هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

مگان جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۰ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۴۷ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 31
آفلاین
مگان در حالی که موهای فرفری اش را با انگشتش پیچ و تاب می داد، در راهرو های هاگوارتز پرسه می زد. همه ی هافلپافی ها در سالن گروه جمع شده بودند و حرف می زدند اما مگان هنوز به آن جا عادت نکرده بود. همین چند وقت پیش بود که یک کلاه سخنگو روی سرش فریاد زد: هافلپاف! بعد هم که این قلعه ی عجیب و غریب که وقتی به بالا نگاه می کرد، به جای سقف، آسمان را می دید.

_ هی تو چرا پیش بقیه نیستی؟

ناگهان مگان از جایش پرید.

_ وای!
_ چیه؟ یه جوری رفتار می کنی انگار تا حالا تابلو ندیدی.
_ هی، من تازه چند روزه اومدم اینجا، خب به این زودی که نمی تونم عادت کنم. در ضمن من تابلو دیدم اما تازه چند وقته که دارم عکسای سخنگو می بینم.
_ عصبی. نگفتی، برای چی اینجایی؟
_ همین طوری. حوصله ی شلوغی رو نداشتم.
_ راستی اسم من جوئله. اگه دختر خوبی باشی می تونی منو جو صدا کنی.
_ اوه جو. منم مگانم... یعنی همون مگ.
_ خوب دیگه زودتر برو دیگه حوصله تو ندارم. این جادوگرای تازه وارد خیلی حوصله سربرند.

مگان با چشمانی که حالتی عذرخواهانه داشت، گفت:

_ امم البته، ببخشید. خداحافظ جو.
_ خداحافظ.

مگان از تغییر ناگهانی حالت جوئل تعجب کرد و راهش را کشید و رفت. این بار که قدم میزد، مراقب بود که اگر تابلویی صدایش کرد از جا نپرد. پله های معلق هم چیز دیگری بود که باید به آن عادت می کرد. نمی دانست که برای پیتر هم همه چیز انقدر عجیب و غریب بود؟ البته پیتر در گریفندور بود و فعلا نمی توانست با او حرف بزند اما خوب داشتن یک پسرعمو در این جای عجیب واقعا نعمتی بود. حداقلش این بود که تنها کسی نیست که هنوز در بهت فرو رفته است.


تو قلبت نگهش دار


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
مـاگـل
پیام: 44
آفلاین
یک روز معمولی هافلی.

الیور ناگهان از چرت نیم روزی‌اش پرید و به لکۀ بزرگ جوهری که روی کاغذ پوستی افتاده بود نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد:
_لعنتی.

کاغذ پوستی را لوله کرد و مشغول تمیز کردن قلمش شد. آن روز‌ هم چیز خاصی اتفاق نیفتاده بود که ارزش نوشتن داشته باشد. در تالار هافلپاف باز شد و کسی آمد تو. الیور وسایلش را زیر بغلش زد تا آن‌ها در خوابگاه بگذارد. کسی در تالار نبود به جز خودش و یک سال آخری که مشغول خواندن چیزی بود. می‌خواست از پله‌های خوابگاه بالا برود که متوجه تازه وارد شد. دخترک سال اولی نگاهی به اطراف انداخت و چهره‌اش وا رفت. باید می‌دانست این وقت روز همه یا خوابیده‌اند یا در محوطه با دوستانشان گردش می‌کنند.

اسمش را از مراسم گروهبندی به یاد داشت. هاروکا. یادش مانده بود چون به نظرش عجیب و کمی هم با نمک بود. خوش به حالش که سال اولی بود. هنوز هفت سال وقت داشت. الیور راهش را کشید و وارد خوابگاه شد. تنها سدریک آن جا بود. بعد از مرگ دورا در انشایش، سدریک دیگر خیلی حال و حوصله نداشت.
_سدریک خوبی؟

سدریک سر تکان داد و گفت:
_آره. ممنون.
-نمیای بریم یه هوایی بخوریم؟
_نه حالا که تالار خلوته می‌رم تکالیفم رو بنویسم.
_خیلی خب.

