هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
در سویی دیگر،قصر ریدل ها:


ـ سرورم...تا کنون 13 نفر از مرگخواران به همراه خودم کار خودشون رو به درستی انجام دادند که اعم اند از:ایلین پرنس،رودولف لسترنج،دای لوولین،فیلت ویک...

ارباب سخنان ارسینوس را قطع کرد.

ـ خب؟

ـ سیوروس اسنیپ،روونا ریونکلا...

ـ نگفتم اسمشان را بگویی!خواستیم بدانیم چه کردید؟

ـ چه کردیم؟...خب...

ـ زامبی ها چه شدند ارسینوس؟

آرسینوس برق از سرش پرید.کاملا زامبی هارا فراموش کرده بود و اکنون 13 تن از دیگر مرگخواران نیز تنها به جز روانی کردن دکتر مشنگ،معلوم نبود کار دیگری انجام داده بودند یا خیر!و گذشته از آن این بود که آرسینوس چگونه میبایستی به زبانی به لرد عرض بنماید که یک تن از ایشان به دیار مرلین شتافته است و مورد کروشیو های متبرک ارباب قرار نگیرد.

ـ احضارشان کن!هر14 نفر را.

ـ عه...ارباب...

ارباب نگاه پرسشگر و تهدید امیزی به ارسینوس انداخت.ارسینوس سرانجام با در نظر گرفتن آنکه خبر مرگ اوتو آنچنان هم خطرناک نیست به احتمال1 درصد دل را به دریا زد و سرانجام گفت:
یکی از مرگخواران،اوتو بگمن،به دیار مرلین شتافته سرورم...

لرد سکوت کرد.لحظه ای آنچنان جا خورد که یک موج پوکر فیس از ایشان به ناجینی برروی گردنشان هم سرایت نمود.

ـ کروشیو!

ـ آآآآآآآآخ!ارباب باور کنید خودش خودشو کشت!

ـ کاری ندارم چه کسی اورا به دیار مرلین فرستاد!اما چطور جرعت کرد بدون اجازه ما بمیرد؟

ـ

ارباب از جای خود برخواست و پادشاه وار فرمود:
همین حالا مرلین و مورگانا را احضار کنید!اوباید برگردانده شود!

ـ ولی سرورم...

ـ ما میخواهیم بفهمیم چگونه جرعت کرد بدون اجازه ما بمیرد.

ارسینوس اطاعت کرد و آستین خود را بالا زد تا برای احضار اقدام کند.

ـ از احضار پیشتاز استفاده کن آرسی!ما وقت نداریم.

احضار پیشتاز شاید ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده بود یا شاید واقعا وجود داشت اما به صورت غیر مستقیم و یا شاید یک آپشن بود که نویسنده نمیداند!
حال از انکه رولینگ اکنون اگر این جملات را ببیند و اقدامی دست بزند یا اینجا را بر سرمان خراب کند هیچ احتمالی وجود ندارد.

چراکه خلاقیت های مضاعف ملت تا کنون حماسه ای جدید در صنعت آپشن ها و قابلیت های جادویی آفریده است.که باز هم خاطر نشان کرده است که:هنر نزد ایرانیان است و بس!

در هرصورت از آنجایی که زمان پست نیز طلاست،نویسنده ترجیه داد از روش احضار پیشتاز استفاده کند تا ارباب هم منتظر نمانند و وقت همایونی گرفته نشود.

در هرصورت آرسینوس بی درنگ منو را از جیب در آورده و دو دکمه سیاه و سفید مربوط به مرلین و مورگانا را فشار داد و در آنی با پدید آمدن دو هاله سیاه و سفید،دو پیغمبر عالم جادوگری در پیشگاه لرد ظاهر گشتند.

هردو روبه روی لرد تعظیم کردند.

ـ درود بر ارباب جهانیان...

ارباب بی مقدمه گفت:
همین حالا میخواهیم اوتو بگمن را برای ما برگردانید!باید درس خوبی به او بدهیم

مرلین و مورگانا ظاهرا هنوز برای پیدا کردن زامبی ها مقدم نشده بودند اما از انجایی که پیغمبر بودن هم خواص مخصوص خودش را دارد،آنها از موضوع خبردار بودند.

ـ اممم...سرورم...فکر کنم الان ها دیگه پیداش میشه.

ـ منظورتان چـ ...

لرد هنوز کلامش را به پایان نرسانده بود که ناگهان صدایی شنیده شد.آسمان در بالای سقف خانه ریدل ها رعد و برقی زد و پس از شنیدن صدای فریادی،اوتو از سقف بر زمین جلوی پای ارباب فرود امده و ضمن پوکر فیس کردن همگی،زحمت مورگانا و مرلین را نیز برای گرفتن مجوز ارواح برگشت خورده کم نمود.

اوتو در حالی که نفس نفس میزد برخواست و تعظیم کنان گفت:
ببخشید...سرورم...بیرونم...کردن!

چنان چیز عجیبی هم نبود،اوتو بگمن بود دیگر!

اکنون در چهره دو پیغمبر عالم بالایی و زیرین یک جمله نهفته بود:بدون شرح!

