هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#1
پست دوم

_هه...نیمفا...اون کپه لباسرو ببین، حرکت می کنه.

نیمفادورا تانکس سری به معنای تاسف برای سدریک تکان داد و گفت:
_اون کریچره. یکم ریزه میزست... ولی...چرا اینا این شکلی لباس پوشیدن؟
 
یوان در قسمت گزارشگر رو به روی کولر نشسته، آب پرتقال یخ دارش را می نوشید و لذت می برد:
_حالا بازیکنان هردو تیم وارد زمین می شند. تیم تف تشت چقدر عجیب لباس پوشیدن. اینجا جهنمه ها نه قطب شمال...ههه ...خنده دار نبود؟

تماشاچیان با حرکتی نه چندان مودبانه، مسخره بودن حرف یوان را اعلام کردند.
_اههم...خیلی خب...اینجا زمین مسابقستا ...فنریر اون سوت لعنتیو بزن.

بازیکنان با جاروهایشان از زمین بلند شدند و مسابقه شروع شد.
سرخگون دست اینیگو ایماگو بود که اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش با بازدارنده ای توپ را از او گرفت.
_گللل...گل...گل. 10-0 به نفع تیم زرپاف، با گل زیبای پوست تخمه زرپافی ها جلو می افتند.

بازی کماکان سریع و خشن پیش می رفت؛ اما شاید، چون تف تشتی ها لباس های سنگین پوشیده بودند و یا شانس زیاد زرپافی، باعث شده بود آنها جلو بیفتند.

بازیکنان هردو تیم از شدت گرما عرق کرده بودند و چشم انتظار جستجوگران خود نشسته بودند...در هوا نشسته بودند...روی جاروهایشان.
_حالا سرخگون دست سر کادوگانه...هی...خطا، استفاده از سلاح سرد ممنوعه ...اون داره از شمشیر استفاده می کنه. اگه این توپ گل بشه، بازی 80_30 به نفع زرپاف میشه.

خطا به نفع تیم زرپاف گرفته شد.
آگاتا رو به روی دروازه ها ایستاده و سرخگون را در دستانش گرفته بود.

توصیف اتفاقاتی که در این چند ثانیه افتاد سخت بود.
توصیف اینکه چطور توپ درون دستان آگاتا شعله ور شد و او توپ را رها کرد؛ توصیف اینکه چطور دروازه ها از گرمای زیاد پودر شدند و تماشاگران جیغ کشان از استادیوم خارج شدند.

هوا به طور ناگهانی سنگین و داغ شد. شعله های رقصان آتش دور تا دور ورزشگاه بالا و پایین می رفتند.
شیطان با خنده ی وحشتناکی وارد زمین شد و فریاد کشان رو به جمعیت گفت:
_بازی خسته کننده بود. ولی حالا یه بازی قشنگو پیش رو داریم.

شیطان لگدی به هنری هشتم زد و اورا از روی جارویش پایین انداخت و خودش روی آن نشست و به ملانی چشمکی زد:
_من تو تیم تف تشت بازی می کنم. حالا چطوره شروع کنیم؟

ارنی پرنگ با احساس حال به هم خوردگی رو به نیمفادورا کرد:
_شیطان و ملانی؟ ترکیب خوبی نیستن.

سر کادوگان با دستکش فر سرخگون را گرفت و به طرف دروازه ای که حالا آنجا نبود، هجوم می برد.
سدریک که مات و مبهوت به شیطان و اتفاقات اطرافش خیره شده بود، اصلا به سر که به دروازه ها نزدیک می شد، توجهی نکرد.

روباه نارنجی رنگ که میکروفن را با هیجان در دستانش تکان می داد فریاد زد:
_گل؟...الان من چی بگم؟...گل؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸
#2
هکتور حالا می فهمید که وظیفه ی مسئول صف چیه.
اون در حالی که داشت به حرف های خسته کننده ی لینی گوش می کرد، دستش را به سمت در برد و هوا گرفت.
که البته بعد مشخص شد اون هوایی که گرفته بانز بوده و سعی داشته یواشکی به اتاق لرد بره.

مرگخوار ها حیرت زده از سرعت مسئول صف تو گرفتن بانز، شروع به تشویق کردند.
_ماشالا ماشالا بهش بگید...
_ماشالا...
_صد باریکالا بهش بگید...
_اه...بسه دیگه...خفه شید.

