هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۶ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲

پترووا پورسكوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۹ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۱۴ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین



عمه مارچ در حالی که نیشخندی روی لب هایش نشسته بود گفت:
-هه! هری هم مثل پدر و مادرشه!
دادلی با نیش تا بناگوش باز به هری نگاه کرد و از زیر میز با پاهای گوشتالویش به پاهای باریک هری ضربه زد و هری نفسش بند آمد. دیگر نمی توانست این وضع را تحمل کند. یک لحظه احساس کرد برایش مهم نیست اگر هر اتفاق ناجوری برای عمه مارچ بیفتد. او فقط میخواست عمه مارچ را همان لحظه از صفحه هستی محو کند. با عصبانیت چوب دستی را که در دستانش بود زیر میز لمس کرد.
عمه مارچ این طوری جمله اش را تمام کرد:
-مثل اونا شجاع، باهوش، عاقل... پتونیا برات متاسفم که تو حتی یه ذره هم به لی لی نرفتی!
برای چند ثانیه همه ی اعضای خانواده ی دورسلی وهری در بهت سنگینی فرو رفتند.
پتونیا در حالی که چشم هایش داشت از کاسه بیرون می رفت دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان بدن عمه ماچ شروع کرد به باد کردن.
هری گفت:
-اوه... قرار نبود این طوری بشه!
لب های پتونیا بی اختیار به نیشخندی باز شد. عمو ورنون با صورت قرمز به هری نگاه کرد و نعره زد:
-تو چی کار کردی؟
عمه مارچ حالا به سقف چسبیده بود.
دادلی از خنده روی زمین ولو شده بود و دو دستی شکمش را چسبیده بود.
هری فقط من من کنان زیر لب گفت:
-ببخشید...
و این گونه بود که عمه مارچ همین طور باد کرد و باد کرد تا سقف را هم شکست (و البته این جا بود که بتونیا هم واقعاً متاسف شد، چون آشپزخانه اش را تازه مثل دسته ی گل کرده بود) و از آسمان همین طور بالا رفت تا مامور های وزارت رسیدند و او را از 4000کیلومتری آسمان جمع کردند (لازم به ذکر است در این جا عمه مارچ اندازه ی یک فیل شده بود). روایت داریم هری در دادگاهی که به جرم باد کردن عمه مارچ تشکیل شده بود به طور کامل از هاگوارتز محروم شد.

پایان


_________________
این که رنگ منه...خو یه رنگ دیگه مینوشتی...مگه همین رنگ مشکی چه مشکلی داره؟
درکل بجز این که از شکلک استفاده نکرده بودین،خیلی خوب بود!
تایید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۱۱:۱۴:۰۷
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۱۱:۱۶:۲۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۲

ابركسس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۶ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
از قصر مالفوی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
دادلی وارد آشپزخونه شد !! طبق معمول اول خیکش وارد آشپرخانه شد و بعد خودش به دنبال خیکش!! یک دفعه برق ها روشن شد و چند تا بادکنک ترکید و آهنگ تولدت مبارک خونده شد !!
با ذوق و شوق به اطراف نگاه میکرد !! آشپزخونه با بادکنک و شرشره تزئین شده بود . عمه مارچ و پدر و مادرش کلاه بوقی گذاشته بودند و شعر میخوندن !! خلاصه ذوق مرگ شده بود بچه !!
مادرش جلو آمد و گفت : قربون پسر قلقلی خودم برم که یک سال دیگه گنده تر شده !
و یک بوس آیدار از لپ گنده و گوشتی دادلی جونش کرد که صداش تا سر خیابون رفت ! :kiss:
بعد باباش و هم گفت : تولدت مبارک بشکه بابا !
عمه مارچ هم گفت : تولدت مبارک عزیزم !! الان دیگه واقعا خرس گنده شدی :ball:
و بعد شلپ شلپ همدیگه رو ماچ مالی کردند! بعدش نوبت کادو ها شد !!
دادلی گفت : اول کیک رو بلمبونیم!! اول کیک ..
مادرش گفت : باشه توپ قلقلی من !! اول کیک رو میخوریم !! بزار برم از تو یخچال بیارم. پتونیا بلند شد و رفت سراغ یخچال که با دیدن کیک گفت : وای خاک به سرم
عمو ورنون گفت : چی شده ؟
پتونیا کیک رو بیرون آورد و گفت : وای ببین چی شده تمام توت فرنگی های روش خورده شده ! :worry:
- کی این کار رو کرده ؟
دادلی با دیدن کیک زد زیر گریه و صدای نکره اش رو انداخت به سرش .
دادلی گفت : آرزو میکنم هر کی کیک منو خورده عین همین بادکنک ها باد بشه تا بترکه
و دوباره شروع کرد به الکی آبغوره گرفتن !! یک دفعه سه نفری دیدند عمه مارچ در حال باد کردنه !! هر سه با دهان باز نگاه میکردن !! عمه مارچ هم شروع کرد به جیغ و داد کردن .
کم کم از روی صندلی بلند شد و عین بادکنک رفت بالا . ورنون و پتونیا تلاش داشتن که بیارنش پایین ولی اون عین بادکنک رو هوا قل میخورد .
دادلی به دستای بالشتکیش نگاه کرد و گفت : وای چه باحال !! یعنی من یک جادوگرم ؟
بعد برگشت و به صورت های وحشت زده ی مادر و پدرش نگاه کرد
ورنون و پتونیا با حالت التماس گفتن : دادلی؟چرا اینجوری نگاه می کنی عزیزم؟ چیزی شده ؟ خب یه کیک دیگه برات می خریم ن!! ه چرا اینجوری میای جلو؟ چرا اینجوری می خندی؟ ننهههههههههههههه
یک دفعه بوووووووووووووووووووووم
عمه مارچ به سلامتی ترکید !!