مکالمه تمام شده بود. راستش خیلی طولانی‌تر از اکثر مکالمه‌های الیور بود، هر چند باز هم چیزی نداشت که ارزش نوشتن داشته باشد. الیور فکر کرد: هیچ چیز در زندگی خودش ارزش نوشتن ندارد. به هر حال شاید زندگی یک سال اولی هیجان انگیز‌تر باشد. درست بود. سال اولی ها بودند که از حرکت پله‌ها می‌ترسیدند و با تعجب به قاب‌های بزرگ نگاه می‌کردند.


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

هاروکا اندو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۴۷ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 40
آفلاین
هاروکا در حال راه رفتن قلعه بود که صدایی شنید :
- پیس پیس، اینور رو نگاه کن دخترک

یکی از تابلوهای سخنگو که حوصله اش سر رفته بود با دیدنش فهمیده بود که سال اولیه و سعی کرد که باهاش یه گپ و گفتی داشته باشه . هاروکا جواب داد :
+ با منید؟ سلام !
- سلام . به نظر میاد سال اولی هستی درسته؟ چه خوب موقعی داشتی از جلوم رد می شدی ! اسمت چیه ؟ عه میبینم که هافلپافی هستی .
+اسمم هاروکاس اسم شما چیه؟ شما هن تو هافلپاف بودین؟

مرد تابلوی سخنگو از اینکه یه نفر مشتاقانه میخواست راجعش بدونه خوشحال شد چون معمولا بچه های دیگه اونقدر محو پله های متحرک می شدن که زیاد بهش توجه نمی کردن.

- اسم من دینه . من یکی از قدیمی ترین استادای ورد های جادویی اینجام. نه گروهم اسلیترین بوده . معمولا افراد کمی به این طبقه ی هاگوارتز میان تو چرا اومدی؟ چرا با دوستات تو محوطه چرخ نمیزنی؟
+هوای بیرون الان ابری و دلگیره و خب راستش اممم هنوز دوستی پیدا نکردم . داشتم برای خودم چرخ میزدم که اینجا ‌رو پیدا کردم . راستی اکثر تابلوها خالی بودن تو چرا اینجایی؟ میشه بهت دست بزنم؟

چشمان دین گرد شد و جواب داد :
-نه من خوشم نمیاد کسی به تابلوم دست بزنه. از خودت برام بگو ، اصیل زاده ای؟والدینت این روزا چیکار میکنن؟ چه حیوونی با خودت آوردی به هاگوارتز؟
+ ببخشید ! آره من اصیل زادم، مامانم شغلای مختلفی داشته و دائم داره عوضشون میکنه ، پدرمم دلش میخواد استاد کوییدیچ بشه شاید یه روزی بتونه بیاد و با تو هم اشنا بشه . جفتشون به دنیای ماگلا علاقه دارن و تازگیا با خانواده ی ویزلی ها به مصر رفتیم. راستش هنوز حیوونی با خودم نیاوردم تصمیمش برام سخت بود . شاید بعد از تعطیلات یه گربه با خودم بیارم .

دین با اشتیاق به حرف های هاروکا گوش میداد. با خودش فکر کرد که چرا بعضی اصیل زاده ها اینقدر علاقه مند به دنیای ماگل ها هستند . حتی یک روز کامل با فرد و جرج بحث کرد (که البته فردای اون روز وقتی که از تابلوی دوست طبقه بالاییش برگشت دید که رو تابلوش رنگ سبز پاشیده شده ولی نتونست ثابت کنه کار فرد و جرجه) و الان هم میترسید که سوالی بپرسه و فرداش برگرده ببینه تابلوش پوکونده شده ! سری تکون داد و گفت :
- هوممم پدر و مادر جالبی داری ! بهم قول بده گربه ای که میخری مثل گربه ی چندش فلیچ نباشه! گاهی با هم بیاید اینجا چون من حوصلم سر میره . من یکی از قدیمی ترین تابلو های هاگوارتزم، شاید بهم نیاد اما از خیلیا خیلی چیزا میدونم و راه های مخفی زیادی رو بلدم. چیزی هست که بخوای ازم بپرسی؟

