دم دمای غروب بود. کوچه ی دیاگون پر بود از ادم های جادوگر. هری به همراه هاگرید قدم می زد . ان ها به سوی بانک رفتند. آنها وقتی به بانک رسیدن به مسئول بانک گفتند: ما رو به صندوق آقای پاتر برسونید.
مسئول بانک گفت: باشه حتما.
آنها به صندوق رسیدند و پول را از مسئول بانک گرفتند و یک راست به سمت مغازه ی چوبدستی فروشی رفتند. از آقای الیواندر خواستند تا یک چوب خوب به آنها بدهد.آقای الیوندر بهترین چوب را به هری داد. هری که می خواست چوب را امتحان کند تنها وردی که بلد بود را خواند. می پرسید کدام ورد؟ همان وردی که شب قبل از هاگرید یاد گرفته بود! ورد را خواند و ورد به سمت آینه پرتاب شد و برگشت و خورد به هاگرید. هاگرید به یه خوک صورتی غول پیکر تبدیل شد.
هری که خیلی دست پاچه شده بود گفت: خواهش می کنم آقا این خراب کاری منو ببخشید! و دوست منو به حالت اولش برگردونید.
آقای الیوندر گفت: خیلی خوب باشه.
هری گفت: زود باشید دوستم داره فرار می کنه!!
هاگرید خوکه دیوار را شکوند و فرار کرد. هری دنبال هاگرید می دوید و فریاد می کشید.
- هاگریــــــــــــد!
هری 10 دقیقه دنبال هاگرید دوید تا اینکه طلسم باطل شد و هاگرید به حالت اولش برگشت. هری گفت: دویدن خوب بود؟
هاگرید گفت: از چی حرف می زنی؟
- خب هیچی...
هاگرید با تعجب پشت سر هری را نگاه کرد و ناگهان با وحشت فریاد کشید و گفت: هررررری کوچه دیاگون نابود شده! کی این اتفاق افتاد؟ کار کی بوده؟
هری با خجالت گفت: خب... بعدا برات تعریف می کنم.
ناگهان دو دیوانه ساز پیدایشان شد و به طرف هری و هاگرید رفتند و هاگرید را با خود بردند و نامه ای را به هری دادند که در آن نوشته بود آقای هری پاتر. به علت استفاده از چوبدستی بیرون از مدرسه و نابود کردن کوچه ی دیاگون دیگر حق رفتن به مدرسه ی هاگوارتز را ندارید!
-
دمت گرم!
خودت ویرایش ـش کردی قبل از این که من تأییدت نکنم و خیلی خیلی بهتر شد.
به نظر من سطح ـت کاملاً قابل قبوله.
تأیید شد.