wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: شنبه 28 تیر 1404 19:42
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:57
از: هاگوارتز
پست‌ها: 902
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
نحوه‌ی دیدار با روح باستانی که شاید تنها راه جلوگیری از شکسته شدن پیمان کهن خانواده‌ی دامبلدور و ورود تاریکی به دنیای سفیدشان بود، تنها چالش پیش رویش محسوب نمی‌شد.

نخست، مسئله‌ی آریانا بود. دامبلدور نمی‌خواست او را وارد این مسیر کند. خاطره‌ی تلخِ استفاده از هری پاتر در نبرد نهایی با ولدمورت هنوز در ذهنش سنگینی می‌کرد؛ حس گناهی که از فدا شدن یک جوان با روحی پاک در برابر تاریکی به جا مانده بود، مانع می‌شد تا بار دیگر همان اشتباه را تکرار کند. از سوی دیگر، تردیدی عمیق در مورد خودِ روح باستانی وجود داشت. تجربه نشان داده بود که چنین موجوداتی اغلب در هاله‌ای از استعاره و ابهام سخن می‌گویند و به‌دلیل ارتباط ناقص با دنیای فیزیکی، توانایی انتقال مستقیم حقیقت را ندارند. پس حتی اگر آریانا وارد ماجرا می‌شد، حتی اگر خود را فدا می‌کرد، باز هم تضمینی نبود که دیدار با آن روح پاسخی روشن به همراه داشته باشد؛ پاسخی که بتواند از گسسته شدن عهد و ورود تاریکی جلوگیری کند.

او به کمکی نیاز داشت. کمکی فراتر از آریانا. کسی یا چیزی که بتواند هم مسیر ارتباط با روح را هموار کند، هم مانع درگیر شدن خواهرش در این خطر بزرگ شود، و هم پاسخی واقعی از دل تاریکی بیرون بکشد. فکرِ درخواست کمک از دیگران، به‌ویژه دوستانش در محفل ققنوس، حس سنگینی در دلش ایجاد می‌کرد. مسأله‌ای خانوادگی بود، ریشه‌دار و شخصی، و کشاندن دیگران به درون آن به‌نوعی شکستن مرزهایش. اما تهدیدی که در آستانه‌ی ظهور بود، فراتر از یک خانواده و فراتر از دامبلدور بود. این قدرت جدید، تاریکی‌ای که در حال عبور از جهانی دیگر به دنیای فیزیکی بود، می‌توانست نه‌فقط آریانا، بلکه بسیاری از جادوگران و ماگل‌ها را از بین ببرد. نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند، نمی‌توانست دست روی دست بگذارد و تماشا کند. باید این تهدید از میان برداشته می‌شد، و برای آن، کمک لازم بود.

اما چه کسانی شایسته‌تر از آنان که تاریکی را از درون می‌شناسند؟ جادوگرانی که در دلِ تاریکی زندگی کرده‌اند، نه از آن گریخته‌اند. در میان نام‌هایی که در ذهنش مرور شد، گادفری بیش از همه به چشم آمد؛ خون‌آشامی که ذاتش از تاریکی شکل گرفته بود. سالازار اسلیترین نیز هنوز در هاگوارتز حضور داشت، چهره‌ای که برخی او را خدای تاریکی می‌نامیدند.

با این‌که هنوز مطمئن نبود بتواند روی همراهی سالازار حساب کند، تصمیم گرفت نخست با گادفری مشورت کند. شاید پاسخ از دل همان تاریکی بیرون می‌آمد که اکنون تهدیدش بر سر همه سایه انداخته بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: چهارشنبه 25 تیر 1404 16:37
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
زندگی، هیچ‌وقت یکنواخت پیش نرفته است. درواقع فراری بودن ذاتی ذهن انسان، از یکنواختی این امر را ممکن کرده است. اینکه حتی در دورانی که سایه‌ی سیاه یکنواختی بر روی زندگی گسترده می‌شود، مغز با خودخوری سعی می‌کند که از یکنواختی فرار کند. زندگی همواره پر از چالش بوده، زیرا ذهن همواره درحال خلق چالش بوده است.

آلبوس دامبلدور هم این را می‌دانست. می‌دانست که زندگی همیشه یک‌شکل نمی‌ماند و اگر بدی‌ها می‌رفتند، خوشی‌ها هم قرار ماندن نداشتند. پس مثل همیشه در ذهنش درحال درگیری با رفتن خوشی‌ها، فراری دادن یکنواختی‌ها و برخورد با چالش‌های ذهن پرور بود. نمی‌دانست که چطور قرار بود آریانا را از این خطر بزرگ رهایی بدهد.