با فریاد مسئول صف، مرگخوارها از تشویق کردن دست کشیدند.
_حالا از آخر صف شروع می کنید و میرید تو...نفر بعد.

هوریس از تعجب خشکش زد...نوبت او بود که داخل شود.

اتاق لرد:

_خب هوریس...بگو ببینم چی بلدی.
_اه...ارباب...شما رقص بابا کَرَمی دیدید؟
_صد بار.
_من می تونم گوشامو تکون بدما.
_نه.
_بلدم با آروغ بگم اسب.
_


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
#3
_ شکلاتو کی خواستن کرده؟ اگه کسی خواستن نکرده، بچه خواستن کرده ها. پس ما اینو دادن کردیم به بچه.

گل چپ چپ به رابستن نگاه کرد:
_اینا دیگه قدیمی شده. چیز جدید می خوام.

گل در حالی یک تلویزیون 1300 اینچ جلویش رویش قرار داشت، تشکی با پر قو زیر گلدانش و کریس با پری در حال باد زدنش بود، آب پرتقالش را با نی می نوشید و به مرگخوارانی که برایش پیشکشی می آوردند غر غر می کرد.
_این دیگه چیه؟
_دسته های ایکس باکس.
_خب...به چه دردی می خوره؟
_باهاش بازی می کنن.
_بازی؟...خب خوبه...وصلش کن یه دست فیفا بزنیم.

آلکتو با خوشحالی رفت تا دم و دستگاه فیفا را آماده کند.
_بیا...بگیر اینو.
_این دیگه چیه؟
_ساحرست. بگیر مال تو...

رودولف با بغض ساحره را کنار گلدان گذاشت.
کریس با عصبانیت زیر لب غر می زد:
_آخه وزیر گل باد میزنه؟...من وزیر این مملکتم...این چه وضعشه؟

دیگر صبر مرگخوارها تمام شده بود.
بلاتریکس به لینی که نفر بعدی صف بود اشاره می کرد تا گل را مشغول به صحبت کند و او از پشت اشک را در خاک گلدان بریزد.
_اااااا...چرا عمل نمی کنه؟

با فریاد لسترنج همه از جای پریدند.
_یکی هکتورو خبر کنه...

ساعتی بعد در خانه ی ریدل ها:

_خب معلومه دیگه...باید یکی دو روز استراحت کنه و سوپ بخوره؛ اون وقت حتما اشک عمل می کنه.

هکتور جوری با اطمینان صحبت می کرد که خیال همه...تقریبا راحت شد.
حالا فقط باید دو روز صبر می کردند تا نتیجه ی زحماتشان را ببینند.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۴ ۱۳:۳۳:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
#4
_پایان.

تلق...تلق...تلق.
صدای دکمه های دستگاه تایپ در سالن تئاتر طنین می انداخت. آریانا که مسئول تایپ نمایشنامه شده، پشت میزی نشسته بود.
_پایان؟ ولی داستان که اینجا نباید تموم شه. الان وقت زنده شدن پاتره.

مرگخواران شروع به خندیدن کردند؛ البته نه با صدایی دلنشین، بیشتر شرورانه بود.
_فیس هیسسسفیس....فیسفیس.
_ها؟
_منظورش اینه که...نه این دفعه پاپا برنده میشه و دنیا در تاریکی فرو میره.

آملیا که با عصبانیت تلسکوپش را تکان می داد گفت:
_داستان باید واقعی باشه. باید محفلی ها برنده بشن، نه مرگخوارهای...

فنریر که چنگال هایش نمایان شده بود وسط حرف آملیا پرید:
_چی؟ چی؟ توهین می کنی؟ ارباب ببینش.

در آن طرف سالن بلاتریکس داشت سعی می کرد موهای گادفری را بکشد و ریچارد هم سطل آبی روی کریس خالی می کرد.
_خب ببین...اگه دکه نگهبانی دوست نداری می تونیم به کافی شاپی، چیزی بریم.

ماتیلدا سعی می کرد به رودولف بفهماند که او در گروه مخالف اوست، اما این اصلا برای لسترنج مهم نبود.
_آهای فرزندان روشنایی! بهتر است...