هاروکا لبخندی زد و با خود فکر کرد که دین اسلیترینی با تمام اسلیترینی هایی که فکر میکرد و شنیده بود فرق داره و به نظر خیلی تنها میاد . با همون لبخند جواب داد :
+ بهت قول میدم که هر حیوونی که خریدم بیام و بهت نشونش بدم آقای دین! راستش خیلی چیزا هست که میخوام ازشون سر در بیارم ولی ترجیح میدم که خودم کشفشون کنم.
بعد با خجالت نگاهی به تابلو کرد و ادامه داد :
+ پس باهم دوست هستیم دیگه نه؟

دین احساس سرخوشی خاصی کرد. این احساس رو آخرین بار وقتی که به استادی پذیرفته شده بود داشت . تاحالا زیاد با هافلپافی ها حتی زیاد حرف نزده بود چه برسه به دوستی . از اونجایی که نمیخواست لبخندشو نشون بده فقط گفت :
+ اهمممم ، دختر مهربونی به نظر میای . من باید برم تو هم بهتره تو طبقات تنهایی پرسه نزنی وگرنه اخر سر از مطب مادام پامفری در میاری . منتظرت خواهم بود دوست جوان .
و از سمت چپ تابلواش ناپدید شد.
هاروکا خوشحال بود . تونسته بود بدون خجالت با یکی حرف بزنه. تصمیم گرفت برگرده به سالن هافلپاف و دوستای بیشتری پیدا کنه تا بعدا اقای دین رو هم بهشون نشون بده . به تابلوی خالی نقره کوب و نسبتا باشکوه آقای دین نگاهی انداخت و به سمت طبقه ی پایین رفت .

امیدوارم زیاد خسته کننده نشده باشه ! خوشحال میشم اگه ایرادی دارم بهم بگید .


You are born to be real, not perfect


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۹:۵۷ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
زندگی زاخاریاس در هاگوارتز داشت به اخر میرسید. روز اخر ترم فرارسیده بود و زاخاریاس هم به تالار عمومی میرفت تا وسایلش را جمع کند.با چوبدستیش به بشکه پایین سمت چپ ضربه زد و در تالار باز شد.وسایل او آنقد زیاد بود که نیاز به هزاران چمدان بود تا انها را جمع کند اما او با افسون خاصی چمدان را بزرگ کرده بود.در این گیر و دار چشمش به اولین عکس دوران تحصیلش افتاد: اولین ناهار در هاگوارتز با سامر بای. لبخند زد. عکس بعدی را ورق زد:سال دوم اولین مسابقه کوییدیچ با اسلایترین آن روز افتضاح کار کرده بود اخمی کرد و عکس را در اتش انداخت
سال سوم:با سامربای بهترین دوستش در هاگزمید چه نوشیدنی کره ای هایی که نخوردند و چه بمب های کود حیوانی که منفجر نکرده بودند(آن روز ها قبل مرگ سدریک بود)سال چهارم:جاستین فینچ فلچلی و ارنی مک میلان در سالن اجتماعات هافلپاف در حال شرکت در جشن پیروزی بر گریفندور او با اینکه در ائر باران شدید کنترلش را از دست داد و از جارو سقوط کرد بهترین بازی عمرش را کرد
سال پنجم:سدریک دیگوری در حال ورود به هزارتو. دیگر نتوانست ادامه بدهد. عکس ها را گوشه از چمدان پرت کرد و به تخت خوابش رفت.تازه زندگی بیرون هاگوارتزش شروع شده بود
فقط برای دست گرمی بود دوستان و برای این که با سبک نوشتنم اشنا بشید



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۸:۳۱ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۸

هافلپاف

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۱:۵۲:۴۸ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
از بیل زدن خسته شدم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 238
آفلاین
-خخورار!
-چیه هافل؟
-خوری خوری!
-عینکامون نیست؟ هلگا کمک!

یکی از بدترین کابوس های وین و هافل به واقعیت پیوسته بود و آن دو می بایست عینک هایشان را پیدا می کردند.

