هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰

پالی چپمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۸ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره ۷
دروسلی ها به پارک رفته بودند و مثل همیشه هری را نبرده بودند و او در خانه تنها بود.
به خاطر فرار سیریوس بلک از زندان آزکابان، دیوانه ساز ها همه جا مستقر بودند.
همه چیز خوب بود، هری در اتاقش نشسته بود و تابستان خوبی را میگذارند تا اینکه، تمام آب ها یخ زدند و شیشه ها بخار گرفتند.
هوا در اتاق بسیار سرد بود و این برای تابستان عجیب بود.
ناگهان شیشه شکست و دیوانه سازی وارد اتاق شد.
هری خیلی ترسیده بود. او نمی دانست آن موجود چیست، تنها چیزی که به فکرش رسید این بود که جارو و شنل نامرئی اش را برداشت و از پنجره بیرون رفت، شنل را روی سرش کشید تا دیده نشود، غافل از اینکه قبل از اینکه شنل را روی سرش بکشد توسط چند ماگل دیده شده بود و برخی از او عکس گرفته بودند.

او از جادویی استفاده نکرده بود، بنابراین تا سپتامبر یعنی شروع کلاس های هاگوارتز اتفاقی نیفتاد، به جز این که دروسلی ها به خاطر شکستن شیشه او را تنبیه کردند.
"سپتامبر"

به محض ورود به هاگوارتز به دفتر اسنیپ خوانده شد.
آرگوس فیلم دوباره به او یاد آوری کرد:
-خوب به در و دیوار های این قلعه نگاه کن! شاید پارسال جون سالم به در برده باشی، ولی امسال حتما اخراج میشی!

دفتر اسنیپ

هری آب دهانش را به سختی قورت داد و در زد.
در باز شد، اسنیپ در حالی که سعی می کرد عصبانیت خود را کنترل کند روی صندلی نشسته بود. او به محض ورود هری روزنامه ای را در صورتش پرت کرد و گفت:
-پاتر! برای بار دوم این چیه؟! تو با یه جارو توسط ۸ ماگل دیده شدی!
هری دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما اسنیپ ادامه داد.
-تو پاتر! تو اخر برای ما دردسر درست میکنی و دنیای جادوگری رو نابود میکنی تو یه خطر به حساب میای!

هری خواست توضیح دهد اما اسنیپ فریاد زد:
-اخراج!
پاتر،اخراج!
پروفسور دامبلدور نمیذاره که اخراج کنم...
و دستش را محکم روی میز کوبید و فریاد زد:
- اما جریمه!
جریمه سختی در انتظارته!

جلو آمد و دستش را روی دسته های صندلی هری گذاشت و صورتش را نزدیک صورت او برد و با عصبانیت بیشتری فریاد زد:
- ساخت دو معجون فوق حرفه ای برای کلاس معجون سازی،
و تمیز کردن کلاس تا یک هفته!
تا دیگه حواست رو جمع کنی!

هری خوشحال شد از اینکه اخراج نشد و نفس راحتی کشید.
- و همینطور یک تنبیه هم من در نظر گرفتم‌.
صدای پروفسور مک‌گوناگل بود.

نفس هری در سینه اش حبس شد.

پروفسور گفت:
-تنبیهت اینه که سریع به سرسرا بیای و با بقیه خوراکی بخوری!

هری نفس راحت تری کشید و به سمت سرسرا به راه افتاد.


داستان قشنگی بود!

تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۱۳:۰۶:۲۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی تصویر شماره 16
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰

💜Soomin💜


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۸ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 3
آفلاین
ریموس:وای پسر این ابنباتا خیلی خوشمزن جیمز تو هم یکم میخوای؟
جیمز:هومم؟!ممنونم(با اشتیاق یکی از ابنبات ها رو برداشت و توی دهنش گذاشت) جیمز:اومممم خیلی خوشمزس .
اینو گفت و به سیریوس که تموم مدت با لبخند بهشون زل زده بود نگاه کرد و یدونه ابنبات رو برداشت
و به سمت سیریوس گرفت جیمز:سیریوس تو هم امتحان کن خیلی خوشمزس سیریوس
لبخند پر رنگی زد و ابنبات رو گرفت سیریوس:ممنونم
بعد از گذشت چند دقیقه سیریوس گفت:به نظرتون در چه گروهی قرار میگیریم؟ جیمز و ریموس باهم برگشتن و به سیریوس نگاه کردن
جمیز سرشو پایین انداخت و به کف قطار خیره شد و گفت:من دوس دارم در گروه گریفیندور قرار بگیرم و در تیم کوییدیچ هم به عنوان بازیکن پذیرفته بشم
ریموس با دهن پر گفت:من میخوام توی گروه ریونکلاو قرار بگیرم امیدوارم کلاه هم با من هم عقیده باشه
سیریوس نگاهشو از ریموس گرفت و ایستاد به جلو خیره شد،بلند گفت:من میخوام در گروه گریفیندور قرار بگیرم
یهو قطار حرکتی کرد که باعث شد سیریوس محکم روی صندلی بیوفته. چند ثانیه توی شوک بودن اما بعد باهم شروع به خندیدن کردن.



تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۵ ۱۹:۵۴:۵۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
از ایران
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
من داخل خانه نشسته بودم و داشتم جلد آخر کتاب هری پاتر و میخوندم وقتی کتاب تموم شد کتاب رو روی دلم گذاشتم و گفتم: کاش می شد منم تو هاگوارتز درس میخوندم و روی تختم دراز کشیدم و پس از ۱۰دقیقه فکر کردن خوابم برد... فردا صبح که از خواب بیدار شدم رفتم سراغ قفسه کتاب هام و کتاب هری پاتر و فرزند نفرین شده اش رو گرفتم و روی میزم قرار دادم و رفتم سر میز صبحانه به مادرش گفتم: که هاگوارتز وجود داره و مادرم گفت: هرچیزی ممکنه عزیزم و بعد از صبحانه رفتم به اتاقم و کتاب هری پاتر و فرزند نفرین شده ام رو گرفتم و شروع به خوندن کتاب کردم وقتی به قسمتی که البوس در اسلایترین افتاد رسیدم ناگهان جغد قهوه ای به شیشه خورد من جا خوردم و وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم جغد را دیدم پنجره را باز کردم جغد وارد اتاق شد و نامه ای که همراه داشت را در دست من انداخت من با ذوق نامه رو باز کرد داخل نامه نوشته بود که: خانم حانیه ابراهیمی شما در مدرسه فوق تخصصی هاگوارتز پذیرفته شدید در صورت امدن به مدرسه به کوچه دیاگون در خیابان سلامی مراجعه نمایید با تشکر... وسایل مورد نیاز برای مدرسه در صفحه بعدی نشان داده خواهد شد.

من که از ذوق و شوق کپ کرده بودم ناگهان خنده نازکی در صورتم بوجود آمد جیغ جیغ کنان پیش مادر پدرم رفتم و نامه را به آنها نشان دادم پدر مادر من ذوق کردند و گفتند فردا میریم به کوچه دیاگون فردای آن روز به کوچه دیاگون رفتیم بعد خرید وسایل و لباس فرم به مغازه اولیبندر رفتیم و اولیبندر ۳ نوع چوب دست برای من اورد من از قیافه چوب دستی اول خوشم آمد و اول اون رو امتحان کردم به سمت گلدون گرفتم و ناگهان گلدون شکست من به شدت ترسیدم و چوبدستی را روی میز گذاشتم چوب دستی دوم را انتخاب کردم و روی کشو ها نشانه گیری کردم کشو ها باز شدند و محتویات داخل کشو بیرون ریخت اخرین چوب دستی که زاهر بسیار زیبایی داشت را امتحان کردم ولی اتفاقی نیفتاد اولیبندر گفت این چوب دستی توئه من خیلی خوشحال شدم چون یک چوبدستی زیبا نصیبم شد فردا آن روز رفتیم ایستگاه و با هم خداحافظی کردیم و من از بین سکوی ۹ ۱۰ وارد ایستگاه 9 3/4 شدم وارد قطار شدم من همه واگن ها رو گشتم ولی پر بودند ولی فقط یک واگن خالی بود من بلافاصله وارد واگن شدم من همه راه رو تنها ماندم در واگن خالی وقتی رسیدیم مردی به نام هدریک راه نمای ما بود سوار قایق شدیم و به هاگوارتز رفتیم از پله بالا رفتیم من تصور میکردم که پرفسور مک گوناگال به دیدنشان بیاید ولی نویل لانگ باتم را دیدیم ما وارد سالن پذیرایی شدیم اسم ۱۵نفر خوانده شد و ۱۶ نفر من بود من روی صندلی نشست و با خودم آرزو کردم که در اسلایترین نیفتم کلاه گروه بندی در سرم قرار گرفت و گفت: خوب خوبه خوبه کلی شجاعت داخلت میبینم و آدم فداکاری هستی و بلند اسم گریفیندور رو اورد من خیلی خوشحال شدم و روی صندلی نشستم و از اون موقع همه چیز به خوبی پیش رفت و بهترین نمرات را در امتحانات داشتم



