هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
کریسمس بود،همه جاپربودازبرف وماه مثل یک طلای نقره ای درمیان سیاهی های شب می درخشید.
نگاهی به درختان انداختم ،چقدرزیبابودند!
ارام ارام ازمیان برف هابه راهم ادامه دادم.تابه کلبه ی کوچکی رسیدم.
به کلبه نگاه کردم؛کلبه ی چوبی قشنگی بود.
جلوی کلبه باغچه ای کوچک بودواثاری ارگل رزوسوسن به چشم می خورد.ازپشت خانه درختانی بلندپیدابود.
کلبه رادربهارباگل های تازه شکفته ی رزوسوسن وشکوفه های درختان سیب تصورکردم،چه طورکسی دلش امده بود این خانه راخراب کند؟
به درون کلبه قدم گذاشتم پله هایش
قیژ قیژ صدامی کردندانگارمی خواستندخاطرات دلپذیرصاحبان قبلی خودرابه گوش من برسانند.
چیزی دران خانه بودکه من رابه خودجمع می کرد،صدای قهقه های شادکودکی،نگاه های عاشقانه ی زوجی جوان،شیطنت های دوستانی قدیمی.
فضای خانه برخلاف ظاهرش گرم ودلنشین بود.
ازخانه بیرون رفتم وبه طرف باغ راه افتادم.
باغ بزرگی بودوپرازدرخت های میوه!
به راختی می توانستم بوی شکوفه های پرعطرسیب راکه درباغ می پیچید ،
زیبایی خیره کننده ی گل هاوبادی که بامهربانی لابه لای درختان می پیچیدوباصدای گوش نوازش برای شنودنگانش داستان می گفت،بادست هایش پروانه هاراقلقلک می دادوگل هارانوازش می کردراتصورکنم.
کمی جلوتررفتم به درختان بید رسیدم که بی قراربودنددوست داشتندنسیم دوباره بوزدوازقدیم هاصحبت کند.
اهی ازسررضایت کشیدم بالاخره خانه ی رویاهایم راپیداکردم.ولی چیز عجیبی دران خانه بودانگارخانه مرابه عنوان صاحبش نپذیرفته بود.
تصمیم گرفتم به دورواطرافش هم سربزنم.به این ترتیب ازخانه بیرون امدم.
خانه های دهکده مثل خانه ی خودم بودبه همان اندازه دوست داشتنی.
بازهم به پیشروی ام ادامه دادم تابه بیشه ی کوچکی رسیدم،بیشه ای از افرا باجویباری که ازمیان درختان افرا راه خودرابازمی کردوروی زمین سردجاری می شد.
مدتی ان جانشستم وبه صدای زیبای جویبارگوش دادم.
نزدیک های شب بودکه ازجای برخاستم وبه طرف خانه رفتم می خواستم دررابازکنم که پسری باموهای اشفته وچشمانی سبز به سمت امد.
معلوم بودکه برای رسیدن به من راه زیادی رادویده است.
پسرگفت:دوشیزه شرلی متاسفم تصمیم من برای فروش خانه تغییرکرد.
لبخندی زدم وبرخلاف انتظارپسرگفتم:می دانم شایداین جابرای شما واین خانم جوان-دختری باموهای سرخ مثل خودم انجا بود-بهترباشد،ازخانه یتان خوشم امداقای؟
پسرگفت:پاتر.من هری پاتروایشان هم جینی پاترهستند.
گفتم:خوشحالم که خانه صاحب حقیقی خودراپیداکرد.من می دانم که همه چیزحتی خانه هاهم احساس دارندشایدحرف نزنندولی این دلیل بی احساسی نیست.ازاشنایی باشماخوشحال شدم به امیددیدار.
چندروزبعد:
دوباره به همان دهکده رفتم ولی نه برای ان خانه بلکه برای خانه ی کناریش.
این بارتصمیم صاحب خانه قطعی بود.
به دورن خانه رفتم؛این باراحساس کردم خانه مراپذیرفته است.
بااینکه خانه ی ان پسرجذابیت بیشتری داشت ،من خانه ی خودم رابیشتردوست داشتم چون اوهم مرادوست داشت.
پس ازگشت زدن درخانه دوباره ازخانه بیرون زدم ولی این بارجای دوری نرفتم.
جلوی درخانه ی پسربودم که بی اختیارانگشتم رون زنگ لغزیدوزنگ به صدادرامد.
دخترجوان دررابازکردوبالبخندگفت:بله خانم.
گفتم:می توانم بیایم تو؟من همسایتان هستم.
دخترگفت :البته دوشیزه شرلی.
هری مهمان داریم....

پست قابل قبولی بود.
فراموش نکن همونقدری که نبود توصیف و فضاسازی به پست ضربه میزنه، زیاد از حد ـش هم باعث خستگی خواننده میشه.