-اتفاقی افتاده؟
-خخوری!
-سدریک، تو رو به هلگا بیا کمک کن ما عینکامون رو پیدا کنیم!
-آخرین بار کجا گذاشته بودینش؟
-خخخوری!

هافل بالا و پایین می پرید و با پنجه اش به میز زرد رنگ کنار رختخواب وین اشاره می کرد.

-پایین میز رو دیدین؟
-الان می رم ببینم.

وین سرش را پایین برد تا نگاهی به زیر میز بیاندازد.
-اینجا که چیزی نیست! تو چی می گی هافل؟
-خخوریا!
-آگهی بزنیم؟
-خور خور.

همین که می خواستند بلند شوند، وین چیزی را به یاد اورد.
-هافل، موقعی که داشتی کلوچه می پختی، اون چیز زرده که ریختی داخل مایع کیک چی بود؟
-خخورر!
-من عینکمو خوردم؟ ای معده ی ننگ هلگا!
-چیکار معده ی بدبخت داری آخه؟
-هیچم بدبخت نیست! اصلا من می رم تا بمیرم!
-وین! کجا می ری؟

وین و هافل بیل هایشان را برداشتند تا زمین جنگل ممنوعه را بکنند و خود را در همان اطراف، دفن کنند.


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۵ ۸:۵۶:۴۱
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۵ ۱۲:۱۴:۱۹



پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- آملیا؟ آملیا؟ کجایی؟

حدودا شش ساعتی میشد که خبری از آملیا نشده بود. نه درگیری ایجاد کرده بود، نه مغز کسی رو با سخنرانی هاش درمورد ستاره ها، داغون کرده بود، نه چیزی رو شکسته بود و نه...
همین باعث شد هافلپافی ها نگران همگروهیشون بشن... در واقع، نگران گروهشون؛ چون اگه یکی از این کار ها رو بیرون از تالار، توی گروه انجام میداد، از گروهشون امتیاز کم میکردن. با یاد آوری این نکته، همه نگران شدن و تلاششون برای پیدا کردن آملیا رو دو برابر کردن.

- آملیا؟ آملیا؟ کجایی؟ آملیا؟ آملیا؟ کجایی؟

و وقتی بازم خبری ازش نشد، هر کس به سمتی رفت تا پیداش کنه. همه ناموفق بودن، به جز ماتیلدا که رفته بود به خوابگاه سر بزنه...

- عه، آمی، اینجایی؟

ماتیلدا این رو گفت و به سمت آملیا رفت، که دو دستش از دو طرف تخت، آویزون شده بود و با دهن باز، روی شکم خوابیده بود. انگار خیلی خسته بود.
- آملیا؟ چرا اینجوری خوابیدی؟ نفست تنگ میشه ها! پاشو...
- فقط... پنج... دقیقه... دیگه...

دل ماتیلدا خیلی به حالش سوخت. خواست بره که چشمش به برگه های دور و بر آملیا افتاد.
- چی؟ برگه دوئل؟ مهلت... تا آخر امشب؟!

دوباره به آملیا نگاه کرد. بعید بود تا آخر امشب به دوئل برسه. سرش رو تکون داد.
- بازم برگه دوئل... داشت پر میکرد. سه تا امضا هم پاش خورده!... اینقد دوئل میکنه تا بمیره! چی؟ کوییدیچ؟ سوژه مسابقه با رابسورولاف...

خیلی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره و به بقیه کاغذ نگاه نکنه. اون محفلی بود، نباید تقلب میکرد. چشمشو چرخوند روی بقیه ورقه ها.
- تست سراسری 98؟ یا خود مرلین! اینهمه کتاب...

بعید بود با این اوضاع، به همه کاراش برسه. برنامه ریزی درستی هم نداشت و این رو ماتیلدا از اونجایی میدونست که قبلا در این رابطه باهاش صحبت کرده بود. میدونست کاری از دستش بر نمیاد، پس خودشو خسته نکرد و فقط بقیه بچه ها رو صدا زد، تا از نگرانی درشون بیاره.
- بچه ها؟ بچه ها؟ بیاین آمی اینجاست...

صدای ماتیلدا، هر چی دورتر میرفت، کمتر میشد. و هر بار که کلمه "آملیا" رو تکرار میکرد، صدای خفیفی به گوش میرسید.