ارباب پس از کروشیویی تشر زنان فرمودند:
دفعه آخرت باشد بدون اجازه ما میمیری!

ـ آخه ارباب...تقصیر من که نبود...

ـ انقدر وراجی نکن اوتو!فقط از جلوی چشمانمان دور شو!تا دوساعت دیگر هم باید 4 زامبی را کت بسته تحویلمان بدهی وگرنه خودمان ایندفعه به روشی بهتر تو را روانه آن عالم میکنیم!

اوتو پس از لبخندی حجیم به سرعت آپارات کرد.

لرد روبه آرسینوس نموده و فرمودند:
گذارش ها را همچنان به ما ارسال کن!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
و سپس با صدایی بلند تر فریاد زد:
- بعدی...!

هنوز دکتر جمله اش را کامل نکرده بود که درب اتاق با شدت باز شد و پیکر پوشیده در لباس سیاهی به داخل اتاق قدم گذاشت.دکتر دست از سر و کله زدن با جنازه کبود شده اوتو برداشت و به تازه وارد خیره شد.ظاهر تازه وارد چندان به پرستار ها و حتی بادیگارهایی که تا آن روز دیده بود شباهت نداشت.اقلا مطمئن بود که بر فراز سر هیچکدام تا کنون با تجمعی از ابرهای سیاه و غران مواجه نشده است!

در حینی که دکتر با دهانی باز سرگرم برانداز کردن ظاهر شخص تازه وارد بود زاغ سیاهی پرواز کنان وارد اتاق شد و بال بال زنان روی شانه ی مرد نشست.

دکتر:کی اجازه داده این جونور وارد اینجا بشه؟اینجا یه محیط بهداشتی قراره باشه مثلا!

تازه وارد قدمی به داخل گذاشت و در را پستش سرش بست.
-سر و صدا نکن مشنگ.این جونور توی ایفای نقش دست راست منه.هوس کردی بدم چشم های بی اصالتت رو دربیاره؟

دکتر نگاهی دیگر به مرد انداخت.آن ظاهر لاغر و موهای بلند و صورت بی رنگ رو بی شباهت به ظاهر دیوانه هایی نبود که سر و کله زدن با آنها کار هر روزش بود.با این همه اگر تا لحظاتی پیش در سلامت عقلی این مرد تردید داشت در آن لحظه یقین یافته بود که با دیوانه ای سر و کار دارد.
درحالیکه با چشمانی تنگ شده به آن صورت رنگ پریده مینگریست پرسید:
- ببینم من قبلا تو رو یه جایی ندیدمت؟

مرد با خونسردی گفت:
- تو همین چند پست قبل سعادت آشنایی با من رو داشتی مشنگ!دقیقا اینجا!با این همه اصلا تعجب نمیکنم که منو یادت نیاد هرچی باشه تو چیزی بیشتر از یه مشنگ پست و حقیر نیستی!

درحالت معمول این حجم از توهین را بدون پاسخ نمیگذاشت اما یقینا آن لحظه یک لحظه معمولی نبود.نه در کنار یک جسد و یک دیوانه بسیار بددهن!

نیم نگاهی ترسیده به کلاغی انداخت که روی شانه مرد نشسته بود.کلاغ با حالتی خبیثانه منقارش را برهم زد.به نظر میرسید کاملا از صاحبش حرف شنوی داشته باشد.دکتر درحالیکه از اعماق قلب آرزو میکرد قضیه درآوردن چشم توسط آن جانور موذی افسانه ای بیش نباشد کوشید خونسردیش را حفظ کند.نفس عمیقی کشید و لبخند دوستانه ای زد.سپس با دست به صندلی مقابل میزش اشاره کرد.
- خب چرا نمیشینی دوست من؟میتونیم بیشتر با هم آشنا بشیم.

اسنیپ نگاه تحقیرآمیزی به دکتر انداخت.
- به اندازه کافی تو اون پست بهت افتخار دادم.بهتره این تعارفات رو بذاریم کنار و بریم سر اصل مطلب!

دکتر:اصل مطلب؟کدوم مطلب؟

اسنیپ با خونسردی به جنازه ای که روی صندلی کنار میز دکتر افتاده بود اشاره کرد.
- منظورم مشخص نیست؟منظورم اونه...شما یکی از شخصیت های فعال ایفارو کشتین. این کار خلاف قوانین ایفای نقشه!




ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۳ ۲۰:۲۳:۵۴


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
دکتر هر چه گزینه در پرونده رودولف بود و می توانست را تیک زد. نفس هایش برای بیرون آمدن از هم سبقت هایی غیر مجاز می گرفتند و کاملا مضطرب به نظر می رسید!
- دیوانس... آره هس... اعتماد به سقف... اوووف خیلی زیاد... قمه... همچین گزینه ای نمی بینم... هوی، مرلین ریش بزی! اینا کین می فرستی سر وقتمون آخه... بزار ببینم... آهان خودشه... این بخش براش عالیه... بیماران روانیه ساحره دوست جذابیت طلبه قمه کِش!
- اهم اهم...!

