هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۵۵ دوشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه :

هکتور با استفاده از معجونی اجساد گورستان ریدل ها رو زنده کرده. اجساد فرار کردن و در یک تیمارستان پنهان شدن.
مرگخوارا برای برگردوندن زامبی ها به تیمارستان رفتن و به بهانه دیوانه بودن، وارد تیمارستان می شن. دکترا تصمیم به معالجه شون می گیرن. برای همین یکی یکی معاینه شون می کنن.
ورونیکا – وینکی – اسنیپ – آرسینوس جیگر – ریگولوس بلک – و روونا معاینه شدن.

________________

-نفر بعد!
-اکسپلیارموس!

-بله؟
-اکسپلیارموس!

دکتر عینکش را به چشم زد و با عجله سرگرم ورق زدن پرونده شد.
-ببخشید...نمی دونستم بیمار خارجی هم داریم. این چه زبونیه؟ چه زبونیه؟ اکسپلی؟ می تونه اسپانیایی باشه...

آریانا که خوشبختانه چوب دستی نداشت که با اکسپلیارموسش چشم دکتر را در بیاورد، انگشتش را بالا گرفت.
-اجازه هست بشینم؟ خسته شدم.

دکتر دست از ورق زدن پرونده برداشت و به بیمار جدید خیره شد.
-شما که زبون ما رو بلدین...آریانا دبلدور؟ درسته؟

آریانا که برخلاف مراجعان قبلی، بجز موهای شدیدا نامرتبش، ظاهر ساده و آرامی داشت جواب داد: دامبلدور! و بله...درسته. من آماده هستم که به سوالات شما جواب بدم.

-خب...چه خوب. پس شروع می کنم. شما چیکاره هستین؟
-جواب می دم! فشفشه!
-نه...مثل این که اشتباه شد. شغلتون چیه؟ چه توانایی هایی دارین؟
-جواب می دم. فشفشگی!
-بذارین یه جور دیگه مطرح کنم. روزاتونو چطوری می گذرونین. چه کارایی انجام می دین؟
-جواب می دم! کارای فشفشه وارانه!
-ازدواج کردین؟
-جواب می دم! هنوز فشفشه مناسبی پیدا نکردم.

دکتر متوجه اشتباهش شد...این یکی هم مثل قبلی ها بود!




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
دکتر همچنان فریادِ " امکان ندارههه" سر می داد که متوجه بوقِ آزاد تلفن شد.
نگاهی به دست هایش انداخت و گوشی را پایین آورد.
- ولی امکان نداره

- ببخشید آقای دکتر، بگم مریض بعدی بیاد؟

دکتر نگاه مرددی به پرستارِ تازه وارد انداخت و تایید کرد.

چند لحظه بعد، پرستار همراه با دختری آبی پوش وارد اتاق شد. سر تا پای دختر- به جز پوستش البته- آبی بود و نگاهی مغرورانه داشت.
تجربه نشان داده بود که ظاهر این موجودات ناشناخته قابل اطمینان نیست.
صدایش را صاف کرد.
- خب.. سلام خانوم!
- سلام!

دکتر خودکار را از روی میز انداخت و شروع به نوشتن کرد.
- عذر می خوام.. اسم شریفتون؟
-..
- اسم شریفتون؟

دکتر با تعجب سرش را بالا آورد. دختر چینی به دماغش انداخت و به خودکار مشکی رنگ دکتر اشاره کرد:
- با.. این خودکار؟

دکتر ابروهایش را بالا انداخت:
- با خودکار دیگه ای؟

-زود اعتراف کن که داری به نفع چه گروهی خیانت میکنی!
-بله؟
-از اونجایی که اسلیترین همواره گروه سیاهی بوده، پس می تونیم نتیجه بگیریم این نماد اسلیترینه.
دخترک نگاهِ وحشتناکی به دکتر انداخت.
- و تو یه خائنی میدونی من سر خائنین چه بلایی میارم؟

دکتر که حالش داشت از فرمت به هم می خورد، کمی صندلی را به عقب هل داد.
در برخورد با "این موجودات عجیب و غریب" باید جانبِ احتیاط را رعایت کرد. تجربه اش این را می گفت.
- اممم.. می کشیشون؟

با اینکه فرمتِ باعثِ پنهان شدنِ چشمان بانوی آبی می شد، اما شما از نویسنده قبول کنید که برقِ شیطنت آمیزی در چشمانش درخشید.

