هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
رز به کاغذی که در دست ویبره ای اش که حالا داشت بیشتر از همیشه میلرزید، خیره شد. او استرس داشت. آدر داشت چه کار میکرد؟! او همگروهیش بود اما داشت شیطنت های اضافی میکرد! اول به بقیه ای که منتظرانه او را نگاه میکردند و بعد به ادواردی که رویش را از او برگردانده بود، خیره شد. آدر با کمی عصبانیت میگوید:
- دوشیزه زلر، منتظریم!
- درسته!

سوال چندان سختی نبود. همان سوالی بود که از او پرسیده شده بود. اما نمیخواست به بقیه ی سوال ها نگاه کند. میترسید بیش از پیش نگران بشود! اما گلویش را صاف کرد و شروع کرد به پرسیدن:
- ادوارد، شدی عاشق تا حالا؟!

ادوارد نگران هیچ چیز و هیچ کس نبود. او به احتمالات فکر میکرد. اما به آنها اهمیت نمی داد. او با اشتیاق گفت:
- البته!

رز نگاهی به او کرد. اما او به او نگاه نکرد. آدر از طولانی شدن بازی خوشش میامد. میخواست سوال های مشابه نپرسد. که گویا مشکوک نباشد. میخواست مردم از سوال ها نتیجه بگیرند!
- خب خانوم زلر... شما تخریب کردنو دوست دارین نه؟!

رز کمی فکر میکند که آدر میخواهد با این سوال ها به کجا برسد. چیز مشکوکی در این سوال نبود. پس او گفت:
- بله! میکنم درست زلزله! از نوعه ریشتر شیششم!
- خب... حالا سوال از ادوارد دست قیچی!

رز نگاه کوتاهی به ادوارد و ورقه میکند و سوال را میپرسد.
- هستی وقتی مرگخوار، بهت دست میده این حس که بکنی نابود یک مکان یا یک فردو؟!
- اوهوم! مرگخوار بودن اصن یعنی این!

آدر گفت:
- خانوم زلر، رنگ مورد علاقتون؟
- زرد و سفید!
- حالا لطفا از سوجی و لیندا بپرسین!

همه متعجب به آدر نگاه میکنند. اما کمی بعد، به لیندا و سوجی که دست های یکدیگر را ناگهان ول کردند، خیره میشوند!
- سوجی و لیندا! رنگ...

سوجی و لیندا بلافاصله جواب میدهند:
- بنفش!
- اِ خانوم لیندا. من میخواستم جواب بدم.
- مستر سوجی، منم میخواستم جواب بدم!

آدر لبخند شیطنت آمیزی میزند. به طور نامحسوسی به رودولف علامت میدهد و او هم میفهمد. سریع ورقه ای از مرلین آباد قرض میگیرد و همه ی نتیجه ها را مینویسد.
- خانوم زلر، بپرسین لطفا!

او سوال را میخواند اما لحظه ای بعد، ترس در چهره اش موج زد. ادوارد متوجه حالت او را می شود. اما زیر لب به رز میگوید:
- بخون دیگه!

رز با صدایی لرزان میخواند:
- میدونن همه که تو دوست داری بکنی کچل همه رو! حالا... میکنی کوتاه موهای فرفری... یک محفلی دختر رو؟!

ادوارد هم با تعجب نگاهی به او میکند. رز هم با نگاه نگرانی جواب او را میدهد! اما آدر به وضوح لذت میبرد. گفت:
- سوال بعدی!




ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۴ ۲۲:۳۶:۳۳

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱:۳۷ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
خلاصه: باز هم عشقولانس در تالار هافلپاف. اینبار رز زلر و ادوارد دست قیچی عاشق هم شدن ولی رز زلر محفلیه و ادوارد مرگخوار.
برای همین رابطه شون تا الان یه راز بوده. ادوارد معتقده که عشق سیاه و سفید نمیشناسه و رز کمی نگرانه این رابطه به ضررشون تموم بشه. در این بین شخصی به اسم آدر کانلی هم میخواد گند بزنه به سوژه و سریع قضیه رو تموم کنه پس توی جشن رقص هالووین رز و ادوارد رو گیر میندازه تا جلوی همه رسواشون کنه اونم به دست خودشون.

آدر از بالای میزی که رویش ایستاده بود با دست به رز اشاره و نگاه های مردم رو متوجه رز زلر و ادوارد دست قیچی کرد که کنار هم ایستاده بودند و رقص در بدنشان خشکیده بود. رز کمی جلوتر امد.

-دوشیزه شما بسیار مناسب برای مسابقه ی ما هستین. با اون اقای دست قیچی نسبتی دارین؟

رز بهت زده به آدر نگاه میکرد. ادر خیلی با قبل فرق کرده بود. بالاخره رز اب دهانش را قورت داد و گفت:
-اون شخص اسمش ادوارده و بله اون نامزد رقص من در این مراسمه.
-فقط همین؟
-منظورتون چیه؟
-میفهمی.

آدر از میز پایین پرید و به سمت ادوارد رفت و سعی کرد اورا بگیرد و به جلوی صحنه بیاورد و ادوارد هم با دست قیچی اش استین آدر را قیچی کرد و قیچی هایش را به نشانه ی تهدید بالا اورد تا آدر بفهمد که بهتر است فقط راه را نشان بدهد.
حالا رز و ادوارد در دو طرف صحنه نشسته بودند و آدر در میان ان ها بود و کاغذهایی که در دستش بود را نگاه میکرد.جمعیت با کلافگی به کار های بیهوده ی آدر کانلی نگاه میکردند. ان ها انجا بودند تا تفریح کنند ولی نه توانسته بودند چیزی بخورند و نه توانسته بودند کمی برقصند و دخترک بداقبالی که آدر نوشیدنی اش را سر کشیده بود هنوز نتوانسته بود نوشیدنی دیگری بگیرد. بدتر از همه موسیقی هم قطع شده بود و تنها همهمه ی دانش اموزان بود که به گوش می رسید و البته صدای یک نفر.

