرچه می خواستی، نشانت میداد.

هربار با خود می اندیشید، دوستانش را با چشمان تلسکوپی اش خواهد دید که پشت در پشت هم ایستاده اند. لبخند می زنند و دست تکان می دهند. او هم در میان آنها از صمیم قلب می خندد و شاد است و هرگز اندوهی در زندگی تجربه نکرده.

تصور می کرد، ردای سیاهش را پوشیده و کلاه کوچکش را از جلو تا پایین گردنش فرو آورده و به شکار سپیدانی می رود که جای ارتش سیاهی را تنگ کرده اند. وقتی می یابدشان، رهایشان می کند تا با هم رو به آینه بخندند.

خیال می کرد در کنار دوست سیاهش،در آن محل متروک زانو بر زمین زده و ماموریت بعدی را از سرورش طلب می کند.

با چشمانی خشک و گونه هایی تبدار همچون اجاق داغدار به آینه زل زد و با خاطراتش گوشه گوشۀ آن را کاوید. حسی که هرگز در عمرش تجربه نکرده بود، چون آوار بر قلبش آسیاب می‌شد. نگاه اندوه زده اش را از آینه برگرفت و ساک در دست، رو به ناکجا پیش رفت.

آینه در برابر چشمان او، تنها خودش را به نمایش گذاشته بود. بی هیچ افزودنی مجاز یا غیر مجازی! آنجه بودیم، آنچه هستیم، و آنچه خواهیم بود.

تنها.


ویرایش شده توسط مری فریز باود در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۴ ۱۸:۰۱:۵۷

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ شنبه ۴ مهر ۱۳۸۸

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات جدید:
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه

شبیه مرگخوران نبود اما به هیچ ارتش سفیدی هم تعلق نداشت. هر شب بعد از نیمه شب آرامو مصمم به سمت آسیاب متروکی که در انتهای دهکده قرار داشت حرکت میکرد. از پلکان پوسیده آن بالا میرفت و از پنجره کوچکی که در انتهای بالاترین طبقه آن قرار داشت به آسمان چشم میدوخت. مدتها بود که دیگر در هاگوارتز تدریس نمیکرد اما در نهایت پروفسور اسلاگهورن هنوز خوشحال بود که میتوانست با یادآوری خاطرات گذشته خود در آرامش زندگی کند.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۸۸

ريچي كوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۲۱ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
گالیون - ماهی مرکب - حسرت - علامت شوم - کتاب - جارو - اژدها - قطار هاگوارتز - شنل نامریی

- فقط يك گاليون ! تو رو خدا بخرين ! ماهي مركبهاي خوبي دارم !

پسرك كنار ايستگاه قطار هاگوارتز بساطش را پهن كرده بود ؛ درحالي كه كتابهايش را روي هم چيده و جارويش را به ديوار تكيه داده بود .

هر از چندگاهي سرش را بلند ميكرد و به دروازه ي ورودي ايستگاه نگاه ميكرد . انگار منتظر كسي بود !

درحالي كه به جمعيت نگاه ميكرد ، صداي سوت قطار، باعث شد با حسرت سرش را بلند كند . ناگهان چشمش به جادوگر خوش تيپي كه وارد محوطه شده و شنل نامرئي اش را درآورده و روي دستش انداخته بود افتاد .

جادوگر جلوي بساط پسرك رسيد و چشم پسرك به كفش پوست اژدهاي جادوگر افتاد و درحالي كه اطرافش را با احتياط نگاه ميكرد ، آستين لباسش را بالا زد و علامت شومش را نشان جادوگر داد !

تایید شد!
بازم اون چیزی که من میخواستم نشد ولی با ارفاق تاییدتون کردم در ضمن شنل نامرئی اگه دیده میشد که اصلا اسمش شنل نامرئی نبود.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱ ۱۷:۵۱:۵۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۸۸

تروی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۰۸ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
گالیون-ماهی مرکب-حسرت-علامت شوم-کتاب-جارو-اژدها-قطار هاگوارتز-شنل نامری


شب سردی بود.مه غلیظی کوچه ی تنگ و تاریک را در برگرفته بود.پسرک از فروش امروز ماهی مرکب هایش خوش حال بود. با دقت گالیون هایش را شمرد و در جیبش گذاشت و باسرعت از کوچه خارج شد.هنوز چند قدیمی بر نداشته بود که مردی بلند قامت با سرعت به طرف او آمد.چشمان پسرک از ترس گشاد شد.زیرا نگاهش به علامت شوم مرد افتاد.

_شنل نامرئی کجاست؟هنوز تو هاگوارتزه؟

مرد در حالی که یقه ی پسرک را گرفته بود فریاد می زد.

پسرک انگار از ترس فلج شده بود.بالاخره گفت:من..من نمی دونم!من فقط...

مرد لبخندی زد و گفت:قطار مدرسه فردا حرکت می کنه...فکر نکن نمی تونم زودتر از همه خودمو برسونم و کتاب رو از لای شنل بیرون بیارم..خودتم می دونی که یکی از جان پیچ ها درون اونه.

پسرک فریاد زد :چی؟من اونی نیستم که شما فکر می کنید.

_پس بهتره بمیری!

فردا جنازه ی پسرک کوچکی بر گوشه ای از خیابان تنگ و باریک پیدا شد!

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱ ۱۷:۴۱:۲۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.