بانو، در حالی که دستانش را تکان می داد، با صدایی پر طنین شروع به اجرای دکلمه کرد:
- میدونی چند مدته که تمام خونِ بدنِ یکیو نخوردم؟
در حدی که بدنش مچاله بشه و پوستش از دونه های برف هم سفید تر؟
اونقدر سفید که وقتی به تیکه های میلیمتری تقسیمش کردم با برف تشخیص داده نشه
الوداع زندگیِ بدرنگش
و تو فرصت داری که با زندگیِ بد رنگِ خویشتن خداحافظی کنی.
الوداع..
الوداع..
چقدر لذت بخشه
و من یه خون آشامم..
کشتن مشنگ هـ...

بانوی آبی پوش دستانش را به سرعت پایین انداخت و با تعجبی که تنها در صدایش نمایان بود، پرسید:
- صبر کن ببینم.. تو مشنگی؟

دکتر آنقدر مشغول خالی کردنِ محتویات بینی ـَش داخلِ دستمالِ صورتی رنگ بود که توانایی جوابگویی نداشت.
- چقدر.. هق.. قشنگ.. هق.. بود.. هق..

- پرسیدم تو مشنگی؟ ینی نمی دونی ریونکلا چیه؟ ینی نمیتونی خیانت به ریونکلا ینی چی؟ ینی نمی دونی هاگوارتز چیه، نه؟

دکتر که از خالی کردن محتویات بینی و چشمانش در داخل دستمال صورتی رنگ فارغ شده بود، رو به دخترک کرد:
- مشنگ خودتی خانم محترم مودب باش

اشک در چشمانِ بانوی آبی رنگ حلقه زده بود- متاسفانه به علتِ وجودِ فرمتِ چشمان بانو قابل مشاهده نیست-
- ینی واقعا نمیدونی هوش و ذکاوت ریونکلایی چیه؟

دکتر به آرامی فاصله اش را با دخترکِ آبی پوش بیشتر کرد. خطرناک تر از بقیه بیماران می نمود.
- نه خانوم.. پس شما گفتید که یه خون آشامید، نه؟

- یه خون آشام ِ باهوشِ ریونی، البته!

پزشک لبخند ملیحی زد. تشخیص بیماری این دختر آسان تر از بقیه بود.
- توهم شدیده!
-بله؟
- هیچی.. فقط گفتید ریونی.. معنی ریونی رو توضیح میدید؟
- اجازه بدید به صورتِ عملی توضیح بدم!
- بله؟
- از مبانی شروع می کنیم!

سخت مشغول نوشتن بود.
صرفا برای قطع نکردنِ مکالمه بود که با بی حواسی زمزمه کرد:
- مبانیِ چی؟ مبانی چیه؟

- اینه!


دکتر، سرش را از برگه مشاهدات بالا آورد.
چند ثانیه بعد، صدای نعره اش بیمارستان را لرزاند..
اتاق، به کلی آبی شده بود!

- این اولین اصلِ ریونی بودنه!
روونا این را گفت و از در خارج شد. این بار پرستارانی را که با فرمت به او زل زده بودند خطاب قرار داد:
- این دکترتونه؟ حتی اونقدر ذکاوت نداشت که بدونه مبانی ینی چی!


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۹ ۱۸:۵۸:۲۸
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۹ ۱۸:۵۹:۲۰
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۹ ۱۹:۰۲:۱۷
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۹ ۱۹:۰۹:۵۴


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
همینکه دکتر اقدام کرد سرش را روی میز بگذارد، درست لحظه ای پیش از تماس سرش با میز ناگهان صدای عجیبی را از درون گاو صندوقش احساس کرد. نفس عمیقی کشید... دنباله به هم پیوسته ای از اتفاقات ناجور کم کم داشت او را می ترساند... این گاوصندوق ده ها سال بود که باز نشده بود.

آهسته به سمت گاوصندوق رفت... و در کمال وحشت متوجه شد که درش از درون باز شده است. نفس عمیقی کشید، و با پاشنه پا در را باز کرد.

صحنه ای که درون گاوصندوق می دید قابل باور نبود... یک آدم از درون گاوصندوق به او می نگریست! چشمانش را محکم بست، و دهانش را باز کرد تا از ته دل فریاد بکشد...