-خب آقایون و خانم ها مراسم رو شروع میکنیم دو شرکت کننده داریم. رز و ادوارد که همگی میشناسیدشون. برنامه اینطوریه که من سوالی از این ساحره ی با کمالات میپرسم و ایشون در جواب میگن که تا حالا این کار رو کردن یا نه و بعد از سوالاتی که دستشون هست یک سوال از ادوارد عزیز میپرسن و همینجوری ادامه میدیم.


دانش اموزان کمی جذب شده بودند و جلوتر امده بودند تا صدا با همه برسد. آدر صدایش را صاف کرد و سوال اول را پرسید.

-آیا تا به حال عاشق شدی؟ :شکلک مهران مدیری:

رز یخ کرد البته انتظار چنین سوالی را داشت. البته که داشت. هر روز در کلی برنامه های تلوزیونی این سوال از هم پرسیده میشد حتی در داستان ها و رمان ها این سوال از سوالات درجه یک بود و رز مطمئنا برایش اماده بود؛ اما در ان لحظه حس کرد که قلب خون را به مغزش نمیرساند تا مغزش به گلویش دستور بدهد و کلمه ی "بله" را به سمت آدر که بیشتر از همه مشتاق شنیدنش بود پرتاب کند. یخ کرده بود این میتوانست زندگی اش را برای همیشه تغییر دهد.

-یه بار دیگه میپرسم تا حالا عاشق شدی؟ :شکلک مهران مدیری با کمی اخم:

رز صورتش را بالا اورد که با چشمان زل زده ی ادوارد به خودش رو به رو شد. چشمان ادوارد ارام بود ولی نافذ و به رز تنها یک چیز را میفهماند.
-بله تا حالا عاشق شدم.

و به ادوارد تبسم کوتاهی کرد. صدای جیغ و دست و سوت چند نفر به سوال اول پایان داد. حالا نوبت رز بود تا سوالی که در کاغذ جلویش بود را از ادوارد بپرسد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۷

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 87
آفلاین
همه ي برق ها خاموش شد و ناگهان صداي آهنگ تند و بلندي در همه ي تالار پیچید. همه مشغول رقص و پایکوبی شدند. آدر صورتش را چروك کرد و گفت :
- « اه ، لعنتی! این لباس عوضی خیلی برام تنگه! »

رودولف گفت :« باید این تنت باشه. وگرنه می فهمن آدري. » آدر خندید و گفت :
- « به درك! »

و لباس زامبی اش را همانجا زیر میز جر داد و پاره کرد. رودولف که چشم هایش در حدقه گرد شده بود دستش را بلافاصله جلو آورد و ناخود آگاه با صداي بلندي گفت :
- « نه ه ه ه! واي خدایا! آدر! چی کار
کردي؟ »

کسی آن بالا گفت :
- « هی ، من یه صدایی از این پایین شنیدم... » چشم هاي رودولف در حدقه دو دو می زد. دهانش را محکم با دست گرفت.
- « دست بردار جانت! حتما خیالاتی شدي. »

آدر نیشخندي زد و گفت :
- « نگران نباش. من اینجا یه... یه... به من نگاه کن. اون دو تا رو ول کن. من اینجا یه... یه »

چشم هایش می درخشیدند. دستش را پشتش برد و ناگهان چیزي را بیرون آورد.
- « دددنگ! یک نقاب دارم! »

رودولف با صداي آهسته گفت :
- « خوب خوبه. بجمب ، بزن به صورتت. سریع. »
آدر بلافاصله نقاب را بر صورتش چسباند. نقاب یک دلقک بود با دماغی سرخ و گرد. آدر اینبار هم دستش را پشتش برد و از جیب کمري اش یک کلاهگیس بیرون آورد و بر سر گذاشت. کلاگیسی با مو هایی فرفري بلند و آبی.
آدر که تند تند مثل یک گرگ گرسنه نفس نفس می زد گفت :
- « خب ، حالا وقتشه به همه بفهمونیم
عشقاي مسخره دقیقا چی هستن. همشونو می فرستیم به درك. می فهمی؟ به درك درك درك!
شروع می کنیم. یک ، دو ، سه ، حالا! »

هر دو با هم از زیر میز بیرون آمدند. همه جا تاریک بود و با یک گوي بزرگ و شیشه اي که از سقف آویزان بود بر در و دیوار سرسرا رقص نور به پا شده بود. دختران و پسران با هم دیگر می رقصیدند ، پاهایشان را محکم به زمین می کوبیدند ، جیغ می کشیدند و می خندیدند.
سه دختر در کنار میز با هم دیگر حرف می زدند و می خندیدند. آدر لیوان پر از نوشیدنی اي که دست یکی از دختر ها بود را کش رفت. با اخم مایع داخل لیوان را چپ و راست و با دقت آن را برانداز کرد. سه دختر با چشم هایی گرد شده در حدقه به او خیره شده بودند. آدر گفت :
- « واي ، واي ، واي! این دیگه چه کوفتیه؟ می دونی چقدر پر قند و هزار درد و مرض دیگه اس؟ باعث میشهدیابت بگیري خانوم خوشگله! »

آدر لبخند پهنی زد. بعد بلافاصله لبخندش محو شد. تند تند سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت :« نه ، نه ، نه. اصلا خوب نیست. نباید بخوري! » بعد همه ي
لیوان را خودش تنهایی سر کشید. با آستین دور دهانش را پاك کرد و لیوان خالی را در دست دختر گذاشت. آنها همینطور هاج و واج به آدر نگاه می کردند. او برگشت و رو به تمام جمعیت محکم
چند بار دست زد و گفت :
- « هی ، هی ، خانوم ها و آقایان ، مثل اینکه نمایش یادتون رفته. یکی اون باندو خفه کنه ، یکی از برنامه ها جا افتاده. مراسم رقص براي آخر بود. »

عده ي کمی برگشتند و به آدر و رودولف خیره شدند. عده اي ریز ریز به رودولف می خندیدند. دراکو مالفوي گفت :
- « اینجا رو نگاه کن ، بچه ها شاممونم حاضر کردن! »

