باران نم نم می بارید . هری و هاگرید ارام در کوچه ی دیاگون قدم می زدند.
- هاگرید بالاخره می گی برای چی اومدیم این جا ؟
این رو هری با ترسی که از او بعید بود گفت. هاگرید همانطور که قدم می زد و بدون حتی نیم نگاهی به هری گفت :
-خودت می فهمی هری!
وبه راهش ادامه داد . خودداری هاگرید از حرف زدن هری رو دیوانه میکرد . از طرفی دلش میخواست تا هر چه زودتر هاگرید به حرف بیاید و موضوع برای هری روشن شود . بلاتکلیف دنبال هاگرید به راه افتاد و همراه او وارد مغازه ای در انتهای کوچه شد .
مغازه تاریک و خاک گرفته بود و تنها از آن میان پله هایی به سمت طبقه ی بالا قابل دیدن بود. هاگرید چوب دستی اش را درآورد : لوموس و همزمان با آن اسم آشنایی را صدا کرد:
- آقای الیوندر
مردی با صورت گرد و موهایی بلند به رنگ سفید که تنها چند تار قهوه ای در میان آنها پیدا بود از انتهای مغازه بیرون آمد.
- هاگرید! تویی؟ و ایشون هم باید...
- هری پاتر هستم
- اوه بله . هری پاتر...
وهمزمان روی صندلی شکسته ای نشست . هاگرید رو به آن مرد کرد و گفت :
-الیوندر حتما میدونی که برای چی اینجا هستیم؟
مرد به فکر فرو رفت و در آن زمان هری از ته دل میخواست تا آن مرد نداند و هاگرید هر چه زودتر به حرف بیاید و دلیل کارهایش از صبح تا حالا را روشن کند . ولی مرد پیر خیلی زود به حرف آمد و گفت:
-معلومه که میدونم هاگرید . هری بهتره که با من بیای!
هری نگاهی به هاگرید کرد و با تکان سر هاگرید همراه با مرد پیر به راه افتاد.
- ببخشید آقای الیوندر . میتونم بپرسم که من برای چی اینجام؟
مرد نگاهی به هری کرد و گفت :
-خدای من! فکر میکردم که تاحالا بدونی ولی خوب اشکالی نداره خودم بهت میگم.
و همزمان دست برد تا چراغ را روشن کند . نور زیاد چشمان هری را اذیت میکرد . در حالی که دستانش را روی چشمانش گذاشته بود گفت :
- من اماده ی شنیدنم آقای الیوندر.
مرد صدایش را صاف کرد و گفت:
- همین پارسال بود که برای خرید چوب دستی به مغازه ام امدی . چقدر زود گذشت... راستش هاگرید از من خواست تا درباره ی ابر چوب دستی بهت اطلاعاتی رو بدم. هری با تعجب پرسید :
- ابرچوبدستی؟
- البته! یه چوب دستی با ویژگی های خاص که فعلا دست...
و ساکت شد . هری که لحظه به لحظه بر تعجبش افزوده میشد گفت :
-خوب دست کیه؟
مرد پیر از جایش بلند شد و چرخی دور اتاق زد. نفسش را با صدا بیرون داد و گفت :
-دست دامبلدوره.
هری با خوشحالی گفت :
- چه خوب!
آقای الیوندر دوباره به حرف امد و گفت :
- راستش پرفسور تریلانی یه پیش بینی کرده که زیاد جالب نیست. خوب میدونی...اون پیش بینی کرده ابر چوب دستی یک روز به دست اسمشو نبر می افته .
- من به پیش بینی های اون هیچ اعتقادی ندارم.
این رو هری در حالی که به شدت عصبانی شده بود گفت.
- خوب در واقع باید بدونی که اکثر پیش بینی های اون درست از آب در میاد و اینکه ابر چوب دستی هنگامی متعلق به کسی میشه که صاحب قبلی اون رو به قتل برسونه.
هری چیزی رو که میشنید باور نمیکرد . یعنی... . در حالی که به سختی حرف میزد رو به آقای الیورکرد و به آرامی گفت:
- میتونم بپرسم که من باید چی کار کنم؟
و خودش جواب سوالش را به خوبی میدانست.
پایان
-شرمنده اگه بد بود چون اولین تجربه ی نوشتنم بود
کاملاً خوب و حرفه ای نوشته شده بود.
به غیر از چندتا غلط تایپی و املایی نکته ای نبود.
موفق باشی.
تأیید شد.