امیدوارم از داستان زندگیم خوشتون بیاد😊😊😊



سلام. خوش اومدین به کارگاه داستان نویسی!

در واقع باید یکی از عکسای کارگاه رو انتخاب می‌کردین و اشاره می‌کردین که داستانتون راجع به اون عکسه؛ اما با این حال متوقفتون نمی‌کنم.



تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۵ ۱۷:۱۹:۴۱

H


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۶ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
از هاگوارتز، کانادا، کره
گروه:
مـاگـل
پیام: 4
آفلاین
http://jadoogaran.org/uploads/sww1.png
تصویر شماره ۱۳


واقعا غیر قابل باور بود
آن هم برای هری ای که میدانست آن شخص سال ها قبل مرده است اما این بدین معنی بود نقشه ای که هرگز دروغ نمیگفت اشتباه کرده است؟
من که فکر نمیکنم
اما قطعا هری فعلا وقت کافی برای فکر کردن به این موضوع را نداشت یا لااقل در این زمان که سرایدار بدخلق و گربه ی بدزاتش حس کرده بودند دانش آموزی بیرون از تختش در حال نافرمانی است و دقیقا یک راهرو با او فاصله داشتند
درست است که او شنل شگفت انگیز خود را به همراه داشت
اما آیا این باعث میشد که خانم نوریس وجود هری را حس نکند؟
قطعا نه!
خب خوشبختانه ناجیش چشم باباقوری او را از این مخمسه نجات میدهد اما هنوز برای هری قابل درک نبود که چرا چشم باباقوری نقشه را از هری گرفته بود یا اینکه چرا نقشه یک اشتباه آن هم به این بزرگی مرتکب شده است
اما واقعا اشتباه بود؟


با این که توصیفات خوبی داشتی، اما شدیدا داستانت کوتاه بود و سریع ماجرا رو جلو بردی. یکمم گنگ نوشتی. کی دقیقا مرده بود اما نقشه نشونش می‌داد؟ بعد چی می‌شه که یهویی مودی سر می‌رسه و نجاتش می‌ده؟ اصلا چطوری این کارو می‌کنه؟ درسته که اینجا انتظار نداریم خیلی هم طولانی بنویسین، اما یه توضیح کوتاه راجع به این اتفاقات لازم بود.
راستی از علائم نگارشی هم استفاده کن! درست نیست که جملات رو پشت سر هم بدون این که هیچ نقطه، علامت تعجب، ویرگول یا علامت سوالی بذاری بنویسی و بری. سعی کن با علائم نگارشی به جملاتت پایان بدی یا به هم وصلشون کنی.
حالا هم در کمال تعجب و حیرت همگان، می‌خوام کوتاه بیام و در نتیجه تاییدت می‌کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

ممنون🌹❤


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۴ ۲۰:۴۴:۱۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۴ ۲۰:۴۷:۲۵
ویرایش شده توسط ☆♡A♡☆ در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۴ ۲۱:۱۸:۴۰