با این حرف دور و بري هاي دراکو مالفوي ناگهان قهقه کشیدند. رودولف زیر لب غرید. می خواست قمه اش را بیرون بکشد و دراکو را خط خطی کند. اما نفس عمیقی کشید و آرامشش را حفظ کرد. در دل به آدر که او را مجبور به این کار کرده بود لعنت فرستاد!
آدر دستانش را دور دهانش حلقه کرد و فریاد زد :« گفتم این باند لعنتی رو خفه کنین. هی آشغالا! »
اما باز هم عده ي کمی به او توجه کردند. آدر ناگهان چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون آورد و رو به باند و گوي شیشه اي وردي خواند. جفتشان در یک لحظه قطع شدند و مجلس رقص کند شد
و بعد خوابید. همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند. صداي غرغر در میان جمعیت پیچید.
« هی چی شد؟ »
- « چرا آهنگو قطع کردین؟ »
- « همش تقصیر اون دلقکه است. خودم دیدم. »
آدر قبل از آنکه باز کسی به او چیزي بگوید به بالاي میزي پرید و در حالی که محکم دست هایش را به
هم می کوبید گفت :« خانم ها و آقایان. از من و دوستم دکی ، این اردك زشت شکم پر دعوت کردن تا امشب قبل از بساز بکوب براتون نمایشی اجرا کنیم. » رودولف اخمی کرد و گفت :
- « دهنتو ببند... » آدر حرفش را برید و گفت :
- « اوه ، دکی لطفا ساکت باش. وگرنه امشب براي صرف شام در خدمتمون هستی. ها ها! هاها! »

آدر به مسخره ترین شکل ممکن خندید. طوري که انگار خودش داشت خودش را مسخره می کرد. بعضی ها خندیدند. همه ساکت تر شده و به دور آدر جمع شدند. یکی با اخم گفت :
- « چرا چرتو پرت می گی؟ من برنامه ي جشنو ریختم و اصلا نمایشی توش... » آدر بلافاصله گفت :
-« یکی اون بچه رو ساکت کنه. » و خیلی سریع چوبدستی اش را رو به او گرفت و وردي خواند. ناگهان همه حیرت زده دیدند که پسر دارد کواك کواك می کند. چشم هاي پسر با شنیدن صداي خود از حدقه بیرون زد. بهت زده به گلویش دست کشید و با اخم داد و فریاد کرد. اما باز هم به جاي حرف کواك کواك بلند اردکی از دهانش بیرون آمد. مجلس از خنده منفجر شد. آدر در حالی که تند تند با انگشت به او اشاره می کرد گفت :
- « اون... اون... اون... اون اردك واقعیه. اون شام ماست. براي شام تو مناسب تري. خوشگل تري تپل تري عزیز تري و تو دل برو ملس و چربی ملوس تري. واي واي واي. »

صداي خنده ي جمعیت بلند تر شد. آدر محکم دست هایش را به هم زد. خنده ها کم کم قطع شد و دوباره نگاه ها به سوي آدر چرخید. آدر گفت :
- « دوستان و عزیزان... امروز قراره یه نمایش حسابی داشته
باشیم. اول همش من ضر می زنم... و بعد از من نوبت ( آدر چهره اش را در هم فرو برد. دماغش را بالا
کشید و صدایش را بغض آلود کرد ) بازیگرانه... بازیگرانه... » آدر بغضش را ترکاند و با صدایی نمایشی
بلند بلند گریه کرد. بعد یک دستمال صورتی از جیبش بیرون کشید و فین بلند و بالایی کرد.
- « بازیگرانه عاشق و معشوق ماست که نمایشو ادامه بدن. و جالبه بدونین که اونا میون خود شما هستن! »


توضیح : همونطور که می دونید شخصیت آدر رو زیر و رو کردم. خیلی عوض شده و مثل قبل نیست. از
اونجا که به نظرم یکم ادامه ي داستان پیچیده شده من پیشنهاد می کنم نفر بعدي اینطور داستانو ادامه
بده: آدر یک چیز هایی ( مثل نامه ها و مسائل شخصی میونه عاشق و معشوق هاي داستان ما رو ) لو می
ده که باعث میشه اونا با هم درگیر شن. و منظور آدر از اینکه ادامه ي نمایش به عهده ي بازیگران
تئاتره دقیقا همینه. اونا به واسطه ي اطلاعات لو رفتشون چیز هایی رو از هم می فهمن که نمی دونستن و
باعث درگیري و اختلاف بینشون می شه و اینکه این درگیري به کجا می رسه به خودتون بستگی داره .
( اینکه از هم جدا می شن یا نه.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
دوستانش او را تا دم مراسم همراهی میکردند. و یا حداقل او اینطوری فکر میکرد! هر کس آرایش،نگاه متفاوت و از همه مهمتر، تیپ خاص خودش را برای مراسم رقص هالووین داشت. پسر های هافلپافی در سمت چپ و دختران زیبا رو در سمت دیگر بودند. جالب بود که هیچکس از بین آنها، یار و همدم یکدیگر در مراسم رقص و جشن نبود!

قلب او در سینه اش به شدت میتپید. هافلپافی ها از موضوع او و ادوارد خبر داشتند و عادی برخورد کرده بودند. اما بقیه چه؟! حرف خودش و همگروهی اش مثل هم و نظر دوست گریفیندوری اش متفاوت بود. دو به یک! همیشه عدد بیشتر، برنده ی میدان بود اما حالا چه؟! سردرگم مانده بود و یا به نوعی از زندگی پیچیده خسته شده بود!

بالاخره رسیدند. با سر همدیگر را تشویق کردند و همه ی هافلپافی ها وارد میدان شدند. به سرعت از هم جدا شدند و به طرف های مختلف رفتند. مثل اینکه همه به جز چهار نفر یار و نفر مورد نظر و خاص خود را داشتند. چهار سینگل. " ماتیلدا، آدر، دورا و رودولف" بودند که البته رودولف حق داشت که سینگل بماند. اگر کسی را برمی گزید، دیگر از دست بلا در این دنیا حضور نداشت.