دکتر سرش را بلند کرد و و راست راست به او نگاه کرد! پرونده را بست و به گوشه ای از رول پرتاب کرد سپس شروع به آنالیز چهره بیمار جدید رفت. چشم هایش آبی بود و شال راه راهی دور گرنش پیچیده بود. قیافه اش پر از زخم و این جور دنگ و فنگا بود و به او ابهت خاصی می داد! اینهو این فیلم خفنا...
- بفرمایید بشینید.
- بینم رو چی دقیقا؟
- اها ببخشید... بیمار قبلی یه ذره... یه ذره مشکل روانی داشتن...

اوتو سرفه ای کرد و نزدیک تر شد.
- رودی رو میگین... اون که خوبه حالش!

دکتر آرام عینکش را جا به جا کرد و با اضطراب به بدبختی جدیدش زل زد:
- می... تو... نم... بپرسم... مشکلتون چیه؟!

اوتو سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- ببین باو، کی بهت مدرک داده؟
- از وزارت پزشکان جادویی... چطور؟!
- بابا اون مدرکو داد تو چرا گرفتی، هوم؟

دکتر کمی خودش را جمع و جور کرد و خیلی جدی گفت:
- بهتره بریم سر اصل مطلب!
- اوه، یادم رفت ولی من هنوز با خانوادم صحبت نکردما!
- مرتیکه بوقی... ازدواجو نمی گم که، دستتو بده فشارتو بگیرم!

اوتو لحظه ای به دکتر نگاه کرد و اشک آرام گونه هایش را خیس کرد.
- چرا؟! مگه من چمه؟! یعنی ازون رودی بدترم؟ بخدا خوشبختت می کنم!

شترق!

صورت اوتو سرخ شد! به شدت جا خورده بود! از اون ور میز چطور دستش تا او رسیده بود؟! عجب چکی نثار آن جان نثار کرده بود! این یعنی ساحره زندگی...

هنوز اوتو در شوک چک آبدار پرستار بود که ناگهان دستش کشیده شد و از صندلی اش افتاد! چیزی به دستش وصل شد و بعد صدایی آشنا...

فیس فیس فیس

اوتو فشار در ساقش را احساس کرد. می دانست دکتر سعی در گرفتن فشار وی دارد ولی چرا تمام نمی شد؟ چرا همچنان فشار افزایش می یافت؟
- دکتر... دکتر...

سرش را برگرداند و سرانجام دکتر را یافت. در این حین بود که ناگهان به اصل ماجرا پی برد! دکتر با یک تلمبه سعی در گرفتن فشار او داشت!
- دکتتتتتتتتتر! این الان تلمبس...؟!

دکتر با خونسردی جواب داد:
- آره، چطور؟
- خو الان چطوری می فهمین فشارم چقده؟ روش فرا تخصصه؟!
- اینقده باد می کنم تا خودش خالی شه!
- بابا به ریش بزی زیادیه... به مرلین عقربش دو دور زده... عاق اصن غلط کردم... اصن نمی خوام زنم شی...
- نوچ، هنو مونده!

فیس فیس فیس

اوتو دیگر به رنگ بنفش در آمده بود. قلبش با آخرین توانی که داشت فشار می داد و در مقابل دستگاه مقاومت می کرد!
- دیگه خون به دستم...

فیس فیس فیس

- کم...ک...ک...م...ک...!

[افکت صدای بوق ممتد]...

دکتر دست از تلمبه زدن کشید و گفت:
- پرستار، انا لله و انا الیه راجعون... متاسفانه از دستش دادیم... به خانوادش اطلاع بدین! اصن یادم رف پرستار نداریم... بادیگاردا... بدویید! این لشو جمعش کنین!...

و سپس با صدایی بلند تر فریاد زد:
- بعدی...!





Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_چی شده؟!

دکتر سرش را از میز برداشت و به رودولف خیره شد...
_بفرما بشین!

رودولف به دکتر نزدیک و چون در پست های قبلی به جنسیت دکتر مورد نظر اشاره ای نشده بود،شما توقع دارین که که یک خانوم دکتر رودولف رو معاینه کند،اما بنا بر اصل غافلگیری در داستان ها،دکتر مرد بود...با این حال رودولف باید دیالوگش را میگفت!
_چه پرستار باکمالاتی...حال میکنی دکتری ها!
_اسم؟!
_لسترنج...رودولف لسترنج!
_میدونی چرا اینجایی رودولف؟!
_آره!
_چرا اینجایی؟!
_چون اینجا نباشم،اینجا هستم!

دکتر به رودولف نگاهی کرد،با خودکار تیکی در پرونده رودولف زد و سپس ادامه داد:
_ادامه بده...اینجا هستی،حتی وقتی که نیستی...
_کلا من حتی وقتی که نیستم،هستم!

دکتر با تردید به رودولف نگاه کرد...دکتر فکر کرد که شاید رودولف فیلسوفی باشد که به دلیل درک نشدن،به اینجا آورده شده...در تاریخ نمونه های زیادی از دیوانه های فیلسوف موجود است...
_هوووم...میخوای بیشتر توضیح بدی؟ایدئولژی زندگیت چیه رودولف؟!
_خفنیت بیشتر،زندگی بهتر!