اما می‌دانست که چه می‌خواهد. می‌دانست که نمی‌تواند اجازه بدهد خواهرش به راحتی قربانی پیمانی بشود که ناخواسته در جریان آن قرار گرفته و حتی در شکل گرفتنش، نقشی نداشته است. دامبلدور شخصی بود که برای رسیدن به خواسته‌هایش متوقف نمی‌شد و اگه خواسته‌اش محافظت از عزیزانش بود، تلاش و انگیزه‌اش دو چندان می‌شد. که معمولا خواسته‌اش همین بود.

باید می‌فهمید که پیمان باستانی چطور درحال شکستن است. باید می‌فهمید که پیمانی به آن قدرتمندی، که بارها و بارها در گذشته مورد تهدید قرار گرفته و با این‌حال همچنان متصل باقی مانده بود، حالا و در این موقعیت با شدت بسیار در خطر قرار گرفته است و حالا از همیشه بیشتر در خطر شکست قرار گرفته است.

همه‌چیز بهم ریخته بود. اما آلبوس باید همه‌چیز را درست می‌کرد. باید ابتدا ریشه‌ی مشکل را پیدا می‌کرد. ریشه‌ی مشکل بسیار نزدیک آلبوس بود. اما از چشم‌های او پنهان بود. آریانا می‌توانست در پیدا کردن ریشه‌ی مشکل به او کمک کند، اما آلبوس می‌خواست که تا می‌توانست آریانا را از این قضیه دور نگه دارد. او باید برای حل مشکل با روح باستانی صحبت می‌کرد و روح تنها خودش را به آریانا نشان می‌داد. همه‌چیز معین و مشخص بود، اما روبرو شدن با چیزهای معین و مشخص کار سختی بود. کار سختی که به عهده‌ی آلبوس بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: چهارشنبه 25 تیر 1404 15:33
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:46
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 391
آفلاین
وزش باد گاه اوج می گیرد و فغان می کند و گاه شبیه به آهی می شود برآمده از چاه گلو. پنجره می لرزد، گویی که بی قرار است از آنچه باد در گوشش زمزمه می کند. آلبوس پشت میزش نشسته و انبوهی از تکه های پوسیده ی کاغذ پوستی به او دهان کجی می کنند. چشمش خطوط شکسته و در هم برهم آن ها را می بیند، اما افکارش در جایی دیگر سیر می کند.
"آنگاه که تاریک یاران و خاکستری دلان چون ابری بر آسمانمان خانه کنند، او عبور خواهد کرد، از آن توده ی اندوه سوگوار در جسم و روح."

نقاب دلنگرانی بر چهره ی آلبوس می نشیند.
"می دونستم که این اتفاق می افته، اما نمی خواستم با روشای خودشون جلوشونو بگیرم. و حالا..."

انگار نفسش در سینه قطع می شود.
"از اون استفاده می کنه. چه طور می تونم جلوشو بگیرم بدون اینکه به اون آسیب برسه؟"

صدایی دورگه و خش دار در ذهنش زمزمه می کند:
"باید اونو نابود کنی، آلبوس."

چشمان دامبلدور گشاد می شود و با لحنی آغشته به درد می گوید:
"نه، اون فقط یه روح کوچیک و بی گناهه. معصوم و رنج کشیده. تمام این سال ها من نخواستم تاریکی رو با تاریکی مغلوب کنم و حالا دستامو به خون اون آلوده کنم؟"

صدا مثل شمعی که سوختنش سرعت گرفته و دارد زیر قطره موم های آب شده اش مدفون می شود:
"آه، بله، برای نجات این دنیا. و تو، این کارو نکردی، چون نمی خواستی روحت را با آب تاریکی شست و شو بدی؟ یا فقط اینکه چون قلبت میشکست و تیکه تیکه می شد، سیل خون ازش جاری می شد و روح و جسمتو با خودش می برد، به عدم، جایی که از تاریکی هم ترسناک تره؟"

آلبوس مدتی سکوت می کند. می گذارد آوای باد درونش بتابد و بخواند ناله ی محزونش را. در چشمان آبی روشنش برقی دیده می شود، انگار که اشک، چون مهمانی ناخوانده به آن ها سر زده باشد.
"اگه مجبوریم راهمونو تغییر بدیم، باشه. هدف ما همونی می مونه که همیشه بوده و ما سپیدیمونو از دست نمیدیم. فقط با شدت بیشتری توش غوطه می خوریم.

قرن ها پیش اجدادمون چندین بار در معرض شکسته شدن پیمان قرار گرفتن و هر بار صاحب پل از بینشون خودشو فدا کرد تا اون نتونه کنترلشو به دست بگیره و دنیا تو تاریکی غرق بشه. اما ما مجبور نیستیم اون کارو بکنیم، آریانا مجبور نیست بمیره. به جاش می تونیم کسی رو، یه شرور لایق مرگ رو، پیدا کنیم و نهانه رو به جسم اون منتقل کنیم تا تبدیل شه به پل جدید برای اون تاریک پوش. و وقتی جسمش تصاحب شد، اونو نابود کنیم."