مسئله ی عجیب این بود که دو پسر باقیمانده به جشن نیامده بودند. معمولا پسر ها در جشن پایه بودند، اما آن دفعه... شرایط به کلی فرق کرده بود. یار دست قیچی اش از راه نرسیده بود. نگرانیش بیشتر شد. گرچه خودش هم نمیدانست چرا. دو سینگل دختر، رز را تا آمدن دست قیچی همراهی میکردند. دورا اخم کرد. گویا چند سوال مغز او را درگیر کرده بود. و البته، همینطور بود.
- به نظرتون چرا اون دو تا تو تالار موندن و نشستن برای صدمین بار تکرار فوتبال بارسا و رئالو ببینن. در حالی که اینجا جشنه؟!

او لباسی پوشیده بود که معمولا دختر ها علاقه ای به آن ندارند. لباس اسکلتی! طرح بدنه ی لباس آستین بلند سیاه بود و بر روی آن، شکلی از اسکلت دیده میشد. غیر از آن، دورا ویلیامز نقابی اسکلتی مانند به صورت خود زده بود. اما چیزی که از دورا در آن جشن باقی مانده بود، آرایش فوق حرفه ایش بود که حتی با وجود نقاب، کاملا واضح بود. در حالی که ماتیلدا لباسی دامن دار کوتاه بدون آستین پوشیده بود و آرایش معمولی ای کرده بود. غیر از بحث آرایش، امشب جای آن دو به طور عجیبی جابجا شده بود!

رز در جواب به سوال دورا گفت:
- دادی جواب خودتو. اونا دارن علاقه به فوتبال، نشستن دوباره که ببینن بازی رو!

رز برخلاف آن دو، کار خاصی نکرده بود و به کمک ماتیلدا لباس دخترک در کارتون شگفت انگیزان پوشیده بود و به لطف ماتیلدا، موهایش مثل همیشه، وز باقی مانده بود!

ماتیلدا با ناراحتی گفت:
- ولی من فکر میکنم نقشه ای تو کله شونه! خیلی مشکوک بودن وقتی که بهشون میگفتیم 'شما ها نمیاین؟!'
- میگی راست! بودن کمی مشکوک!

دورا به بازوی رز ضربه زد و گفت:
- پشت سرتو نگاه کن رز!

رز به طور ناگهانی چرخید و به روبرویش خیره شد. نفری بلند قد با لباس مرد عنکبوتی جلویش ایستاده بود که هیچ شباهتی به شخصیت لباسش نداشت. ماسک مرد عنکبوتی زده بود که اصلا صورتش دیده نمیشد و این برای رز کمی ناخوشایند بود! و از همه مهمتر این بود که دست هایش با قیچی هایی براق، خودنمایی میکرد. رز با صدایی خوشحال گفت:
- اوه ادوارد! چرا انقدر دیر کردی؟!

او دستی بر سرش کشید و گفت:
- نمیدونستم چی بپوشم. تازه رون گفت ' میخوام کمکت کنم' بعدش دست قیچیمو گرفت و شروع کرد به کوتاه کردن موهام. منم که جلو آینه نبودم، نفهمیدم که کچلم کرده! بخاطر همین لباس مرد عنکبوتی رو پوشیدم.

رز چشم غره ای به ماتیلدا رفت و رو به ادوارد گفت:
- ماتیلدا هم وضع موهامو اینطوری کرد!

ماتیلدا سر خود را با شرمندگی پایین انداخت و زیر لب گفت:
- تقصیر من نبود که!

اما دورا دست او را گرفت و گفت:
- ببین شیرینی های رو میزو! میای بریم بخوریم؟!
- چی؟! نه...

اما بقیه حرفش ناتمام ماند چون دورا او را کشان کشان برد. رز و ادوارد، لیندا و سوجی در دو گوشه ی جشن با هم عاشقانه صحبت میکردند. گرچه یخ سوجی هنوز باز نشده بود.
- آره درسته... آم... لیندا؟

لیندا دست از حرف زدنش کشید و گفت:
- هوم؟
- تو... چجوری بگم آخه؟!... منو دوست داری؟

این حرف سوجی، باعث شد که گونه های لیندا از خجالت سرخ شود.
- خب... اونطوری که نه! اما کم کم دارم اونطوری میشم!

این حرف او، باعث شد که سوجی آرام بشود و "او" دوباره حرف های عاشقانه را شروع کند!

همان موقع، همان جا.زیر میز غذاخوری!

- شششش!
- یعنی چی که ششش؟! مگه من بچه ام؟! آقا جان من زن دارم...

آدر با عصبانیت گفت:
- دیوونه! ماتیلدا و دورا بغل گوشمونن! اون کفشارو نگاه کن آخه!

آدر کمی پایین رومیزی را بالا داد و دو جفت کفش سیاه و آبی تیره را به رودولف نشان داد! کمی بعد، رودولف با دستش به پیشانی اش کوبید و ایندفعه با احتیاط گفت:
- فکر میکنی فهمیدن ما این پایینیم؟ یا اصن به ما شک کرده باشن؟

آدر رومیزی را پایین آورد و رو به او گفت:
- نه فکر نکم فهمیده باشن ما این پایینیم. ما مثلا داشتیم فوتبال نگاه میکردیم! اصن اگه میفهمیدن، دیگه نمی خوردن و زیرشون رو نگاه میکردن. اما مثل اینکه اونا خیلی گرسنن!

رودولف زیر لب گفت:
- این لباس اردکه با این پراش منو اذیت میکنه.همه جام میخاره!

آدر هم از آن کنایه استقبال کرد:
- لباس زامبیه منم تنگه. متاسفانه مجبور بودیم که اونا رو بپوشیم چون، یک : نگهبانا نمیذاشتن رد بشیم! دو: اگرم یک درصد میذاشتن، دخترا ما رو میدیدن!

کمی مکث کرد. خشم او تبدیل به هیجان شد. چون کسی از آن بالا و در مراسم فریاد زد:
- وقت رقصه!