- پنج دقیقه دیگه...



پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۸

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 69
آفلاین
لحظه شماری می کردم آخر هفته فرا برسد.
بعد از یک هفته سخت و پر مشغله،منتظر آخر هفته بودم.

کلاس معجون سازی آخرین کلاس بود. با هانا وماتیلدا از کلاس بیرون آمدیم.
-برنامت برای آخر هفته چیه؟
-میخوام یه نقاشی بکشم بعدشم یه سر به کتا..
هانا وسط حرفم پرید و گفت:
-میشه لطفا نقاشیت درمورد پروانه شدن پیله ها باشه؟
-ببینم چی میشه
-لطفا!لطفا!لطفا! من این موضوعو دوست دارم

پس قضیه این بود،هانا نقاشی را برای خودش می خواست
-باشه
-ممنون! ممنون!
و بعد محکم بغلم کرد و خوشحال و خندان از ما جدا شد.

-و بعدش کجا؟
-دلم برای کتابخونه تنگ شده،یه سر به کتابخونه می زنم.
-اها، می بینمت،فعلا

و ماتیلدا هم مرا ترک کرد.

وسایلم را در خوابگاه گذاشتم و رفتم بیرون.

یک عصر پاییزی،با برگ های قرمز و نارنجی،سوز سرد و زمزمه ی زمستان.
پاییز صد رنگ،
اما پاییز هاگوارتز فرق داشت،امگار پاییزش هم جادویی بود.پاییزی که می خواست راز ها را برملا کند.

هاگوارتز کلا عجیب بود.
یاد زمانی افتادم که هنوز به هاگوارتز نیامده بودم.
پاییز هایی یکنواخت،بهار هایی ساده و زمستان هایی خشک و تابستان هایی خالی از جادو.
آمدن به هاگوارتز بهترین اتفاق زندگی من،هاگوارتز بهترین جای دنیا و دانش آموزانش{با یک سری افراد استثنا}بهترین آدم ها بودند.

روی یک نیمکت نشستم.چشمانم را بستم و کم کم خوابم برد.
مدتی بعد با خوردن قطرات باران بر روی صورتم بیدار شدم.

به قلعه برگشتم و بعد به سالن رفتم .

فردا صبح

یک صبح پاییزی زیبا.
نفس عمیقی کشیدم و از تخت خواب بلند شدم.آماده شدم و به سالن غذاخوری رفتم تا صبحانه بخورم.

دختر ها نشسته بودند
-سلام بچه ها !صبح بخیر
-سلام آگاتا! صبح تو هم بخیر
-به به !چه صبحونه ی خوشمزه ای

امروز صبحانه کره،مربا،پنیر،گردو،خامه و عسل به علاوه اوانع کیک و نان بود.
من کیک شکلاتی با کمی خامه برداشتم تا بخورم.
در آخر هم یک لیوان آب پرتقال خوردم.

-امروز میخوای چی کار کنی؟
-دیروز به ماتیلدا گفتم، نقاشی می کشم، عصر هم یه سر می رم کتابخونه.
-موفق باشی.
-ممنون همچنین.

با دختر ها از سالن بیرون آمدیم و من به خوابگاه برگشتم تا نقاشی ام را شروع کنم.
به گفته ی هانا باید در مورد پروانه شدن پیله ها نقاشی می کشیدم.
قلمو ها و رنگ ها را آماده کردم،بوم را گذاشتم جلویم و روی صندلی نشستم.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.

ساعتی بعد
-عالی شد! حالا باید بذارم خشک شه.

دستانم را شستم و بعد کنار پنجره نشستم و یک فنجان چای خوردم.

چند دقیقه بعد به کتابخانه رفتم.

-سلام خانم کتابدار!
-سلام می تونم کمکت کنم؟
-خودم می تونم کتابی که میخوام رو پیدا کنم.
-باشه فقط اسمتو اینجا بنویس.
-چشم

دنبال یک رمان می گشتم،در واقع یک رمان ماگلی.