_اوه دکتر... پس شما اینجایین!

دکتر بسرعت دهانش را بست و به پسرک خیره شد. بنظر میرسید که روح یا جن یا هر چیزی نیست... فقط توانست آهسته زمزمه کند:
_تو... کی اینجا اومدی؟
_وقتی داشتی با اون تسترال مصاحبه میکردی. اومدم تو و دیدم گاوصندوق قشنگیه.... گفتم دس دلشو یه صفا بدم. البت اگ میدونستم خالیه تجدید نظر میکردم... دکی جون بگو دو تا چایی بزنن حرف دارم باهات!

تسترال؟! مصاحبه؟! دکی جووون؟! این پسر یک دزد فوق هوشمند با ابزار های اطلاعاتی قدرتمند، و البته فاقد مغز بنظر میرسید. و البته دکتر فقط مورد آخر را درست حدس زده بود.

_بسیارخب... یعنی جزو... ام... بیمارانی؟!
_نمیدونم... اینی که اینجا میبینین بیمارانه؟
_

دکتر بی صدا ظاهر پسرک را بررسی کرد... موهای موج دار و مشکی رنگش دور صورتش پراکنده بودند و چشمانش بطرز عجیبی برای صورت رنگ پریده اش بزرگ بنظر میرسیدند. پس از دقایقی سکوت و پوکرفیسی، دکتر نفس عمیقی کشید و آهسته شروع کرد.
_میتونم... نام و نام خانوادگی شما رو بپرسم؟
_باند هستم... جیمز-نه چیز... چیز بلک هستم... ریگولوس بلک. البته اولش قرار بود اسمم یالقوز باشه، ولی خب پدرم به مادرم گفت: ولبورگا! و مادرم گفت: بله؟ و پدرم گفت: شنیدم یالقوز فوشه! و مادرم اخم کرد و گفت: واقعا؟! ولی بچه های خونواده ما همیشه باید ته اسمشون "وس" داشته باشه! یالقوس! و بعد هر دو یاد یه چیز افتادن و ترجیح دادن بحث اسم انتخاب کردن رو ادامه ندن. میدونی... فامیلیم هم قرار بود اولش بجای بلک پینک باشه. ولی وقتی پدرم بدنیا اومد رفت پنجاه تومن داد عوضش کردن... چه معنی داره فامیلی مرد صورتی-
_اهم... بله... میتونم درباره ی... وضعیت شغلی و امرار معاش شما پیش از مراجعه به این کلینیک از شما سوال کنم؟
_معاونت وزیر سحر و جادو.

دکتر برای لحظه ای کوتاه با ترسی آمیخته به حیرت به ریگولوس خیره شد و زمزمه کرد:
_بله... اضافه ش میکنم... و میتونم بپرسم که... دلیل ورودتون به گاوصندوق چی بود؟!
_نه که گاوصندوق رو ساختن توش پول بذارن، نمیدونستم شما مشنگا تو گاوصندوق هاتون تار عنکبوت پرورش میدین. شرمندتم. میخوای انقد نگی اینو دکی؟! والا عه آدم میمونه به شما دکتر جماعت چی بگه، البته داشتم میگفتم... ثبت احوال که قبول نمیکرد! هی میگفت نه پینک فامیلی به این نازی. نمیذاشت عوض کنیم که! حالا انگار بلک شدیم چه گلی به سر اجتماع زدیم. یکیمون که یاغی در اومد اون یکیمون ساقی. اصلا از اولم میدونستم شعور نداری دکی! هی باید اینو بگی منو یاد درد و بدبختیام بندازی؟ چطور تونستی؟ این پایان عشقمون بود! آه ای دکی... چطووور میتوانیـــ مراااا در رنج و بدبختی و فقر رها کرده با بیوه ی آقای اسمیت به گردش بروی...
_اهم... خونسردی خودتون رو حفظ کنین...
_بودن یا نبودن... مسئله اینست...!
_

دکتر کم کم در حال کم آوردن بود، اما با سماجت تلاش کرد ادامه دهد.