لبخندی بر روی لبان رودولف شکل گرفت.
- وقت اجرای نقشست!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۰:۳۲ جمعه ۴ آبان ۱۳۹۷

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 87
آفلاین
- آره ، اینطوریاس رفیق! بگو ببینم اصلا تو چرا دوس دختر نداری؟ اگه بخوای خودم یکی برات جور می کنم!

این را رودولف در حالی که قمه اش را به لبه ی میز چوبی تالار می کشید گفت. آدر وحشیانه شروع به خندیدن کرد. دست هایش را تند تند به پاهایش می گویید و می خندید. رودولف اخمی کرد و گفت:
- به چی می خندی؟

چند دقیقه ای گذشت تا بالاخره خنده های آدر بند آمد. در حالی که با انگشت اشاره اش اشک چشم چپش را پاک می کرد نفس نفس زنان گفت:
- به این مسخره بازی!
- چی؟ منظورت چیه؟

آدر چند لحظه ای نفس عمیقی کشید تا حالش جا بیاید. بعد گفت:
- خیلی احمقانه است ، خیلی مزخرفه. اینکه تو این دنیا یه پسر و یه دختر هم دیگه رو می بینن و بعد یه دفعه یه اتفاقی می افته. دختره لبخند می زنه و قرتی بازی در میاره. یک پسر کله شقم راه می افته دنبالش ، التماس می کنه که باهاش دوست بشه. بعد دختره با کلی قر و ناز قبول می کنه. ولی بعد می دونی آخرش چی میشه؟ یه مدت با هم لاس می زننو بعد هر دوشون می رن پی کارشون! دیگه نه از التماس پسر خبریه نه خوشگل بازیایه دختر.

آدر بعد از گفتن جمله ی آخر شکمش را گرفت و دوباره دیوانه وار خندید.
رودولف چپ چپ به آدر نگاه کرد و گفت:
- عجیب حرف می زنی!

بعد خیلی جدی به قمه اش دست کشید و برق زدن آن را زیر نور مهتاب با لذت تماشا کرد. بعد از آنکه خنده های آدر تمام شد ، دست هایش را محکم به هم کوبید و برق شیطانی ای از چشمانش گذشت. پرسید:
- حالا مطمئنی که لیندا عاشق سوجیه و رز عاشق ادوارد؟
- ادوارد و رز رو که مطمئنم. خود ادوارد بهم گفت. می خواست راه و روش مخ زنی رو ازم یاد بگیره. منم از زیر زبونش کشیدم که واسه چی می خواد. ولی لیندا و سوجیو حدس می زنم.

آدر ناگهان مثل فنر از جا پرید و به سمت پنجره ی تالار رفت و از آنجا به ستاره های آسمان و ماه کامل شب هالووین خیره شد. نفس هایش تند شده بودند و قلبش با هیجان به سینه می کوبید.

- من دو تا چیزو تو این دنیا خیلی دوست دارم. می تونی حدس بزنی رودولف؟
- کتاب؟
- نه
- اممم... گروه هافلپاف؟
- نه.
- یه دختر؟
- نه
- پس چی؟

آدر لب هایش را لیسید. برگشت و به رودولف خیره شد. چشم های سیاه آدر در حدقه گرد شده بودند. با لذت و تاکید بر تک تک کلمات گفت:
- یکی اینکه بیام اینجا و ور بزنم و یکی دیگه اینکه... اا... اینکه گند بزنم به همه چی! می دونی می خوام چی کار کنم؟ یک نقشه دارم. یک نقشه دارم که باهاش گند می زنم به عشق و عاشقی های آبکی. خیلی کیف می ده! خیلی باحاله!

آدر سرش را بالا گرفت و دوباره قهقه زد. قهقهه ای شیطانی...


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۴ ۱۲:۲۹:۱۵

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
در حالی که در تخت نشسته بود، درباره ی گفت و گوی دیشبش فکر میکرد. "ول کن!" این حرفی بود که دوست مخفی پسرش به او گفته بود. آنها باید کاری میکردند که معلوم نباشد که هر دو دارند به قطب های مهم و دشمن همدیگر، خیانت میکنند. اما نظر ادوارد با دست های قیچی عجیبش فرق میکرد. می خواست که همه عشقشان را بفهمند!

ناگهان یکی با دو دستش چشم هایش را گرفت. اول احساس ترس وجودش را فرا گرفت. اما کمی بعد، دستبند آویزان شخص در هوا معلق بود را توانست از لای انگشتان دختر ببیند. مثل اینکه فرد خیلی در قایم شدن خوب نبود.

او با لحن سرزنش آمیزی گفت:
- ماتیلدا!!

شخص بلافاصله دستش را برداشت و به قلقلک دادن رز پرداخت. رز ناگهان بر روی تخت افتاد و ماتیلدا مدام با انگشتهایش به طور وحشیانه شکم او را اذیت میکرد. دقایقی بعد، ماتیلدا فهمید که رز دارد از درد و خنده به طور بدی به خود میپیچد و البته موهایی که دختر مو فرفری سه ساعت صاف کرده و به آن رسیده بود را خراب کرده. پس فکر کرد که باید سریعتر بلند شود تا خود را به کشتن ندهد. کمی بعد هر دو در لبه ی تخت، کنار هم نشستند اما رد درد در صدای رز مشهود بود!
- بمونه یادم نکنم اذیتت که بدی قلقلک اینطوری. البته قلقلک که نه!... میچلونی به معنی واقعی شکمو! خمیره مگه؟!
- تا حالا یه نفرو انقدر نچلوندم! خیلی حال داد!
- هاها! اینکارو کردی برای چی؟
- تو فکر بودی. حالتم خوب نبود. فکر کردم این کار سرحالت میاره. چیزی شده؟
- آورد واقعا منو سرحال! نیفتاده اتفاقی و...

ماتیلدا مشکوک نگاه کرد. اما بعد کمی نرم تر شد و گفت:
- خیلی مشکوکیا! اما... خیلی جالبه که تو ادواردو با اون قیچی های عجیب دوست داری!
- توهین نکن به قیچ... هان؟! بود منظورم ندارم دوسش اصلا!
- بابا همین الان خودتو لو دادی. بذار یه نصیحت بهت بکنم، اصلا بازیگر نشو! چون واقعا تابلو نقش بازی میکنی؛ و بخاطر همین، من و لیندا رازتو میدونیم!