آلبوس این جملات را در حالی به زبان می آورد که حس می کند غباری در حال ورود به روحش است. این چه حسیست؟ چرا باید این طور عذاب بکشد؟ آیا حتما باید کسی، یک موجود پاک، فدا می شد تا دنیا نجات پیدا کند؟ یا این تردیدها فقط کابوس هایی در بیداری هستند که چنگال بر قلبش می کشند؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: سه‌شنبه 30 بهمن 1403 20:46
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 19:19
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 160
آفلاین
سوژه‌ی جدید


سکوتی سهمگین همه جا را در بر گرفته بود. همه جا تاریک بود. تنها نور آن کوچه‌ی تاریک از چراغی بود که نورش سوسو می‌زد و خاموش روشن می‌شد. هوا ابری بود و سوز و سرمای آن باد ملایم تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد.

آریانا تنها و ترسیده در تاریکی پیش می‌رفت و با احتیاط اطراف را نگاه می‌کرد. تنها چیزی که می‌دانست این بود که باید پیش برود. دستانش را از سرما دور خودش حلقه کرد و قدم‌های لرزانش را به سمت انتهای کوچه برداشت که حرکتی را در سمت راستش حس کرد. برگشت و با نگاهی وحشت‌زده به آن سمت نگاه کرد. چیزی سفید-نقره‌ای از درون زمین شروع به بالا آمدن کرد. آریانا عقب عقب رفت. چیز سفید-نقره‌ای به صورت کره‌ در آمد.
- پیمان باستانی داره می‌شکنه... شما باید جلوشو بگیرین...

صدایش در عین آرام بودن، مضطرب هم بود. آریانا سر جایش خشکش زده بود. فشار نهانه‌ی درونش را حس می‌کرد. نهانه می‌خواست بیرون بیاید. ناگهان گوی سفید-نقره‌ای به سرعت به سمت آریانا حرکت کرد و مستقیم به درون قلبش رفت. به محض ورود گوی‌ به سینه‌اش، آریانا با جیغ کوتاهی روی زانو‌هایش افتاد و نهانه‌اش بیرون آمد.

آریانا با جیغی از خواب پرید. چند لحظه بعد، آلبوس چراغ اتاق را روشن کرده و آریانا را بغل کرده بود و سرش را نوازش می‌کرد تا آرام شود. رد اشک هنوز روی گونه‌هایش دیده‌ می‌شد ولی نفس‌هایش آرام شده بود.

- خواب بد دیدی لیمویی؟
- اوهوم...

چند دقیقه همانطور گذشت. آریانا یه گوشه‌ی اتاق خیره شده بود.
- اون اونجا وایساده داداشی...

آلبوس نگاه آریانا را دنبال کرد ولی چیزی ندید.
- کی اونجا وایساده لیمویی؟
- همون که تو خوابم بود... ولی اونجا شکل گوی بود، الان... الان شکل یه خانومه... شبیه منه داداشی... داره همش همون حرفو تکرار می‌کنه...

آریانا به چهره‌ی متحیر آلبوس نگاه کرد.
- تو نمی‌بینیش داداشی؟

آلبوس با مهربانی به آریانا جواب داد:
- نه لیمویی. می‌تونی بهم بگی داره چی میگه؟

آریانا دوباره به روح نگاه کرد.
- میگه... میگه پیمان باستانی داره می‌شکنه... شما باید جلوشو بگیرین...

آریانا مثل همیشه شروع به سوال پرسیدن کرد.
- اون کیه داداشی؟ چرا فقط من می‌بینمش؟ داداشی تو خوابم اون رفت توی من، رفت اینجا!

آریانا با دستش درست جایی که قلبش بود را نشان داد. آلبوس به فکر فرو رفته بود.
- اون احتمالا یکی از اجدادمونه لیمویی. و فکر می‌کنم این که تو می‌تونی ببینیش به خاطر اینه که نهانه داری...
- پیمان باستانی چیه داداشی؟
- اون یه پیمان خیلی قدیمیه... خیلی خیلی قدیمی. اون پیمانو یکی از اجداد ما با یه نیروی باستانی بسته که مانع ورود تاریکی به دنیامون میشه. ما نباید اجازه بدیم اون پیمان بشکنه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: سه‌شنبه 14 آذر 1396 10:22
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/06/18
آخرین ورود: یکشنبه 8 تیر 1404 02:40
از: هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
پست‌ها: 95
آفلاین
پُست پایانی