موضوع ـت خیلی به عکس مربوط نبود ولی به نظرم می تونی خودت رو توی ایفا بیشتر پرورش بدی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۶ ۱۶:۰۲:۰۶
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۶ ۱۶:۱۳:۱۹



بدون نام
مدتی بود که هری،رون و هرمیون برروی زمین سنگفرش شده دیاگون راه نرفته بودند.هری اینبار جغدش هدویک رانیز باخود اورده بود،او بالای سر انها پرواز میکردوگاهی پایین می امد.

هرمیون درحالی که سرش را در فهرست وسایل موردنیازمدرسه فروبرده بودگفت:هنوز کتابارونگرفتم،وای!موادمعجون سازی داشت یادم میرفت!

هری گفت:من مواد اولیه معجونو میگیرم باید به ردافروشی خاننم مالکین سربزنم؛به هم نزدیکن

ان روز رون حال چندان خوبی نداشت چون مانند پارسال ردای دست دوم و کتاب های قدیمی پرسی به او میرسید(کتاب های دوسال قبل فردوجرج به طرزمرموزانه ای ناپدید شده بودند که کفر خانم ویزلی را دراورد)

رون گفت:منم باهرمیون میرم واقعا حوصلم سررفته،هرچی نیازداشتم قبلا خریده شده.

خانم ویزلی هفته قبل برای فرزندانش خرید کرده بود اما ان روز برای رساندن هری و هرمیون به کوچه دیاگون و خرید مقداری پودر پرواز امده بود

هرمیون درحالی که دور میشد گفت:بیا رون میریم کتابفروشی،هری توی پاتیل درزدار میبینیمت.

رون نالید:البته اگه از کتابفروشی بیرون اومدیم..

_چندتاکتاب اضافی وقت باارزشتونمیگیره رون

هرمیون واقعا برروی کتابها حساس بود این یکی از خصوصیات خسته کننده اش بود.

هری مسیرش را به سمت مغازه خانم مالکین تغییر داد.سرراه،هاگرید را در گوشه ای در حالی دید که داشت چیزی را در کت پوستش میچپاند.هری نزدیک تر رفت و گفت:سلام هاگرید!

هاگرید جا خوردو کلید صندوق گرینگوتزش،که به تازگی از کتش رداورده بود برروی زمین افتاد.درحالی که ان را برمیداشت گفت:وای هری..به تنبون مرلین پناه منو ترسوندی!

_اینجا..چی کار میکنی؟

او سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:تو که میدونی..مامورتایی که دامبلدور ازم میخاد تمومی نداره..

_بزار حدس بزنم..محرمانس؟

او طفره رفت و به مغازه لوازم ورزشی اشاره کردو کفت:هی هری میدونسی اذرخش دو بزودی به بازار میاد؟

هری چشمانش را چرخی دادو گفت:دوباره؟بیخیال هاگرید تو میدونی میتونی به من اعتماد کنی..

_اممم..خب شاید بت گفتم

_واقعا؟

_نه!

قیافه هری وا رفت!

هاگرید ادامه داد:بیابیریم به یاد اولین روزی که تورو اینجا اوردم یه بستنی گردویی برات بگیرم..

همان لحظه هدویک برروی شانه هری نشسته و به گوشش نوک میزد.هری گفت:شاید یه وقت دیگه..هدویک گشنشه..توی هاگوارتز میبینمت.

_مراقب خودت باش.

خوب بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۶ ۱۶:۰۶:۱۷
دلیل ویرایش: تأیید


