حریف زن داداش زن بابای جیغزه! :|
یازده سالگی سنی است که بچه های خانواده بلک با اولین چالش بزرگ زندگی شان مواجه می شوند.
رسیدن یا نرسیدن نامه هاگوارتز. رسیدنش برابر یک ماه انتظار برای چالش مزخرف بعدی است و نرسیدنش به منزله حذف از شجره نامه. مهم نیست تا آن سن چقدر از خودتان جرقه های جادویی نشان داده اید(یا نداده اید) و بعدش اصلا جادوگر قابلی می شوید یا نه. نامه باید برسد و شما
باید به هاگوارتز بروید. فشفشه به دنیا آمدن گناه بزرگی است که فقط با سوزاندن اسمتان، بستن یک پارچه قرمز خال خالی به سر چوب و جا دادن مایملکتان تویش، و پرتاب به بیرون از خانه با اردنگی، بخشوده می شود.
دست انداز بعدی گروه بندی است که برای خودش داستانی شده. کلاه گروهبندی تا اسم بلک را می شنود عزا می گیرد، در این حد یعنی! بچه های شجاع، باهوش، با پشتکار، ترسو، خنگ یا شل و ولی که همه بلااستثنا باید به اسلیترین بروند، چرا که شعار خانواده می گوید «توجورزپور» وگرنه You'll die for sure و کجا بهتر از اسلیترین برای اصالت جاودان؟
بعدش آزمون سمج از راه می رسد و گرفتن حال دورگه ها و گندزاده ها، بعدتر نوبت به فارغ التحصیلی می رسد که چندان اهمیتی ندارد، و آخرش دوباره اصالت جاودان از انتهای جاده برایتان دست تکان می دهد(انگار مثلا تا الان اصلا هیچ نقشی در زندگیتان ایفا نکرده و معصومانه منتظر بوده به همین انتهای جاده برسید!). بله، مرحله شیرین ازدواج. اصالت جاودان حفظ نمی شود مگر با ازدواج. و از آنجا که روز به روز گندزاده ها وقیح تر می شوند و پایشان به جامعه جادوگری بازتر و بازتر می شود، باید دست بجنبانید که اصیل زاده مذکر مورد نظر دیگر در دسترس نخواهد بود!
نامه من تا آخرین لحظه به دستم نرسید. جغد احمق نمی توانست خانه شماره دوازده را بین شماره یازده و سیزده پیدا کند. مدیر مدرسه همیشه می داند شما کجا ساکن هستید و آدرس های روی پاکت ها هیچوقت اشتباه نمی کنند؛ ولی کسی با جغد هماهنگ نکرده بود که پسر ارشد این خانواده را توی آتش سوزانده اند و پدر در راستای حفظ ایمنی باقی مانده بچه هایش، تصمیم گرفته خانه را از نقشه میدان گریموالد حذف کند.در نتیجه جغد که نمی توانسته نامه را بین زمین و هوا رها کند، هفته ها دور میدان چرخیده و با اضطراب بال بال زده و با خودش فکر کرده «برم؟ برگردم؟ بندازم همینجا؟ آدرسو دوباره بخونم؟ چه گلی به سرم بزنم خب؟!» و از آنجا که خوردن و آشامیدن حین ماموریت ممنوع است، هفته آخر روی درختی پشت خانه، از گرسنگی و تشنگی( و اضطراب؟) جان به جان آفرین تسلیم نمود. دیورون، جن پدرم، نامه را پیدا کرد. کتک مفصلی هم خورد که این چند هفته چرا پیدایش نکرده بوده.
بعد نوبت به گروه بندی رسید که حوصله دگ و دگ با کلاه چروک و نخ نمای گروه بندی را نداشتم و بهش گفتم هر غلطی میخواهد بکند و او هم غلط مورد نظرش، فرستادنم به هافلپاف را کرد. احتمالا خواسته حالی ازم بگیرد، یا بی حوصلگی آن روزم را با صبر و حوصله اشتباه گرفته. خرفت چروک مغز! سمج به خوبی سپری شد(با توجه به اینکه فینیاس قبل از من تمام افتخارات ممکن را درو می کرد، دیگر نیازی نبود هر جا سخن از جادوی اصیل است نام الادورا بدرخشد. فین به قدر کافی می درخشید.) و بالاخره بعد از هجده سال که به اندازه تمام چهار پاراگراف بالا و بیشتر از آن طولانی و عذاب آور بود، اصالت جاودان از انتهای جاده دست تکان داد.
ازدواج.***
-من می ترسم مامان!
مادرم تشر زد:
-خوبه، بترس! خیالم راحته که تو مثل
اون آبروی خانواده رو نمی بری!
اون، ایزلا بود. لکه های سوختگی روی شجره همیشه «اون»، «ننگ خانواده»، «ذلیل مرده» یا «الهی جز بزنی که یه خانواده رو جز دادی بی حیا!» خطاب می شدند. ایزلا یک سال قبل از فارغ التحصیلی عاشق یکی از مشنگ زاده های سال هفتمی شد و الان اگر پسره ولش نکرده باشد، لابد با هم خوشبختند. شاید هم نیستند. من هیچوقت نامه هایش را نمی خوانم. دیورون تمامش را می سوزاند، به دستور پدر البته.