دامبلدور هیچ وقت نتوانست حرفش را تمام کند؛ چون حالا دعوایی بین دو جناح ایجاد شده بود که فقط مرلین می توانست وساطت کند تا تمام شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸
#5
مرگخواران بی توجه به پر حرفی های رابستن و تلاش سو برای نشان دادن هوش خود در کوچه ی ناکترن بالا و پایین می رفتند.
_هی! این بیست و سومین باریه که از جلوی این پیاز رد شدیم.

بلاتریکس طوری که انگار برق گرفته بودش، بالا پرید و رو به سو فریاد زد:
_کدوم پیاز؟

سو بی توجه به گفت و گویشان، در حالی که سعی می کرد لکه ی روی کلاهش را پاک کند گفت:
_همونی که روی اون دره؛ اونجا کنار اون پیرزن...پیرمرد؟ نه پیرزنست.

پیرزنی که سو به او اشاره کرده بود...کراب بود؟
مرگخواران چند ثانیه ای به پیرزن خیره شدند.
آرایشی که پیرزن داشت، دلیل خوبی بود که تا آن موقع کسی آن را نبیند، یا مجسمه حسابش کند.

لینی پرواز کنان پیش رفت و تخته ای که تا آن زمان هیچ یک آن را ندیده بودند فشرد؛ روی تخته چوب، عکس پیاز بزرگی به همراه نوشته ی زیرش نقاشی شده بود:
_پیازستان.

هیچ دستگیره ای یا حتی درزی وجود نداشت تا بتوانند آن را باز کنند.
_هوراااا...بالاخره پیازستانو پیدا کردیم. فقط چجوری در رو باز کنیم؟

سو که انگار تازه توجهش جلب شده بود، با لبخندی از سر خوشحالی گفت:
_من اول دیدمش...من اول دیدمش...تازه زیر پامون علف سبز شده...من اول علف...

مرگخواران بی توجه به سو لی که حالا سیم پیچیش قاطی شده بود، رو به رابستن برگشتند:
_من فکری داشتن کردم!

_یک...دو...سه!
_آخخخ...
_یک...دو...سه!
_آییی...

مرگخواران در حالی که کراب را افقی گرفته بودند و به در می کوبیدند، سعی می کردند هم زمان به شمارش لرد و هماهنگ بودنشان دقت کنند.
_اه! خدا لعنتت کنه رابستن با این فکرای تسترالیت. حداقل بزارید ریملمو ترمیم کنم.

لرد در حالی که کلافه شده بود فریاد می زد:
_صبر کنید! ای مرگخوارهای بی عرضه! چند بار بگم همزمان سر کرابو بکوبید به در؟ یه حرفو چند بار باید تکرار کنم؟ حالا برای آخرین بار؛ یک...دو...سه.

مرگخواران این بار کل قدرتشان را در دستهایشان ریختند و هم زمان کراب را به در کوبیدند.
تخته شکست و فریاد شادی مرگخوارها به هوا رفت؛ اما کسی در میان آنها شادی نمی کرد، کراب سرش را میان دستانش گرفته و ناله می کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#6
اسم: آگلانتاین پافت

گروه: هافلپاف

شغل: علاف-دزد

پاترونوس: مرغ

چوبدستی: چوب درخت فندق به همراه مغز پر کرکس. 29 سانتی متر. انعطاف پذیر.

علاقه مندی ها: لرد ولدمورت- مردن.

نمیدانم کار درستی است که داستان زندگیم را این طور شروع کنم یا نه، مثلا بگوییم: من از همان بچگی مخترع قابلی بودم. یا حتی: همه می دانستند من چقدر باهوشم.

خب...اما واقعیت با اینکه تلخ است اما بهتر است.
من در خانواده ی جادوگر پر جمعیتی به دنیا آمدم.
دو خواهر و یک برادر بزرگتر و یک خواهر و دو برادر کوچکتر؛ البته پدر، مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگم را نباید فراموش کرد.

از همان بچگی سعی می کردم چیز هایی اختراع کنم، اما همیشه یک جای کار می لنگید و فاجعه ای به بار می آمد.
مصلا یک بار سعی کردم پارچه ی ضد آتش اختراع کنم، اما خب برادرم را آتیش زدم؛ یا وقتی که از حمام رفتن متنفر بودم و حمام خودکار اختراع کردم کل خانه مان را آب برد.

