دکتر همچنان فریادِ " امکان ندارههه" سر می داد که متوجه بوقِ آزاد تلفن شد.
نگاهی به دست هایش انداخت و گوشی را پایین آورد.
- ولی امکان نداره
- ببخشید آقای دکتر، بگم مریض بعدی بیاد؟
دکتر نگاه مرددی به پرستارِ تازه وارد انداخت و تایید کرد.
چند لحظه بعد، پرستار همراه با دختری آبی پوش وارد اتاق شد. سر تا پای دختر- به جز پوستش البته- آبی بود و نگاهی مغرورانه داشت.
تجربه نشان داده بود که ظاهر این موجودات ناشناخته قابل اطمینان نیست.
صدایش را صاف کرد.
- خب.. سلام خانوم!
- سلام!
دکتر خودکار را از روی میز انداخت و شروع به نوشتن کرد.
- عذر می خوام.. اسم شریفتون؟
-..
- اسم شریفتون؟
دکتر با تعجب سرش را بالا آورد. دختر چینی به دماغش انداخت و به خودکار مشکی رنگ دکتر اشاره کرد:
- با.. این خودکار؟
دکتر ابروهایش را بالا انداخت:
- با خودکار دیگه ای؟
-زود اعتراف کن که داری به نفع چه گروهی خیانت میکنی!
-بله؟
-از اونجایی که اسلیترین همواره گروه سیاهی بوده، پس می تونیم نتیجه بگیریم این نماد اسلیترینه.
دخترک نگاهِ وحشتناکی به دکتر انداخت.
- و تو یه خائنی
میدونی من سر خائنین چه بلایی میارم؟
دکتر که حالش داشت از فرمت
به هم می خورد، کمی صندلی را به عقب هل داد.
در برخورد با "این موجودات عجیب و غریب" باید جانبِ احتیاط را رعایت کرد. تجربه اش این را می گفت.
- اممم.. می کشیشون؟
با اینکه فرمتِ
باعثِ پنهان شدنِ چشمان بانوی آبی می شد، اما شما از نویسنده قبول کنید که برقِ شیطنت آمیزی در چشمانش درخشید.
بانو، در حالی که دستانش را تکان می داد، با صدایی پر طنین شروع به اجرای دکلمه کرد:
- میدونی چند مدته که تمام خونِ بدنِ یکیو نخوردم؟
در حدی که بدنش مچاله بشه و پوستش از دونه های برف هم سفید تر؟
اونقدر سفید که وقتی به تیکه های میلیمتری تقسیمش کردم با برف تشخیص داده نشه
الوداع زندگیِ بدرنگش
و تو فرصت داری که با زندگیِ بد رنگِ خویشتن خداحافظی کنی.
الوداع..
الوداع..
چقدر لذت بخشه
و من یه خون آشامم..
کشتن مشنگ هـ...
بانوی آبی پوش دستانش را به سرعت پایین انداخت و با تعجبی که تنها در صدایش نمایان بود، پرسید:
- صبر کن ببینم.. تو مشنگی؟
دکتر آنقدر مشغول خالی کردنِ محتویات بینی ـَش داخلِ دستمالِ صورتی رنگ بود که توانایی جوابگویی نداشت.
- چقدر.. هق.. قشنگ.. هق.. بود.. هق..
- پرسیدم تو مشنگی؟ ینی نمی دونی ریونکلا چیه؟ ینی نمیتونی خیانت به ریونکلا ینی چی؟ ینی نمی دونی هاگوارتز چیه، نه؟
دکتر که از خالی کردن محتویات بینی و چشمانش در داخل دستمال صورتی رنگ فارغ شده بود، رو به دخترک کرد:
- مشنگ خودتی خانم محترم
مودب باش
اشک در چشمانِ بانوی آبی رنگ حلقه زده بود- متاسفانه به علتِ وجودِ فرمتِ
چشمان بانو قابل مشاهده نیست-
- ینی واقعا نمیدونی هوش و ذکاوت ریونکلایی چیه؟
دکتر به آرامی فاصله اش را با دخترکِ آبی پوش بیشتر کرد. خطرناک تر از بقیه بیماران می نمود.
- نه خانوم.. پس شما گفتید که یه خون آشامید، نه؟
- یه خون آشام ِ باهوشِ ریونی، البته!
پزشک لبخند ملیحی زد. تشخیص بیماری این دختر آسان تر از بقیه بود.
- توهم شدیده!
-بله؟
- هیچی.. فقط گفتید ریونی.. معنی ریونی رو توضیح میدید؟
- اجازه بدید به صورتِ عملی توضیح بدم!
- بله؟
- از مبانی شروع می کنیم!
سخت مشغول نوشتن بود.
صرفا برای قطع نکردنِ مکالمه بود که با بی حواسی زمزمه کرد:
- مبانیِ چی؟ مبانی چیه؟
- اینه!
دکتر، سرش را از برگه مشاهدات بالا آورد.
چند ثانیه بعد، صدای نعره اش بیمارستان را لرزاند..
اتاق، به کلی آبی شده بود!
- این اولین اصلِ ریونی بودنه!
روونا این را گفت و از در خارج شد. این بار پرستارانی را که با فرمت
به او زل زده بودند خطاب قرار داد:
- این دکترتونه؟ حتی اونقدر ذکاوت نداشت که بدونه مبانی ینی چی!