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳

آيت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۳۰ دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۳
از هر كجا هرميون باشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
کمتر از 24 ساعت از آشنایی هری و هاگرید می گذشت و هنوز سوال هایی در ذهن او بود که شاید اگر بر روی کاغذ می آمد، 10 جلد کتاب قطور می شد.از همان دیشب،خود را چندین بار پنجول گرفته بود تا شاید از خواب بپرد.اما خواب نبود!حقیقت محض بود!
هر دو در کوچه نسبتا خلوت دیاگون قدم می زدند.اما چون قدم های هاگرید سه برابر یک انسان معمولی بود، هری بیشتر شبیه جوجه ای بود که پشت سر پدرش در حال دویدن است.تصور این که تا یک هفته دیگر از شرّ خانواده دارسلی ها نجات میابد بیشتر از این که خوشحال کننده باشد، عجیب بود.
-هی هاگرید!خواهش می کنم واسا...
-چقدر زود خسته می شی هری!
-زود خسته نمی شم!فقط چون دارم می دوم این طوریه!
هاگرید لبخندی زد و هری را بدون اطلاع قبلی با یک دست بلند کرد و بر روی شانه اش گذاشت.
-این طور فکر کنم بهتر باشه!
کمی شرم آور بود که بر روی شانه ی شخصی دیگر در حال گشت و گذار باشد.اما چاره ای دیگر نداشت.
-خوب.فکر کنم وقتش رسیده که بریم به مغازه چوب دستی فروشی.ولی قبل از اون صبر کن یه لحظه
هاگرید پشت یقه ی هری را گرفت و او را تقریبا در هوا ول کرد.بعد چترش را تکانی دایره شکل در هوا داد و بلافاصله کیکی معلق ظاهر شد.بر روی کیک شمعی خاموش که عدد 11 را نشان می داد خودنمایی می کرد.
-تولد مبارک هری!فوتش کن!
هری مات و متحیر به کیک نگاه می کرد.کاملا تولد خود را فراموش کرده بود.
-ممنونم هاگرید!ولی...
-ولی چی؟
-شمع که خاموشه!چی رو فوت کنم!
-کاری رو که می گم انجام بده!
هری شمع ها را فوت کرد و به نظرش رسید خیلی حرکت ابلهانه ای انجام می دهد.ناگهان با فوت هری شمع ها روشن شدند.هاگرید لبخندی زد و گفت:
-خوب حالا واقعا می تونی فوت کنی تا خاموش بشن!تا تو بری مغازه چوبدستیتو بخری،من هم این کیک رو تقسیمش می کنم.
= = = =
راستی یه چیزی.من از قدیمی های این سایتم.قبلا کاراکتر پیتر پتی گرو رو داشتم.یه زمانی ناظر هم بودم.لازمه این کارا رو دوباره انجام بدم.اون زمان این مراحل سه گانه نداشت:D

درود

از سبک نوشتن ـتون معلومه که تازه وارد نیستید.
اگه نمیخواین این مراحل رو انجام بدین با توجه به این که قبلاً عضو ایفا بودین می تونین به تاپیک معرفی شخصیت برید و یه شخصیت انتخاب کنید.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط آيت در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۹:۵۸:۴۲
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۶ ۱۰:۲۴:۴۸

طراح سوال مسابقه ي شماره 8 هري پاتر در سايت
نفر اول مسابقه ي شماره ي 8 هري پاتر و اخذ آرم خد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
-بجنب فیلیچر!

فیلیچر بینوا زیر بار انبوه وسایل اربابش تلو تلو خورد و تلاش کرد پا به پای بانوی بد اخلاقش حرکت کنه. دو روز بود پستش رو از مادر مرحومش تحویل گرفته بود، درست از لحظه ای که ارباب سر مادرش رو با تبرزین جدیدش...
-فیلیچر!!

صدای فریاد الادورا جن جوان رو از جا پروند. فیلیچر تمام زورش رو به پاهای لاغر مردنیش داد و دنبال اربابش توی کوچه شلوغ دیاگون دوید. الا شنل سیاهی پوشیده بود که گم کردنش رو برای فیلیچر راحت تر میکرد. اصلا عاقلانه نبود ازش عقب بمونه.

بانوی باستانی خاندان بلک همینطور که قدم های بلند و شمرده بر می داشت با خودش حرف می زد.
- سه تا ردای جدید برای تازه وارد ها، کاغذ پوستی یه رول پنج متری،...

ناخواسته به جادوگری خورد .سرش رو بالاگرفت تا با اکراه عذرخواهی ای بپرونه، ولی متوجه شد جادوگر اصلا متوجه تنه ای که بهش زده نشده. جادوگرهای دیگه ای هم بودن، ازدحام شدیدی شده بود و کوچه تقریبا بند اومده بود. همه به جایی حوالی انتهای کوچه نگاه میکردن، جایی که دیاگون و ناکترن به هم پیوند میخوردن.الا سرش رو برگردوند و رو به فیلیچر غرید:
-برو خونه.

فیلیچر گوش های بادبزن مانندش رو تکون داد و به سرعت غیب شد. الا روی نوک پا بلند شد و اون ته مه ها رو دید زد. دو تا دیوانه ساز هری پاتر و هدویگ وماندانگس فلچر رو که خودشو به شکل هگرید در آورده بود، با زنجیر به هم بسته بودن و پیش می اومدن. از کنار دستیش پرسید:
-اون بابا هری پاتر نیست؟

کنار دستیش پوزخند زد:
-آره، موقع فروش قاچاقی شمشیر گریفیندور گرفتنش...زندگی خرج داره دیگه،هاها!