خلاصه، دقیقا وقتی که همه می گفتند تو فشفشه ای بیش نیستی، نامه ی هاگوارتزم آمد.
آن وقت بود که از بچه ی اضافی و سربار خانواده، به فرزند دوست داشتنی مادرم تبدیل شدم؛ چون دستمال آشپز خانه ی خودکار را اختراع کردم، که برعکس بقیه اختراعاتم خوب از آب در آمد.

سال های هاگوارتزم را با موفقیت پشت سر گذاشتم و حالا روز و شبم را با دوستانم در کافه ها مشغول پیپ کشیدن و قمار بازی هستم.

خب طبیعی است که بزرگ شدن در یک خانواده ی شلوغ، اعصاب برای من نگذاشته است و حالا که پیرمردی 50 ساله هستم، خیلی مودب به بار نیامده ام و ارادت خاصی به کلمه《 بمیر》 دارم.

کلاه کابوی مشکی کهنه و رنگ رو رفته ای به سرم می گذارم، که به تیپم خیلی می آید و کتی طوسی که از وسایل جا مانده ی کافه برداشتم، لباس های همیشگیم هستند.

در آخر هم بگزارید نصیحتی به شما بکنم:
_زندگی کن...آن قدر زندگی کن که خسته شوی و بعد...لطفا سریع بمیر.

شناسه فعلی: نیمفادورا تانکس.
لطفا با شناسه آگلانتین عوض بشه.


برای گرفتن شناسه جدید، با یه ایمیل دیگه ثبت نام کن و با اکانت جدید معرفی شخصیت کن. لطفا این اکانتت رو هم انتهای معرفی جدید لینک کن تا ببندیمش.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱۴:۱۱:۰۴
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱۵:۳۰:۱۸
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱۸:۵۰:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#7
زرپافVSسریع و خشن

پست سوم*

آگاتا با حرکتی آکروباتیک از جلوی بازدارنده ای که ارنی به طرفش زده بود گذشت و توپ را دقیقا بر خلاف جهتی که آفتاب پرست پرید پرتاب کرد.
ورزشگاه از خوشحالی و شگفتی منفجر شد؛ چون آفتاب پرست خود را به شکل دروازه ها در آورده بود و مشخص نبود.

هیتلر به طرف آملیا پرواز کرد و با تعجب گفت:
_چجوری فهمید آفتاب پرست کدوم طرف می پره؟
_یه مشک...نه. شانسی بود. آره شانسی بود.

آملیا طوری این حرف را تکرار می کرد که گویی هم می خواست خودش را قانع کند و هم هیتلر را.
هیتلر سلامی نظامی کرد:
_اجازه می دید ترورش کنم؟
_ها؟ البته که...

همان لحظه نیمفادورا بازدارنده ای به طرف آملیا و هیتلر فرستاد و باعث شد هیتلر قسمت آخر حرف آملیا را نشنود.
هیتلر در حالی که داشت به جمله ی نصفه نیمه مانده ی آملیا فکر می کرد، به طرف پوست تخمه رفت تا سرخگون را از او بگیرد اما وسط راه مسیرش را کج کرد و از زمین مسابقه خارج شد؛ فکری در سر داشت.

یوان با شور و حال بازی را گزارش می کرد:
_اه! هیتلر از زمین مسابقه بیرون رفت. شاید مشکلی پیش اومده. حالا پوست تخمه گل دومو میزنه. بازی بیست- صفر به نفع زرپاف.

هافلپافی های تماشاگر که نمی دانستند کدام تیم را تشویق کنند، هر تیمی که گل می زد را تشویق می کرد و این طور بود که فقط زرپافی ها تشویق می شدند؛ چون بازی 70-0 به نفع آنها بود.

یوان هیجان زده تر از قبل فریاد می زد:
_تیم زرپاف داره مثل ستاره می درخشه. این لعنتیا انگار از همه ی ضربه ها خبر دارن. اممم...هیتلر؟ اون چیه هیتلر؟

هیتلر که در خیال خودش از دستور آملیا اطاعت کرده بود، فریاد زد:
_آرپیچیییی...می خوام زرپافیا رو ترور کنم.

