صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته
مـثـل همیشه... همه چیز عادی بود!
صبح امروز و صبح دیروز و صبح فردا همه مانند هم بودند، او نمی دید چگونه در تله روزمرگی افتاده... و هر انسان عاقلی می داند با دشمن نادیدنی نمی توان جنگید!
وقتی بزرگتریــن
مخمصه کل زندگانیــت امروز چه کراواتی را امتحان کنم بشود، دیگر زندگی ارزشی ندارد!
اما او حتی این راه هم نمی دانست و در کمال خونسردی بدون ذره ای
خستــ گی قدم زنان در فضای آلوده به دودی که از
دودکش کارخانه بیرون می آمد با آن کت و شلوار خاکستری رنگ قدم می زد و پیوند می خورد...
حتی مرلین هم از آن بالا بالا ها از دیدن هر روزه او خسته شده بود. از اینکه هر روز روی همان سنگ های دیروزی
سنگ فرش راه می رود و در
نهایت به همان مقصد همیشگی می رسد!
از این که در دفتر کارش می نشیند و درباره ی داستان ها و شایعاتی که در مورد
وزارت خانه ای در زیر زمین در همان خیابان وجود دارد پخش شده رو به
کارمندانش نظر می دهد:
-هیچ وزارت خونه ای این جا نیست... چه طور میشه یه وزارت خونرو دور از دید این همه ادم زیر زمین ساخت؟! مگر اینکه جادو وجود داشته باشه! که ما روشنفکرا همه میدونیم چنین چیزی اصن وجود نداره!
شاید اگر هر جهانی چنین آدم هایی را نیاز نداشت مرلین همان اول از روی صفحه ی هستی محوش می کرد! از این آدم هایی که
پیکاری را با حقیقت در لفافه ی روشن فکری راه می اندازند!
بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)