یک دفعه دادلی داد و زد بلند شد !! دید توی تخت خوابه !! و صدای جیغ جیغ عمه اش از پایین میاد !! یک نفس راحت کشید !! پس همش خواب بوده ؟ به خیر گذشت !!

___________
علائم نگارشیو چند بار تکرار کردن پشت سر هم نه تنها تائثیری روی نوشته نداره بلکه حتی ظاهرو هم بد می کنه!
من خودمم از علامت تعجب زیاد استفاده می کنم، ولی باز بهتره از همه ی علائم نگارشی در جای خودشون استفاده بشه.
از شکلک معمولا بعد از دبالوگ یا موارد استثنائی استفاده میشه و حتی وقتی بعد از دبالوگ میاد باید مرتبط با جمله باشه!
در کل خوب بود!
تائید شد!


ویرایش شده توسط Lucius در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۶ ۲۳:۱۴:۰۷
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۷ ۱۹:۴۳:۴۰

رودخانه دل صخره را میشکافد، نه به خاطر قدرتش بلکه به خاطر پایداریش !!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۲

کاورون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۰ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
در حالی که در را به چار‌چوبش می‌کوبید، فریاد زد:
-من پیش عمه هِتی نمی‌رم!

عمه هتی زنی زشت و ظاهری ترسناک داشت؛ اما الفیاش به این دلیل از او متنفر نبود. او عمه اش را زنی زورگو و چندش آور می‌دید که همیشه او را همیشه به خاطر چیزی که دست خودش نبود سرزنش می‌کرد! عمه اش او را به خاظر جنسیتش و پسر بودندش دست می‌انداخت و به سخره می‌گرفت! می‌دانست عمه‌اش انتظار داشته او یک دختر باشد؛ اما الفیاس تنها یک پسر معمولی با موهی قهوه ای سوخته و چشمانی به رنگ عسلی بود!

الفیاس تنها دو بار به خانه عمه اش رفته بود؛ اما در همین ملاقات‌های اندک به خاطر رفتارهای خشن و آزار دهنده عمه اش از او بی‌نهایت نفرت داشت! لفیاس با فهمیدن این حقیقت که باید یک بار دیگر به عمارت عمه‌اش برود، شروع به دفاع کردن از خودش و بدگویی از عمه هتی شد؛ اما می‌دانست نتیجه کار تغییر چندانی نخواهد داشت! به همین خاطر روی تختش نشست و با خشم به کارهایی که می توانست برای نابود کردن عمه هتی انجام دهد، اندیشید!


روز موعود

الفیاس که هنوز از دو روز قبل اخم‌ کرده بود و با هیچکس حرف نمی‌زد، جلوی در عمارت عمه‌اش از ماشین پیاده شد. در حالی که تنها یک تیشرت آبی و یک شلوارک سفید ژوسیده بود، به شدت عرق می‌ریخت. باوجود اینکه می‌دانست عرق ریختنش ز گرما نیست، لبه لباسش ر تکان داد تا از گرمای بدنش بکاهد.

