سوژه: گیر
نیمفادورا تانکس***آتسوشی تاکاگی_خب...اما...
_اما و اگر نداره نیمفادورا تانکس. ما از تو انتظار داریم وقتی حقوق میگیری کارهای به درد بخوری برای محفل انجام بدی؛ اما حالا چی؟ تو تا به حال ماموریت مهمی انجام ندادی.
هوریس اسلاگهورن پشت میزی چوبی، رو به روی دورا لم داده بود و دور تا دورش محفلی ها با قیافه های خشمگین نشسته بودند.
_ما به تو مهلت ده روزه می دیم. اگر ظرف ده روز اخبار مهمی از مرگخوار ها برای ما آوردی که هیچ، اما اگه نیاوردی تورو به لیلیپوت تبعید می کنیم.
مالی ویزلی دستش را شکل چکش به میز کوبید:
_ختم جلسه.
تانکس با قیافه مبهوت جلوی آینه نشسته بود و به حرف های هوریس فکر می کرد:
_تبعید می کنیممم...لیلیپوتتت...ماموریتتت...مهممم...مرگخوارهاااا...
به روزنامه ی روی میز را نگاه کرد. تیتر خبر ترسناک بود:
_لرد تاریکی در تاریکی غیب شد.
لرد ولدمورت یک هفته ناپدید شده است.
حتی وفادار ترین خادمان او هم از مکانش بی خبر هستند...
با بی حوصلهگی روزنامه را در سطل آشغال پرت کرد.
نیمفادورا روی تختش دراز کشید و به سقف اتاق چشم دوخت. سعی کرد فکر کند. چه چیز برای محفلی ها مهم بود؟ اخبار مرگخوارها. چطور می توان اخبار مرگخوار هارا به دست آورد؟ نفوذ در گروه مرگخوارها. چطور نفوذ کرد؟ اعتبار داشتن.
در کجا؟ خانه ی ریدل ها.
کی؟ خانه ی ریدل ها.
چی؟ خانه ی ریدل ها.
تانکس با دست به سرش کوبید تا افکارش را متوقف کند اما فکر ها هنوز از لای انگشتانش بیرون می ریخت. خب حالا چطور اعتبار داشته باشد؟
سریع از روی تخت زوار درفته پایین پرید و چهار دست و پا طرف سطل آشغال دوید.
دستش را تا آرنج داخل سطل کرد و دنبال روزنامه گشت. یک بار با دقت متن را خواند:
_ایییین بهترین فکری که توی عمرم داشتم.
*******
با ترس در اتاق را باز کرد و به راهرو نگاه انداخت.
صدای تلویزیون همسایه کناری کل راهرو را فرا گرفته بود و بچه های دوقلوی همسایه رو به رویی آواز مزخرفی را بلند می خواندند، اما کسی در راهرو نبود.
ردای بلند سیاه رنگش را جمع کرد و با گام های بلند در سنگفرش خیابان قدم برداشت.
در آهنی سیاه رنگ بزرگ جلوی رویش قد برافراشته بود.
_حالا چجو...
حرفش تمام نشد چون قفل و زنجیر های در خود به خود باز شدند و نیمفادورا قدم در خانه ی ریدل ها گذاشت.
_سلام ارباب خوش اومدید.
_وای...ارباب! خبری ازتون نبود نگران شدیم.
_ببینید...ارباب اومده. ارباب می گفتید میایید، ی محفلی...چیزی براتون قربونی می کردیم.
تانکس صدایش را صاف کرد:
_اومم...بله دوستان من اومدم.

یعنی...ای مرگخوارهای کوچک من به خانه بازگشتم.
مرگخوار ها سوت و دست زدند.
_خب، کافیست دیگر. کافیست...ما خسته ایم. بروید و تختمان را آماده کنید.
ساعتی بعد دورا در آینه ای کوچک به صورت وحشتناکش خیره شده بود.
صورت بی دماغ و سفید، بدون مو و با چشمهای قرمز.
هیچ زیبایی نمی توانست در آن پیدا کند.
شاید وقتی ولدمورت واقعی بر می گشت به او استفاده از لوسیون بهاره و لنز را پیشنهاد می کرد.
تق تق تق...
_اهههم...بله؟
_سر میز تشریف میاورید ارباب؟
_الان؟ ساعت 7 عصره.
_خب...مگه یادتون رفته ارباب امروز...
_اوه...نه چیزی رو یادم نرفته.
میزی طویل با چوب درخت گردو وسط سالن خود نمایی می کرد و مرگخوار ها دورش نشسته و منتظر ولدمورت بودند. از سقف سالن چلچراغی بزرگ و زینتی به همراه مروارید های قرمز رنگ آویزان شده بود.
عجیب بود که میز زیر بار ظروف سنگین و جام ها هنوز پا برجا بود.
تانکس تا به حال میزی به این شلوغی ندیده بود.
کل میز پوشیده از پیتزا و کوکا بود.
نجینی روی صندلی نشسته و سوبل پیتزا به همراه یک شمع رویش، جلوی او قرار داشت.