حدود دو ساعتی کتاب خواندم.
چشمانم را مالیدم و به سمت تالار رفتم.

-ستاره ی شب!
-بفرمایید برید داخل!
-متشکرم تابلو!

-سورپرایز!
-تولدت مبارک!

پروانه ها می چرخیدند.
بچه ها فشفشه هوا کردند و موزیک روشن کردند.

-اصلا انتظار نداشتم! متشکرم بچه ها!
-تولدت مبارک عزیزم!

ظاهرا امشب از ساعت خاموشی خبری نبود.
تا دم دم های صبح شادی کردیم.
چه جشن تولدی بود.

تا به حال همچین تولدی نداشتم.
چه سورپرایز هیجان انگیزی بود!


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- همش توی پیام شخصی چیکار میکنی؟ بعد میاد توی سنا، سخنرانیای آنچنانیم میکنه! اگه راست میگی یه اقدامیم بکن خب!
- دارم اقدام میکنم دیگه!
- با پخ دادن به ماتیلدا؟ تشکر از گادفری؟ ناسزا به من؟
- ذهنمو نخون، دورا!
- میخواستم با این حرفت منصرف شم که از اول شروع نمیکردم!
- هنوز از دستت عصبانیم، تقصیر تو بود دوئل نمرم بیست و هفت شد!
- چون من زیاد فعالیت نمیکنم ولی تو توی دوئلت ازم استفاده کردی؟ خب تقصیر خودته! حق کپی رایت چی پس؟
- ذهنمو نخون!

این کل کل ها تقریبا کار هر روز دورا و آملیا بود. از وقتی دورا کم پیدا شده بود، این کل کل ها هم کمتر شده بود، اما کماکان وجود داشتن.

- سخنرانی میکنه واسمون، بعد خودش هیچکاری نمیکنه!
- همش میگه سخنرانی! ای بابا! من تو فکر هافلم که این حرفا رو میزنم!
- تازه تو محفلم زده بود، هممونو جو گیر کرد، خودش هیچ کاری نکرد...
- ماتیلدا!
-

دورا سرشو به نشونه تاسف تکون داد.
- اگه تو فکر تالاری، یه اقدامیم بکن خب. منم میتونم بیام وسط تالار وایسم، صدامو بذارم رو سرم، هرچی دلم بخواد بگم.

چشم آملیا به گوشیش افتاد و فکری به ذهنش رسید.
- من یه کاری کردما! منتها، تازه آپلودش کردم! لینکش هست! اما قبل از اینکه بزنی روی لینک، کل رول رو بخون!

به محض اینکه اسم لینک اومد، دورا از خود بی خود شد و بقیه حرفای آملیا رو نشنید. دورا خیلی لینک دوست داشت. دورا عاشق لینک بود. دورا میخواست با لینک بره بیرون، بره گشت بزنه، قرار بذاره، اما لینک همیشه سرش شلوغ بود. جدیدا مد شده بود توی همه رولا لینک میذاشتن، حتی خودش هم توی همین پست از لینک استفاده کرده بود... اما الان میتونست یه بار روی یه لینک خفن بزنه و باهاش بره بیرون، اصلا هم براش مهم نبود که آملیا این لینک رو گذاشته....
- کدوم لینک؟!

ویبره زدن از شان و شخصیت دورا خارج بود؛ ولی پای لینک وسط بود، و اون باید هرطور شده لینک آملیا رو میدید.

- این هست توی امضام، بزن روش!
- برنامت واسه هافلو گذاشتی تو امضات همه سایت ببینن؟!
- رمز داره، زدی روش، رمزشو میدم بهت! فقط یه چیزی...

ولی دورا زده بود و... با لینک رفته بود بیرون. خیلی بیرون! بیرون تر حتی! بیرون از سایت اصلا.

- لعنت به تو، آملیا! لعنت به تلسکوپت، آملیا! پسوردم یادم رفته! پسورد ایمیلمم حتی یادم رفته!



پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۹۸

آلیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۹ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۱ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 18
آفلاین
گم شدن بتمن

این خیلی عجیب نبود که بتمن، گربه ی سیاه آلیس، برای چند روز غیب بشه و یهو اطراف جنگل ممنوعه یا پشت گلخونه پیدا بشه. اما الان حدود یک هفته بود که بتمن گم شده بود و آلیس از هر کی میتونست درباره ی بتمن پرسید. هیشکی اونو توی محوطه ندیده بود و حس شیشم آلیس هم میگفت که احتمالا مشکلی پیش اومده.

آلیس تا فرصتی پیدا کرد تمام دخمه ها و سالنا و اتاق های دردسترس رو گشت، اما این جست و جو بی فایده بود. مدرسه بسیار بزرگ بود و پر از سوراخ و سمبه برای غیب شدن یه گربه که در حالت عادی هم پیدا شدنش سخت بود. گم شدن گربه ی سیاه حتی توی محوطه ی کوچیک هم چالش برانگیزه چون راحت مستتر میشد و کسی از وجودش با خبر نمیشد.

به این ترتیب، آلیس سعی کرد از راه دیگه ای، موقعیت بتمن رو شناسایی کنه. دنبال بهترین وسیله برای غیب بینی میگشت. بتمن یه گربه ی جادویی بود و معمولا تونل های مغناطیسی بسیار قوی ای برای انجام مجیک و ساخت کاردستی های جادویی ایجاد میکرد. هر وقت که بتمن غیب میشد، آلیس افول قدرت دماغیش رو به شدت حس میکرد. و الان وضعیت طوری شده بود که ابزارای عادی غیب بینی، دیگه به کارش نمی اومد.

آلیس در زمینه ی گوی و آینه بینی و حتی فال های کارتی بسیار حرفه ای بود اما الان به دنبال وسیله ای کهن، به پستو های برج هافلپاف رفت. چوب دستیش رو بیرون آورد و ورد فراخوان رو برای پیدا کردن سنگی براق که به اندازه ی یه هندونه ی نیم کیلویی بود زمزمه کرد. اکسیو اومن استون!

خبری از سنگ نشد اما صدای ضربه ی محکمی رو به در یکی از اتاق ها حس کرد. با ترس و تردید جلو رفت. احتمالا سنگ غیب بینی بود که خودش رو به کوبیده بود. با این حال، باز کردن در، چالش برانگیز و نگران کننده بود. مخصوصا این که آلیس امروز اصلا انرژی لازم برای سر و کله زدن با یه طلسم نیمه سیاهو هم نداشت.

با این حال به آرومی در رو باز کرد. اتاق بوی کهنگی و نم میداد و تا حد زیادی تاریک بود. آلیس نوک چوب دستیشو روشن کرد. به نظر نمی اومد کسی جز خودش توی اون محدوده حضور داشته باشن. با احتیاط وارد شد. نوک پاش به چیز سفتی برخورد کرد. خودش بود، سنگ لاجوردی و براقی که پیش از این فقط توی خواب و کتابا دیده بود. کلاه بافتش از سر برداشت و به آرومی سنگ رو بلند کرد و به طرف خوابگاه به راه افتاد.

گرچه آلیس می تونست همونجا از سنگ برای غیب بینی استفاده کنه و بعد سنگ رو سر جاش بذاره، اما به محض دیدن سنگ، نوعی احساس تعلق بهش پیدا کرد و به هبچ عنوان دوست نداشت که فرد دیگه ای بهش دست بزنه.

خوابگاه خلوت بود و همه برای دیدن بازی کوییدیچ رفته بودن. آلیس شمعی روشن کرد و کمی برگ به لیمو و دانه ی سیب سوزوند. سنگ رو تمیز و براق کرد و روی پارچه ای که با حروف رونز سوزن دوزی شده بود گذاشت.

کمی کارت ها رو بر زد، گرچه این کار رو صرفا برای افزایش تمرکزش انجام داد. کم کم تصاویر مبهمی رو توی سطح سیقلی سنگ مشاهده کرد. جایی پر از گربه های سیاه که به نظر میرسید در حال پنجه کشیدن به یه در چوبی بزرگ هستن و سنگ سیاه و سبز رنگی که تک چشمی بزرگ در وسط داشت و مشغول مکیدن انرژی گربه های سیاه بود. تصویر کم کم ملموس و واضح میشد.