iam yoong


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
تصویر شماره ۱۰

-سلام هاگرید!
+سلام هری جون! چطوری؟ آماده ای برای خرید وسایل مورد نیاز برای هاگوارتز؟
و بعد هری با چشمانی پر از تعجب بهش نگاه کرد و پرسید:
-برای چی باید وسایل بخریم؟ مگه فقط کتابا نیست؟!
+نه عزیزم! کلی چیز هست، مثل ردا، حیوونت، چوب دستیت و کلی چیزای باحال دیگه! خب دیگه وقت تلف نکن، زود باش بیا بریم بریم تو کوچه... از اینجا!
-چچچچیییی؟! می خوایم از تو دیوار رد بشیم؟
+آره... ببین چی کار می کنم!
و بعد هاگرید یک ورد با حال خواند و چتر صورتی اش را به دیوار زد و ناگهان در وسط دیوار یک در به وجود آمد و هری با تعجب نگاهش کرد...
-واو! چه کار باحالی!
+زود باش هری! چیزی تا فردا نمونده ها!
-باشه هاگرید.
و بعد هری و هاگرید وارد محله دیاگو شدند...
+خب هری از اینجا باید کتاب هات رو بخری، لیست رو بده به من...
هری که مشغول دیدن کتاب صد فن مخوف و قدرتمند بود، اصلا نفهمید هاگرید چه گفت!
+هری؟
-ها... بله هاگرید، چیزی گفتی؟!
+اصلا حواست نیستا! گفتم لیست کتابا رو بده!
-آها... باشه، بیا.
+خب... این کتاب درس معجون سازی، اینم تغیر شکل...
-میگم هاگرید میشه این کتاب صد فن رو بخریم؟!
+نه عزیزم، بیا همین کتابای مدرسه رو بگیریم اونا باشه برای بعدا.
-اما هاگرید...
+بیا بریم سراغ ردات.
و بعد هری با ناراحتی رفت بیرون و گفت:
-باشه بابا، بریم.
و بعد هری و هاگرید به سمت مغازه ردا فروشی رفتند.
+خب سلام آقا! یه لباس برای این آقا پسر گل، لطفا!
⊙باشه هاگرید... خب این کیه؟ چییییییی، هری پاتر!
+بله، هری پاتر قهرمان!
⊙خب خب، سلام هری جون! بیا اندازه ات کنم!
-باشه آقا.
و بعد شروع به اندازه گیری هری کرد...
⊙خب دور کمر ۷۰، دور دست ۲۰، قد هم ۱۶۰ و...
نیم ساعت بعد...
⊙خب اینم ردات...
-ممنون، بریم هاگرید؟
+بریم بریم، بیا آقا اینم از پولت ما رفتیم!
هری و هاگرید اغلب خرید ها را کردند و حال می خواستند علامت تیک تایید رو برای اقلام باقی مونده بزنند...
+خب هری جان باید بری چوب دستی فروشی آقای اوریوندر! تا میری بخری من میرم یه سورپریز برات آماده کنم!
-باشه، اما چه سورپریزی؟
+حالا می فهمی!
-خداحافظ!
و بعد هری به داخل مغازه اوریوندر رفت و هاگرید به دنبال سورپریز!
-سلام آقای اوریوندر!
●سلام... عههه هری پاتر معروف! خب چوب دستی تو بیا امتحان کن!
-باشه.
هری چوبدستی را گرفت و امتحان کرد... اما یکهو اتفاق عجیبی افتاد!
شتتتتتتتررررررقققققققق!
همه جا به هم ریخته شد!
آقای اوریوندر رفت و ۵ چوبدستی دیگر آورد!
●خب بیا اینارو امتحان کن.
-باشه.
اما هری باز هم امتحان کرد...
-ببخشید آقای اوریوندر...
●نه مهم نیست! پیش میاد، بیا این رو امتحان کن.
-باشه.
و بعد هری امتحان کرد... اما این بار چیزی نشد!
●چه جالب! تو قل اسمشو نبر رو گرفتی!
-چچچچچچچچیییییییییی؟!
●خوبه... واقعا پسری هستی که زنده ماند!
-آها ممنون...
+خب چی شد؟
●قل اونو گرفت! پسر خاصیه!
+چی؟.. واقعا؟ خب اینم هدیه این پسر یه جغد!
-هاگرید این برا منه! چه جغد باحالی!
و بعد هری و هاگرید راه افتادن...
+خب دیگه بیا بری خونت بخوابی! فردا روز خاصیه!
-باشه، از سر ناچار باشه!

و بعد هری و هاگرید به سوی قطار رفتند و هری با ناراحتی به سوی خانه عمو ورنون رفت!