دکتر کمی جا خورد...اما شاید خودش هم رودولف و فلسفه اش را درک نمیکرد...
_خب بگو خفنیت رو تو چی میبینی؟!
_ساحره زیاد!
_خب...از نظرچیز،عامیانه و سطح پایین،عاره...میشه اینجوری گفت...دیگه چی؟!
_قمه زیاد!
_قمه؟!
_اوهوم...سبیل...خالکوبی...زخم و زیلی...لخت بودن و پاره ای از مسائل دیگه که جذابیتم رو متبلور میکنه!

دکتر درست شنیده بود؟!رودولف گفته بود جذابیت؟!جذابیتم؟!جذابیت خودش؟!کدام جذابیت؟!
همین دلیل کافی و وافی بود که دکتر او را یا در زمره بیماران روانی،یا در زمره ی نابینایان قرار دهد!
_شاید بهتره که چن روزی تحت نظر ما باشین...
شپلق!

قمه رودولف در میز دکتر فرو رفته بود!و دکتر غالب تهی کرده،نتوانست جمله اش را کامل کند!
_من فقط تحت نظر اربابم...هیچکی حق نداره منو تحت نظر بگیره!
_ام...اما...ش...شاید...بتونیم با کمک پرستاران همین پرخاشگری شما رو کنترل کنیم؟!
_کدوم پرستارا...همون با کمالات جلوی در؟!
_خب اون یکشونه!
_من احساس میکنم واقعا حالم بده...میشه چند ماه تحت نظر باشم؟!
_البته که میشه!
_خب کجا باید برای تحت نظر پرستارها شدن،کجا باید ثبت نام کنم؟!
_بفرمایید جلوی در،خودشون راهنماییتون میکنن!

چشمان رودولف برقی زد...سپس در حالی که سبیلش را مرتب میکرد تا به هنگام لقای پرستار به زعم خودش مرتب باشد،به سمت در حرکت کرد!
دکتر نیز تند تند در پرونده رودولف شروع کرد به نوشتن،تا اینکه مریض بعدی از راه رسید...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۰ ۲۲:۱۳:۵۴



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ جمعه ۱۱ دی ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
همينطور كه داي روي صندلي لم داده بود و با هزارپاى لاله نامش صحبت مى کرد، در با صداى گروووووووومب وحشتناکى باز شد. چند مرد درشت هيکل با کت و شلوار مشکى و عينک به چشم، با حالت وارد اتاق شدند. داي با ديدن دو مرد از روي صندلي به آرامي بلند شد. سعي كرد خونسري اي اش را حفظ كند. آب دهانش را قورت داد و رو به لاله که حالا داشت به سمت گردنش مى رفت گفت.
- به نظر دوست نميان لاله. :worry:
هزار پا: من آن مرغ سيه بالم.

داى که فهميد تنها است، چند بار توى دلش براى بخت بدش پوکر فيس شد و بعد صدايش را صاف کرد و رو به دو مرد گفت:
- هيچ کارى نمى تونيد بکنيد!

مرد ها قدمي جلو گذاشتند. داى به حالت:worry: درآمده بود اما اعتماد به نفسش را حفظ كرد.
- من خون آشامم. شما انگشت کوچيکه ى منم نمى شيد.

مردان قدمي ديگر جلو گذاشتند.

- من قوى ام شما هيچى نيستيد!

و حالا در يک مترى داى بودند.

- شما از من مي ترسيد.

مردان جلو آمدند و زير بغل هاى داى را گرفتند تا از اتاق بيرون ببرند.

- من کارى نکردم. با من كاري نداشته باشيد. لاله كمك! لالهههههه!

و چند دقيقه بعد سکوت آرامش بخشى حاکم شد. دکتر سرش را از لاى در داخل آورد و نگاهي به اتاق انداخت. وقتى مطمئن شد کسى در اتاق نيست وارد شد و با خيال راحت روى صندلى اش نشست. نفسى از آسودگى کشيد.
- آرامش...

اما حرفش تمام نشده بود که...

- اکسپليارمووووس! اكسپليارموس! اكسپليارموس!

آريانا فرياد زنان وارد اتاق شد.
- اينجا يه نفر كمك خواست. خودم شنيدم گفت کمک! اکسپليارموس!

دكتر: :vay:

آريانا اما بي توجه به دكتر شروع به گشتن در اتاق کرد تا فردى که کمک مى خواست را پيدا کند. زير ميز. توي كشو. توي گلدون. پشت پنجره. توى جيب دکتر. همه جا را گشت.
- اكسپليارموس! کى کمک خواست.

براي دومين بار در با صداي گروووومبى باز شد و نگهبان ها طور وارد شدند. دکتر رو به نگهبان ها کرد.
- خواهش مى کنم ببرينش!

باديگارد ها دست هاى آريانا را گرفتند و درحالى که آريانا فرياد مى زد" اکسپليارموووووس!" از اتاق بيرون بردنش.

دکتر با خستگى سرش را روى ميز گذاشت و درحالى که معلوم بود راضى نيست گفت:
- نفر بعد!


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
دکتر جدید خیلی زئوسانه روی صندلی لم داد.

2 دقیقه بعد
دکتر همچنان لم داده بود.

10 دقیقه بعد
هی لم...

30 دقیقه بعد
همچنان لم...

خیلی بعد!( آنقدر که زمان از دست نویسنده در رفت!)