_توی... پرونده شما نوشته شده که ادعا میکنید فاقد اندام های داخلی جمجمه هستین... و آیا میدونین که این موضوع غیر ممکنه؟

ریگولوس که بی وقفه حرف می زد، در جواب سوال آخر، به ناگاه ساکت شد، و تنها یک حرکت انجام داد. دستش را بالا آورد و آهسته به سرش کوبید، و صدایی که ناشی از توخالی بودن آن بود به گوش رسید. سپس با خونسردی کامل بلند شد، و از در بیرون رفت.

دکتر با دست های لرزان به تلفن چنگ زد، و درون آن فریاد کشید:
_اون بود وزیر جادوگرا بود؟! این معاونشه! مغز نداره... مغز ندارهههه!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۷ ۲۲:۵۲:۲۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
دکتر پس از اینکه مطمئن شد اسنیپ از آنجا رفته به آرامی از جای خود بلند شد، به مقابل دستگاه تصویه آب دفترش رفت، یک لیوان آب یخ خورد، لباس های بهم ریخته خود را مرتب کرد و دوباره روی صندلی اش نشست، سپس به آرامی دستش را به سوی تلفن روی میز کارش برد، گوشی را برداشت و دکمه ای را فشار داد.
- خانم پرستار؟ لطفا بیمار بعدی رو بفرستید... بعدش هم کارگر بیارید تا این در رو تعمیر کنن!

دکتر که خسته بود دیگر صبر نکرد تا پرستار جواب بدهد و دکمه قطع تماس را فشار داد. همین که میخواست برای آخرین بار ظاهرش را چک کند تا مشکلی نداشته باشد، بیمار بعدی با آرامش وارد اتاق شد.

- اهم... سلام... میشه نام و نام خانوادگیتون رو بپرسم؟

دکتر با دیدن سر و وضع بیمارش اندکی نگران شده بود!

- سلام... بله... میتونید بپرسید.
- خب... نام و نام خانوادگی؟
- آرسینوس جیگر هستم.
- چی؟! آرچیبالد چی چی؟!
- گوش هاتون سنگین هستن دکتر؟ آرسینوس جیگر هستم!
- آرسینوس جیگَر؟!
- با گاف مکسور!
- اوه... بله... یک لحظه صبر کنید لطفا...

دکتر به آرامی پرونده ای که تصویری از آرسینوس بر آن به چشم میخورد را بیرون کشید و نام آرسینوس را روی آن نوشت، سپس شروع به خواندن سوابق و مشکلات وی کرد.
- اینجا نوشته شده که ظاهرا شما برعکس بقیه دوستانتون یک تکه چوب خشک رو همراه خودتون ندارید... چرا دقیقا؟!
- دارم... منتها مخفیش کردم!
- بله... بعد شما شغل شریفتون چیه؟
- وزیر جامعه جادوگری... از نخست وزیر خودتون هم بپرسید میشناسن بنده رو.
-
- فکتون رو هم جمع کنید، لطفا!

دکتر که فکر میکرد آرسینوس کاملا سالم است نگاهی دقیق تر به ظاهر وی انداخت... کلاه بلند وزارت روی سرش... نقاب سفید با چشمان سرخ... یک کراوات سرخ و ردایی سیاه. دکتر ناگهان متوجه شد که حال بیمارش اصلا خوب نیست!
آرسینوس بدون توجه به چهره متعجب دکتر، گفت:
- خب... متشکرم که جمعش کردید... سوال دیگه ای ندارید؟
- دارم اتفاقا... اکثر دوستانتون ادعای داشتن سلاح میکنن... شما چطور؟
- بله... سلاح بنده مِنوی مدیریتم و چوبدستیمه.
- در مورد ظاهر عجیبتون چطور؟ نظر مثبت مساعدتون با تغییر این ظاهر چیه؟ چون به نظرم اون کلاه و اون کراوات و اون نقاب اصلا باهم ترکیب جالبی ندارن!
- کاملا مخالفم... ظاهر بنده هم به کسی ارتباطی نداره.
-
- سوال دیگه ای ندارید؟
- پرستار... کارم با ایشون تموم شد... میتونی به بیرون راهنماییشون کنی!

پرستار وارد اتاق شد و در حالی که آرسینوس را با خود میبرد، گفت:
- امر دیگه ای ندارید، دکتر؟
- چرا... ایشون رو کاملا بازرسی بدنی بکنید و بیمار بعدی رو هم به داخل اتاق هدایت کنید!