با ناامیدی و خشم به عمارت برزگ و رو‌به‌رویش که با حصارهایی احاطه شده بود، خیره ماند. در دلش آرزو می‌کرد، کاش عمه ‌اش در آن خانه نفرین شده، مرده باشد؛ اما آرزو کردنش تمام نشده بود که زنی قد بلند و درشت هیکل با لباس‌هایی سراسر مشکی که الفیاس را به یاد کلاغ‌ها می‌انداخت، از در آهنی عبور کرد و با خنده‌ی که در نظر الفیاش شیطانی می‌رسید، به آن‌ها ملحق شد.

هنگام مکالمه کوتاه‌ عمه هتی با مادرش تنها به یک مسئله می‌اندیشید. «چرا خانواده اش او را که تنها پسری 10 ساله بود، نزد عمه نفرت‌انگیزش می‌گذارند.» حس می‌کرد، قلبش به خاطر چنین تصمیمی لبریز از اندوه و نگرانی می شود؛ اما اشتباه می‌کرد؛ چون به محض رفتن خانواده‌اش نگرانی و ترس در درونش چند برابر شد!


داخل عمارت. دو روز بعد

عمه هتی با نگاهی مغرورانه به او که در آن سوی میز میان‌شان و درست روبه‌رویش نشسته بود، نگریست! همان طور که نگاهش حالتی مرموزانه پیدا می‌کرد، لبخندی زد که باعث وحشت آلفیاس ‌شد. الفیاس که خودش را به شدت کنترول می‌کرد که از ترس خودش را خیس نکند، با نوک انگشتانش شروع به ور رفتن با میز کرد. عمه هتی که کاملا رفتار الفیاس را در نظر داشت، با صدای که غرور در آن نمایان بود، گفت:
-می بینم که هنوز یه بچه کودن هستی! مادرت یادت نداده وقتی پیش یه بزرگ‌تر هستی؛ صاف بشینی؟ می‌بینم که مثله بچگی هات پر حرف و زبون دراز نیستی؛ اما بی‌تربیت‌تر شدی! چرا وقتی وارد اتاق شدی، سلام نکردی؟ دیروز هم وقتی ازت سوال می‌کردم با بی‌ادبی از اتاق رفتی بیرون؟

الفیاس که در دو روز قبل تمام مدت سعی کرده بود، کمترین برخورد را با عمه‌اش داشته باشد، تنها موقع غذا خوردن از اتاقش بیرون می‌آمد تا کمتر مورد سرزنش و تمسخر قرار بگیرد؛ اما با ادامه حرف‌های عمه اش که بحث‌های تکراری مربوط به تولدش بود، به شدت از جایش برخواست تا به اتاقش بگریزد.

عمه‌اش که کاملا حرکات او را مد نظر داشت به سمت در رفت و در برابرش همچون سدی قرار گرفت. الفیاس که تحمل حضور عمه ‌اش را نداشت جیغ کشد و با زدن مشت و لگد تلاش بیشتری برای خروج از اتاق به کار گرفت. در حالی که تمام بدنش از گرمای ناشی از تلاش برای فرار می‌سوخت. ناگهان حس کرد عمه‌اش با چشمانی که تقربیا از حدقه درآمده بودند، عقب عقب رفت و بر روی کاناپه افتاد.

الفیاس که از ترس اتفاقی که در حال رخ دادن بود، مانش برده بود، به عمه اش که در حال چاق‌تر و گردتر شدن بود خیره شد. نمی دانست چه کاری باید بکند. تنها می‌نوانست ببیند، عمه هتی با چوبی که در دست داشت در هوا معلق مانده بود. چند لحظه بعد نوری سفید رنگ از چوب ظریف میا دستان عمه‌اش ساتع شد و او به شکل عادی اش در آمد و بر روی کاناپه قرار گرفت.

الفیاس که فکر می‌کرد توسط عمه اش به سختی تنبه خواهد شد با جلو آمدن او کمی عقب رفت؛ اما به محض اینکه عمه‌اش برای اولین بار محکم او را در آغوش گرفت و با گریه صورتش را بوسید، ترسش را به فراموشی سپرد و با تعجب به حرفای او که برایش مفهومی نداشت گوش فرا داد:
-الفیاس متاسفم من فقط با مطمئن می‌شدم. تو بید منو ببخشی من برای اینکه مطمئن بشم تو یه جادوگری اذیتت کردم.