- د پرستار بوقی یکی رو بفرست تو دیگه!

پرستار که اصلا معلوم نبود این همه مدت پشت در چه می کرده است، سرش را داخل اتاق آورد.
- عه. ببخشید دکتر. این مرحوم قبلی عادت داشت صدا بزنه. الان می فرستم.

دکتر نگاهی به پرونده روی میزش انداخت. پرونده بیمار چیزی نبود جز یک نام از او و سه نقطه قرمز رنگ، که به طرز عجیبی بوی خون می داد!


پرده های اتاق دکتر به طرزِ خیلی فیلم ترسناک واری کشیده شدند. دکتر کپ کرد. چشمان دکتر گرد شد. مثانه دکتر داشت اعلام تکمیل ظرفیت می کرد. دکتر تا مرز سکته رفت، اما چون تیمارستان دیگر دکتر جدید نداشت، برگشت!

- ترسیدی دکتر جون؟ آفتاب اذیت می کنه و گرنه قصد بدی نداشتم.

دکتر به بیمار خویش که معلوم نبود از کجا وارد شده، خیره شد. به عنوان اولین بیمارش خیلی هم عجیب نبود. البته به جزء شمشیری که به کمر بسته بود و هزارپای قرمز رنگ و بزرگی که داشت از سر و کولش بالا می رفت!

- اهم... اهم... خب... دای لوولین...

قبل از این که دکتر بتواند جمله اش را کامل کند، دای پرونده روی میز را از زیر دستش کشید.
- این پرونده مگه سالم موند؟ پرستار خوبی بود. حیف که لاله مهلت نداد پرونده رو تکمیل کنه حداقل!
- لاله؟
- دکتر مملکت. هزارپا به این گندگی رو نمی بینی پسرم؟
- من از شما بزرگترم.
- نه دیگه. فوقش 40 سالته. من 130 سالمه.

دکتر به آرامی چیزی را در برگه کنار دستش یادداشت کرد: " بیماری: توهمات بیش از حد!"

- توهم؟ خون آشام نشنیدی تا حالا؟
- پس شما فکر می کنید که خون آشام هستید.
- فکر؟ نه واقعا هستم.

دکتر به آرامی نفسش را بیرون داد.

- خیلی ریلکسی دکتر. پرستار بیچاره بی هوشه. اون وقت این اینجوری.
- چــــــــــی؟

دکتر با سرعت از اتاق بیرون دوید.

دای با خونسری روی صندلی او لم داد.
- چه یهویی هول کرد؟ سلسی تارای صوتی شو خورده بود، من و تو هم کل خون بدنشو. مگه کاری بدی کردیم لاله؟


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
دکتر که حسابی توی جو دعوا فرو رفته بود و میخواست با چهچه ای مغزنواز،یک حال اساسی به تار های صوتی تف مالی شده اش بدهد، از این میکروفون قیفی ها از جیبش در آورد و نعره زد:
-بـــــــــــــــــــــــــعدی!

و چنان صدایش مغزنواز بود که مرلین بنده مرلین! که آن بالاها بود از خواب غلفت پرید و سردرد گرفت و برای حمایت از کوتاه قامتان مظلوم جامعه جادوگری و همچنین هم قطاران مرگخوارش، یک تماس حرفه ای انداخت به آقای سوهان سال دوهزار و شونصد.
-با سولام.
-الو هاگرید؟
-شوما با تلفن شخصی جوناب هاگرید پروفسور توماس گرفته اید.
-هاگرید؟
-اگر از پروفسور سوال فلسفه دارید، عدد یک!
-مرتیکه
- اگر سوال ریاضی گسسته خجسته دارید عدد دو! اگر راجع به انقراض گونه های نایاب کوالا در سواحل شانتالیا سوال دارید عدد سه...

نیم ساعت بعد

-و در انتها برای وصل شدن به اپراتور در صورتی که هنوز زنده هستین و شارژ سیمکارتتان تمام نشده، عدد صد و سی و چهار را فشار دهید و پس از آن کلید مختلف الاضلاع را بزنید.

مرلین بنده مرلین! صد و سی و چهار را وارد کرد و بلافاصله هاگرید شروع به صحبت کرد.

-سلام مرلین.
-سلام هاگرید! چیکار می کردی؟
-تا نیم ساعت پیش داشتم شست پامو قلقلک می دادم و از ترک های روی تیوار اتاقم لذت می بردم!
- تا نیم ساعت پیش؟ بعدش چیکار کردی؟
- بعدش تو زنگ زدی و شروع کردم برای شوخی ادای تلفن گویا در آوردم.
-اوه مای شت! اوه مای لعنت! گلبم گرفت.
-نه مرلین نه! تو نباید بمیری...
-خفه شو غول احمق. مگه من هم سن تو ام؟ خوب گوش کن که اعصاب ندارم. برات یه ماموریت دارم. کیک خوبی توش هست. پاشو برو طبقه بالای این تیمارستان لعنتی که توش بستری هستی، یکم پیش دکتره بشین گناه داره.
-اطاعت قربان! کیکا رو کارت به کارت کن. خوب لباسامم پوشیدم .