دکتر پس از گفتن این حرف به سرعت سوابق و مشکلات آرسینوس را در پرونده ای که مربوط به او بود، یادداشت کرد و منتظر بیمار بعدی شد.



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۷ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
از زیر چتر حمایتی رودولف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
دکتر که با چشم های گرد شده به وینکی می نگریست به پرستار گفت:
بیاید این موجود محترمو ببرید لباس وارونه تنش کنید
_موجود محترم عمت بود من وینکی بود . من تو را سر و ته کرد زمین را با تو جارو کرد
وینکی همین طور فریاد زنان میرفت و دکتر بون اینکه نگاهش را از وینکی برگرداند به پرستار گفت:
_یکی دیگه رو بیار که وضعش بهتره ...یکی که بشه یه کاری براش کرد
_ باشه باشه دکتر ...الان
و بعد از اندکی با سیوروس که با وقار کامل ایستاده بود بازگشت
_بفرمایید بشنید
_بله حتما
_خب به نظرم شما مشکلی ندارید که ولی برا موهاتون شامپو تخم مرغ صحت و اگه برای دماغتون خاستید عملی کنید دکتر خوب سراغ دارم
سوروس که از شدت عصبانیت قرمز شده بود گفت
_مگه دماغم چشه
_هیچی ..هیچی به مرلین
_20امتیاز از جامعه پزشکان کم میشه
_چی
_20 امتیاز دیگه هم برای پرسش بی جاتون
_اقای محترم شما داری چی میگی ؟ مشکل شما که حاد تره
_من که مشکلی ندارم 40 امتیازم بخاطر توهین
_ پرستار ...بیا اینو ببر تا من خودمو تو نبش دیوار نپوکوندم
اسنیپ در حالی که خارج میشد گفت
_ 40 امتیازم بخاطر رفتار زشتتون
دکتر که از شدت عصبانیت یکی از چشم هایش میپرید داشت مو های خود را میکند :vay:


چه جالب




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ دوشنبه ۶ مهر ۱۳۹۴

ماری مک دونالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
از اینجا تا آسمون... کرایه ش چقدره؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 180
آفلاین
-اولین بیمار بیرون منتظره دکتر.

پرستار قبل از اینکه اتاقو ترک کنه دوباره با تردید به سمت دکتر جوان برگشت.
-اممم... فقط لازمه بگم که بی صبرانه دنبال اره برقی ای که ادعا میکنه بهش تعلق داره میگرده و همش تهدید به نصف کردن کل تیمارستان میکنه.

دکتر که با در دست داشتن پرونده اون همه دیوانه ی جورواجور(!) بسیار هیجان زده شده بود به حرف پرستار اهمیتی نداد و با اشتیاق به انتظار ورود اولین بیمار به در چشم دوخت.
-توام اره میکنم، موهاتو با اره میبرم بعد سرتم میبرم سر خونه ریدل آوویزون میکنم. منو کجا آوردین؟! من که بیمار نیستم، من ماموریت.. اهم، من خودم اینجا اومدم ملاقات بیمار.

ورونیکا اسمتلی درحالی که بر سرِ پرستار بیچاره ای که سعی میکرد با بیشترین سرعت از آنجا دور شود فریاد میکشید وارد اتاق شد.
-خانوم... اسمتلی! عصرتون بخیر. خواهش میکنم بشینین!

ورونیکا باا تردید نگاهی به دکتر انداخت و روی مبل راحتی که روبروی دکتر قرار داشت نشست.
-من اینجا برای مشاوره نیومدم. ما خودمون بیمار داریم اینجا، همراهشیم. دیوانه که نیستیم خودمون. اتاق رو اره میکنم اگه نذارین برماااا.

دکتر در حالی که با اشتیاق بیمار روبروش رو در نظر داشت گفت:
-بله، بله متوجهم.. میتونیم از همینجا شروع کنیم، از کی به اره برقی علاقه پیدا کردید؟ آیا در کودکی روزگار سختی داشتید؟ رابطه تون با والدینتون چطور بود؟ اوه.. از همراهانتون گفتین.. آیا فکر میکنید اونا تاثیری بر این رفتار خشونت آمیزتون داشتن؟

-چقدر سوال.. اول از میزتون شروع میکنم. بعد صندلی رو اره میکنم، همینجوری که روش نشستین خودتون هم هم اره میشین. این مبل هم خیلی ایده آل به نظر میرسه واسه اره کردن. بعدم همین درو از وسط اره میکنم و میرم بیرون و خودم همه زامبیا رو پیدا میکنم و برمیگردم خونه ی ریدل و مرگخوار نمونه میشم.

