در حالی که در تخت نشسته بود، درباره ی گفت و گوی دیشبش فکر میکرد. "ول کن!" این حرفی بود که دوست مخفی پسرش به او گفته بود. آنها باید کاری میکردند که معلوم نباشد که هر دو دارند به قطب های مهم و دشمن همدیگر، خیانت میکنند. اما نظر ادوارد با دست های قیچی عجیبش فرق میکرد. می خواست که همه عشقشان را بفهمند!
ناگهان یکی با دو دستش چشم هایش را گرفت. اول احساس ترس وجودش را فرا گرفت. اما کمی بعد، دستبند آویزان شخص در هوا معلق بود را توانست از لای انگشتان دختر ببیند. مثل اینکه فرد خیلی در قایم شدن خوب نبود.
او با لحن سرزنش آمیزی گفت:
- ماتیلدا!!
شخص بلافاصله دستش را برداشت و به قلقلک دادن رز پرداخت. رز ناگهان بر روی تخت افتاد و ماتیلدا مدام با انگشتهایش به طور وحشیانه شکم او را اذیت میکرد. دقایقی بعد، ماتیلدا فهمید که رز دارد از درد و خنده به طور بدی به خود میپیچد و البته موهایی که دختر مو فرفری سه ساعت صاف کرده و به آن رسیده بود را خراب کرده. پس فکر کرد که باید سریعتر بلند شود تا خود را به کشتن ندهد. کمی بعد هر دو در لبه ی تخت، کنار هم نشستند اما رد درد در صدای رز مشهود بود!
- بمونه یادم نکنم اذیتت که بدی قلقلک اینطوری. البته قلقلک که نه!... میچلونی به معنی واقعی شکمو! خمیره مگه؟!
- تا حالا یه نفرو انقدر نچلوندم! خیلی حال داد!
- هاها! اینکارو کردی برای چی؟
- تو فکر بودی. حالتم خوب نبود. فکر کردم این کار سرحالت میاره. چیزی شده؟
- آورد واقعا منو سرحال! نیفتاده اتفاقی و...
ماتیلدا مشکوک نگاه کرد. اما بعد کمی نرم تر شد و گفت:
- خیلی مشکوکیا! اما... خیلی جالبه که تو ادواردو با اون قیچی های عجیب دوست داری!
- توهین نکن به قیچ... هان؟! بود منظورم ندارم دوسش اصلا!
- بابا همین الان خودتو لو دادی. بذار یه نصیحت بهت بکنم، اصلا بازیگر نشو! چون واقعا تابلو نقش بازی میکنی؛ و بخاطر همین، من و لیندا رازتو میدونیم!
ترس بر زلر چیره شد!
- میزنی درباره ی چی حرف؟! نمیدونم من...
- خودتو به اون راه نزن! نترس. چیزی به کسی نمیگیم. ولی خیلی باحاله ها! میدونی، دعوت کردن اون از تو کار اشتباهی بود. چون اگه بچه های همه ی قطب ها بفهمن، میرسه به ولدمورت و پروفسور و بعد... ولش کن! البته منم محفلیم، اما مشکلی نیست. اما من تازه واردم. هنوز خیلی عمق دعوا های دو طرف رو درک نکردم. اما کسایی مثل ادوارد بونز اگه بفهمن، مشکل پیش میاد. اما تو هم یه عضوی قدیمیی. پس فکر میکنم بین اون اعضای بالا هم خبرایی هست. ولی هنوز سر حرفم هستم که کاراتون کاملا غلطه!
با حرف های ماتیلدا، رز درد خود را فراموش کرد و به جایش احساس افسردگیش دوباره برگشت.
- میکنی مثل من فکر. بگم اما این ادوارد که نکنه خدا چیکارش!، میگه بفهمن بقیه باید و میگه که نداره هیچ اشکالی اگه بدونن بقیه. ما چیکار داریم به بقیه و از این جور حرفا!
- اینطوری هاگوارتز تو یه شرایط بد قرار میگیره. مگه قبلا این شکلی نبوده؟ مگه اینکه ما هافلپافی ها ازت دفاع کنیم و... صبر کن... اگه این اتفاق بیفته، به نظرت دورا میره طرف کی؟
- نمیدونم. ما دوستیم با هم خیلی. اما... نمیدونم خیانت میکنه آیا به اون دوستاش!
- یه سوال فرعی! تو و ادوارد کی با هم حرف زدین؟!
- چی؟! دستشویی بود خراب... اومدم بیرون. ظاهر شد جلوم بخاطر اینکه بده آرامش به من! باور کن نبوده از قصد!
- باشه بابا! اما من فکر میکردم خودم فقط قایمکی میرم wc. حالا جمع کنیم این حرفا رو، بابا نیم ساعت دیگه هالووینه. بعد من موهای تو هم خراب کردم. لباسم که نپوشیدی! نظرت چیه موهات همون مدل بمونه؟! خیلی خودتو درست نکن. مگه میخوای بری کجا؟ ادوارد تو رو هَپَلیَم دیده! دِ جمع کن خودتو! کمکت میکنم حاضر شی!
رز با این حرف ها به خود آمد و با ویبره ی زیاد از عادت و استرس، به طرف کمد لباس ها رفت. اما اول به ماتیلدا نگاه کرد که از او الگویی بگیرد. او
لباسی آبی پوشیده بود که کاملا به او می آمد. پشت چشم های کشیده ی زیبای آبی اش ( کشیده نه مثل ژاپنی ها!) خط چشم سیاه را با دقت زده بود.
کفش های پاشنه بلند چکمه ای پوشیده بود. معجزه بود که آنروز شنل مرموزش را نپوشیده بود که این مایه ی خوشحالی بود! گردنبند قلب سیاهش را بر گردن داشت و گوشواره های بلند و آویزان یاقوت سبز را بر گوش زده بود. و اما دستبندش، از فیروزه و زمرد بود. او زیبا پوشیده بود، اما شبیه کسی نشده بود!
- ماتیلدا، شبیه کی شدی دقیقا؟!
- "کَسی*" تو یه فیلم تخیلی! قبل از اینکه سوال بپرسی هم جوابتو میدم. من و دورا سینگلیم! سوءتفاهم نشه!
- یه جوری میگی انگار میشناسم! ولی به هر حال باحاله. چی بپوشم؟
- فرانکشتاین چطوره؟
- حرف نزن!
- خب یه چادر گل گلی بنداز رو سرت، بشی شبح!
- اصن ازت نظر نمی خوام. میشم اون دختر شگفت انگیزان. لباس قرمز. از کوچه دیاگون گرفتم.
او سریع لباس هایش را عوض کرد و بر روی لباس آستین بلندش، دستبندی سیاه، در گوشش گوشواره ی سیاه و در گردنش گردنبندی سیاه انداخت. عطر خوش بویی زد و به همراه ماتیلدا به جشن هالووین رفت.
.............................
* شخصیتی در یکی از کتاب های تخیلی. همانی که در عکس به آن اشاره شده است.