بدنی بریان شده که نمیشه گفت زغالم که خیلی کم سیاهه یه ذره اونطرفتر شده(بستگی به ذهن خوننده داره چقد سیاه میگم!) روی زمین، در تاریکی های زندان ازکابان افتاده بود و با سیاهی آن سِته سِت بود. لامصب آن شیمر تا جایی که می توانست فشار داده بود و در پاچه اوتو فرو کرده بود. بدنش چنان سیاه بود که آدم را یاد قحطی زده های جنوب آفریقا به جز دماخه امید نیک می انداخت.
هنوز تحت فشار جزغاله شدن درجه یک بود و نمی توانست حتی اینقد تکان بخورد! چقد؟!... اینقد! گذشته ازینا دیه لباس اینام نداشت آخه! لخت مادر زاد و عریان بریان وسط راهرو بود. خلاصه مرلین ریش بزی که می دید این بنده مرلین اگه بیاد بهشت حوریا از خوشگلیش خودکشی می کنن واس این بابا، از خیرش گذشت و ضد تو ذوق حاجیمون! در نتیجه از روی اجبار و زنده نگه داشتن عالم بالا هم که شده، به اوتو وحی نمود!
- تکوووووون بده!... تکون بده!... بدنو تکون بده!... خودتو نشون بده!... بگو بهم، تنگ شده واست دل...
در این میان بود که اوتو آرام آرام و با ریتم شروع به تکان دادن کرد. تکون دادنی که بیا و ببین! حالا یارم بیا!... دلدارم بیا... بعد از چند دقیقه ای که مرلین با دقت به او می نگریست و سرانجام از سلامتی این بنده در رابطه با زنده شدن، اطمینان حاصل کرد با پشت دست بر دهان وی بکوباند و فرمود:
- بسه دیه!... یکی ببینه می فهمی میان می کننمون تو گونی؟!
- آها حله باو...
- خو دیه، دیه نمیر وگرنه حوریا سکته مکته می زنن! افتاد؟!
- چی؟!
- هیچی...
و شترقی کرد و به عالم زیر زمین... نه یعنی عالم بالا رهسپار شد. در این هنگام اوتو که ازین حرکت انتهاری کف کرده بود، برگشت و به ته راهرو که سیاه بود، نگریست. بعدم به خودش نگریست ولی همین که چشمش به خودش افتاد... چشتون روز بد نبینه... دید لخته!
- ریش کبیییییییر! شلوار کردیممممممممو کی برد؟!... رکابیم چی پس؟!
اما فقط صدا در راهرو پیچید و پیچید و برگشت و زد تو فرق سر خودش!
- آخه احمق! وسط زندون داد می زنن شلوارم و رکابیم و شرت و مخلفات؟!
- ببین باو... واس ما افت داره بی شلوار بزنیم بیرون. تازگیشم نمی خوای نخواه! ولی خودمونیما اگه همین جوری سیاه باشه و ما هم سیاه باشیم...
سپس لامپی ازین حبابی گلابیا بالای سرش روشن و شد و زد تمام آرمان های مرلین را بر بوق فنا داد!
- بوق خوردم! نمی خواد روشن کنی حالا فضا رو می خوام تاریک باشه!... دِ خاموش شو لعنتی!... آها!
شترق!و با نمی دونم چی زد و لامپ حبابی گلابی رو شکست...
- خو... بهتر شد!
اندر اتاق فرمون
- فرزندانم!... چراغی در دل سیاه زندان روشن شد ولی اثری از کسی نیافتم!
- باز این رف بالا منبر... بنده مرلین تو که چشات سو نداره خو کی گف بیای داور شی هان؟! کو کجاس؟!
- به ریش اعظم سو کوری نور در آن بهبهوهه دیدیم!
لینی که داشت دکمه های آبی را امتحان می کرد گفت:
- منو این همه خوشبختی محاله... محاله!... چقده دکمه! یوهووووو!... همشونم آبی!
- لینی، اینقده این دکمه اون دکمه رو فشار نده. یهو دیدی زدی تمام درای زندون باز شد...
- باشه بابا!
در این هنگام بود که چون نویسنده نیاز به تریلانی داشت یهو او را وسط رول انداخت و او هم با صدای خش و خیل و ضایش شروع به پیشگویی کرد:
- همه چی بهم میریزه... خون های زیادی ریخته میشه و تاریکی زندان همه چیزو در بر میگیره!
در این حال بود که لرد به علت نداشتن حوصله چوبدستی خود را در حلق وی فرو نمود...