اتاق دکتر هدف

البته تا لحظه ای پیش اتاق بود، چون اتاقی که درش کنده شده باشد و دیوارش ریخته باشد را اتاق نمیگویند.
هاگرید رفت و صندلی مخصوص نشکنش را گذاشت جلوی دکتر و یکی زد پس کله ی دکتر که چون نیم ساعت منتظر بیمار بعدی بود چرتش گرفته بود.
دکتر بینوا از خواب پرید و دید که نام بیمار بعدی یکم لاغرتر و عاقل تر از پدیده ای که روبرویش نشسته بود، به نظر می رسید. به همین دلیل گفت:
-دوست عزیز بین مریض اومدین تو؟ اسمتون؟
-دکتر بی فرهنگ! به من میگویی بین مریض می آیم؟ این مریض ها هستند که بین من می آیند. من پنج گالیون پول کتاب فلسفه ندادم و نذاشتمش توی کتابخونه م که تو بیای و به من بگی اسمتون. تو باید به من بگی اسم تون.
-
-بله سکوت کن. باید سکوت کنی. این همه سال سکوت کردی این هم روش. کی به تو مدرک دکتری داده؟ تو سوگند پامفری خوردی که از من حفاظت کنی تا نمیرم. اگه الان بمیرم کو شمشیرت؟ کو پیرهنت؟ میخوام برم بانک بزنم.آآآ بیا وسط. :hungry1:

و هاگرید اوردوز کرد و در حالی که می آمد وسط، کیکی از جیبش در آورد و کرد توی سوراخ مجاری تنفسی دکتر بینوا که خود چند لحظه قبل سکته کرده بود و کیک وارد شش های دکتر شد و آلاینده عجیبی تولید شد طوری که تمامی مدارس دنیا به جز فیروزکوه تعطیل شدند و همین باعث شد بچه های فیروزکوه یک روز بیشتر بروند مدرسه و چند سال بعد تمامی رتبه های اول کنکور از فیروزکوه باشند و بروند قله های افتخار را فتح کنند...
تیمارستان هم از آن به بعد هاگرید را با زنجیر به اتاقش بست و یک دکتر جدید آورد گذاشت آنجا تا جناب سوژه شهید نشوند و همه مرگخواران بتوانند بیایند و ویزیت شوند.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۰ ۱۳:۳۳:۱۲
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۰ ۱۳:۳۴:۲۱

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۹ دی ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
دکتر دید که ایلین بیرون نمیرود، مجبود شد پرستار را صدا بزند.
-پرستاااااااار!

پرستار فورا وارد اتاق شد. با اشاره دکتر، ایلین را به زور از اتاق بیرون برد.

-بعدی رو هم بگو بیاد!

با صدای باز و بسته شدن در، پرونده دیگری را برداشت و خود را آماده کرد تا بیمار حرف بزند.

چند دقیقه بعد حوصله اش سر رفت. سرش را بالا آورد تا بیمار را ببیند ولی چیزی ندید.
-کسی اینجا نیست؟
-چرا!

دکتر بسیار تعجب کرده بود... از سمت صندلی خالی صدا میامد! آرام و با صدایی که میلرزید شروع به حرف زدن کرد.
-فیلیوس فلیت ویک! درسته؟
-بله.

دکتر حس بدی داشت. احساس میکرد با هوا حرف میزند، ولی تحمل کرد.
-خب اینجا نوشته دنبال جدتون هستین، جدتون کیه؟
-دیدیش؟ یه جنه!
-

با خود فکر کرد که حال این بیمار دیده نشدنی مانند سایرین بسیار بد است. با لبخندی ادامه داد:
-مهم ترین هدفتون پیدا کردن جد جنتونه؟
-آره... بعد اونم میخوام کارخونه ضد دیلاقا رو تاسیس کنم.
-دیلاق؟!

ناگهان صندلی به عقب کشیده شد... سپس صدای برخورد چیزی با زمین به گوش رسید... نفس عمیق شخصی... و در نهایت چهره فیلیوس که روی چهارپایه اش ایستاده بود، رو به روی چهره دکتر بود. با صدای بلند، در حالی که ذرات بزاق از دهانش بیرون میپرید، سر دکتر فریاد زد:
-آره دیلاق! شماها خیلی دیلاقین! به هیچ دردی نمیخورید! فقط خودم نرمالم، همین!

پس از این که دکتر تف مالی شده آرامشش را به دست آورد به سر تا پای فیلیوس نگاه کرد.
-

دکتر درحالی که به شدت متعجب بود پرستار را صدا زد.

-پرستاراتونم نرمال نیستن!

اکنون نوبت نفر بعدی بود!