تماشاگران فریاد زنان از جا می پریدند و می خواستند جان خود را نجات دهند که گری بک قیام کرد و از آن فریاد های خفه کننده اش کشید:
_ساکت شید احمق ها. هیتلر اونو بزار پایین وگرنه...

اشلی که مطمئن بود گری بک با مرد آرپیچی دست کنار نمی آمد، مداخله کرد:
_اههم...ببین هیتلر؛ ترور کردن مردم ایده ی خوبی نیست. می تونیم با...
_گاز گرفتن؟
_نه فنریر. می تونیم با صحبت مشکلمونو حل کنیم. نه؟

فنریر و هیتلر هر دو سر تکان می دادند.
ماتیلدا زیر لب فحشی داد و به طرف سدریک پرواز کرد:
_باید زودتر این بازیو تموم کنیم. اوضاع داره خراب میشه.
_باشه. ولی این به تو بستگی داره. گوی زرین رو زودتر بگیر.

هیتلر که انگار سلامت روانیش را از دست داده بود، با دهانش صدای تفنگ در میاورد و آرپیچی را تکان می داد:
_فایر...فایر...فایر. آرهه! بمیرید.

اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش به نیمفادورا نگاهی انداخت. دیگه وقتش شده بود. شاید یک بازدارنده کم بود اما دو بازدارنده، حتما کار هیتلر را تمام می کرد.
_یک، دو، سه.

دو بازدارنده به طرف هیتلر هجوم بردند و او را نقش زمین کردند.
تانکس سعی می کرد به خودش روحیه دهد و انداختن هیتلر را تقصیر خود نداند.
_خب مست بود...به من چه؟

آریانا نمی خواست بازی را رها کند، اما حال هیتلر خیلی خراب بود.
_اوه! به دکتر نیاز داره.

هیتلر قهقه زنان سعی می کرد توضیح دهد اما هیچ کس چیزی از حرف هایش نمی فهمید، جز زرپافی ها:
_ستاره...ها ستاره. اونا گفتن...ههه. گفتن بازی حوصله شونو سر میبره...هاهاهاها. حوصله...

زرپافی ها بعد از شنیدن این حرف ها فهمیدند اگر هیتلر به هوش بیاید، دستشان رو شده است.
ماتیلدا به طرف داور اشاره کرد تا بازی را ادامه دهند.

_200-0 به نعف زرپاف. این تیم داره میترکونه.
اما جست و جو گرشون، نمیتونه اسنیچ رو پیدا کنه.
یوان بعد از چند ساعتی که گزارش کرده، صدایش گرفته بود و ناله می کرد.
بازیکنان روی جاروهایشان آویزان مانده و تماشاگران خابشان برده بود.

اشلی که سعی می کرد به مسابقه شور و حال بدهد، با خوشحالی اعلام کرد:
_ما بعد از مشورت با تیم داوران، به این نتیجه رسیده ایم که به خاطر فاصله ی زیاد امتیاز دو تیم، برنده ی مسابقه تیم زرپاف شود.

تماشاگران که گویی تازه با صدای بلند اشلی از خواب بیدار شده بودند، شروع به تشویق کردند، اما هیچ کدوم نمی دانستند کدام تیم برنده شده است.

پوست تخمه با جارویش به سمت ماتیلدا رفت و گفت:
_خب. میدونم الان وقت مناسبی نیست، اما...من پولی ندارم که بدیم به ستاره ها...هکتور هم وقتی خبر دستگیریشو شنیده، از کشور خارج شده.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۲۰:۲۳:۱۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#8
زرپاف VS اراذل و اوباش گریف


پست دوم*




اسنیچ فریاد زنان کلماتی را به زبان می آورد که نه مودبانه بودند و نه قابل شنیدن.
سرخگون از دست آگاتا بیرون پرید و روبه سدریک زبان درازی کرد:
_اگه گفتی من کیم؟

سدریک با تعجب به سرخگون دیوانه خیره شده بود و فکر می کرد شاید گرما زدگی باعث شده بود روانی شود.

بلاتریکس لسترنج که حالا خودش هم تپق می زد، سعی می کرد بازی را درست گزارش دهد:
_حالا اون دوست ماتیلدا که نمیشناسیدش، با چماقش به طرف استرس نشونه میره...چی؟ بازدارهنده به طرف آرتور...نه...ادوارد رفت. همم...