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۸:۱۱ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
از اتاق ضروریات
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
اولین بارم بود که به کوچه دیاگون میرفتم.همیشه پیش خدمت جادوگرمون برای ما خرید می کرد.چون کسایی که باهاشون زندگی می کنم جادوگر نیستند!
همه جا شلوغ بود و منی که یکی از پاهام تا چند دقیقه پیش زخمی شده به سختی راه می رفتم.
سعی کردم جلوتر برم که یک دفعه توجهم به صدای مردم بیشتر جلب شد:
-اون هری پاتره!
-هری پاتر اونجاس با اون جغد سفید و غول بزرگ!
-هری پاتر به کوچه دیاگون اومده!
باور نکردم.جلو تر رفتم و دست خواهرم که در حال تماشای ویترینه یه مغازه بود کشیدم و گفتم:
-هانا هری پاتر اینجاس!یادته تو مدرسه نمیشد ببینیمش؟حالا اون اینجاس.
هانا که شوکه شده بود دنبالم اومد.کمی که جلو تر رفتیم هری پاتر دیگه 1 متر بیشتر باهامون فاصله نداشت.
من که گیج شده بودم سریع گفتم:
-سلام هری پاتر.من هیونا بلکم.
هری یک دفعه میخ کوب شد و به من زل زد.پرسید:
-فامیلیت بلکه؟
گفتم:
-بله چطور مگه؟حتما منظورت از سیریوس بلکه.نمیدونم چه شکلی فامیلیم باهاش یکیه آخه منو مشنگا بزرگ کردن و بهم نگفتن که چرا فامیلیم اینه.اونا خودشونم نمیدونن!من میدونم سیریوس بلک بی گناهه.
همچنان با تعجب به من نگاه می کرد.یه حسی بهم می گفت بزنم به چاک اما قبل از اینکه بتونم اینکارو بکنم هانا گفت:
-ببخشید ما خیلی کار داریم.
زیر چشمی به من نگاه کرد و آهسته گفت:
-هیونا می خواستی امضا بگیری؟با هری پاتر چی کار داشتی؟
گفتم:
-هیچی دوست داشتم ببینمش.
هری که هنوز متعجب بود گفت:
-تو ازکجا میدونی سیریوس بلک بی گناهه؟
گفتم:
-خودمم نمیدونم یه حسی اینو بهم میگه.آخه بهم گفتن وقتی 11 سالم بوده توی مسافرت با خانواده م تصادف کردیم.بعدش اونا مردن و منو خواهرم فراموشی گرفتیم.تابستون بوده.اون موقع تازه به هاگوارتز رفته بودم.یه چیزای خیلی مبهمی یادم میاد.اما در کل فقط یادمه بعدش اون خانواده مشنگ نجاتمون دادن.اونا آدمای خوبین.
هری که مات و مبهوت مانده بود با صدای هاگرید که تا اون موقع حواسش به یکی از کسایی بود که می شناخت از جا پرید.
هاگرید گفت:
-خب دیگه هری زود باش که خیلی کار داریم.
هری که توی فکر رفته بود با ما خدافظی کرد و رفت.
وقتی رفت با خودم گفتم:
-امسال سال چهارم تحصیلمه.هری هم همین طور.شاید اون درباره سیریوس بلک یه چیزایی بدونه.مطمئنم هری با اون ارتباط داره...

خب این خیلی خوب شد.
فقط سعی نکن که هی شخصیت خودت رو بزرگ کنی.
اینجوری یه کم تابلو میشی.
ولی خیلی خوب بود. تأیید شد.


ویرایش شده توسط BlackHuina در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۴:۴۵:۳۰
ویرایش شده توسط BlackHuina در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۴:۴۶:۱۱
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۵:۰۲:۵۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳

hermion1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۲۵ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
از تپه ی اسپایدرویک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
هری : هاگرید اینجا دیگه کجاست ؟ چقدر شلوغه !! مثل این میمونه که اینجا همه چیز رو حراج کرده باشن
هاگرید : نگران نباش اینجا همیشه همه چیز حراجه ، عادت میکنی بعد یه مدت
هری : خب اول باید کجا بریم ؟ من که آه در بساط ندارم توچی ؟
هاگرید : تو آه در بساط نداری ؟ برو بینیم بابا ، الان که رسیدیم بانک نشونت میدم کی آه در بساط نداره ، آها بانک جادوگران اونجاست بزن بریم
هری : باشه بریم ببینیم
هاگرید : رسیدیم
هری :میگم اینا چی هستن ؟ جن هستن یاکه از سرزمین هفت پریون زشت اومدن
هاگرید : نه بابا ، اینا شیاطین هستند که با ذات بدجنس و پلیدشون آزارشون به یه مورچه هم نمیرسه !!!
هری : اینا چرا یه جورین ؟
هاگرید : چه میدونم برو ازخودشون بپرس
هری : نه نمیخواد ، خیلی هم خوشکل هستن
هاگرید : سلام آقا ، آقای هری پاتر میخواستند کمی پول از حسابشون بردارند
آقا : آقای هری پاتر لطفا کاتتون رو بدید
هری : ببخشید منظورتون کارت عابر بانک هست ؟
آقا : بله .
هاگرید : بله که دارند ، بفرمایید خدمت شما.
بانکدارباحالتی عصبی گفت :
ببخشید آقا شما چند وقته که به بانک ویا حسابتون سر نزدید نمیدونید باید به عابر بانک سمت مراجعه کنید .
هاگرید با حالتی شوخ گفت :
ببخشید استاد ما خیلی وقته نیومدیم بانک میشه بیشتر توضیح بدید؟
بانکدار بالحنی جدی گفت :
این حرفت رو جدی نمیگیرم ولی باشه توضیح میدم ، اول کارت رو وارد میکنید و بعد رمزتون رو میزنید و بعد روی دکمه ی مبلغ پولی روکه میخواهید فشار بدید ، هنوز توضیح میخواید ؟
هاگرید بالحنی عجیب وخیلی آرام گفت :
نه استاد ، درس رو یاد گرفتیم.
بانکدار باحالتی عصبی گفت :
چیزی فرمودید ؟
هاگرید :
نه ولی میخواستم راجب موضوعی با شما صحبت کنم .
بانکدار:
کدوم موضوع ؟
هاگرید با لحنی جدی ولی آرام گفت :
آقای بانکدار لطفا گوشتون رو بیارید .
بانکدار با حالتی شوخ گفت :
ماشاالله قد یه غول قد کشیدید اونوقت من گوشم رو بیارم؟.
هاگرید با حالتی معمولیو خیلی آرام در گوش بانکدار گفت :
من یک کیسه ی کوچیک اندازه ی چشم شما رو تواین بانک گذاشته بودم ، چطوری میتونم اون رو از بانک بردارم ؟
بانکدار :
عابر بانک سمت راست مال وسایل و اشیاء هست ، میخواید اون هم براتون توضیح بدم ؟
هاگرید :
نه اون رو دیگه بلدم .
بانکدار بالحنی بسیار جدی گفت :
خب پس هرچه زودتر چیزایی که میخواید رو بردارید و برید !!!
هاگرید خیلی آرام گفت :
ماکه از خدامونه .
حالا بالحنی بلند گفت : خب آقای بانکدار بعدا میبینمتون ، خداحافظ .
هری بالحنی سرد و خسته کننده گفت :
میشه بریم؟ من اینجا مثل درخت بید وایسادم و خشکم زده .
هاگرید :
باشه پول وهمه چیز رو گرفتم بریم .
هری باحالتی متعجب و دست پاچه: هاگرید چرا اینجا ایستادیم ؟
هاگرید تو باید یه حیوان خونگی داشته باشی وگرنه دق میکنی .
هری بالحنی خوشحال گفت : من جغد میخوام ، حالا سفید قشنگ تره یا خاکستری ؟
هاگرید : چه میدونم ، سفید بگیر دلت وا شه .
هاگرید : تو برو چوب دستی بگیر منم چول اینو حساب میکنم
هری با حالتی عجیب و غریب گفت : باشه
هری : سلام ، کسی اینجا نیست ؟
آقا: سلام آقای پاتر .
هری بالحنی عجیب گفت : ببخشید شما منو از کجا میشناسید ؟
آقا با لحنی باحال گفت : حالا بماند !!
هری : من چوب دستی میخواستم .
آقا : بیا اینو بگیر و تکون بده .
هری با حالتی هیجان زده گفت : بی بی دی ببیدی بوم .
هری با حالتی هیجانی و شکه گفت : وای نه ببخشید ، بفرمایید چوب دستی .
آقا با حالتی مهربان ولی لحنی عصبی گفت : اشکال نداره ولی باید بعد همش رو جمع کنی .
آقا با حالتی مهربان گفت : بیا این یکی رو امتحان کن
هری با حالتی کم امید گفت : باشه ، بی بی دی ببیدی بوم !!!!
هری با حالتی ناراحت گفت : ببخشید نمیخواستم گلدون رو بشکنم.
آقا بالحنی یه کم ناراحت گفت : حالا بعدا باید پولش رو بدید .
آقا : حالا ناراحت نشو بیا این یکی روامتحان کن !
هری : باشه آقا ، آقا چرا این رنگش تیره هست ؟
آقا با حالتی قافلگیر کننده گفت : من چه میدونم برو ازچوبش بپرس .
هری با حالتی بسیار مظلومانه گفت : ببخشید ، حالا چوب دستی رو میدید من امتحان کنم ؟ شاید این مال من بشه !!
آقا گفت : بیا بگیر پسر جون ،امیدوارم این دیگه خودش باشه
هری : ممنونم ، بیبیدی ببیدی بوم !!!!! ، ایول این دیگه خودشه !!! ممنونم ، خیلی ممنونم
آقا باحالتی عجیب غریب گفت : خیلی عجیبه .
هری با حالتی کنجکاو گفت : چی عجیبه ؟ این چوب دستی عجیبه ؟ من عجیبم ؟
آقا گفت : چقدر حرف میزنی !!! هیچی عجیب نیست ، حالا دیگه باید پول همه چی رو بدی ، به قول معروف : حساب حسابه ، کا کا برادر .
هاگرید : سلام هری !! مشکلی پیش اومده ؟
هری : نه فقط این آقا ...
هاگرید: فقط این آقا چی ؟
آقا با حالتی ترسیده گفت : آقا هیچی ، فدای سرت هری جان ، همه چی باخودم .
هری : ولی پول با جمع کردن چ...
آقا : خودم میخرم ، خودم جمع میکنم ، فکر میکنم دیرتون باید شده باشه مگه ؟ بفرمایید برید که دیرتون شد ، بفرمایید
هاگرید : خداحافظ آقا
هری : خداحافظ
آقا با لحنی عصبی و خیلی آرووم گفت : برین که بر نرگردین !!
هاگرید : ببخشید ، شما چیزی فرمودید ؟
آقا : نه اصلا ، من چند وقتیه خود درگیری دارم !!!
هاگرید : پس خدافظ .