_____________
خب من اینو سر دو ساعت نوشتم امیدوارم خوب باشه.
______________

خیلی فوق العاده بود!
منو به زندگی امیدوار کرد.
با عرض پوزش بابت تاخیر!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲ ۲۰:۰۸:۵۳
دلیل ویرایش: ویرایش

برای کسانی که جرمشان خیانت است، هیچ مجازاتی نمیتوان تعیین کرد؛ حتی مرگ


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲

آدریان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
از این شناسه تا اون شناسه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 81
آفلاین
ساعت پاندولی و بزرگ سالن اجتماعات گریفندور نیمه شب را اعلام می کرد که هری در تختش قلتی خورد. عرق متکایش را خیس کرده بود و نفس نفس میزد چرا که کابوسی نامعقول آرامش خواب را از وی ربوده بود.

ابتدا خود را در راهروهایی تو در تو با کاغذ دیواری هایی گلدار و آشنا یافته بود که پس از دویدن هایی بی حاصل به سالن پذیرایی خانواده ی دورسلی ختم شدند. سالن کوچکتر از حد معمول به نظر می رسید و وسایل جا به جا شده بودند. سعی کرد در خروجی را پیدا کند اما گویی در آن اتاق حبس شده بود. به سمت پنجره ها هجوم برد اما پشت آنها هیچ چیز جز سیاهی نبود. در تقلا برای پیدا کردن راه خروج بود که ناگهان صدای رسا و هول انگیز زنی از پشت سر باعث سیخ شدن موهای گردنش شد.
- هررررری پاااااتر...

هری به پست سرش نگاه کرد. صدا به عمه مارچ تعلق داشت که مانند آخرین دیدارشان مثل بادکنکی هلیومی درست پشت سرش در هوا معلق بود.
- هرررررررییی پااااااترررر...

به هر حال تنها بودن با عمه مارچ باد کرده و عصبانی در یک اتاق بی در، خوش آیند نبود و زانو های هری وحشتزده هم سست شده بودند. جیب هایش را گشت. به نظر نمی آمد که چوبش تمایلی به همراهی وی در این کابوس داشته باشد.
- من گررررسنه ام هرررری پاااااتر...

هری آرام آرام عقب رفت تا اینکه از پشت به دیوار چسپید. لرزان به طرف آشپزخانه ی اوپنی که در انتهای سالن از همیشه کوچکتر به نظر میرسید حرکت کرد.
- م م م ممممشکلی نیست عمه مارچ. ا ا ا الان براتون یه استیک خوشمزه درست میکنم.
- مننننن گررررسنه ام هرررری پااااتر...
- اصلا ممممشکلی نیست...

و تقریبا به آشپزخانه رسیده بود که مارچ بادکنکی با آن چهره ی کبود و ورم کرده به طرفش حرکت کرد.
- می خوام تووو رووو بخووورم هررریی پااااتر. تو اییین بلا روووو سررر من اوررردی پسره ی افلیج!

و هری با یک پرش از روی اوپن گذشت و خود را به کشوی بزرگ کنار گاز رساند.
- مییی خواااام تووو رووو بخووورم هررری پاااااتر...

مارچ تقریبا به آشپزخانه رسیده بود که هری بزرگترین کارد داخل کشو را بیرون کشید. درست قبل از اینکه مارچ بتواند با آن دهان باز و سیاه وی را یک لقمه ی چپ کند، کارد را در شکم او فرو کرد. مارچ با صدایی گوز مانند شروع به چرخیدن در فضا کرد. بر اثر خالی شدن بادش با سرعت زیاد به همه جا برخورد می کرد که هری از آن کابوس شوم بیدار شد و روی تخت خیس از عرقش به نفس نفس نشست.

____________________________

با اینکه خیلی تاکید کردید که نمایش خوب لزوما بلند نیست منتها باید بگم حدود چهارساله هیچی ننوشته بودم و این تنها چیزی بود که تونستم سر هم کنم. با تشکر مجدد از جیمز که عکس لازم برای این پست رو در اختیارم گذاشت چون خودم نمیتونم ببینمش همچنان!

پ.ن: مُردم اینقدر ویرایش کردم:دی ده تا غلط املایی داشتم!

_________________
بلند بودن و نیودن نمایشنامه به سلبقه ی شخصی شما بستگی داره!البته نمایشنامه بلند خوانندرو خسته میکنه!
جالب بود!
تائید شد!