- تدی؟
- هوم؟
- توئم به همون چیزی که دارم فک می‌کنم، فک می‌کنی؟
- آره جیمز. این نوشابه‌های کره‌ای که عمو تام می‌فروشه چقد تلخن. توئم به این موضوع دقت کردی؟
-
- چیه خب. توی این شرایط چه توقعی از ذهنم داریا. نمی‌دونم این مدت چِم بوده، ولی من کلاً از اولِ این سوژه تا الآن شومپت بودم.
-
- اهم اهم. نه حالا جدی جدی میگم. بذار ببینم... اممممم... لابد داری به ویولت و ریگولوس و پیدا کردن‌شون و گذاشتن حق‌شون توی کف دست‌شون فک می‌کنی دیگه؟
- اینم می‌تونست باشه. ولی الآن دارم به یه چیز خیلی مهم‌تر فک می‌کنم، تدی.
- یه چیز خیلی مهم‌تر از قضیه‌ی ویولت و ریگولوس؟ وایسا ببینم. مگه کلاً هدف مهم و اصلی‌مون توی این سوژه، پیدا کردن‌شون و گذاشتن حق‌شون توی کف دست‌شون نبود؟
- چرا. بود. ولی الآن نه تنها مهم‌ترین نیس، بلکه کلاً مهم نیس!
- منظورت چیه؟ ینی چی آخه؟
- ینی واقعاً نمی‌دونی الآن دارم به چه فاجعه‌ای فک می‌کنم؟ نگو که بعد این همه سال بلد نیستی فکرمو بخونی که بدجوری خراب میشما!
- نه خب. ببین جیمز، منی که الآن می‌بینی، اون تدی همیشگی نیس. من یکی از هزارتا تدی‌ای هستم که توی جهان‌های موازیه. من تدی اوریجینال نیستم. من یه تدی ضعیفم که خوب پردازش نشده. خیلی سرسری پردازش شده. تازه، کلی هم اینجا و اونجا زدم. مغزم داغون‌تر شده. توقع بالایی ازم نداشته باش، جیمز. حالا هم لطفاً بگو داری به چی فک می‌کنی؟
- تدی! ما داریم تموم میشیم!
- تموم میشیم؟ ینی چی؟
- ینی داریم به پایان نزدیک میشیم! ینی این سوژه قراره بسته بشه! اینجا دیگه آخر خطه، تدی! نه می‌تونیم بریم جلو و کلّه‌ی ویولت رو توی گونیِ آرد فرو کنیم و نه می‌تونیم برگردیم عقب و همه‌چی رو راست و ریست کنیم! ما داریم تموم میشیم!
- چرا آخه؟ این سوژه که کلی طرفدار داشت. اصلاً من بخاطرش یه بازدیدشمار کنار دَرِ ورودیش گذاشته بودم.
- داریم از بین میریم، تدی! می‌فهمی چی میگم؟! داریم از بین میریم! این وسط نگران بازدیدای این سوژه‌ی لعنتی‌ای؟!
- از بین میریم؟ چرا خب؟ این همه آدم اینجا و اونجان. چرا ما از بین بریم؟
- دلیلش ناراحت‌کننده‌س... هوووفففف... گلوم خُشک شد. چیزی تو بساطت نداری؟
- یه دونه شکلات قورباغه‌ای مونده.
- ردش کن بیاد.
- یه دونه‌س‌ها.
- ردش کن بیاد.
- فقط یه دونه‌س‌ها!
- پوووفففف! نصفش کن.
- باشه... بیا. اینم نصفش. خب، نگفتی دلیلش چیه؟
- از بین این همه آدم، این ماییم که باید تموم بشیم. چون دیگه آدمای جدیدی که میان اینجا، ما رو نمیشناسن. تدی، ما الآن ناشناخته‌ایم. هیشکی درباره‌مون نمی‌نویسه. هیشکی ما رو یادش نمیاد. دیگه سوژه‌هامون قدیمی شده. دیگه خریدار ندارن. باورت میشه زوج طلایی جیمزتدیا داره خاک میخوره؟
- نـــه! این حرفو نزن! ما باید... باید یه کاریش کنیم، جیمز. هنوزم میشه یه کاریش کرد. هنوزم می‌تونیم جیمزتدیا رو احیا کنیم. هنوزم می‌تونیم توی ذهن آدما رنگی‌تر باشیم. هنوزم میشـ...
- نه... نمی‌تونیم همچین کاری بکنیم. چون ما همین الآنشم تحت کنترل شخصی هستیم که ما رو فراموش کرده و ازمون می‌خواد که بعد از گفتن دوتا دیالوگ... اممممم... بریم.
- بریم؟ واسه چی بریم؟ افسانه‌ی جیمزتدیا که هنوز تموم نشده! تازه هنوز اولاشه! هنوز...
-
- ارسال شما نامعتبر است!
- اوپس! این همر یهویی از کجا پیداش شد؟ شرمنده که دیالوگتو هدر دادم، تدی. دوتا دیالوگ بیشتر نداشتیم، حالا فقط یه دیالوگ مونده... و اونم مال منه. خب... هوووووف... نفس عمیـــــــق... و حالا، دیالوگ آخرم رو میگم... آهای یارویی که منو تحت کنترلت قرار دادی! لااقل چند خط توصیف و فضاسازی بکن خب! پُستت همش شد دیالوگ که!