خیلی سریع داستان رو پیش بردی در حالی که خیلی جاها می‌تونستی بیشتر متوقف بشی و توضیحات بیشتری راجع به اتفاقاتی که داره میفته بدی. از طرفی انتظار داشتم یکم نسبت به کتاب خلاقیت بیشتری نشون بدی چون روند اتفاقات دقیقا همون بود. با این حال می‌تونی این مرحله رو رد کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۳ ۲۲:۵۴:۳۳

بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۹:۲۵ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 92
آفلاین
عکس شماره ۵

امروز روز مهمی بود...

بخصوص برای توبی...

توبی از یک خانواده اصیل زاده بود، خانواده ای که نسل در نسل به هاگوارتز می رفت و همه جادوگر بودند...

همه این خانواده آرزویشان این بود که به هاگوارتز بروند و در گروه ریونکلاو بیفتند؛ اما این قایٔده برای توبی صدق نمی کرد...

او بسیار باهوش بود و در همان سن کم توانسته بود بسیاری از مسایٔل ریاضی را حل کند، اما خیلی بی تفاوت به اتفاقات دور و ور بود...

تا اینکه یک روز نامه هاگوارتز به دستشان رسید...

-خدا رو شکر توبی!

-او آره، خب کی باید برم سوار قطار هاگوارتز بشم؟!

-فردا ساعت ۱۱؟

-خوبه...

و بعد تدی به اتاقش رفت...

روز بعد ساعت ۹...

-توبی زودباش بیدار شو، دیرمون میشه ها!

-یه ۵ دقیقه دیگه بخوابم بعد، لطفا...

-نه بیدار شو همین الان...

توبی که می دانست راه چاره ای جز بیدار شدن ندارد بیدار شد...

-خب راه بیفتیم من آماده ام...!

-باشه باشه زود باشین بریم...

-یک لحظه من این غذا رو بخورم بعد...

-زود باش دیگه...

-اومدم اومدم...

و بعد توبی و خانواده به سوی قطار رفتند...

-خب توبی... عه داری چیکار می کنی؟ وایسا!

و بعد توبی با سر تو دیوار خاص رفت...

-خب خوبه تونستی بری... وسایلت هم که همه رو برداشتی و خریدی... خوبه خوبه!

-خب مامان، بابا، بوس بوس، من رفتم داخل کوپه...

-عه وایسا بذار بوست بدیم بعد برو...

و بعد توبی با بی میلی جلو رفت... و مادر و پدرش بوسش کردند و او هم آنها را بوس کرد...

-بای!

و بعد سوار قطار شد...

-وای پسر کوچولومون بزرگ شده...

-آره!

توبی سوار یکی از کوپه ها شد...

-سلام می تونم اینجا بشینم؟

-آره بشین...

-باشه...

و بعد توبی تا خود هاگوارتز خوابید...!

خوب رسیدیم...

-سلام خانم مک گوناگل...

-سلام بچه ها...

-خب بیاین هر چه زودتر مراسم گروه بندی رو شروع کنیم...

-اول از همه... خب توبی تویی...

-بذار فک کنم... آره ریونکلاو

و بعد ریونکلاوی ها جیغ و دادی کشیدند و توبی رفت و باز هم بی تفاوت نشست...!



لزومی نداره بعد از هر جمله یا دیالوگ دو بار اینتر بزنی، برای دیالوگ‌های پشت سر هم یک اینتر کافی بود. چرا ته تک تک دیالوگ‌ها سه نقطه گذاشتی؟ بسته به موقعیت از علائم نگارشی دیگه مثل نقطه، علامت سوال یا علامت تعجب هم کمک بگیر.
از طرفی سعی کردی کل داستان رو با دیالوگ جلو ببری و خیلی کم در مورد موقعیت و احساسات شخصیتات نوشتی. می‌دونم که احتمالا قراره توبی شخصیت بی‌تفاوتی باشه که کم از خودش احساس نشون می‌ده، ولی حتی همین رو هم خیلی بهتر می‌تونستی به تصویر بکشی. اصل ماجرای عکس گروهبندیه که با دو جمله جمعش کردی. لطفا یه بار دیگه برگرد و سعی کن این بار یکم توصیفات چاشنی داستانت کنی. مثلا:
نقل قول:
-اول از همه... خب توبی تویی...