ویرایش شده توسط princess در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۱ ۲۱:۵۴:۳۱
ویرایش شده توسط princess در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۱ ۲۱:۵۵:۲۶
ویرایش شده توسط princess در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۱ ۲۱:۵۸:۰۶
ویرایش شده توسط princess در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۱ ۲۲:۰۵:۱۴
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱ ۲۰:۳۶:۵۳

تفاوت را احساس کنید:
این ----» :-| مثالی مناسب از همه ی انسان هاست.
این -----» : | لرد سیاه است.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۲ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲
از كسي نميترسم...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 114
آفلاین
تابستان بود و يكي ديگر از روزهاي ملال آور زندگي با دورسلي ها!
عمه مارج داشت در مورد شغل عمو ورنون با او صحبت ميكرد و خاله پتونيا و دادلي ساكت بودند و به گفتگوي آن ها گوش ميدادند.
در اين بين، فقط هري بود كه حواسش جاي ديگري بود. او به پنجره و آسمان آفتابي خيره شده بود و به هاگزميد فكر ميكرد.
امسال سال سوم تحصيلي او در مدرسه علوم و فنون جادوگري هاگوارتز بود و دانش آموزان سال سوم به بالا ميتوانستند به دهكده هاگزميد سفر كنند.
ولي مشكلي كه هري داشت اين بود كه يكي از سرپرست هاي وي بايد رضايت نامه سفر به هاگزميد را امضا ميكردند. عمو ورنون به او قول انجام اين كار را داده بود. البته به شرطي كه اگر عمه مارج در مورد هري حرفي بزند كه باحث ناراحتيش شود، كنترل خود را از دست ندهد كه تقريبا غير ممكن بود. هري غرق در افكار خود بود كه با شنيدن صداي عمه مارج رشته افكارش پاره شد.

-راستي ورنون اين پسره، تري...
-هري.
-آره هري. نگفتي كدوم مدرسه ميره؟
-مدرسه افراد اصلاح پذير سنت بروتوس كه ادماي بدرد نخور رو اونجا ادم ميكنن.
-راست ميگي ورنون؟

عمه مارج رويش را به هري برگرداند و ادامه داد:
-اره خيلي ساكته فك كنم آدم شده. ميدوني ورنون پدر و مادرش هم يه خورده رواني اند. اينو كه قبول داري؟

هري با شنيدن اين حرف خشمگين شد ولي بلافاصله خشم خود را فرو داد زيرا او به امضاي عمو ورنون نياز داشت.

عمه مارج گفت:
-ميدوسنتي كه اونا چقد خرافاتي بودن؟ ميدونستي كه چقد ديوونه بودن؟ ميدونستي كه...

هري كه از كوره در رفته بود ناگهان فرياد زد:
-بگير

ناگهان پاها و دست هاي عمه مارج به طور فجيعي به اندازه يك بادكنك بزرگ و قلمبه شدند و در هوا شناور شد. خاله پتونيا با وحشت جيغ بلندي زد و دادلي پاي عمه مارج را گرفت و براي پايين آوردن او تمام توانش را روي دستهايش ريخت ولي او هم در هوا معلق ماند.

عمو ورنون با عصبانيت فرياد زد:
-چيكار كردي پسره احمق. باز از اين كاراي مسخره كردي؟ زود باش درستش كن وگرنه از امضا خبري نيستا!

هري گفت:
-امكان نداره. اون به پدر و مادر من توهين كرد.

و به سرعت به سمت اتاق خود رفت و در آن را قفل كرد و روي تخت نشست و در حالي كه فريادهاي عمو ورنون را ناديده ميگرفت به كار خود فكر كرد كه ممكن است منجر به اخراج او از هاگوارتز شود...

______________
ظاهر پستتون خوب بود!دیالوگ هم داشتین
در کل خوب بود!تنها مشکلش این بود که خیلی شبیه به کتاب بود،می تونستین بیشتر از تخیلتون استفاده کنین!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۱ ۱۰:۵۶:۲۷

ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲

پادما پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
از چادر سرخ پوستى
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 271
آفلاین
(هرى پاتر همين حالا بيا پايين.) اين صداى عمو ورنو بود كه او را صدا ميزد. باخودش فكر كرد كه ديگه از جونش چه مى خواهند. مجبور شد نامه اى را كه داشت به رون مي نوشت را نا تمام بگذارد. وقتي داشت از پله ها پايين مى رفت دعا كرد كه شب آخرى كه عمه مارج در آنجا مي گذراند هم به خوبى سپرى شود.وقتى سر ميز شام نشست ،عمه مارج داشت مثل كسى كه هفت سال تمام است غذا نخورده شام مى خورد،حالش بهم خورد. احتمالا اين حالت در قيافش معلوم بود چون عمه مارج گفت:چرا قيافه ات اين شكلي است ها نكنه ياد اون پدر بى مصرفت افتادى ؟ نه يك دقيقه صبر كن تو كه اصلا آن ها را نديدي . و بلند بلند خنديد. هري ديگه تحمل نكرد و از سر ميز بلند شد و نگاهى پر از نفرت به عمه مارج كرد و از آن نگاه هاى معروف پروفسور مك گونال به عمو ورنو انداخت . در همان لحظه عمه مارج شروع كرد به باد كردن. هرى بدون نگاه كردن به او وسايلش را برداشت و بيرون رفت.