خب خب!
چیکار کنیم با این رول؟
خیلی چیزای خوب داری و چیزای بد هم کم نداری. ولی مسلماً نقاط قوتت می چربه.
قشنگ معلومه که وقت گذاشتی و اینو نوشتی و یه جورایی به دل من نِشست.

یکی از مشکلاتت این بود که کلاً هیچ فضا سازی نداشتی.
واقعاً بعضی جاها خیلی حس میشد این نبود فضاسازی و توصیف شرایط و مکان و حالات و رفتار های آدم ها.
اینا رو خیلی راحت می تونستی توصیف کنی و رول ـت رو از حالت تمام دیالوگی در بیاری.

توصیف های حالت هایی که قبل از دیالوگ هات انجام میدادی خوب بود. بیشترش کن.

تأیید شد ولی به شرطی که توی ایفا خیلی بهتر از این رول بزنی و فضاسازی هم یادت نره.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۱۰:۳۲:۵۵
دلیل ویرایش: تأیید

همیشه خوشحال باش خوشحالی دوامش بیشتر از ناراحتیه


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۲۸ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
آغاز

هوا خنک بود و هنوز از بارون یک ساعت پیش نم داشت.آهسته بین انبوه جمعیت قدم میزدم. عصر پاییزی رو به تاریکی میرفت و کوچه با نور شمع های معلق روشن شده بود.

امروز هم کلافه شده بودم و زده بودم بیرون.
دست آخر سر از پاتیل درزدار درآورده بودم و برعکس روزهای دیگه که مینشستم و افراد عجیب و غریب کافه رو دید میزدم یا به بارون روی شیشه ی کثیف و خاک گرفته خیره میشدم ، یک راست رفتم طرف حیاط پشتی کافه. به طرز عجیبی هوس همهمه و گرما و حس خوشایند کوچه ی دیاگون رو کرده بودم...

همین طور که بیشتر در ردای سبزم فرو میرفتم ، بخار نفسم رو با لذت بیرون میدادم و با حواس پرتی به ویترین مغازه ها و جنس هایی که چیده بودن نگاه میکردم.

دست در جیب از کنار مغازه ای پر از قاب عکس هایی که با حالت معذب کننده ای بهم خیره شده بودن گذشتم و یه دفعه چیزی نظرم رو جلب کرد و از فکر بیرون اومدم.

به ویترین کتاب فروشی خیره شدم. بین انبوه کتاب ها ، یک کتاب قدیمی با جلد چرمی قرمز گوشه ی ویترین با بی توجهی گذاشته شده بود و نمیدونم چه ویژگی ای داشت که باعث میشد حس کنی داره صدات میکنه..

با دقت نگاهش کردم ، هیچ اسمی نداشت و روی جلدش طرح عجیبی نقاشی شده بود که بیشترش زیر کتاب های دیگه دیده نمیشد.

محو کتاب مرموز شده بودم که دختربچه ای هیجانزده از کنارم رد شد ، بهم تنه زد و منو از دنیای خودم بیرون آورد. همون لحظه مرد غول آسایی رد شد و صدای کلفتشو شنیدم که میگفت:
- یه جغد برات میخرم هری! اونا خیلی به درد بخورن و نامه هات رو میبرن.

و همراه پسرک لاغر اندامی با موهای مشکی ژولیده ، وارد مغازه ی جغد فروشی شد.