بازیکنان عرق ریزان سعی می کردند بفهمند مشکل از کجاست و ورزشگاه که از گرمای بیش از حد کلافه شده بود و خودش را تکان می داد، هیچ کمکی به آرام کردن اوضاع نمی کرد.

بلاتریکس در میکروفن فریاد می کشید:
_اسنیچ کو؟ کسی اون رو...

سرخگون خودش را محکم به پنجره های ورزشگاه می کوباند و سعی می کرد به فضای بیرون و هوای آزاد راه پیدا کند، دریغ از اینکه فقط به خورشید نزدیک تر می شد:
_بزارید من برم بیروون...با یه چیز دیگه مسابقه ی مسخرتونو ادامه بدید...بزارید من...

استرجس به دنبال گوی زرین، کل زمین را از نظر گزراند، اما گوی اسنیچ مخفی شده بود.
با جارو به طرف ماتیلدا رفت تا بازی را نگه دارند و در مورد گوی زرین گمشده، صحبت کنند.
بلاتریکس همچنان در میکروفن فریاد می کشید:
_حالا استرس میره تا با کاپیتان تیم زرپاف صحبت کنه. من که نمی فهمم مشکل چیه.

بازدارنده ها به صندلی تماشاگران حمله می کردند و با بدجنسی تمام رو به تماشاگرانی که جیغ کشان می دویدند، قهقه می زدند؛ انگار مست کرده بودند:
_هاهاها...پفیلا هارو...هاهاها.

ناپلئون سعی می کرد با زیگزاگی کردن حرکت جارویش از دست بازدارنده ها فرار کند:
_اه...ولم کنید؛ توپای لعنتی.
_ههه...هی ناپلئون تو الان باید تو ویترین شیرینی فروشی بودی.

نیمفادورا از شیشه های ورزشگاه به خورشید نارنجی رنگ بزرگ، خیره شده بود و آرزو می کرد که از آسمان یخ ببارد تا شاید فقط کمی خنک شود.

عمو قناد که کاملا دروازه ها را رها کرده بود به طرف داور حرکت می کرد تا بازی را متوقف کنند؛ اما او هم گرفتار بازدارنده ها شد:
_عمو قناد...پاشو دست شیرینی ناپلئونی رو بگیر و برو تو شیرینی فروشیت کار کن.

یکی از بازدارنده ها به عمو قناد برخورد و او را نقش زمین کرد.
بالاخره ماتیلدا و استرجس توافق کردند و داور در سوتش دمید.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۳۶:۲۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸
#9
سلام لرد! درخواست نقد داشتم.

پ.ن: ما چکش نمیزاریم.
نجینی میزاریم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
#10
سوژه: گیر
نیمفادورا تانکس***آتسوشی تاکاگی


_خب...اما...
_اما و اگر نداره نیمفادورا تانکس. ما از تو انتظار داریم وقتی حقوق میگیری کارهای به درد بخوری برای محفل انجام بدی؛ اما حالا چی؟ تو تا به حال ماموریت مهمی انجام ندادی.

هوریس اسلاگهورن پشت میزی چوبی، رو به روی دورا لم داده بود و دور تا دورش محفلی ها با قیافه های خشمگین نشسته بودند.
_ما به تو مهلت ده روزه می دیم. اگر ظرف ده روز  اخبار مهمی از مرگخوار ها برای ما آوردی که هیچ، اما اگه نیاوردی تورو به لیلیپوت تبعید می کنیم.

مالی ویزلی دستش را شکل چکش به میز کوبید:
_ختم جلسه.

تانکس با قیافه مبهوت جلوی آینه نشسته بود و به حرف های هوریس فکر می کرد:
_تبعید می کنیممم...لیلیپوتتت...ماموریتتت...مهممم...مرگخوارهاااا...

به روزنامه ی روی میز را نگاه کرد. تیتر خبر ترسناک بود:
_لرد تاریکی در تاریکی غیب شد.
لرد ولدمورت یک هفته ناپدید شده است.
حتی وفادار ترین خادمان او هم از مکانش بی خبر هستند...