_________________
جمله ی اولو نباید توی پرانتز میذاشتین!باید این جوری می نوشتین.

-هری پاتر،همین حالا بیا پائین!

پاراگراف بندی (بند نویسی)رو رعایت نکرده بودین،پاراگراف بندی در ظاهر پستتون از اهمیت خیلی زیادی برخورداره و اگه رعایت نکرده باشینـش خواننده هیچ علاقه ای به خوندم پست شما نخواهد داشت!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۱ ۱۰:۵۳:۲۲


به ياد قديما


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲

سیموس فینیگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۰ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
روزی روز گاری از تابستون:
هری در اتاقش خانه ی درسلی هادراز کشیده ومنتظر امدن عمو ورنون با یک کابوس وحشتناک بود صدای تق تق بارون هم ثانیه به ثانیه شدید تر می شد ویک دفعه صدای زنگ در سکوت دلنشین را شکست! هری برای کمک به عمو ورنون از اتاقش بیرون امد و میوه ها و چترهایشان را گرفت و وقتی خاله ی خپل و چاقش را دید خواست با چماقش یک ضربه جانانه به او بزند ولی جلوی خود را گرفت،خاله اش تا او را دید حتیِِِِِ محل سگش هم به او نداد.
وقتی موقع شام رسید هری برای ان ها کله پاچه ی سوپ خر اورد وبعد خاله اش که به خوکی گرسنه شبیه بود شروع به خوردن کرد .
وسط غذا شروع به توهین به هری و خانواده اش کرد بعد هری با یک نگاه تحقیر امیز
اورا نفرین کرد وخاله اش باد شد ووبه هوا رفت و ان لحظه تمام ناراحتی اش را خالی کرد.




«واین است تقاص توهین به جادوگران»

__________________
دیالوگ!
مکالمه ی بین شخصیتــات کو؟!پست قبلیت دیالوگ داشتا!
این بیشتر شبیه یه داستان خیلی خلاصه شدس،نه نمایشنامه!
وسط جمله معمولا بهتره شکلک نزنین،جلوه ی زیبایی نداره.
وقتی وارد ایفا شدین خیلی بیشتر باید روی نمایشنامه نویسیتون کار کنین،
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۱ ۱۰:۴۱:۱۴

همیشه استوار و پاینده باشید. زیرا مقدمه ی پیروزی است.
GRIFINDOR


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲

سیموس فینیگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۰ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
روزی از روز های هاگوارتز هری و رون زیر سایه ی درخت بیرون هاگو ارتز در حال انجام تکالیفشان بودن که رون پیشنهاد تعریف کردن قصه ای را داد هری که حوصله اش سررفته بود و بدون هیچ حرفی قبول کرد هری شروع کرد وگفت< روزی من و پدرم وفک فامیلا نشسته بودیم که پدرم شروع به تعریف داستانی در مورد سیریوس کرد گفت یک روز که من وسیریوس داشتیم امتحان O.W.H میدادیم وقبول هم شدیم بعد امتحان رفتیم برتیبات بزنیم اسنیپ رو سر کاری دست انداختیم و اون شرور روی ما از جادوی سیاه استفاده کرد و وقتی مک گنگال اون گرفت باید میدیدیش برای 3 هفته حبس شد.
خب شب به خیر کوچولو ها.

________________
شما باید بر اساس تصویری که در پست قبلی داده شده نمایشنامتونو بنویسین!
بعد از "گفت" باید از علامت نقل قول (:) استفاده کنین!
خیلی کوتاه بود به این کوتاهی نمایشنامه محسوب نمیشه!