و بله!
جیمزتدیا که نتونسته بودن ویولت و ریگولوس رو پیدا کنن و بطور یهویی سر از یه جزیره در آورده بودن، توسط آب‌های خروشان دور و برشون محاصره شده بودن و تنها بخشِ غرق‌نشده‌ی جزیره، شعاع دو متری‌شون بود.
که خب...
بعد از چند دقیقه، متأسفانه همونم غرق شد و تنها اثرات باقی‌مونده از جیمز سیریوس پاتر و تد ریموس لوپین هم از بین رفت...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آرنولد پفک پیگمی در 1396/9/14 12:22:05
ویرایش شده توسط آرنولد پفک پیگمی در 1396/9/14 12:45:01
Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: سه‌شنبه 21 شهریور 1396 17:51
تاریخ عضویت: 1393/03/15
تولد نقش: 1393/04/16
آخرین ورود: دوشنبه 29 آبان 1402 01:31
از: رنجی خسته ام که از آن من نیست!
پست‌ها: 1125
آفلاین
تا حالا رماتیسم زده شدین؟ #ژانر_ویولت!
تا حالا بوق به فضاسازی زدین؟ همان ژانر و هشتک قبلی!
تا حالا ژانر ویولتی نوشتین؟
تا حالا...

راستیاتش، اصلا مهم نیس که شما چیکار کردین...مهم ناموس ویولته که ربوده شده! البته ناموسش که هیچی، خودشم ربوده شده...
حتی جیغول و گریگینه شون هم ربوده شده!
کسی هس این وسط که ربوده نشده باشه؟

- به توچه که کی هس کی نیس...بشین بنویس داستانو!

اهم.
خب تو دنیای که ولدمورتش بلا-لردیا داره، چه انتظاری از بچه خوشگل و زشت مملکت دارین؟ وقتی حاجی‌تون بدون چادر می‌ره تو کوچه خیابونا، بچه خوشگلا محل که دزدن آبجی جیمزتدیا رو می دزدن.

- هی بچه خوشگل!

بچه خوشگل یه نگا به این ور کرد یه نگا به اون ور. یه نگا بالا یه نگا پایین، اما...
متاسفانه هیچ راه فراری نبود! هیچی! نه حتی جنوب غربیِ شرقی!

ریگولوس قلم رو زمین گذاش و فحشایی که از مادر گرامِش یادگرفته بود رو کشید بر سر شانسش:
- ریگولوس زاده ی تسترال! بی فضاسازی! بوق زن جدی نویسی...پاپ کورن بیار معرکه! خیلی عنتونینی!

این آخری فحش سنگینی بود. ریگولوس حتی با اینکه خیلی آدم ریگولوسی بود ولی عنتونین خواندنش، جنایت در حق ریگولوسیشه! شاید حتی خودش عنتونین بشه ولی شانس صد در صد ریگولوسه!

- آقای بهترین نویسنده ی مرگخواران!

حتی اگه شانس رو عنتونین هم می خواند، ویولت از پشت پنجره ی اتاقش جم نمی خورد.
ریگولو:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: سه‌شنبه 10 مرداد 1396 00:47
تاریخ عضویت: 1393/03/09
تولد نقش: 1393/03/09
آخرین ورود: امروز ساعت 02:50
از: اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
پست‌ها: 441
آفلاین
این پُست صرفاً جهت بالا آوردن تاپیک و خلاصه کردنِ سوژه‌س و محتوا و ارزش خاص دیگه‌ای نداره!