با بی حوصلهگی روزنامه را در سطل آشغال پرت کرد.
نیمفادورا روی تختش دراز کشید و به سقف اتاق چشم دوخت. سعی کرد فکر کند. چه چیز برای محفلی ها مهم بود؟ اخبار مرگخوارها. چطور می توان اخبار مرگخوار هارا به دست آورد؟ نفوذ در گروه مرگخوارها. چطور نفوذ کرد؟ اعتبار داشتن.
در کجا؟ خانه ی ریدل ها.
کی؟ خانه ی ریدل ها.
چی؟ خانه ی ریدل ها.

تانکس با دست به سرش کوبید تا افکارش را متوقف کند اما فکر ها هنوز از لای انگشتانش بیرون می ریخت. خب حالا چطور اعتبار داشته باشد؟
سریع از روی تخت زوار درفته پایین پرید و چهار دست و پا طرف سطل آشغال دوید.

دستش را تا آرنج داخل سطل کرد و دنبال روزنامه گشت. یک بار با دقت متن را خواند:
_ایییین بهترین فکری که توی عمرم داشتم.
                  
                   *******

با ترس در اتاق را باز کرد و به راهرو نگاه انداخت.
صدای تلویزیون همسایه کناری کل راهرو را فرا گرفته بود و بچه های دوقلوی همسایه رو به رویی آواز مزخرفی را بلند می خواندند، اما کسی در راهرو نبود.

ردای بلند سیاه رنگش را جمع کرد و با گام های بلند در سنگفرش خیابان قدم برداشت.
در آهنی سیاه رنگ بزرگ جلوی رویش قد برافراشته بود.
_حالا چجو...

حرفش تمام نشد چون قفل و زنجیر های در خود به خود باز شدند و نیمفادورا قدم در خانه ی ریدل ها گذاشت.

_سلام ارباب خوش اومدید.
_وای...ارباب! خبری ازتون نبود نگران شدیم.
_ببینید...ارباب اومده. ارباب می گفتید میایید، ی محفلی...چیزی براتون قربونی می کردیم.

تانکس صدایش را صاف کرد:
_اومم...بله دوستان من اومدم. یعنی...ای مرگخوارهای کوچک من به خانه بازگشتم.

مرگخوار ها سوت و دست زدند.
_خب، کافیست دیگر. کافیست...ما خسته ایم. بروید و تختمان را آماده کنید.

ساعتی بعد دورا در آینه ای کوچک به صورت وحشتناکش خیره شده بود.
صورت بی دماغ و سفید، بدون مو و با چشمهای قرمز.
هیچ زیبایی نمی توانست در آن پیدا کند.
شاید وقتی ولدمورت واقعی بر می گشت به او استفاده از لوسیون بهاره و لنز را پیشنهاد می کرد.

تق تق تق...
_اهههم...بله؟
_سر میز تشریف میاورید ارباب؟
_الان؟ ساعت 7 عصره.
_خب...مگه یادتون رفته ارباب امروز...
_اوه...نه چیزی رو یادم نرفته.

میزی طویل با چوب درخت گردو وسط سالن خود نمایی می کرد و مرگخوار ها دورش نشسته و منتظر ولدمورت بودند. از سقف سالن چلچراغی بزرگ و زینتی به همراه مروارید های قرمز رنگ آویزان شده بود.

عجیب بود که میز زیر بار ظروف سنگین و جام ها هنوز پا برجا بود.
تانکس تا به حال میزی به این شلوغی ندیده بود.
کل میز پوشیده از پیتزا و کوکا بود.
نجینی روی صندلی نشسته و سوبل پیتزا به همراه یک شمع رویش، جلوی او قرار داشت.

_تولد تولد تولدت مبارک! تولد تولد...

نیمفادورا چهار چشمی به مرگخوارها خیره شده بود. تولد؟ آن هم برای نجینی؟ شمع روی پیتزا؟ نه...نه...نه.

_چیزی شده ارباب؟
_اوه...بله چیزی شده. من کادوی پرنسسم را فراموش کردم. الان بر می گردم.

دورا با عجله به طرف در رفت و ثانیه ای بعد یک ژاکت بافتنی قرمز رنگ ماری در دست داشت.
_ببخشید اینو می...
_بله...من...اینم پولش.
_اما این خیلی زیاده.