اره.. زامبیا.. مرگخوار و ریدل.. دکتر که سعی میکرد همه ی گفته های ورونیکا رو یادداشت کنه به این پی برد که وضع بیمار جدیدش حتی بدتر از اون چیزیه که فکرشو میکرد.
-درست میفرمایید. من-
بووووم!

قبل از اینکه دکتر حرفشو به پایان برسونه در دفتر ناگهان منفجر شد و وینکی، جن خونگی مرگخوار، تو آستانه ی در ایستاده بود.
-وینکی بیرون در منتظر بود. به وینکی گفته شد با دکتر حرف زد. وینکی از انتظار خوشش نیومد. وینکی ندونست اینجا چیکار کرد. وینکی از انفجار و شلیک خوشش اومد.





Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۰۹ دوشنبه ۶ مهر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه :

هکتور با استفاده از معجونی اجساد گورستان ریدل ها رو زنده کرده. اجساد فرار کردن و در یک تیمارستان پنهان شدن.
مرگخوارا برای برگردوندن زامبی ها به تیمارستان رفتن و به بهانه دیوانه بودن مرلین وارد تیمارستان شدن.

______________________

جلسه فوری روانپزشکان:

-آقای دکتر! من واقعا نگران وضعیتشونم. یک گروه دیوانه چرا با هم داشتن می گشتن؟ لباساشونو دیدین شما؟ اون پیرمرده کفن پوشیده بود. به نظر من افسردگی حاد داره. تمایل به مرگ...به نیستی! اون یکی یک جفت بال به خودش بسته و ادعا می کنه حشره اس. یکیشونم که تمایل غیر قابل کنترلی به خشونت داره. زشت هم بود البته! همه رو قرنطینه کردیم. و تا معالجه نشدن نمی تونیم اجازه بدیم به اجتماع برگردن.

پروفسور پیری که ظاهرا رئیس بیمارستان بود دستی به ریشش کشید. این مورد واقها نادر و عجیب بود.
-شما چه نوع معالجه ای رو در نظر دارین؟

دکتر جوان نگاهی به پرونده های مقابلش انداخت.
-تصمیم سختیه. ولی فعلا سراغ دارو نمی رم. باید روانکاوی بشن. شاید هنوز جای امیدواری باشه که معالجه بشن. شما به من اجازه بدین کارمو شروع کنم. اگه جواب نداد می ریم سراغ روش های دیگه.

پروفسور با حرکت سر اجازه داد و دکتر جوان هیجان زده از اتاق خارج شد و به طرف دفتر خودش رفت.
به محض رسیدن به دفتر، پرونده ها را روی میز گذاشت.
-خب...تعدادی دیوونه درجه یک در دست دارم...از کدوم شروع کنم؟!




بدون نام
_خب لینی؟!
_بگو لینی؟!
_چی شد لینی؟!:vay:
_حرف بزن لینی؟!
_دِ لامصب *&#@%$؟!

لینی بلاخره با فحش،از فکر خودش بیرون آمد...
_چیه ننه سیریوسا؟!دارم فکر میکنم خب!
_گفتی یه پیشنهاد خوب دارم الان!
_خب همون...دارم به پیشنهاد خوبم فکر میکنم!
_همون پیشنهاد خوب چیه؟!
_هنوز به ذهنم نرسیده...اگه بذارین، دارم فکر میکنم که به ذهنم برسه!

همه مرگخوار ها غیر از راونکلاوی ها با تعجب به لینی نگاه کردند...سپس به باقی راونکلاوی ها نگاه کردند و وقتی که آثار تعجب را در صورت آنها ندیدند،از ریونکلاوی ها پرسیدند:
_شما فهمیدین چی شد؟!
_البته!
_خب میشه به ما بگی چی شد روونا؟!
_هوف...به زبون ساده،یه فکر داره به ذهن یه راونکلاوی خطور میکنه!
_خب آخه گفت راه حل دارم...قبل از اینکه فکر بکنه راه حل به ذهنش میرسه؟!مگه میشه؟!مگه داریم؟!