نقل قول:
خلاصه:

ویولت نیمه‌ی گم‌شده‌ش، ریگولوس رو پیدا کرده و بدجوری سیریشش شده. جیمزتدیا نگرانِ آینده‌ی ویولتن (در پس‌زمینه میخوان سر به تنش نباشه!)، طوری که تدی شدیداً شوکه شده و از اولِ سوژه، هوشش سرجاش نبوده.
اونا میخوان ویولت رو برگردونن سرِ صراط مستقیم و بقیه‌ی اتفاقات سوژه و تلاش‌های جیمزتدیا رو از زبون بنیامین می‌شنویم:

تنگ غروب، هوای ویولت! تنگ غروب، صدای ویولت! تنگ غروب راه افتادن دنبال ردپای ویولت!
همه‌جا رو گشتن از ویولت... ردپایی نیس که نیس!
یه نشونی یه صدایی، لامصب نیس که نیس!
از همه‌جا رفته بودش، بی‌اعتنا رفته بودش!
جیمزتدیا موندن و خیابونا، پرسه زدن توی میدون گریمولدونا!
به هرکسی می‌رسیدن، نشونی‌شو می‌پرسیدن!
تو کوچه‌ها و خونه‌ها، تدی بود مث دیوونه‌ها!
خودِ بوقیِ ویولتو از دور می‌دیدن، دنبال اون می‌دویدن!
می‌رسیدن، تصوراتشون الکی بود! سایه‌ی ویولت، ولدکی بود!


خونه‌ی دوازدهم گریمولد

بله! جیمزتدیا الآن توی کلبه‌ی عمو توم، مشغول سر کشیدن آب‌کره‌ای از اون چررررباش بودن و نمی‌دونستن که بعد از این تعقیب و گریز و گشتن دور دنیا توی هشتاد رول، ویولوس رو نجینی نیش زده بود و ویولوس برگشته بودن سرِ خونه‌ی اول!

به هر حال، توی حیاط، روی شاخه‌ی درخت، ویولت بطور معکوس و عینهو اسپایدرمن از روی شاخه آویزون بود و یه کاغذ تو دستش بود و داشت یه چیزایی رو می‌نوشت و هروقت میرفت سراغِ خطِ بعدی، لبش رو گاز میگرفت و آه عمیقی می‌کشید. ویولت داغ بود، عشق کورش کرده بود و چشم بصیرتی براش نمونده بود که بتونه توی این سوژه، ایفای نقش رو ببینه و حفظ کنه!

بنابراین، نوشتن رو تموم کرد، یه دور دیگه خوند، کاغذ رو بغل کرد و بعد، موشکش کرد و از لای پنجره‌ی روبه‌روش انداخت توی اتاق ر.آ.ب، جایی که ریگولوس داشت به پرونده‌های شکایت علیه دولت خودش و آرسینوس رسیدگی میکرد. (سوژه مال همون موقعه خو! )
موشک کاغذی کنار دست ریگولوس فرود اومد.
ریگولوس:
ویولت کُنان، لای شاخه‌ها قایم شد.
ریگولوس کاغذ رو برداشت و خوند:

نقل قول:
هوی بچه خوشگل! عاشقمی؟!

گزینه‌ی یک، Yes!
گزینه‌ی دو، Of Course!
گزینه‌ی سه، EXTREEEEEEEEEEMELY!


ریگولوس به فضای بیرونِ پنجره خیره شد. جایی که از بین شاخه‌ها، بوی قاصدک میومد.

ریگولوس:
ویولت:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
If you smell what THE RASOO is cooking!
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: پنجشنبه 3 تیر 1395 12:33
تاریخ عضویت: 1395/02/09
تولد نقش: 1396/05/08
آخرین ورود: جمعه 11 تیر 1400 12:55
از: تـــــه قلبت بنویس!
پست‌ها: 110
آفلاین
- اِ...لوییس چه گنده مونده شدی.

اما لوییس همون طور جرقه زنان در پنج وجبی جیمز تدیا خشکش زده بود.

- می گم لوییس حالت خوبه؟
- عه... لوییس؟

جیمز و تدی یک نگاهی به هم انداختند و یک نگاهی به لوییس انداختند، بعد جیمز رفت و سوسیس آورد انداخت توی جیب های لوییس بعدش خوردند و بعد سیب زَمَنی انداختند توی جیب هایش و کلی حال داد و خدا یکی از این لوییس ها نسیب شما هم بکنه به حق مرلین!

خلاصه خیلی خوش گذشته بود و اینا و جیمزتدیا می خواستند دیگه بروند ویولت رو گیر بیارن که یک هو صدای لوییس در آمد که یک چیزی بود شبیه به پوکیدن گاز و اینا و دو برادر هم خیلی هالیودی به سمت در کافه تام دویدند و دوربین هم اسلوموشن شده بود، اون طرف تر هم آتیش از پر و پاچه لوییس می زد بیرون و اون طرف تر هم تام که خاک عالم بر سرش هیچ کاری به جو خفن نداشت و داشت خودش را کتک می زد و خوب می دانست که همه این ها عقوبت الهی و نتیجه فروش نوشابه کره ای وسط ماه خداست و آن چنان از عمق جان توبه کرد که یهو نور معنویت از همه جاهاش زد بیرون و آتیش کمونه کرد رفت سمت جیمزتدیا!