تائید نشد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۹ ۲۱:۵۸:۵۷

همیشه استوار و پاینده باشید. زیرا مقدمه ی پیروزی است.
GRIFINDOR


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
"تصویر جدید"

متقاضیان ورود به ایفای نقش برای شرکت در اینجا باید پستی ارسال کنند که حاوی نمایشنامه ای در مورد تصویر زیر باشد :
تصویر کوچک شده


نکات تصویر:

*این تصویر مربوط به فصل دوم کتاب سوم هری پاتر،زندانی آزکابان،است.در این تصویر عمه مارج،خواهر ورنون دورسلی با جادوی بدونچوبدستی هری پاتر باد می کند و معلق میشود.
٭ ولی شما آزاد و البته ملزم هستید که محتوای این تصویر را بر اساس خلاقیت خود در ژانرهای طنز، جدی، وحشت و ...، تغییر دهید.

نکات نمایشنامه نویسی:

٭ نمایشنامه در شکل اصلی یک داستان یا حکایتی نیست که از زبان شما به عنوان نویسنده یا گوینده نقل شود، بلکه همانند فیلمنامه یک فیلم سینمایی است که علاوه بر توصیف هایی از محیط، اشیا، شخصیت ها و سوژه و داستان برقرار شده، مکالمه های میان شخصیت ها را در نیز در بر می گیرد.
٭ بهترین نمایشنامه ها الزاما طولانی و بلند نیستند. حد تعادل را رعایت کنید.
٭ رعایت نکات فنی اعم از املای صحیح کلمات، پارگراف بندی مناسب، مشخص کردن و جداسازی دیالوگ ها(مکالمه و حرف شخصیت) از توصیف ها و فضاسازی محیط، به نمایشنامه شما شکل و ساختمان خوبی می دهد.
٭ بیشتر به تصویر دقت کنید و تا جایی که امکان آن وجود دارد، با خلاقیت و تنوع خود شکل های مختلفی از سوژه و داستان را برای تصویر بالا استخراج کرده و آنها را در قالب نمایشنامه خود به کار بگیرید.
٭ در انحصار سبک یا ژانر نوشته نباشید و اول به این نگاه کنید که در درجه اول علاقه شما به چه سبکی است (طنز - جدی - ترسناک - رمانتیک و ...) سپس به تصویر نگاه کنید که بیشتر در چه سبکی می توان برای آن نمایشنامه جذاب تری نوشت یا بر اساس سبک مورد علاقه شما، چگونه می توان به آن جهت داد.
٭ در صورت استفاده از سبک طنز، بر اساس عرف در ایفای نقش سایت جادوگران، می توانید از کد شکلک ها که در اینجا آمده است داخل نمایشنامه در موقعیت پایان دیالوگ یا جمله شخصیت های نمایشنامه خود جهت بیان حالت های رفتاری و روحی و شیوه بیان جملات شخصیت ها، استفاده نمایید.


امیدواریم شما متقضیان عزیز به زودی از اینجا که دروازه ورود به ایفای نقش به حساب می آید، عبور کرده و پس از انتخاب شخصیت، پا به دنیای جادویی ایفای نقش بگذارید.


موفق باشید!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۵ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲

golnamak


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۹ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۹:۲۱ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
فصل اول:
اسنیپ اهمیتی نمی داد. لرد سیاه هر چه میکرد سوروس قطعا با آن مشکلی نداشت. تصمیمش را مدت ها پیش گرفته بود، قدرت و سیاهی را به درون راه داده بود چرا که تنها تیرگی ها برایش مانده بودند و تنها تاریکی ها بودند که حرکت را به کالبدش میدمیدند.
در تاریکی های شب غرق در افکارش راه میرفت. شنلش آرام و بی سر و صدا پشت سرش پیچ و تاب میخورد. فقط صدای باد می آمد که هر از گاهی رد میشد، باد تنبل بی حال و کند.
با خود اندیشید لانگ باتم ها سرنوشت خوبی در پیش نداشتند... اما مگر او داشت؟
سوروس بارها به ناعادلانه بودن زندگی اندیشیده بود. شاید چون به دنبال عدالت بود از این همه بی عدالتی آزرده شده بود؟ فقط یک بار چیزی خواسته بود، فرصتی. شاید زمانی او درخواست کرده بود. بله شاید زمانی او عدالت خواسته بود. اما که میتوانست با اطمینان بگوید؟ خاطرات سال های قبل همچون غبار محو شده بودند و او هرگز دوباره به چیزی بهتر نیندیشیده بود.
سوروس اسنیپ، نیمه شب، در پاسخ به احضار لردش به نزد او میرفت.