-بذار فک کنم... آره ریونکلاو

قبل از دیالوگ دوم بهتر بود بنویسی که توبی جلو می‌ره و کلاه گروهبندی روی سرش قرار می‌گیره و بعد کلاه با این دیالوگ گروهش رو اعلام می‌کنه. یکم بیشتر توضیح بده و فقط به دیالوگ اتکا نکن.

تایید نشد.



ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۶:۱۲:۰۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۶:۱۲:۵۳


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره ۵

گروهبندی...
هر کسی می داند که این مراسم استرس های خاص خودش را دارد؛ اما نه برای کسی که از خودش و ذاتش مطمئن است.
من از خود مطمئن بودم، مطمئن بودم که یک اصیل زاده ام، یک اصیل زاده دارای خون خالص جادویی، من یک پارکینسون هستم، مطمئنا در اسلیترین خواهم بود، من آینده ای روشن خواهم داشت.
با این تفکرات در قایقی کوچک که قرار بود از روی آب های سرد رد شود نشستم و به قلعه ی باشکوه رو به رویم خیره شدم.
شکوهش غیر قابل انکار بود.
که ناگهان صدایی مرا از جا پراند.
- سلام من دریکو مالفوی هستم، اصیل زاده ای دیگه از خانواده بلک و مالفوی.
- من پانسی هستم. پانسی پارکینسون، اصیل زاده ای دیگه از خانواده ی پارکینسون.
و پوز خندی روی لبان هر دوی ما نشست.
ما میدانستیم به کجا تعلق داریم.
قایق به آنطرف رود رسید، نگهبان که هاگرید نام داشت جلو آمد و ما را به سمت قلعه هدایت کرد.
وارد قلعه که شدیم، قبل از ورود به سرسرا،پروفسور مک‌گوناگل،گروه های چهار گانه را معرفی کرد.
وقتی اسم اسلیترین را اورد ناخودآگاه پوزخندی روی لبانم نشست، فکر کنم دریکو هم همینطور بود.
وارد سرسرا شدیم، سقف سرسرا هم مانند قلعه شکوهی غیر قابل انکار داشت، زیبا بود، دارای جادویی قوی.
گروهبندی هیجان انگیزی بود با وجود هری پاتر، اما من برخلاف دریکو اهمیتی به او و دوستانش نمی دادم. به نظرم واقعا لایق اهمیت نبودند.
و این عادلانه نبود که هری پاتر بخواهد به خاطر پدر و مادرش نه خودش، مشهور باشد.
اما من کاری می کنم که تاریخ مرا به عنوان خودم بشناسد فقط خودم.
با صدای پروفسور از افکاراتم بیرون کشیده شدم.
-پانسی پارکینسون.
جادو آموزان طوری به من نگاه می‌کردند که انگار درباره ی من مطمئن بودند.
کلاه به محض تماس با سرم فریاد زد:
-اسلیترین!
و من آینده ی خود را روشن می دیدم.



----------------------------------------------------
سلام به سایت فوق‌‌العاده جادوگران.
امیدوارم مورد قبول باشه.


سلام، خوش اومدید به سایت جادوگران!
داستان قشنگی بود. اگر احیانا قبلا توی سایت بودید و شناسه‌ای داشتید لطفا بهم بگید که دیگه لازم نباشه مرحله‌ی گروهبندی رو انجام بدید.


تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۵ ۱۷:۴۱:۲۴

اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...

بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۰

Fatemehmohagheghi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۰ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
گروهبندی هاگوارتز