ترس بر زلر چیره شد!
- میزنی درباره ی چی حرف؟! نمیدونم من...
- خودتو به اون راه نزن! نترس. چیزی به کسی نمیگیم. ولی خیلی باحاله ها! میدونی، دعوت کردن اون از تو کار اشتباهی بود. چون اگه بچه های همه ی قطب ها بفهمن، میرسه به ولدمورت و پروفسور و بعد... ولش کن! البته منم محفلیم، اما مشکلی نیست. اما من تازه واردم. هنوز خیلی عمق دعوا های دو طرف رو درک نکردم. اما کسایی مثل ادوارد بونز اگه بفهمن، مشکل پیش میاد. اما تو هم یه عضوی قدیمیی. پس فکر میکنم بین اون اعضای بالا هم خبرایی هست. ولی هنوز سر حرفم هستم که کاراتون کاملا غلطه!

با حرف های ماتیلدا، رز درد خود را فراموش کرد و به جایش احساس افسردگیش دوباره برگشت.
- میکنی مثل من فکر. بگم اما این ادوارد که نکنه خدا چیکارش!، میگه بفهمن بقیه باید و میگه که نداره هیچ اشکالی اگه بدونن بقیه. ما چیکار داریم به بقیه و از این جور حرفا!
- اینطوری هاگوارتز تو یه شرایط بد قرار میگیره. مگه قبلا این شکلی نبوده؟ مگه اینکه ما هافلپافی ها ازت دفاع کنیم و... صبر کن... اگه این اتفاق بیفته، به نظرت دورا میره طرف کی؟
- نمیدونم. ما دوستیم با هم خیلی. اما... نمیدونم خیانت میکنه آیا به اون دوستاش!
- یه سوال فرعی! تو و ادوارد کی با هم حرف زدین؟!
- چی؟! دستشویی بود خراب... اومدم بیرون. ظاهر شد جلوم بخاطر اینکه بده آرامش به من! باور کن نبوده از قصد!
- باشه بابا! اما من فکر میکردم خودم فقط قایمکی میرم wc. حالا جمع کنیم این حرفا رو، بابا نیم ساعت دیگه هالووینه. بعد من موهای تو هم خراب کردم. لباسم که نپوشیدی! نظرت چیه موهات همون مدل بمونه؟! خیلی خودتو درست نکن. مگه میخوای بری کجا؟ ادوارد تو رو هَپَلیَم دیده! دِ جمع کن خودتو! کمکت میکنم حاضر شی!

رز با این حرف ها به خود آمد و با ویبره ی زیاد از عادت و استرس، به طرف کمد لباس ها رفت. اما اول به ماتیلدا نگاه کرد که از او الگویی بگیرد. او لباسی آبی پوشیده بود که کاملا به او می آمد. پشت چشم های کشیده ی زیبای آبی اش ( کشیده نه مثل ژاپنی ها!) خط چشم سیاه را با دقت زده بود.

کفش های پاشنه بلند چکمه ای پوشیده بود. معجزه بود که آنروز شنل مرموزش را نپوشیده بود که این مایه ی خوشحالی بود! گردنبند قلب سیاهش را بر گردن داشت و گوشواره های بلند و آویزان یاقوت سبز را بر گوش زده بود. و اما دستبندش، از فیروزه و زمرد بود. او زیبا پوشیده بود، اما شبیه کسی نشده بود!
- ماتیلدا، شبیه کی شدی دقیقا؟!
- "کَسی*" تو یه فیلم تخیلی! قبل از اینکه سوال بپرسی هم جوابتو میدم. من و دورا سینگلیم! سوءتفاهم نشه!
- یه جوری میگی انگار میشناسم! ولی به هر حال باحاله. چی بپوشم؟
- فرانکشتاین چطوره؟
- حرف نزن!
- خب یه چادر گل گلی بنداز رو سرت، بشی شبح!
- اصن ازت نظر نمی خوام. میشم اون دختر شگفت انگیزان. لباس قرمز. از کوچه دیاگون گرفتم.

او سریع لباس هایش را عوض کرد و بر روی لباس آستین بلندش، دستبندی سیاه، در گوشش گوشواره ی سیاه و در گردنش گردنبندی سیاه انداخت. عطر خوش بویی زد و به همراه ماتیلدا به جشن هالووین رفت.

.............................

* شخصیتی در یکی از کتاب های تخیلی. همانی که در عکس به آن اشاره شده است.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
-گرسنمه
-داریم میریم سالن غذا خوری

به سالن رسیدند شلوغ نبود، رز و ماتیلدا در یک سمت و لیندا در سمت دیگه کنار دورا نشسته بود.

- کلاسای امروزمون چیه؟
-خسته کننده ترین درس ممکن
-فردا هالووینه؟
- اوهوممم

یکی پشت لیندا رو زد. لیندا به رز و ماتیلدا نگاه کرد ، اونا تعجب کرده بودند. لیندا با ترس و تعجب نگاهی به پشتش انداخت. واییییییی. مطمئنا میدونین از دیدن کی انقدر تعجب کردند. معلومه ادوارد

-بله؟
-میشه یکم اونور تر برین اینجا من بشینم؟
لیندا رفت اونور تر. ادوارد رو به روی رز نشست.
-رز یه سوال دارم ازت.
-بپرس از من.
- برای جشن هالووین با من میای؟
-جشن؟ کدوم؟
-هوریس مدیره و اون عاشق جشنه. جشن هالووینو خیلی جدی گرفته در حدی ک گفته رقص و ... هم همراهشه. میشه بیای باهام؟
ماتیلدا گفت :
- کی اینو گفته؟
-رو تابلو
-آها
-میای باهام رز؟
-البته

چی؟لیندا و ماتیلدا تعجب کردن. رز به یه مرگخوار گفته باشه. جالب بود.

-ساعت هفت جلو در تالارتون منتظرم. فعلا.