_تولد تولد تولدت مبارک! تولد تولد...
نیمفادورا چهار چشمی به مرگخوارها خیره شده بود. تولد؟ آن هم برای نجینی؟ شمع روی پیتزا؟ نه...نه...نه.
_چیزی شده ارباب؟
_اوه...بله چیزی شده. من کادوی پرنسسم را فراموش کردم. الان بر می گردم.
دورا با عجله به طرف در رفت و ثانیه ای بعد یک ژاکت بافتنی قرمز رنگ ماری در دست داشت.
_ببخشید اینو می...
_بله...من...اینم پولش.
_اما این خیلی زیاده.
تانکس از مغازه بیرون زد و به طرف خانه ی ریدل ها دوید.
با اختلاف زیاد این عجیب ترین کار در زندگیش بود.
_نه...نه. چرا اتفاقی نمیفته. نههههههههههههه.
تانکس به خودش سیلی می زد تا شاید طوری قیافه اش عوض شود.
ساعت نزدیک نیمه شب بود.
بعد از تولد نجینی و خرابکاریش، تصمیم گرفته بود به لیلیپوت برود تا اینکه اینجا کشته شود.
ساعت ها داشت سعی می کرد قیافه اش را عوض کند و تغییر شکل بدهد. دلش برای صورت قبلیش تنگ شده بود اما هیچ تغییری نمی کرد. حتی یک تار مو هم در نیاورده بود.
وقتی ساعت تقریبا 5 صبح بود، با این امید که فردا صبح همان نیمفادورا تانکس قبلی می شود به خواب رفت.
با صدای تلق تلوق و پچ پچ کسی از خواب بیدار شد.
_ارباب چه زود بیدار شدید.
دورا از جا پرید و با قیافه اخم آلود برگشت تا بببیند چه کسی او را این طور ترسانده بود.
_اه...سلام بلاتریکس...بله...زود بیدار شدیم. حالا نیاز به یک پیاده روی داریم.
لسترنج لبخندی زد و سعی کرد خود را شیرین کند اما تانکس بیشتر ترسید.
_منم میام ارباب.
_نه تنها باید برویم.
_اما...
دورا با عجله از در بیرون رفت و خود را به حیاط خلوت رساند.
ناگهان فکری به سرش زد. وقتی بلا او را ارباب صدا زده و کروشیو نثارش نکرده بود، یعنی او هنوز لرد بود.
پشت تیرهایی چوبی نشست و سرش را میان دستانش گرفت و خدا را شکر کرد که مرگخواری آن اطراف نیست که اربابش را در آن وضعیت ببیند.
_اااا! سلام ارباب. از پیاده روی برگشتید؟
_چی؟ پیاده روی؟ کجا؟
_خب...امروز صبح دیگه.
_ما سه هفته است به آفریقا رفتیم تا مرگخوارها را به راه درست هدایت کنیم و زیر بالین خود بگیریم.
_سه هفته؟ اما این...ارباب...تولد...
مرگخواران حیرت زده، با قیافه های تحسین کننده به اربابشان خیره شده بودند.
_وای اربابا! شما قادر به وجود در قالب دو جسم در یک زمان هستید.
_ها؟ چی؟...هومم.

بله درست است. ما اربابی هستیم دو جسمی در یک مکان.
لرد سیاه به فکر فرو رفت. این چه حرفی بود که زده بود؟ دو جسمی در یک زمان؟ اما حالا مشکلی وجود داشت که بیشتر از دروغش او را نگران می کرد. لردی دیگر اینجا بوده است. یعنی ممکن بود او در کمدش را باز کرده و لوسیون بهاره را دیده بود؟
یعنی او مقام لرد را طلب می کرد؟
نیمفادورا از پنجره ی بزرگ خانه ریدل ها به داخل نگاهی انداخت.
ولدمورت واقعی سر میزی نشسته و مرگخاران دورش در حال صحبت بودند.
تانکس با قیافه ای در مانده به غذاهای روی میز نگاه می کرد.
حالا که لرد واقعی برگشته و دورا نمی توانست دوباره تغییر شکل دهد، نه در خانه ی ریدل ها جای داشت و نه در قرارگاه محفل ققنوس؛ تازه...اطلاعاتی هم کسب نکرده بود.
روی سبزه های پشت خانه دراز کشیده و فکر می کرد:
_ولدمورت واقعی، هیچ وقت جا نمی زد. باید از آخرین فرصت استفاده و اطلاعاتی به دست بیارم.
صبح روز بعد نیمفادورا با قیافه ای خواب آلود جلوی در خانه ی ریدل ها ایستاده بود.
امید وار بود آن قدر زود باشد که کسی از خواب بیدار نشده، تا بتواند راحت جایی پنهان شود و فالگوش بایستد.
نفسش را در سینه حبس کرد و در را آرام باز کرد.
_سلام. منتظرت بودیم لرد تقلبی.
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۰ ۱۴:۵۲:۱۸