واضح بود که کسی گربه ها رو دزدیده. قلب آلیس به تپش افتاد. تصاویر در هم پیچیدن و کاغذ پوستی و جوهر زعفرون نمایان شد. آلیس خودش رو مشغول نوشتن مقاله ای میدید. تاریخ بالای مقاله، دو ماه بعد رو نشون میداد. آلیس فقط یکی از جمله های مقاله رو تونست از تصاویر بخونه: دلیل دیوانه شدن گربه ها در شب، مشخص شد.


هر وقت به کمکم نیاز داشتی به اون قسمت از آسمون نگاه کن که پنج تا ماه کامل در حال درخشیدن هستن.


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 206
آفلاین
دورا نگاهی به تالار خالی کرد. خیلی وقت بود که به دنبال فرصت بود تا دوباره به این نقطه برسد. همه سر جلسه امتحان‌هایشان بودند یا در کتابخانه مشغول درس خواندن! اما او خیلی وقت بود که امتحان‌هایش را تمام کرده بود. و حالا میخواست خواسته‌اش را که مدت‌ها بود در ذهنش پیچ میخورد را عملی کند.

خیلی وقت بود که عذاب میکشید. از آدمی که بود خسته شده و میخواست تغییر کند. میخواست غرور بیجایش را کنار بگذارد. از شر پف لباس‌هایش خلاص شود . موهای بلند و خوشرنگش را با ماشین هموار کند. اما برای تمام این تغییرات ترسی بزرگ در دلش ایجاد میشد. سالیان سال بود که همینجوری مانده بود! اما دیگر جای تعلل نبود. باید از یک جایی شروع میکرد.

در کمدش را باز کرد. لباس‌ها را یکی یکی در آورد و درون کیسه‌ای ریخت. با کارناوالی هماهنگ کرده بود تا لباس‌ها را که برای اجرای نمایش‌هایشان میخواستند، بدهد. لباس های بنفشی که روزی جانشان به آنها وصل بود. دامن‌های بنفش، کفش‌های تنگ و پاشنه دار، تمام شنل‌های خز و پوستی و هر چه که داشت و نداشت را کاور کرد و کنار گذاشت. در چمدانی را که چند روز قبل برایش رسیده بود را باز کرد. قرار بود از این به بعد در تالار خودشان و برنامه‌های غیر رسمی با این لباس‌ها بگردد؟

آرایشگر نگاهی به موهای بلندش کرد و بار دیگر پرسید:
_ مطمئنی؟ پشیمون میشیا!
_ نه میخوام کوتاه کنم.. بزنشون!

صدای قچ قچ قیچی و بعد قیژ قیژ ماشین فضای اتاق را پر کرد. دورا در آینه برای دلگرمی به خودش لبخند زد. به موهایی که دسته دسته روی زمین می‌افتاد نگاه کرد و سعی کرد قطره‌ای از اشک‌هایش نچکد.

_ خیلی خوب شد. فکر نمیکردم انقدر بهت بیاد!

با تشکر بلند و به موهای جدیدش در آینه نگاه کرد. حالا بیشتر احساس قدرت میکرد.

حالا وقتش بود که با هم گروهی‌هایش رو به رو شود. آرام نگاهی به جدول امتحان‌های رشته‌های مختلف انداخت. همه تمام شده بودند. امشب همه در تالار جمع بودند و فردا جشن برقرار بود. لای در تالار را باز کرد و وارد شد. اولین نفر که متوجه حضورش شد، سدریک بود.

_ این.. این تویی دورا؟ موهات؟
_ لباسات کوشن؟ اینا چیه پوشیدی؟

رز ویبره زنون به سمتش دوید! دست‌هایش را روی شانه‌هایش گذاشت.
_ دورا! دورا! خیلی خوب شدن! نمیشه تویی باورم!

دورا به همشون لبخند زد. رز را در آغوش فشرد و باعث شد همه متعجب به این صحنه نگاه کنند.

_ فقط یه تغییر کوچیکه بچه‌ها! چطوره؟ خوب شدم؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.