فصل دوم:
آشفته و با سر و صدا به پیش می رفت، نگرانیش فزاینده بود. فکرهای مزاحم و خیالات بد رهایش نمیکردند. سرش را تکان داد و سعی کرد تمرکز کند. آیا دامبلدور به وعده اش عمل میکرد؟ به شخص درستی اعتماد کرده بود؟ راه های دیگری نبودند؟ این سوال ها سوالات هر روزه اش بودند. هر بار با شک و تردید آن ها را از خود میپرسید و هر بار نگران و منتظر، عملکردهای دامبلدور را می پایید.
اسنیپ سرش را تکان داد، باید از شر این افکار مزاحم خلاص میشد. پاتر ها سیریوس بلک را رازدار خود کرده بودند. بله بلک، دوست صمیمی جیمز. پس چرا سوروس هنوز هم نگران بود؟ آیا بلک قابل اعتماد بود؟ لرد سیاه کجا بود؟ چرا امشب آنقدر خوشحال بود؟ باید سری به منطقه زندگی پاترها میزد. بله همین کار را میکرد.

فصل سوم:
لرد سیاه آنجا بود مطمءن بود. علامت شوم پر رنگ تر بود و پر رنگ تر میشد... قلبش تند میزد اتفاق شومی در حال وقوع بود و ناگهان.... درد، درد شدیدی در بازویش!

فصل چهارم:
آن شب کسی نفهمید چه دل آشوبی در اسنیپ به وجود آمده بود، ساکنان دره گودریک همه به خوابی عمیق فرو رفته بودند و روحشان هم خبر نداشت که لرد سیاه، بی رحم ترین جادوگر تمام دوران از جلوی خانه های آنان گذشته و به خانه زیبای نادیدنی ای که در همسایگیشان قرار داشت وارد شد. و هیچ کس نفهمید شنل پوش نگرانی هم با چه شتابی در وسط دیوار دو خانه غیبش زد.
اسنیپ در را دید، نبایست میتوانست درب را ببیند! نه غیر ممکن بود! شاید هنوز امیدی بود، خانه متعلق به جیمز بود نه لیلی! با شتاب داخل رفت خانه در هم ریخته بود، نشانه های ورود به زور دیده میشد. این که بود؟ جیمز روی پله ها افتاده بود! با اضطراب شدید و ناامیدی ویرانگری که به طرفش هجوم می آورد به اتاق خواب رفت.
کودکی آنجا گریه میکرد اتاق بهم ریخته بود اتاق کج و معوج میشد یا شاید سر او بود که گیج میرفت؟
چند قدم جلو رفت و ناگهان چشمش به آن افتاد.
آن طرف تر پیکر خمیده زنی قرار داشت که سوروس میشناخت. بدن بی جان او روی زمین افتاده بود چشم هایش بسته بودند و نگاه سبزش زیر پلک هایش برای همیشه خاموش شده بودند. سوروس تعادلش را از دست داد صدای ضجه ی هراس آلود کودکی که انگار فهمیده بود اتفاق وحشتناکی افتاده را میشنید اما دیگر چیزی نمیدید، جز آن پیکر زیبا و چهره دوست داشتنی ای که زمانی به سوروس لبخند میزد و او را میشناخت. حالا آگاهی و زندگی و لبخند از چهره اش و بدن بی جانش دور شده بودند و تنها جسم بی جانش را برای سوروس ناباور باقی گذاشته بودند. سوروس روی زانوهایش افتاد نه غیر ممکن بود! او درست نمیدید! این لیلی نبود! لیلی نمرده بود! چهار دست و پا و لرزان خودش را به لیلی رساند، کنارش نشست با دستش موها را از صورت لیلی کنار زد و در بهت و ناباوری ای که در برش میگرفت غرق شد. اجازه داد یک بار دیگر آرزو کند، یک بار دیگر تمنای عدالت کند یک بار دیگر درخواست کند ... اما واقعیت تلخ و نا عادلانه با سنگدلی به قلب اسنیپ چنگ انداخت و او را به خود آورد، در یک لحظه که کاخ تمنا و آرزویش فرو ریخت سوروس لیلی را آن طور که اکنون دیگر بود دید: مرده و از دست رفته. ناگهان فریاد زد و سیل اشک هایش فرو ریخت لیلی را وحشیانه به آغوش کشید و تنهای تنها در این جهان ضجه سوگ در داد...

_________________

دیالوگ (مکالمه ی بین دو یا چند شخص)توی نمایشنامه نویسی مهمه!حتی اگه چند کلمه بشه و بقیش فقط فضاسازی باشه!
خیلی زیبا بود!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۷ ۱۰:۲۴:۰۶

بیا ببین، بیا ببین
چه سان نبرد میکنم
شکوفه های زرد را
چگونه سبز میکنم!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.