تانکس از مغازه بیرون زد و به طرف خانه ی ریدل ها دوید.
با اختلاف زیاد این عجیب ترین کار در زندگیش بود.

_نه...نه. چرا اتفاقی نمیفته. نههههههههههههه.

تانکس به خودش سیلی می زد تا شاید طوری قیافه اش عوض شود.
ساعت نزدیک نیمه شب بود.
بعد از تولد نجینی و خرابکاریش، تصمیم گرفته بود به لیلیپوت برود تا اینکه اینجا کشته شود.

ساعت ها داشت سعی می کرد قیافه اش را عوض کند و تغییر شکل بدهد. دلش برای صورت قبلیش تنگ شده بود اما هیچ تغییری نمی کرد. حتی یک تار مو هم در نیاورده بود.

وقتی ساعت تقریبا 5 صبح بود، با این امید که فردا صبح همان نیمفادورا تانکس قبلی می شود به خواب رفت.

با صدای تلق تلوق و پچ پچ کسی از خواب بیدار شد.
_ارباب چه زود بیدار شدید.

دورا از جا پرید و با قیافه اخم آلود برگشت تا بببیند چه کسی او را این طور ترسانده بود.
_اه...سلام بلاتریکس...بله...زود بیدار شدیم. حالا نیاز به یک پیاده روی داریم.

لسترنج لبخندی زد و سعی کرد خود را شیرین کند اما تانکس بیشتر ترسید.
_منم میام ارباب.
_نه تنها باید برویم.
_اما...

دورا با عجله از در بیرون رفت و خود را به حیاط خلوت رساند.
ناگهان فکری به سرش زد. وقتی بلا او را ارباب صدا زده و کروشیو نثارش نکرده بود، یعنی او هنوز لرد بود.
پشت تیرهایی چوبی نشست و سرش را میان دستانش گرفت و خدا را شکر کرد که مرگخواری آن اطراف نیست که اربابش را در آن وضعیت ببیند.

_اااا! سلام ارباب. از پیاده روی برگشتید؟
_چی؟ پیاده روی؟ کجا؟
_خب...امروز صبح دیگه.
_ما سه هفته است به آفریقا رفتیم تا مرگخوارها را به راه درست هدایت کنیم و زیر بالین خود بگیریم.
_سه هفته؟ اما این...ارباب...تولد...

مرگخواران حیرت زده، با قیافه های تحسین کننده به اربابشان خیره شده بودند.
_وای اربابا! شما قادر به وجود در قالب دو جسم در یک زمان هستید.
_ها؟ چی؟...هومم. بله درست است. ما اربابی هستیم دو جسمی در یک مکان.

لرد سیاه به فکر فرو رفت. این چه حرفی بود که زده بود؟ دو جسمی در یک زمان؟ اما حالا مشکلی وجود داشت که بیشتر از دروغش او را نگران می کرد. لردی دیگر اینجا بوده است. یعنی ممکن بود او در کمدش را باز کرده و لوسیون بهاره را دیده بود؟
یعنی او مقام لرد را طلب می کرد؟

نیمفادورا از پنجره ی بزرگ خانه ریدل ها به داخل نگاهی انداخت.
ولدمورت واقعی سر میزی نشسته و مرگخاران دورش در حال صحبت بودند.
تانکس با قیافه ای در مانده به غذاهای روی میز نگاه می کرد.
حالا که لرد واقعی برگشته و دورا نمی توانست دوباره تغییر شکل دهد، نه در خانه ی ریدل ها جای داشت و نه در قرارگاه محفل ققنوس؛ تازه...اطلاعاتی هم کسب نکرده بود.

روی سبزه های پشت خانه دراز کشیده و فکر می کرد:
_ولدمورت واقعی، هیچ وقت جا نمی زد. باید از آخرین فرصت استفاده و اطلاعاتی به دست بیارم.

صبح روز بعد نیمفادورا با قیافه ای خواب آلود جلوی در خانه ی ریدل ها ایستاده بود.
امید وار بود آن قدر زود باشد که کسی از خواب بیدار نشده، تا بتواند راحت جایی پنهان شود و فالگوش بایستد.

نفسش را در سینه حبس کرد و در را آرام باز کرد.
_سلام. منتظرت بودیم لرد تقلبی.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۰ ۱۴:۵۲:۱۸

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.