روونا و دیگر راونکلاوی های مرگخوار،پوزخندی زدند...
_خب فرق ما با بقیه در چیه پس؟!ما اینقدر باهوشیم که حتما یه پیشنهاد هوشمنداه واسه هرچی داریم...فقط باید یه خورده فکر کنیم تا بهش پی ببریم!

مرگخوارها اینبار با تعجب به هم نگاه کردند...اگر میدانستند معنی "سفسطه" چیست،بدون شک به روونا و دیگر راونکلاوی سفسطه باز میگفتند!
بلاخره سیوروس سکوت مرگخوار ها را شکست و گفت:
_خب...بهتره بذاریم که لینی به تفکرش ادامه بده و راه حلی پیدا کنه که ما گول بستری شدن مرلین رو از کجا این موقع گیر بیارم...اگه به راه حلی نرسید پنجاه امتیاز از راونکلاو کم میکنم! اما بقیه هم چرا دهنشون بازه؟!شما هم به فکر یه راه حلی باشین...هر کی سریعنر به راه حل خوب رسید جایزه داره...جایزه اش هم اینه که از گروهش امتیاز کم نمیکنم...ولی از بقیه گروه ها چرا...هنوزم من رو دارین گاه میکنید چرا؟!خب سریع به چاره ای پیدا کنید!


ویرایش شده توسط مالکوم در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۲۱:۰۳:۲۱


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۳:۵۷ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۴

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۷:۵۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 729
آفلاین
- مگه پیامبر نیستم؟! ببین اینا رو! تو دیگه چرا اسنیپ؟ یادت رفته چند بار واست حوری فرستادم بیاد؟ ای آدم نمک نشناس!
- مشاهده میکنین که، ادعای رد و بدل کردن حوری هم داره!

پرستار فوق الذکر که از شانس مرگخواران، بانویی بسیار خوش تیپ و خوش چهره بود، دست مرلین رو میگیره. مرلین به سمت پرستار برمیگرده تا به اون هم چند تا حرف منشوری بزنه، ولی به محض دیدن پرستار، در کسری از ثانیه لبخند پهنی تمام صورتش رو می پوشونه و به کمال آرامش میرسه!
- ببخشید خانم بسیار متشخص، شما احیانا یکی از حوری های بارگاه ملکوتی نیستن؟ :pretty:
- چرا پدر جان، خودمم. بیا بریم با هم تا از خاطراتت واسم تعریف کن.

مرگخواران که فرصت را مناسب می دیدند، سعی کردند تا با کمترین جلب توجه ممکن، وارد ساختمان بشنود. در ابتدا همه چیز خوب پیش می رفت. مرگخواران سعی داشتند با چهره هایی بسیار متشخص و متین، فاصله بین درب ورودی و ساختمان اصلی را طی کنند. البته در این ایوان هنگام عبور از جلوی نگهبان، تصمیم داشت تا به وی زبان درازی کند که توانسته بودند وارد شوند، ولی متاسفانه فاقد ابزار لازم بود.

مرلین و پرستار دست در دست یکدیگر حرکت می کردند و با هم گرم گرفته بودند. پرستار درب ساختمان اصلی را باز کرد و همراه با بیمار جدید، وارد ساختمان شد. مرگخواران نیز همگی در کمال متانت و وقار، سوت زنان وارد شدند و سعی داشتند کماکان بدون جلب توجه، به بخش های حساس این ساختمان وارد شوند که با شنیدن صدایی، سرجایشان میخکوب شدند.
- اوهوی! کجا؟
- داریم بیمارمون رو همراهی میکنیم!
- بیخود! بیایین اینجا پولشو پرداخت کنین بعد!

مرگخواران نگاهی به یکدیگر انداختند؛ هیچکدام آهی در بساط نداشتند، طبق معمول لرد سیاه حقوق آن ماه آنها را نیز برایشان پس انداز کرده بود. بانز اما فرق داشت، تصمیم گرفت تا برود و هزینه ها را پرداخت کند تا شاید لرد سیاه او را ببیند و به او افتخار کند!
- من پرداخت میکنم آقا!
- با شماها هستم عجیب غریبا! بیایین پول رو پرداخت کنین بعد.
- گفتم که، من پرداخت میکنم آقای محترم.