مادرموهایش را عقب زد و با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت. آه کشیدم و خودم را انداختم روی صندلی جلوی میز آرایشم. آینه بازتابی از صورتم را نشان می داد که در پس زمینه کاغذ دیواری سبز و نقره ای، رنگ پریده به نظر می رسید. دیوار ها به رنگ ناکامی یازده سالگی ام نقاشی شده بودند؛ هیچوقت به صرافت نیفتادم رنگشان را عوض کنم. ولی فعلا که مهم نبود، باید حواسم را جمع می کردم که ناکامی جدیدی درست نکنم. به توصیه مادر، وظیفه ام از این قرار بود:
زیبا، متین، موقر. فقط وارد میشی، میشینی جلوی پسره و توجهشو جلب می کنی. راضی شون کن! امیدوار بودم وظیفه پسره هم همین بوده باشد، بنابراین کار هردویمان ساده می شد.
زنگ در باعث شد از جا بپرم. گوش هایم را تیز کردم تا از ورای تپش قلبم که با شدت به قفسه سینه ام می کوبید، صدای طبقه پایین را بشنوم. خوشامد گویی...بسته شدن در...تعارف به نشستن...و بعد
علامت مادرم. سه بار ضربه به نرده ها. به چشم هایم توی آینه زل زدم و تکرار کردم :
-زیبا، متین، موقر. بزن بریم الادورا بلک!
راه پله را با موفقیت طی کردم و به سالن پذیرایی رسیدم. خانم دوریل و پسرش با ورودم با بی میلی نیم خیز شدند و دوباره سر جایشان نشستند. باراباس دوریل با خودنمایی چوب بلند و باریکی را بین انگشتانش می چرخاند. چوب الدر بود قطعا. تعریفش را زیاد شنیده بودیم ولی هرگز ندیده بودیمش. با اشاره مادرم و اجازه خانم دوریل که خریدارانه سرتاپایم را نگاه می کرد، کنارش نشستم. دست کم ده سال از من بزرگتر بود و تقریبا تمام قسمت های دست و صورتش که میشد دید، زخمی و چاک چاک. مادرش باید دنبال دختر های زشت تر و ترشیده تری میگشت...پوف!
مادر ها با هم مشغول صحبت شدند و من و آقای تکه پاره که حرفی نداشتیم، در سکوت گوش می کردیم. چوب الدر آنقدر چرخیده بود که اگر دهان داشت قطعا بالا می آورد. شاید مثلا چند تا طلسم یا کمی جرقه های رنگی. تصمیم گرفتم محض تنوع هم که شده کمکی کمکش کنم. زمزمه کردم:
-آقای دوریل؟
باراباس بدون اینکه رویش را به طرفم برگرداند گفت:
-بله؟
لجم گرفت. صدایم را صاف کردم و جواب دادم:
-نترسید، اونقدر ها هم زشت نیستم که نتونید نگاهم کنید.
بند
موقر به فنا رفت. دوریل نگاهم کرد و ابرویش را بالا انداخت. چین های دامنم را مرتب کردم و با بی اعتنایی ساختگی گفتم:
-این...چوبدستی یاس کبوده؟
باراباس گردنش را بالا گرفت و سینه اش را جلو داد-و حاضرم قسم بخورم با این کار لااقل پانزده سانتی متر به قدش افزوده شد!- و جواب داد:
-البته!
-میتونم ببینمش؟
بند
متین هم در آستانه پاره شدن قرار گرفت. داماد آینده با بی اعتمادی به چشم هایم زل زد. چوبدستی خودم را بیرون کشیدم و ازانتها به سمتش گرفتم.
-مسلما جادوگر ماهری مثل شما با صاحب قبلی چوب جنگیده تا اونو به دست بیاره. اگه بخوام چوبدستتون رو بدزدم به راحتی می تونید دوباره از من پسش بگیرید. من به مهارت شما نیستم!
باراباس چشم هایش را تنگ کرد و بالاخره با بی میلی چوب بی نوا را که اگر دهان داشت آن را از طلسم هایی که بالا آورده بود پاک می کرد و فریاد می زد «الا دمت گرررررررررم!»، به من داد.
و درست همینجا، فاجعه رخ داد.
دیورون پیر و مشنگ که چای عصرانه را سرو می کرد، بعد از تعارف کردن چای به مادرهایمان، به سمت ما چرخیده بود. و درست وقتی چشمش به من افتاد که چوب الدر را توی دستم گرفته بودم و داشتم وانمود می کردم باراباس دوریلی هستم که دارد طلسم نهایی را به طرف صاحب قبلی چوب-که نقشش را خود باراباس ایفا می کرد- پرتاب می کند.
البته که طلسمی در کار نبود.
ولی وقتی دیورون جیغ کشید و سینی چای را به هوا انداخت، که در نتیجه اش فنجان های آب جوش روی من و همسر آینده ام ریخت، و چوبدست های هر دویمان جرقه های بی شماری بالا آوردند، دیگر نمی شد وانمود کرد نیت دوستانه ای در کار بوده. خانواده دوریل که خواستگاری را نقشه شومی برای تصاحب چوبدستی یاس کبود پسرشان به حساب آورده بودند، با چند سوختگی دردناک که کلکسیون زخم های آقا پسر را تکمیل می کرد،و خشم شدیدی که حتی از گوش هایشان بیرون می زد، خانه مان را ترک کردند.
و لازم به توضیح نیست که بعد از آن دیگر هرگز هیچ خواستگاری پایش را توی خانه ما نگذاشت.
و اصلا لازم به توضیح نیست که بعدش چه بلایی سر دیورون آوردم.
سنت گردن زدن جن های خانگی شاید کمی خشن به نظر برسد، ولی از این زاویه بهش نگاه کنید که دیگر هرگز هیچ جنی باعث نشد دختر های خانواده بلک مجرد باقی بمانند.
من جان اصالت جاودان را نجات دادم. بقیه هر چه می خواهند، بگویند!