لحظه شماری می کردم آخر هفته فرا برسد.
بعد از یک هفته سخت و پر مشغله،منتظر آخر هفته بودم.
کلاس معجون سازی آخرین کلاس بود. با هانا وماتیلدا از کلاس بیرون آمدیم.
-برنامت برای آخر هفته چیه؟
-میخوام یه نقاشی بکشم بعدشم یه سر به کتا..
هانا وسط حرفم پرید و گفت:
-میشه لطفا نقاشیت درمورد پروانه شدن پیله ها باشه؟
-ببینم چی میشه
-لطفا!لطفا!لطفا! من این موضوعو دوست دارم
پس قضیه این بود،هانا نقاشی را برای خودش می خواست
-باشه
-ممنون! ممنون!
و بعد محکم بغلم کرد و خوشحال و خندان از ما جدا شد.
-و بعدش کجا؟
-دلم برای کتابخونه تنگ شده،یه سر به کتابخونه می زنم.
-اها، می بینمت،فعلا
و ماتیلدا هم مرا ترک کرد.
وسایلم را در خوابگاه گذاشتم و رفتم بیرون.
یک عصر پاییزی،با برگ های قرمز و نارنجی،سوز سرد و زمزمه ی زمستان.
پاییز صد رنگ،
اما پاییز هاگوارتز فرق داشت،امگار پاییزش هم جادویی بود.پاییزی که می خواست راز ها را برملا کند.
هاگوارتز کلا عجیب بود.
یاد زمانی افتادم که هنوز به هاگوارتز نیامده بودم.
پاییز هایی یکنواخت،بهار هایی ساده و زمستان هایی خشک و تابستان هایی خالی از جادو.
آمدن به هاگوارتز بهترین اتفاق زندگی من،هاگوارتز بهترین جای دنیا و دانش آموزانش{با یک سری افراد استثنا}بهترین آدم ها بودند.
روی یک نیمکت نشستم.چشمانم را بستم و کم کم خوابم برد.
مدتی بعد با خوردن قطرات باران بر روی صورتم بیدار شدم.
به قلعه برگشتم و بعد به سالن رفتم .
فردا صبحیک صبح پاییزی زیبا.
نفس عمیقی کشیدم و از تخت خواب بلند شدم.آماده شدم و به سالن غذاخوری رفتم تا صبحانه بخورم.
دختر ها نشسته بودند
-سلام بچه ها !صبح بخیر
-سلام آگاتا! صبح تو هم بخیر
-به به !چه صبحونه ی خوشمزه ای
امروز صبحانه کره،مربا،پنیر،گردو،خامه و عسل به علاوه اوانع کیک و نان بود.
من کیک شکلاتی با کمی خامه برداشتم تا بخورم.
در آخر هم یک لیوان آب پرتقال خوردم.
-امروز میخوای چی کار کنی؟
-دیروز به ماتیلدا گفتم، نقاشی می کشم، عصر هم یه سر می رم کتابخونه.
-موفق باشی.
-ممنون همچنین.
با دختر ها از سالن بیرون آمدیم و من به خوابگاه برگشتم تا نقاشی ام را شروع کنم.
به گفته ی هانا باید در مورد پروانه شدن پیله ها نقاشی می کشیدم.
قلمو ها و رنگ ها را آماده کردم،بوم را گذاشتم جلویم و روی صندلی نشستم.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.
ساعتی بعد-عالی شد! حالا باید بذارم خشک شه.
دستانم را شستم و بعد کنار پنجره نشستم و یک فنجان چای خوردم.
چند دقیقه بعد به کتابخانه رفتم.
-سلام خانم کتابدار!
-سلام می تونم کمکت کنم؟
-خودم می تونم کتابی که میخوام رو پیدا کنم.
-باشه فقط اسمتو اینجا بنویس.
-چشم
دنبال یک رمان می گشتم،در واقع یک رمان ماگلی.
حدود دو ساعتی کتاب خواندم.
چشمانم را مالیدم و به سمت تالار رفتم.
-ستاره ی شب!
-بفرمایید برید داخل!
-متشکرم تابلو!
-سورپرایز!
-تولدت مبارک!
پروانه ها می چرخیدند.
بچه ها فشفشه هوا کردند و موزیک روشن کردند.
-اصلا انتظار نداشتم! متشکرم بچه ها!
-تولدت مبارک عزیزم!
ظاهرا امشب از ساعت خاموشی خبری نبود.
تا دم دم های صبح شادی کردیم.
چه جشن تولدی بود.
تا به حال همچین تولدی نداشتم.
چه سورپرایز هیجان انگیزی بود!