- دست غیب در این قسمت چند آپر کات و انواع هوک و حتی نیشگون ریز از نویسنده می گیرد تا دیگر غلط کند با معنویت و نورش شوخی کند، پدر تسترال!-

آفتر سام مومنت:

جیمز و تدی که کاملا سیاه سوخته شده بودند و یک دودی از تک موهاشون بلند می شد کنار لوییس نشسته بودند و خیره به دوربین نگاه می کردند که لوییس گفت:

- آره دیگه بچه ها! تـدی که ویکی رو بگیره اتاقش می شه مال من! حالا واس چی بق کردید! بیاید دور همی یه همر بزنیم خو!

بعدش هم جیمز و تدی همرهایشان را در آورده و همر کوبیدند و فضاسازی های هالیودی را لعنت کردند و کسی حواسش نبود که این وسط لوییس یک نوشابه کره ای برداشته بود و حتی کسی حواسش نبود که لوییس، لوییس نبود! اما چرا... یکی حواسش بود!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط جیمز پاتر در 1395/4/3 12:37:47
دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: دوشنبه 31 خرداد 1395 22:39
تاریخ عضویت: 1384/08/01
تولد نقش: 1384/08/01
آخرین ورود: شنبه 14 فروردین 1400 04:53
از: اون یارو خوشم میاد!
پست‌ها: 1548
آفلاین
- غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــووووودااااااااااااااااا!

پوشومف!!

اژدها وارد می‌شود!

در لحظه‌ای آیا تام پیر به بچه‌ی به سن و سال جیمز نوشیدنی کره‌ای می‌دهد، آیا کاراگاه‌های وزات تام پیر را به جرم خوراندن نوشیدنی کره‌ای به کودکان به آزکابان می‌فرستند، آیا ماموریت جیمز و تدی به پایان رسیده است، آیا سر ویولت به سنگ خواهد خورد و از همه مهمتر چند هزار گالیون بینی ویولت می‌ارزد که البته به احدی هیچ ارتباطی ندارد و اگر بینی ویولت قرار بود کارش به هزار گالیون ارزیدن بکشد که آن‌‌وقت مجبور نبود در مسابقات زیبایی با اژدهای پوزه‌کوتاه سوئدی رقابت کند و شاید حتی آن‌وقت در ِ مهمان‌خانه‌ی تام پیر هم منفجر نمی‌شد. عی بخت خفته تام ِ پیر. عی مادر بگرید تام پیر. عی تف به فلک دون و بوقلمون تام پیر..

اهم.

چیز.. عرض می‌کردم خدمتتون.. در همان لحظه‌ای که آیا تام پیر به بچه‌ی به سن و سال جیمز نوشیدنی کره‌ای می‌دهد، آیا کاراگاه‌های وزات تام پیر را به جرم خوراندن نوشیدنی کره‌ای به کودکان به آزکابان می‌فرستند، آیا ماموریت.. در مهمان‌خانه‌ی تام پیر منفجر شد و فرد آتشینی "غوووووداااا" گویان وارد شد.

- نفـــــــــــــــــــــــــــــــس‌کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!!

[ - داداش کجا داری می‌دویی؟
- شکلک ِ آتشین دیگه‌ای نبود، مجبورم! می‌فهمی؟! ]

فارغ از دغدغه‌های نگارنده و فرد آتشین، جیمز آروم سمت تدی رفت که پشت میزش نشسته بود و چیزهایی در مورد "جادوکار ویزنگاموت" بوبودی بوبودی طوری زمزمه می‌کرد.

- هی داداش.
- کجــــــــــــــاس اون دزد ِ ناموس!!
- هوم؟
- فکر کنم وقتشه بریم.
- فقط بهم نشونش بدین!!
- من جادوکار ویزنگاموتم، من هیچوقت بدون فضاسازی جایی نمی‌رم.
- خب بجنب فضاسازی کن بریم!
- حالا با آبجی ما می‌پرّه؟! با ویکی ِ ما؟!

و خب راستش رو بخواید، دیگه برای فضاسازی که هیچی، حتی برای دیالوگ‌نویسی هم دیر شده بود.

- دیدمت!

اوه.
مث‌که خیاط تو کوزه افتاد.
فضاسازی هم نئاره! اون پاپ‌کورنو بیار پسر!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
But Life has a happy end. :)
پاسخ به: محفل به روایت فتح
ارسال شده در: چهارشنبه 5 خرداد 1395 07:21
تاریخ عضویت: 1386/07/10
تولد نقش: 1386/07/11
آخرین ورود: پنجشنبه 22 تیر 1396 23:55
از: دور شبیه مهتابی‌ام.
پست‌ها: 1495
آفلاین
- صب کن... صب کن.... یه دو فریم فیلمو ببر عقب!

