دکتر دید که ایلین بیرون نمیرود، مجبود شد پرستار را صدا بزند.
-پرستاااااااار!پرستار فورا وارد اتاق شد. با اشاره دکتر، ایلین را به زور از اتاق بیرون برد.
-بعدی رو هم بگو بیاد!
با صدای باز و بسته شدن در، پرونده دیگری را برداشت و خود را آماده کرد تا بیمار حرف بزند.
چند دقیقه بعد حوصله اش سر رفت. سرش را بالا آورد تا بیمار را ببیند ولی چیزی ندید.
-کسی اینجا نیست؟
-چرا!
دکتر بسیار تعجب کرده بود... از سمت صندلی خالی صدا میامد! آرام و با صدایی که میلرزید شروع به حرف زدن کرد.
-فیلیوس فلیت ویک! درسته؟
-بله.
دکتر حس بدی داشت. احساس میکرد با هوا حرف میزند، ولی تحمل کرد.
-خب اینجا نوشته دنبال جدتون هستین، جدتون کیه؟
-دیدیش؟ یه جنه!
-
با خود فکر کرد که حال این بیمار دیده نشدنی مانند سایرین بسیار بد است. با لبخندی ادامه داد:
-مهم ترین هدفتون پیدا کردن جد جنتونه؟
-آره... بعد اونم میخوام کارخونه ضد دیلاقا رو تاسیس کنم.
-دیلاق؟!
ناگهان صندلی به عقب کشیده شد... سپس صدای برخورد چیزی با زمین به گوش رسید... نفس عمیق شخصی... و در نهایت چهره فیلیوس که روی چهارپایه اش ایستاده بود، رو به روی چهره دکتر بود. با صدای بلند، در حالی که ذرات بزاق از دهانش بیرون میپرید، سر دکتر فریاد زد:
-آره دیلاق! شماها خیلی دیلاقین!
به هیچ دردی نمیخورید! فقط خودم نرمالم، همین!
پس از این که دکتر تف مالی شده آرامشش را به دست آورد به سر تا پای فیلیوس نگاه کرد.
-
دکتر درحالی که به شدت متعجب بود پرستار را صدا زد.
-پرستاراتونم نرمال نیستن!
اکنون نوبت نفر بعدی بود!