متصدی صندوق به کل بانز را ندید! بانز از اینکه توسط یک مشنگ هم نادیده گرفته میشد؛ بیشتر از همیشه سرخورده شد و به سمت گروه مرگخواران برگشت، با اینکه هیچ فرقی نداشت که کجا باشد. همینطوری حضور داشت فقط، حضوری خالی خالی!

ناگهان لینی فکری به ذهنش رسید.
- انفجار نوترونی! من به عنوان جیمی نوترون... چیزه ینی، لینی وارنر، یه پیشنهاد بسیار خوب دارم! بگم؟
- آره، بگو!

مرگخواران یکصدا لینی را تایید کردند و این باعث شد که لینی بیش از پیش به جوگیری اش افزوده شود...




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
-چرا من؟چرا؟چرا؟

ملت مرگخوار که سعی در آرام کردن مرلین داشتند کم کم زیر نگاه خیره کارکنان و سایر بیماران و مراجعه کنندگان معذب میشدند.واقعا که دیوانه داری کار بسیار سختی بود!
هکتور و آرسینوس به سختی دست های مرلین را گرفته بودند تا او را از احضار لشگر حوریان بازدارند و فداکاری در راه اجرای دستورات اربابشان را به او یاداوری کنند هرچند بعید به نظر می رسید مرلین که از ته دل نعره می زد و زمین و زمان را تهدید می کرد به درجه اهمیت این موضوع پی برده باشد!

رودولف که با اشاره قمه یکی از مراجعه کنندگان را عقب راند.
- خب حالا مگه چه ایرادی داره حوریا بیان اسکورتمون کنن؟کلا من علاقه خاصی به حوریایی دارم که میان به اسکورت پیامبر الهی آسمانیشون!

آرسینوس که عرق ریزان دست مرلین را کشید تا او را به داخل شدن ترغیب کند وسوسه شد تا رودولف را با یک طلسم از وسط نصف کند اما چون مرلین شدیدا تقلا می کرد دست هایش را آزاد کند منصرف شد.
- چــــرا من؟چــــــرا؟مگه من چیکارتون کردم بوقیای نمک نشناس؟من پیامبر این مملکتم!بوق عظمی بر شما باد!

هکتور که تقریبا تمام وزنش را روی دست مرلین انداخته بود تا بتواند او را در مسیر نگاه دارد گفت:
- بهش معجون بی سر و صدایی بدم آرسینوس؟

کم مانده بود آرسینوس به جای مرلین گریبان چاک دهد و داوطلبانه خودش را به عنوان دیوانه معرفی کند و شاید هم بهتر از آن... از دست این جماعت سر به بیابان بگذارد و عطای پیروزی در انتخابات وزارت پیش رویش را به لقایش ببخشد. اما قبل از اینکه موفق شود بین تیمارستان و بیابان یکی را انتخاب کند صدای سرد و بم اسنیپ از پشت سرش گفت:
- نه هکتور.لازم نیست.بذار داد و فریاد کنه اونطوری طبیعیتر به نظر میاد.

هکتور آشکارا ناراحت به نظر می رسید.
- با این حرف خواستی بگی من معجونام کار نمیکنن؟یا اشتباه کار میکنن سیو؟اصلا برای چی باید به حرف تو گوش بدم که تو سوژه هم نبودی؟

اسنیپ موقرانه خود را داخل کادر کشید.
- خب اون دیگه از کم لطفیه شماهاست که من تو سوژه نبودم. حقتونه به خاطر اینکه منو به این زودی فراموش کردین نفری 10 امتیاز از همه تون کم کنم. ولی چون به خاطر اعتراضای آرسینوس ممکنه پست طولانی بشه منصرف میشم. هرچند یادم نمیره این کارتون رو. نامردا زنگ خورد وایسین سرکوچه!

اسنیپ لحظه ای ایستاد تا چشم غره ای به سایر همکارانش برود سپس با سر رسیدن اولین پرستاری که به قصد راهنمایی و کمک و نه تماشا کردن جلو آمده بود به سرعت جلو رفت.
- خوب شد اومدین. مریضمون حالش خیلی بده. همینجور که ملاحظه میکنید فکر میکنه پیامبر الهیه و از طرف آسمون بهش وحی می رسه!

مرگخواران:








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.