Only Raven


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۲۵ دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
پزشک همچنان درباره تار صوتی خویش و ارتباط ان با بوی سرکه می اندیشید که ناگهان چیزی اورا از جا پراند.جسم کوچک گلوله مانندی مانند برق از جلوی چشمانش گذشت.
و سپس به لوستر برخورد کرد و در اخر هنگامی دکتر متوجه شدجسم مورد نظر یک(تیله)است که لیوان قهوه اش با صدای تقی بر اثر اصابت جسم شکست و کاملا خرد شد.
ـ کی همچین کا...
ـ سلام دکی!گمون کنم یکی ازتیله های اینجانب کمونه کرد به اتاق شما.
ـ کی شمارو اینجا راه داده؟
ـ مگه خودتون نگفتین نفر بعدی؟
ـ نه
ـ به من چه؟میخواستی بگی!
ایلین پرنس در حالی که مانند همیشه ردایش در پشتش در اهتزاز بود،تیله هایش را در دستش بالا و پایین انداخت و با ریلکسی تمام کروشیویی به طور ناگهانی و پنهانی نصیب دکتر مشنگ کرد که او علاوه بر انکه از صندلی چرخانش کف زمین پخش شد،نفهمید از کجا خورده است.
و در اینجا بود که لرد سیاه به ایلین افتخار نموده، بروسلی در قبر هلیکوپتری زده،سازمان مافیا کف زده و سقرات سر به بیابان نهاد.همینطور نیز کل جامعه مشنگی بدین موضوع پی بردند که وقتی ایلین پرنس می اید در اتاقی،باید از صندلی خود برخواسته و بگذارند ایشان تجلس کنند.
دکتر مشنگ که هنوز گیج بود با گیجی از جای خود برخواست و چشمش به همان بانوی جوان تیله به دستی افتاد که برروی صندلی چرخانش نشسته،پایش را روی آن یکی پایش انداخته و مدیر وار و به اهستگی صندلی را به چپ و راست میچرخاند.
ـ چی شد یه دفعه؟
ـ هیچی عزیزم،شک عصبی بهت دست داد.یه چند تا حرکت تیله ای انجام بدم رو مخت درست میشی.
ـ میشه لطفا از صندلی من بلند شید؟
ـ البته که نه!ولی من انتظار داشتم جنتلمن تر از این حرفا باشی دکتر!
دکتر در حالی که با نگاه نا مفهومی مملو از ترس ایلین را ور انداز میکرد،دست در جیب خود برد و دفترچه ای را از ان بیرون کشید.و هنگامی که نوک خودکارش با صدای (تیک)باز شد،پرسید:
اسم شما؟
ـ ایلین پرنس هستم.
ـ بله بله...آیلین پرنس.
ایلین دست از به چپ و راست چرخیدن برروی صندلی برداشت.پایش را از روی ان یکی پایش با حالت اعتراض امیزی برداشت و در حالی که نگاه مار گونه و تحقیر کننده خود را نثار پزشک مشنگ میکرد پوزخندی زد و گفت:
ـ تازه میتونم متوجه بشم چرا به شما ها میگن مشنگ!
دکتر با حالت تعجب گفت:
جانم؟
ـ اسم من ایلیِنه!ای لی ین!
ـ با یای مکسور؟
ـ
ایلین پس از پوکر فیسی کوتاه حالت متفکری به خود گرفت و زیر لب گفت:
هووممم...به نظر میاد اگه از تار صوتی این یکی برای معجون اشتراکی من و سلستینا استفاده کنیم چیزی حیف و میل نشه از جامعه مشنگی!
ایلین در اندیشه های مرگخوارانه خود بسر میبرد و متوجه نبود که دکتر با چشمانی وق زده به او زل زده است و یک پلکش به خاطر شک زدگی میجنبد.
ـ اهم اهم...خب دکی جان؟میگفتی؟
دکتر چشمانش را از او برداشت و قلمش را دوباره در دست گرفت.
ـ علایق؟
ـ تیله
ـ جانم؟
ـ فیلد دیجریس
ـ ولی الان گفتی تیله!
ـ بعید میدونستم به سمعک هم احتیاج داشته باشی دکتر.من گفتم فیلد دیجریس.
ـ فیلد دیجریس؟
ـ نخیر تیله!
ـ ولی شما همین الان گفتین علایقتون فیلد دیجریسه که البته من نمیدونم اصن چی هست!
ـ نباید هم بدونی تیله چیه!
ـ هان؟
ـ نکنه از من میخوای طلسم به این مهمی رو برات توضیح بدم؟
ـ ولی تیله...
ـ احمق!تو فرق تیله رو با طلسم نمیدونی؟
ـ شما مطمئنید که...؟
ـ بله!تیله.
ـ ممنون...حالا شما چرا به تیله علاقه دارید؟
ـ به تو چه که من چرا به معجون علاقه دارم؟
ـ معجون؟
ـ بله...طلسم مقوله طولانی ایه و به شما ربطی نداره.
ـ خب درباره تیله توضیح بدید!
ـ من گفتم طلسم.
ـ ولی گفتی تیله!
ـ نخیر!مثل اینکه شما فرق معجون رو با طلسم نمیدونید که میپرسین فرق تیله با معجون و طلسم و فرق این سه با هم چیه!نباید هم بدونی!
ـ
ـ
پزشک با پوکر فیسی ده برابر و مانند انکه گلویش گرفته باشد گفت:
شما...مرخصید...
ـ نخیر!من عمرا بذارم بدون اینکه فرق تیله و پیله و طلسم و امپاسم و زاپاس و گرین گراس و معجون و با جون و بی جون و نن جون و فنجون رو بدونی از اینجا برم!
ـ
ـ هوممم...نقشمو مثل اینکه خوب بازی کردم.