یکم دوستا در سکوت موندن. دورا گفت:
-چی میخوای بپوشی رز؟
-نمیدونم

ماتیلدا تو فکر بود. اگه اینا با هم باشن چی میشه؟ اگه دوست باشن چی میشه؟ چ بلایی سر محفل میاد و ... .

یکی با عجله و سر حالی کنار لیندا، سر جای خالی ادوارد نشست و رو به لیندا کرد. خب معلوم بود کیه جز سوجی کی میتونست باشه؟

-سلام لیندا
-سلام سوج
-صمیمی شدی
-اسمتو گفتم می خوای فامیلیو بگم؟
-نه همین جوری خوبه
-چی کارم داری؟
-هالووین. جشن. رقص. میای باهام؟
-میام یه شرطی ک لباس پرتقال نپوشیی
-ایول. خودت چی میخوای بپوشی؟
-لباس بت من
-باشه

و رفت.
-ماتیلدا تو چی میپوشی؟
-رازه
-باشه
-به نظرت کی ازم دعوت میکنه؟
-نمیدونم
-فوقش من و دورا با هم مدل سینگلی میریم. نه دورا؟
-اگه کسی دعوت نکرد ازم حتما.

و همه سر کلاساشون رفتن. تو راه ماتیلدا از لیندا پرسید:
-به سوجی گفتی آره!
- میدونم
-رز به ادوارد هم گفت آره
-میدونم


اینجا جهان آرام است


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
با قدم هایی آهسته، طوری که کسی بیدار نشود، در راهرو قدم میزد. اما باید زودتر به آنجا میرسید گویی عجله داشت. ولی نمی توانست با وجود آقای فلیچ و گربه اش در سرتاسر هاگوارتز، با احتیاط قدم برندارد! انقدر حالش بد بود که حتی با درجا زدن، خوب و درست نمیشد.

با وجود ماه تابان بالای سرش، امکان دیده شدنش زیاد بود. اما او در کار خود وارد بود و سایه وار راه میرفت. اما با تلاش زیاد‌، بالاخره خود را به محل مورد نظر و البته مورد علاقه ی همه بخصوص دوست دیوانه اش رسید. " دستشویی!" دستشویی تالار خصوصیشان بخاطر مشکلاتی اساسی، بسته شده بود و او مجبور بود که در این سرما به بیرون برود و از دستشویی بیرون استفاده کند! این دفعه قدم هایش سنگین و محکم تر شد. به در wc رسید. در را شتابان باز کرد و به داخل رفت و خود را راحت کرد.

در آنجا، نگران دوستهای هافلپافیش بود که شک نکرده باشند. صبح ... رفتن به کتابخانه... ادوارد... علاقه ی نامحسوس هردو به هم و نگاه های مشکوک ماتیلدا و لیندا! مگر لیندا به سوجی و ماتیلدا به دستشویی انقدر مشکوک نگاه نمیکردند؟ پس او تنها فرد عاشق میان گروهش نبود. حتی دورا هم بعضی وقت ها سدریک و ادوارد بونز را میپایید. اما او امیدوار بود که مثل بقیه نباشد. یعنی خیلی تابلو نباشد. آیا خیلی محسوس در کتابخانه نقش بازی میکرد؟

سیفون را کشید. در را باز کرد و با اینکه نگران و عصبانی بود، اما خود را لو نداد و در را با شدت نبست. دستانش را با آب گرمی شست. اما آن آب دستان سرد و منجمد او را که از شدت استرس یخ شده بود، آرام و گرم نکرد.

دستانش را در هوا تکان داد که آب های ناشی از شیر آب، به اطراف بپاشند و دستانش خشک بشوند. از ساختمان wc بیرون آمد. با دو پلک، ناگهان ادوارد دست قیچی روبرویش ظاهر شد. زبانش بند آمده بود. نمیدانست چه بگوید اما موفق شد یک جمله را با سختی و نفس نفس زنان بر لبانش آورد!
- چیکار ... میکنی اینجا؟! اصن... اومدی اینجا چطوری؟! اگه بفهمن بقیه... میشیم بدبخت ادوارد!

ادوارد دستان قیچیش را با آرامش به نشانه ی تسلیم بالا آورد.
- انقدر نگران نباش!

اما این جمله، شعله ی دخترک را برافروخته تر کرد!
- منو میکردی تعقیب؟! ولم کن لطفا! قراری داشتیم ما. هست یادت که؟ نباید بفهمن بقیه درباره ی ما! حس میکنم من، انقدر بازی کردیم نقش بد صبح، که ماتیلدا و لیندا کردن شک!
- نه بابا! ولی اصلا هم ضایع نبود. اونا زیر چشمی نگاه میکردن که ببینن کاری میکنیم یا نه، اما برخلاف انتظار اونا، ما مث یه همکلاسی معمولی رفتار کردیم!
- ببین ادوارد! منو نکن تعقیب. دستشویی تالار بود خراب، اومدم اینجا. تو اومدی چیکار؟!
- فقط خواستم بگم که نگران نباش. همه چی درست میشه. من قبول دارم که عشق یه مرگخوار به محفلی عجیبه، اما... قشنگه. اصن برای چی باید اینو پنهان کنیم؟! هر کی هر چی میخواد فکر کنه، ما نباید تحت تاثیر حرفاشون قرار بگیریم. الان مثلا حرف زدن سوجی و لیندا، خیلی مشکوک نیست؟! معلومه که اونا هم همدیگه رو دوست دارن. ولی همه میدونن. و... آخ! من قرار بود یه کاری که بلا گفته بود رو انجام بدم.
- چه کاری؟!
- هیچی! بعدا درباره ش حرف میزنیم. شب بخیر.
- بخیر شب!

ادوارد به سرعت دوید و دختر زرد پوش را در حیاط با افکار های مغشوشش تنها گذاشت.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
سوژه جدید

رز و ادوارد دست قیچی

خوابگاه ساکت بود و همه مشغول انجام کار خودشان بودند؛ گذشت سه هفته از شروع ترم جدید باعث زیاد شدن تکالیف شده ولی هافلی ها زرنگند و هم به درس خواندنشان میرسند و هم به پیام بازی ها و عاشقی هایشان.