وای خدا وای خدا....
ماری اگرست همانطور که در صف بین جادوآموزان سال اولی بود، بسیار مضطرب بود و سعی می کرد حالش را با کلماتی بهتر کند؛ ولی انگار اصلا نمی شود.
افکار مختلفی از قبیل:《 تو چه گروهی میفتم؟ اگه مسخرم کنن چی؟ آخه من یه اگرست ام. اگه تو گروهی که میخوام نیوفتم چی؟》 ذهنش را پر کرده بود.
لحظه به لحظه صف کوتاه تر می شود و استرس ماری بیشتر!
در آخر صدای پروفسور یوکی میاید، که می گوید:《 ماری کازوتو اگرست.》
چیز عجیبی در مورد ماری بود، شایعات زیادی پشت سرش بودند!
غیر از ماری هیچکس نمیدانست که پروفسور یوکی مادر اوست و همچنین فامیلی اصلی او اگرست نیست؛ بلکه کیریگیا است!
خودش هم تا این اوایل نمیدانست، نمیدانست مادر واقعی اش کیست،نمیدانست پدرش کجا است؛ اما حالا که به هاگوارتز آمده بود میتوانست تمام ماجرا را از زبان مادرش بشنود؛ بفهمد که چرا مادرش او را تنها گذاشته است!
ماری جلو رفت و کلاه را روی سرش گذاشت:
صدا:《 هومم....چیزای جالبی توی سرت هست..شجاعی و باهوش، پر تلاش و قدرت طلب هم هستی! من تو رو تو چه گروهی بزارم؟》
ماری فکر کرد:《 نمیدونم...》
صدا:《واقعا نمیدونی؟ هومم...به نظرم با توجه به اخلاق هات بری به....》
بعد از یک دقیقه کلاه با صدای بلندی فریاد زد:《 گیریفیندور!》
ماری چشمانش رو باز کرد، باورش نمیشد، او حالا در گیریفیندور بود!
بچه های گیریفیندور بلند شدن و دست زدن و او را به آنجا راهنمایی کردند.
باورش نمیشد، او حالا در خانه بود! خانه ای که انتظارش را می کشید.تصویر شماره ۵ گروه بندی هاگوارتز


یکم داستانو سریع پیش بردی. با توجه به پیش‌زمینه‌ای که برای شخصیتت در نظر گرفتی می‌تونستی بیشتر توضیح بدی و احساسات ماریو به تصویر بکشی. با این حال نمی‌خوام اینجا متوقفت کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۲ ۱۸:۵۲:۱۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ سه شنبه ۸ تیر ۱۴۰۰

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۵ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳
از کافه هاگزهد
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 514
آفلاین
تصویر شماره 7

- اره پسرم ، اینم یکی از خاطراتی که از اون سال ها یادم اومد. دیگه بهتره بخوابی. شب بخیر
- شب بخیر پدر

هری لبخندی زد و از اتاق بیرون اومد.

از اینکه کنار پدرش نشسته بود کاملا گیج شده بود و فقط اطراف رو نگاه میکرد و نمیتونست حرفی به زبون بیاره.
پرفسور اسنیپ مشغول تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه ، مثل همیشه مرموز و عصبی به هری نگاه میکرد که اصلا حواسش به درس نبود.اسنیپ لحظه ای مکث کرد و به هری که مشغول نوشتن بود خیره شد تا شاید هری سنگینی نگاه پر از نفرتشو رو خودش حس کنه و به درس توجهی نشون بده.
اما هری غرق نوشتن بود.
آلبوس سوروس هرچی داد میزد پدر... پدر ... حواست کجاست؟؟!!!!!....
هری اصلا نمیشنید.
خشم پرفسور اسنیپ از کنترلش خارج شد و با سرعت به سمت هری حمله کرد و ورقه ی زیر دست هری رو با عصبانیت گرفت که نصفش پاره شد و اسنیپ همونطور که داشت نوشته های هری رو میخوند بیشتر و بیشتر عصبانی میشد ، تا اینکه منفجر شد و میز جلوی هری رو پرت کرد اونور و رو سر هری خم شد و فریاد زد:
- تو فکر کردی کی هستی که درباره ی من شعر بنویسی!؟؟!؟!؟!؟ اونم سر کلاس من ... کلاس دفاع در برابر
جادوی سیاه... تو این شرایطی که باید با لرد سیاه بجنگیم تو چطور جرات میکنی به درس گوش ندی و شعر بنویسی؟؟!؟!!؟!! فکر کردی همیشه جلوی لردسیاه برنده میشی؟؟!؟؟؟؟
اسنیپ انقدر عصبانی بود که تند تند حرف میزد و برای همین کل صورت هری رو با اب دهنش داشت میشست و هری هاج و واج به اسنیپ خیره شده بود و فقط دهنشو بسته نگه داشته بود تا ذرات پراکنده اب دهن اسنیپ تو دهنش نپره و تا اسنیپ جمله اخر رو به زبون اورد هری فریاد زد دیگه کافیهههههههه
صورتشو با آستین رداش خشک کرد و داد زد :
- من هیچوقت فکر نکردم که جلوی ولدمورت برنده میشم.
من دیشب خواب دیدم که ولدمورت داره از طریق من شعر میخونه. انگار من ولدمورت بودم و روی صندلی مخصوص ولدمورت نشسته بودم. هر چی از صبح فکر میکنم بیشتر از این از شعرش یادم نمیاد. من باید بتونم شعر رو کامل به یاد بیارم که با این حرکت شما پرفسور دیگه فکر نکنم بتونم.
هری ناراحت و خشمگین ، همینطور که زیر لب چیزایی زمزمه میکرد از کلاس رفت بیرون.
اسنیپ که هیچوقت حاضر نبود اشتباهشو قبول کنه دوباره نصفه ی کاغذ هری رو برداشت و شعر رو دوباره خوند ، اما اینبار با فکر و تامل نه با خشم:

