مدرک ، هفته ، لاوگود ، جیرینگ جیرینگ ، لباس ، مشت ، عجیب ، چوبدستی ، عینک ، جنبه
در یک روز زمستانی سرد دانش اموزان هاگوارتز به گردش هاگزمید رفته بودند. مثل همیشه هری با هرمیون و رون بود. هر سه آنها روی برف ها نشسته بودند و مشغول صحبت کردن با یکدیگر بودند.
بعد از این که کمی هوا سردتر شد رون رو به بقیه کرد و گفت:
-من سردمه؛ پاشین بریم.
-آره بهتره بریم.
هر سه آنها از سرجایشان بلند شدند و راهی هاگوارتز شدند.
-هری؟
-چیه؟! چرا اونطور نگام میکنی؟
-رون نگاه کن.
رون مشغول خوردن شکلاتایی بود که تازه خریده بود.
-چیرو نگا کنم.
هرمیون جیغی زد و هم هری و هم رون با نگرانی به او خیره شدند.
-چیه؟! چی شده؟
-رون به صورت هری نگاه کن.
رون به هری نگاهی کرد و سپس جیغی کوتاه کشید.
-این
عجیبه
-م... من... صورتم چشه؟!
هرمون
چوب دستی هری را بهش داد و گفت:
-بیاین بریم. خودت میبینی.
هر سه وان دوان به هاگوارتز رسیدند و داخل قلعه شدند. هرمیون صورت هری را با شال گردنش پوشانده بود. هری میترسید. مگر صورت او چه مشکلی داشت؟!
هرمیون از استرس دست هایش را
مشت کرده بود.هر سه آنها جلو در اتاق اساتید ایستاذه بودند. هرمیون در زد.
-بله؟
-پروفسور، میتونم بیام تو؟
-بله بفرمایید.
هرمیون، رون و هری وارد اتاق شدند. همه با تعجب به آنها نگاه میکردند.
-چیزی میخواین بگین؟
-بله پروفسور هری... هری... بهتره خودتون ببینید.
با گفتن این حرف هرمبون شالش رو برداشت و همه با تعجب به هری نگاه کردند.
-چی شده؟
-یهویی اینجوری شد.
هری به اینه خیره مانده بود! باور نمیکرد. این او بود. ترسیده بود.صورت هری پر خون بود؛ گویی اصلا پوست نداشت!
-چ... چرا اینجوری شده؟ چطور ممکنه؟
ناگهان صدای
جیرینگ جیرینگی آمد. هرمیون اطرافش را نگاه کرد، اسنیپ را دید که تازه وارد اتاق شد و در دستش چیزی بود. اسنیپ که گویی تازه آنها را دیده بود آن را در جیب
لباس خودش گذاشت و با خشم گفت:
-شما ها اینجا چــیـــــــــــــــکار میکنید؟
بعد این حرف چهره هری را در اینه دید، متعجب شد؛ اما به روی خودش نیاورد.
-چی شده آقای پاتر؟
پروفسور مک گونگال به اسنیپ نگاه کرد و گفت:
-معلون نیس یهویی اینجوری شده. شما چه تشخیصی میدهید؟
-من؟
-بله. شما استاد دفاع در برابر جادوی سیاهید. به نظرتان...
-نه این یه جادوی سیاه نیست.
با گفتن این حرف اسنیپ به تندی بیرون رفت. هرمیون با نگرانی به هری نگاهی کرد سپس به رون نگاه کرد، او هم ترسیده بود و نگران بود. هرمیون گفت:
من چنین چیزی تو کتابام نخوندم.
سروصدایی از بیرون امد، همه گوش ها را تیز کردند.
-شما
مدرک دارید خانم
لاوگود-نه ولی خودم دیدم.
صدای اسنیپ و لونا بود. مک گونگال بیرون رفت.
-اینجا چه خبره؟
-هیچی فقط خانم لاوگود... بهتره خودش بگه.
اسنیپ لبخند خبیثانه ای زد و به لونا اشاره کرد. لونا هول شده بود و گفت:
-من... من... فقط میخواستم بگم که من جیرینگ جیرینگمو میخوام که
هفته پیش گمش کردم. مطمعنم ایشون برداشتند. چون صداش داشت میومد.
-جیرینگ جیرینگ چیه؟!
-خب طولانیه...
-نه... نه...نمیخواد توضیح بدی این توهین بزرگیه که داری به یه استاد..
-ولی...
-من کار دارم باید برم.
هرمیون هنوز به صورت هری خیره بود.
-هری
عینک...
-عینک چی؟
-عینکی که الان از فروشگاه شوخی خریدی...
با گفتن این حرف هری سریع عینکش را در اورد و به اینه نگاه کرد. مدتی بعد صورت هری درست بود. درست عین اولش.
-این بد ترین شوخیه.
هرمیون که گویی راحت شده بود با خوشحالی گفت:
-حالا بی
جنبه بازی در نیار همه رو ترسوندی.
-نمیخواین برید بیرون؟
-اوه ببخشید یادمون رفته بود.
هرسه با خوشحال بیرون رفتند و هری عینکش را شکست و دور انداخت.