رز و تانکس و دورا و البته سدریک و لیندا دور میز تکالیف ستاره شناسی رو انجام میدادند .

-میشه یکی باهام بیاد کتاب خونه نمیخوام تنها برم حوصله ندارم این راهو تنهایی برم؟
لیندا با خستگیه هر چی تمام تر اینو گفت.
-منم باهات میام وایسا وسایلمو جمع کنم.
- لیندا چرا میخوای بری کتاب خونه؟
- دنبال یه متن خوب برای تحقیق میگردم تو انجام دادی ماتیلدا؟
- آها راست میگی نه منم انجام ندادم میام باهات.
- باشه. خب رز اگه کار داری اینجا بمون نمیخواد بیای باهامون.
- نه منم میام یکم خسته شدم از بس اینجا نشستم.

پس سه تا دخترا، رز و لیندا و ماتیلدا با هم به سمت کتاب خانه رفتند تا تحقیقات خود را انجام دهند که در راه با پدربزرگشان؛ پیوز عزیز رو به رو شدند. پیوز هم مثل همیشه سرحال و شاداب بود.

-سلام بابا بزرگ
- سلام دخترانم
-خیلی وقته خبری نیست ازتون کجایین؟
- همین دور و برام دیگه
- صدایی ازتون در نمیاد نمیبینیمتون.
-خب یکم دارم پیر میشم و از سرحالیم و سر و صداهام کم شده. سر و صدا هم که میکنم، شما ها نمیبینین.
- به هر حال بیاین پیشمون دلمون تنگ میشه براتون.
- حتما. انگار عجله دارین مزاحم نشم.
- بای
- خدانگه دارتون.

-"خب یکم دارم پیر میشم و از سرحالیم و سر و صداهام کم شده." یه جور میگه انگار جوون 24 سالست باوا مُردی روح شدی برگشتی این چه حرفیه آخه؟ بگو عاشق هلگا شدم شیطونیام یادم رفته این چیه که میگه آخه؟

رز و ماتیلدا خندیدند. به کتاب خونه که رسیدند ؛ نصبتا شلوغ بود و دخترا همین انتظار رو هم داشتند. رز پشت یکی از میز ها نشست. ادوارد هم همون جا نشسته بود. رز و ادوارد همو میشناسند. خب کلاسای یکسان زیاد دارن باهم. ادوارد دستی به موهای به هم ریختش کشید و رز رو دید.

- سلام
- سلام

گفت و گو کوتاه تر از این!! مگه میشه؟یه خوبی خوبمی چیزی انقده ساکت و آرام؟

ماتیلدا و لیندا با یه عالمه کتاب نجوم در دستشان به سمت میز اومدند و همه اون کتابها را کوباندند رو میز. رز هم کتاب هایش را از کیفش بیرون آورد و به آرامی روی میز گذاشت. لیندا و ماتیلدا پشت میز نشستند و شروع به ورق زدن کتاب ها کردند.

- خوبی؟
زر تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد. به صورت سفید ادوارد نگاه کرد.
- ممنون
لیندا و ماتیلدا به هم نگاه کردند. اونا ادوارد رو دیده بودند قبلا ولی نه این که با یکی از دخترای هافلی حرف بزنه جالب شده بود براشون.
- معرفی نمیکنی رز؟
- ادوارد ؛ ماتیلدا و لیندا ؛ سال اولین و تازه وارد. ادوارد هم کلاسیم
- خوشبختیم

ادوارد چیزی نگفت. ساکت موند و کتابشو خوند. بهش خجالتی بودن، نمیومد. شاید هم خجالتی نیست و فقط یکم ساکته. لیندا و ماتیلدا زیر چشمی حواسشون به ادوارد و رز بود. هیچ کدوم همو نگاه نکردن. هیچ کدوم هیچ کاری نکردند و فقط کتاشونو خوندند.

کارشون تموم شد وسایلشونو جمع کردن که برن به خوابگاه ادوارد که هم زمان با اونا کارش تمام شده بد وسایلشو به سرعت جمع کرد و از جایش بلند شد.
- فردا تو کلاس میبینمت. خداحافظ
- خدافظ
و بدون حرف دیگه ایی رفت. دخترا هم انگار نه انگار که چیزی شده و فقط به سمت خوابگاه رفتند.

****
- به نظرت از هم خوششون میاد؟
- نه لیندا این چه حرفیه. مثلا تو و سوجی همو ببینین انقدر عجیب حرف نمیزنین باهم؟
- میزنیم؟
- نمیزنین؟
- نمیدونم.
- عجیب تر هم میزنین.
- خب اون عجیبه.
- باشه سوجی عجیبه باشه.
____________________________

خب رز و ادوارد عاشقند موضوع اصلی اینه. موضوع فرعی هم عشق بین سوجی و منه. مرسی از ماتیلدا بابت پیشهادش. و بینم چی میشه ماجرا. رز عزیز نقد یادت نره میدونم یادت نمیره به هر حال ممنون




اینجا جهان آرام است


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
مـاگـل
پیام: 46
آفلاین
تنها کار لازم پیدا کردن هلگا بود تا از خود هلگا بپرسن.

-باید هلگا رو پیدا کنیم تا ببینیم ماجرا از چه قراره.
-نیازی به پیدا کردنش نیست ماتیلدا، هلگا اونجاست.

هلگا با لباسی قرمز و خوشگل که دورا براش دوخته بود کنار پیوز نماین شد.
-عزیزم چت شده؟
-
-چرا انقدر ناراحتی؟
-چون تو دیشب رفتی.
-خب خسته بودم.
...

بچه ها با خیال راحت یه آه کشیدن که دیگه نیازی به دوباره به هم رسوندن این دو کفتر عاشق ندارن. همه با خودشون فک کردن دونفر بعدی که قراره به هم برسن کی ان؟ دانش آموزان یا استاد ها؟خب حداقل خیالشون راحت شد که پدر بزرگ و مادربزرگشون با این که چنین زمان طولانی از باهم بودنشون گذشته دوباره به هم رسیدن.
پایان


اینجا جهان آرام است







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.