(با صدای چاووشی بخونید)
چشمامو باز کردم
دیدم که روبه رومی
تو اسنیپ خبیثی؟
یا خوبه ای؟ کدومی؟
.
آلبوس سوروس چشماشو باز کرد و دید هری با چشمهای نگران بهش خیره شده.
هری پرسید:
- خواب بدی دیدی؟ چرا همش اسم منو داد میزدی؟ میخوای برام تعریف کنی؟
آل خندید و گفت:
- خاطره ای که برام قبل از خواب تعریف کردی رو داشتم میدیدم اما پرفسور اسنیپ که شعرو خوند از خواب پریدم.



ازونجایی که شما قبلا تو ایفای نقش بودی نیازی به تایید کارگاه یا گروهبندی مجدد نداری. می‌تونی مستقیما برای معرفی شخصیت بری.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدورold در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۰:۳۵:۴۴
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدورold در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۱:۰۲:۰۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۳:۲۵:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۲۷ دوشنبه ۷ تیر ۱۴۰۰

دراکو مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۰:۳۴ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 11
آفلاین
تصویر شماره ۵
ان شب شبه عجیب بود.انگار آسمان از همیشه سیاه تر و با این که ابری در آن نبود هیچ ستاره ای دیده نمی شد.همه جا به طور خاصی ساکت بود.برگ ها و درختان ساکت بودند گویی با نفس های حبس شده منتظر بودند.
اما در مدرسه عالی جادوگری همه چیز فرق داشت آن جا پر از جنب و جوش ساحره ها و جادوگر ها بود.
بالاخره اون به آرزویش رسید. بعد از سال ها صبر کردن وارد هاگوارتز شد.
همه جادو آموز ها در سرسرا جمع و منتظر گروه بندی سال اولی ها بودند.
معمولا جادو آموز ها به گروهی میروند که خانواده اون ها رفتند ولی راجب این ساحره فرق میکرد. پدرش گریفیندوری و مادرش هافلپافی بود اما اون به هیچ کدام از این گروه ها احساسی نداشت اون عاشق اسلیترین بود گروهی پر از اصیل ها قدرت مند ها و جاه طلب ها. خودش هم اصیل بود و بسیار جاه طلب و هم عاشق جادو سیاه.
می دانست اگر به اسلایترین برود مورد سرزنش پدرش قرار میگیرد اما براش مهم نبود اون فقط اسلایترین رو می خواست.
صدای پرفسور مک گوناگال رو شنیدید که اسمش رو صدا زد.با نگرانی به سمت صندلی رفت و با خوش فکر اگر کلاه گروه دیگری برایش انتخاب کند، می شود او را تهدید کرد تا نظرش عوض بشود یا نه. روی صندلی نشست .به محض این که کلاه به سرش برخود کرد فریاد زد: اسلیترین.
اون دختر چندین سال بعد تبدیل به سیاه ترین و قدرت مند ترین ساحره تاریخ شد و حتی هری پاتر مشهور هم که اون زمان میانسال شده بود نتوانست جلوی او را بگیرد.
آن شب سر نوشت دنیای جادو را تغییر داد.


کوتاه اما قشنگ بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط hp19 در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۹:۳۵:۲۵
ویرایش شده توسط hp19 در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۹:۴۰:۴۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۱۲:۳۳:۴۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.