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۳:۱۷ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴

سلستینا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از کنده شدن تارهای صوتی تا آوای مرگ،فاصله اندک است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 152
آفلاین
دقایقی از خارج شدن آریانا دامبلدور می گذشت،دکتر غرق افکارش در رابطه با بیماران قبلی بود،آن بیماران عجیب ترین بیماران تیمارستان بودند.

ناگهان صدای جیغ بلندی در تیمارستان پیچید و دکتر را از جریان افکارش به بیرون راند،این جیغ ها در تیمارستان عادی بود،حداقل از نظر او که اینگونه بود...
-نفر بعد...خانم پرستار نشنیدین؟گفتم نفر بعد!

دکتر که عصبی شده بود از اتاق بیرون رفت و بلاخره کمی آن طرف تر از اتاق پرستار که گلوی خود را باند پیچی کرده بود یافت او سعی داشت چیزی بگوید اما...
-قاااار قاااار قوووور قور قیر؟
-خانم پرستار حالتون خوبه؟
-قار قور قِر قار قور قیر!
-همینو کم داشتیم اینم مثل ۱۰۰تای قبلی دیونه شد!

دکتر پس از پیدا کردن پرستار دیگری برای آوردن بیماران، به اتاق خود بازگشت،البته او هرگز متوجه نشد که آن روز تنها یک پرستار صدای کلاغ مایل به قورباغه در نمی آورد بلکه همزمان ۵ پرستار دیگر نیز صداهای اردک ، فیل ، گوسفند،شتر و گونه ناشناخته ای از حیوانات را از خود در می آوردند،این اتفاقات تیمارستان را تبدیل به باغ وحش شگفت انگیزی کرده بود.

دکتر در مطبش را بست و ناگهان متوجه صدای ملچ و ملوچ فردی شد،به سمت او رفت و دختر جوانی با موهای سیاه در حال خوردن چیزی دید.
-ببخشید خانم...پرستار شمارو اینجا فرستاده؟

دختر با دستمالی دور لب هایش را پاک کرد و با آرامش عجیبی در صدایش پاسخ داد.
-همون پرستاره که تارهای لذیذی داشت...بله گمونم قبل از اینکه صدای کلاغ بده گفت بیام اینجا.

دکتر به دختر جوان چشم دوخت صدای زیبایی داشت اما منظورش از تار لذیذ چه بود؟

سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند،به سمت میز خود رفت و بر صندلی اش نشست اما کمی بعد یکی از عجیب ترین وقایع آن روز را دید،درگوشه میز که دختر کنار آن نشسته بود تار باریکی به همراه مقدار زیادی خون که به زمین می چکید دیده می شد.
پلکهایش را باز و بسته کرد، قطعا چنین چیزی امکان نداشت شاید بخاطر فشار کاری آن روز توهم زده بود.

به پرونده های بیماران که به ردیف چیده شده بود نگاهی کرد و سپس پرونده ای که روی همه قرار داشت را باز کرد.
-سلستینا واربک درسته؟اینجا نوشته که شما فکر میکنید خوانند محبوب و پرطرفداری هستید و...
-من فکر نمیکنم بلکه مطمئنم!

دکتر از جسارت صدای سلستینا کمی به خود لرزید و ادامه داد:
-قبل ورودتون به اینجا یک میکروفون از شما گرفته شده...متاستفم شما بالاترین درجه توهم و خود بزرگ بینی رو دارید... با چندتا قرصه...
-مطمئن بودم که متوجه نشید اون میکروفون در واقع چیه همون طور که متوجه صداهای اطرافتون نمیشید...هیچ میدونی تار صوتی تو چه بویی میده؟
-مگه تارصوتی هم بو میده!؟
-تارصوتی تو بوی سرکه میده.

دکتر کاملا مطمئن بود که واربک نیز این قبلی هاست و شاید کمی بدتر،به عبارتی دیگر او بسیار تهدید آمیز به نظر می رسید.درهمان چند ثانیه تفکر دکتر، دختر به نزدیکی او رسیده بود،دکتر بسیار وحشت زده به او چشم دوخته بود و سعی میکرد در حالی که روی صندلی چوبی نشسته است از او دور شود.

سلستینا واربک ادامه داد:
-اما من از بوی سرکه متنفرم...شانس آوردی.

سپس در حالی که نیش خندی بر لب داشت به سمت در اتاق رفت و با صدایی که دوباره بسیار گوش نواز بود، گفت:
-شما دکترا شدیدا نیاز به کلاس خطاطی دارید.

سپس در بر روی پاشنه چرخید و سلستینا واربک از اتاق خارج شد.

لحظه ای بعد منظور واربک از جمله اش:(همون طور که متوجه صداهای اطرافتون نمیشید.)کاملا آشکار شد.
زیرا صندلی چوبی که دکتر تمام وقت روی آن نشسته بود در تمام این مدت پوسیده بود و سرانجام به هزاران تکه تقسیم شد و دکتر را نقش بر زمین کرد.
البته این اتفاق دربرابر فاجعه ای که قرار بود برایش اتفاق بیفتد هیچ بود و تنها دلیل جلوگیری آن چیزی نبود جز،" بوی سرکه"


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.