داستان ـت در عین ساده بودن یه جذابیت خاصی داشت.
خیلی خوب می نویسی ولی یه کم برای رول نویسی توی ایفای نقش باید متفاوت تر عمل کنی.
با توجه به سطح خوبی که داری فکر کنم می تونی خیلی زود خودت رو وفق بدی.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۰:۱۸:۳۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۸:۱۱ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
از اتاق ضروریات
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
یک روزی میشد که هری با اتوبوس شواله به پاتیل درزدار آمده بود.بیشتر اوقات از آنجا بیرون می رفت و در کوچه دیاگون گشتی میزد.
دلش برای رون و هرمیون تنگ شده بود و آرزو میکرد آنجا باشند تا با هم درباره سیریوس بلک بحث کنند...
همان طور که به هدویگ زل زده بود و فکر می کرد تصمیم گرفت برود و چیزی بخورد...از اتاق بیرون رفت.راهرو تقریبا خالی بود...
وقتی داشت در را پشت خود می بست هیکل عزیم الجسته ای را دید که به طرف او می آمد...به سرعت او را شناخت و گفت:
-سلام هاگرید...چطوری؟...می خوای با هم بریم یه چیزی بخوریم؟...داشتتم می رفتم همین کار رو بکنم...
هاگرید بلافاصله گفت:
-سلام هری...نه مرسی باید برم کار دارم...راستی هری رون و هرمیون اومدن الان پایینن...من دیگه باید برم خدافظ...
هری گفت:
-چه خوب!...خدافظ هاگرید تو مدرسه می بینمت...
منتظر ماند هاگرید برود بعد رفت تا هرمیون و رون را ببیند...

طرز نوشتن ـت خیلی خوب بود.
استعداد خوبی داری.
فقط برای ظاهر پست ـت یه کاری بکن.
همه ی سه نقطه هات رو بردار و به جاش نقطه بذار. مطمئن باش اتفاقی نمیفته. اگه افتاد با من!

یه مشکل بزرگ دیگه ـت این بود که داستان خوبی انتخاب نکردی.
الان این داستان تو چیزی برای جذب مخاطب نداشت.
تو باید یه چیزی رو انتخاب کنی که جذاب و جالب باشه.
یه اتفاق خاصی که قراره بیفته.
اینجوری به صورت اتوماتیک اندازه ی پستت هم خیلی بیشتر از این حرفا میشه.

منتظر نوشتن دوباره ـت هستم.
تأیید نشد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۰:۱۴:۳۲
دلیل ویرایش: پاسخ


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳

لیسا تورپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۹ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۴۱ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
دم دمای غروب بود. کوچه ی دیاگون پر بود از ادم های جادوگر. هری به همراه هاگرید قدم می زد . ان ها به سوی بانک رفتند. آنها وقتی به بانک رسیدن به مسئول بانک گفتند: ما رو به صندوق آقای پاتر برسونید.

مسئول بانک گفت: باشه حتما.

آنها به صندوق رسیدند و پول را از مسئول بانک گرفتند و یک راست به سمت مغازه ی چوبدستی فروشی رفتند. از آقای الیواندر خواستند تا یک چوب خوب به آنها بدهد.آقای الیوندر بهترین چوب را به هری داد. هری که می خواست چوب را امتحان کند تنها وردی که بلد بود را خواند. می پرسید کدام ورد؟ همان وردی که شب قبل از هاگرید یاد گرفته بود! ورد را خواند و ورد به سمت آینه پرتاب شد و برگشت و خورد به هاگرید. هاگرید به یه خوک صورتی غول پیکر تبدیل شد.

هری که خیلی دست پاچه شده بود گفت: خواهش می کنم آقا این خراب کاری منو ببخشید! و دوست منو به حالت اولش برگردونید.

آقای الیوندر گفت: خیلی خوب باشه.

هری گفت: زود باشید دوستم داره فرار می کنه!!

هاگرید خوکه دیوار را شکوند و فرار کرد. هری دنبال هاگرید می دوید و فریاد می کشید.

- هاگریــــــــــــد!

هری 10 دقیقه دنبال هاگرید دوید تا اینکه طلسم باطل شد و هاگرید به حالت اولش برگشت. هری گفت: دویدن خوب بود؟

هاگرید گفت: از چی حرف می زنی؟

- خب هیچی...

هاگرید با تعجب پشت سر هری را نگاه کرد و ناگهان با وحشت فریاد کشید و گفت: هررررری کوچه دیاگون نابود شده! کی این اتفاق افتاد؟ کار کی بوده؟

هری با خجالت گفت: خب... بعدا برات تعریف می کنم.

ناگهان دو دیوانه ساز پیدایشان شد و به طرف هری و هاگرید رفتند و هاگرید را با خود بردند و نامه ای را به هری دادند که در آن نوشته بود آقای هری پاتر. به علت استفاده از چوبدستی بیرون از مدرسه و نابود کردن کوچه ی دیاگون دیگر حق رفتن به مدرسه ی هاگوارتز را ندارید!

-

دمت گرم!
خودت ویرایش ـش کردی قبل از این که من تأییدت نکنم و خیلی خیلی بهتر شد.
به نظر من سطح ـت کاملاً قابل قبوله.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط s.m در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۲۰:۱۷:۲۹
ویرایش شده توسط s.m در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۲۰:۵۸:۳۲
ویرایش شده توسط s.m در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۲۱:۰۳:۲۰
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۵ ۰:۰۶:۰۹
دلیل ویرایش: تأیید

کنجکاوی در تازه ای را به روی یک انسان باز می کند.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۳۱ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
اتفاق غیر منتظره


نزدیک سپتامبر بود. به عنوان یه سال آخری هاگوارتز که میخواد یه معجون شناس مشهور شه باید یه سری از موادو خودم می خریدم برای بردن به مدرسه.