>>Rewind

نقل قول:
تدی سرش را برگرداند و در کمال تعجب ویولت را یافت.تدی و جیمز بدو بدو به سمت میز ویولت رفتند و گفتند:

- ویولت!خوب شد پیدات کردیم!

- ویولت؟من ریگولسم!


<<FF

جیمز هنوز هیجان‌زده جلو پریده و مشتاق تو چشمای ویولوس (اه.. چقدر خنگین! همون ویولت - ریگولوس ) در انتظار جواب زل زده بود..

و همچنان مشتاقانه زل زده بود...

و زل زده بود...

و زل... دِ آقا یکی بقیه ی فیلمو play کنه!

و بقیه‌ی فیلم play شد!
و مشت غیرتی بود که وسط دماغ ریگولوس فرود اومد.

- بی اصالتا... بی فرهنگا... بی کاراکترا... خائنای خونه غصبی نشینا...

تدی ععووووییی گفت که رنگ نه فقط از صورت ریگولوس که از صورت جیمزشونم پرید!

- نه.. نه ... این زوزه نبود.. این عععوووو با لهجه گیلکی بود! :grin: یعنی عععووو.. یعنی چقدر کولی بازی در میاری بچه قرتی! چیزی نشد که حالا داوشم یه مشتت زد.. برو یه تسترالی چیزی قربونی کن که یویو رو در نیاورد.

ریگولوس همینطور که دماغشو می‌مالید گفت:
- مونصد غالیون مرجش کرده مودم مملی مشه!
- نمنه؟
- مومدد گامیلون مرجش مرده مودم دَلَمی بشه!
- عععووووو....

جیمز و ریگولوس همینطور به حالت "خب؟ بقیه اش..." منتظر بودن.

- ... اگه میخواین ری‌اکشن نشون بدین الانه ها وقتش! این دفعه زوزه بودا! الان تدی عصبانیه‌ها! ممکنه یکیو گاز بگیره!

- یه دیقه آروم بگیر تدی!

و همینطور که دست نوازش بر سر گرگش میکشید و توضیح داد:
- داره میگه پونصد گالیون خرجش کرده بود قلمی بشه. دماغشو میگه! این دفه با هزار گالیونم درست نمیشه.. مرتیکه بی غیرت ناموس دزد.

ریگولوس از اون لبخندای ریگولوسی زد.. از همونا که میشه حدس زد فقط یکی مثل ویولت ممکنه عاشق همچین صحنه ی رو اعصابی بشه.
- معلی منگین... این که مماغ من مموت ... موزرای مدمخ!

و با یه پاق غیب شد.

تدی سرشو بالا گرفت و به جیمز نگاه کرد.
- چی گفت؟
- گفت خیلی خنگین... این که دماغ من نبود ... loserهای بدبخ!
- چرا بهمون گفت خنگ؟
- چون این دماغش نبود.
- چجوری دماغش نبود؟
- چون اگه یادت باشه شکل ویولت شده بود.. دماغ ریگولوس سالمه و حیف مشتی که حروم دماغ ننگ روونا شد.
- چرا؟
- بیا وارد بحث دماغ اون یکی نشیم دیگه!
- پس چی شد آخرش فوش داد؟
- چون گذاشتیم بهترین شانسمون برای پیدا کردن ویولت واقعی از جلو چشممون غیب شه!‌

کم کم که خورشید به غرب نزدیک میشد, مشتر‌ی‌های پاتیل درزدار بیشتر میشدند و صندلی‌های گوشه و کنار کافه, یارهای قدیمی را در آغوش می‌کشیدند یا به دوستان جدید خوش آمد می‌گفتند. ساعت.. ساعتِ نوشیدنی...

- چی میگی تدی؟
- فضاسازی!!‌ رول بدون فضاسازی مرگ ایفاست.. ایفای ما عین زندگی ماست... مرگ ایفا پایانِ...

جیمز, تدی رو همونجا پشت میز ول کرد و به طرف تام رفت...
- یه دونه اون کره‌ای پرچرباش رو بریز عمو تام!

آیا تام پیر به بچه‌ی به سن و سال جیمز نوشیدنی کره‌ای می‌دهد؟
آیا کاراگاه‌های وزات تام پیر را به جرم خوراندن نوشیدنی کره‌ای به کودکان به آزکابان می‌فرستند؟
آیا ماموریت جیمز و تدی به پایان رسیده است؟
آیا سر ویولت به سنگ خواهد خورد؟
و از همه مهمتر:
چند هزار گالیون بینی ویولت می‌ارزد؟

با ما همراه باشید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