تمام تابستون تو سنت مانگو گردن اونایی که دچار قفل شدگی بودن رو ماساژ داده بودم و یه پول خوبی به چنگ آورده بودم..البته 11 گالیونشو تو مغازه ی خیابون ناکترن دنبال یه وسیله ترسناک خرج کرده بودم و تنها چیزی که گیرم اومده بود یه حلقه ی زشت با یه سنگ گنده ی سیاه روش بود که فروشنده به اسم این که مال مامان اسمشو نبره قالب کرده بود بهم!!اونم 11 گالیون.

بگذریم..صبح زود از خواب پا شدم و با پودر پرواز اومدم کوچه ی دیاگون..84 گالیون داشتم هنوز...با 17 گالیونشم واسه خودم یه شنل و یه کلاه قرمز خریدم و بلافاصله پوشیدم و موهای بلند بلوندمو جمع کردم زیر کلاه..از فروشنده که با تعجب و ابروی بالا انداخته نیگام می کرد با نیش باز خدافظی کردم و وارد کوچه شدم..نفس عمیقی کشیدم..نسیم خنک بوی پاییزو همراه خودش داشت :)

با حس خوب لباسای تازه و هوای خوب جست و خیز کنان رفتم طرف مغازه ی آقای گیپیکال . بهترین فروشنده ی مواد اولیه ی معجون سازی تو کوچه ی دیاگون !

نیم ساعت گذشته بود و من تازه از دیدن لجن های خمیازه کش فارغ شده بودم که جانی رو دیدم..یکی از هم کلاسیام تو مدرسه که مال گروه ریونکلاو بود..یه پسر باهوش و قدبلند که میگفتن الگوش هری پاتره و همیشه سعی میکنه مثه اون رفتار کنه...حتی شایعه بود یه بار با هری پاتر ناهار خورده !! بعد از گذشت 11 سال از شکست دادن اسمشو نبر هنوزم هری پاتر یه اسطوره بود و اسم شهدای جنگ بزرگ همه جا با احترام برده می شد.فقط خونواده ی خودمون چند نفر رو از دست داده بود.

با این که پسر خوبی بود ولی خیلی پشت سر این و اون حرف می زد..نزدیک ظهر بود و منم بی طاقت در برابر گرما کمی بدخلق شده بودم و حو صله ی حرف زدن نداشتم ! خودمو به ندیدن زدم و رفتم سمت زبون قورباغه ها که دم در تو هوای آزاد بودن .

دنبال چند تا زبون تازه بودم که اون اتفاق افتاد...کوچه ی همیشه پر همهمه ی دیاگون تو سکوت عجیبی فرو رفت...فقط صدای قدم زدن دو نفر که نزدیک می شدند شنیده می شد..همون جور که دستم توی بشکه بود سرمو بالا گرفتم..صدای پاها از سر پیچ می اومد..فقط سایه های نا موزون دو نفر دیده می شد..زمزمه ی زنی رو که کنارم بود شنیدم : آره ! می گن دلش هوس اولین باری رو کرده که اومده کوچه ی دیاگون !!

کنجکاویم بیشتر شد..از بین جمعیت سرک کشیدم که ببینم کیه که اینقد مهمه..همون موقع دستی رو روی شونه ام احساس کردم..تو دلم خداخدا کردم : « اوه شت! فقط جانی نباشه ! » و سرمو برگردوندم...جانی بود !! در حالی که چشماش برق می زد نگاهی بهم کرد و دوباره چشماشو به آخر کوچه دوخت و با لحنی که در عین آروم بودن هیجان زدگی توش معلوم بود گفت:
-وای ویکی باورت می شه بالاخره می بینیمش؟ هری پاتر بزرگو؟

تازه دوزاریم افتاد و هیجان زده شدم..با صدای نسبتا بلندی گفتم :
-واقعا ؟ راس میگی؟
که با هیس کردن و چشم غره ی اطرافیان رو به رو شدم. ولی برام مهم نبود! چون اون روز, روزی بود که من بالاخره هری پاتر رو دیدم !


پی نوشت: اون روز عکس حضور هری پاتر در کوچه ی دیاگون تیتر اصلی پیام امروز بود و اگه پایین سمت چپ عکسو نگاه کنین منو می بینین با لباسای قرمزم !!

عالی بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ویکی.ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۲:۰۱:۱۱
ویرایش شده توسط ویکی.ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۲:۰۸:۲۲
ویرایش شده توسط ویکی.ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۲:۱۵:۱۷
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۱۱:۰۹:۴۱
دلیل ویرایش: تأیید







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.