هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





خداحافظ سدریک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱

Biowmiow


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۰۵ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
از هاگزمید
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
در حال دویدن بودند، آن دو دیگر جانی در بدن نداشتن اما با تمام قوا ادامه می دادن چون هدفی مشترک داشتند و باهم پیمانی بسته بودند. درختان هزارتو در حال جمع شدن بود زمان کمی باقی مانده بود که ناگهان سدریک به روی زمی افتاد و آرام آرام به اعماق گیاهان فرو میرفت، هری دیگر ادامه نداد و به سرعت به سمت دوست تازه اش دوید او را به دوش کشید و لنگان لنگان به سمت درب آخر هزارتو رفت آن دو پسر جام را دیدند و جانی دوباره گرفتند؛ سدریک برای قدردانی از هری که جان او را نجات داده بود عقب رفت و به او اجازه داد که او جام را بردارد اما هری قبول نکرد دست او را گرفت و هر دو باهم جام را محکم در دست گرفتند.
اما داستان همین جا به پایان نمیرسه، جا دستکاری شده بود و اون تله ای برای پسری بود که زنده موند و سدریک فردی اشتباه در مکانی اشتباه بود.
پیتر پتیگرو قهقهه زنان دور آنها میچرخید و طناب دور دستانشان را محکم میکرد. مقداری از خون هری را برداشت و در قابلمه ای جوشان ریخت ولدمورت به وجود آمد اما ضغیف تر از قبل اما بسیار بیشتر از قبل تشنه به خون هری بود به سوی او رفت اما سدریک جلویش را گرفت، ولدمورت نگاهی به پیتر کرد، پیتر به سمت سدریک رفت پسرک رو به هری کرد و گفت از پدرم و چو باش.
« آداورا کداورا» سدریک با دهانی باز و خشک شده به روی زمین افتاد؛ هری وحشت کرد ناگهان خشکش زد دوستش؟ دوستی مهربان که تا آخرین لحظه مراقب او بود جلوی چشمانش کشته شد. چوبدستی اش را برداشت و پیکر بی جان سدریک را بلند کرد و به سمت جام رفت ناگهان خود را دید که درمیدان مسابقه است، چشمش به سدریک افتاد و اشک ریخت، مدت کمی بود که با او آشنا بود اما در دوستی برای هری کم نذاشته بود. گریه میکرد فریاد میکشید میخواست به سوی جام برود و انتقام دوستش را بگیرد اما دامبلدور نذاشت و او را به دست پرفسور مودی سپرد..

سلام فرزندم به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی!
خوب نوشته بودی اما یه سری اشکالات داشتی که با ورود به ایفای نقش برطرف میشن.
پس!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۲/۳۱ ۱۹:۰۴:۴۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱

Sadi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۰ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره پنج

-هری پاتره!
-همون هری پاتر معروف؟ وای خدای من.

درحالی‌که توجه همه دانش اموزان به هری که کلاه به سر داشت، بود؛ سوزان به جای نگاه کردن به پسر معروف دنیای جادوگری به سقف نگاه می‌کرد.
از کودکی عاشق ستاره ها بود...

-هی نوبت توعه!

با صدای فردی که کنارش بود به خود امد و به سمت کلاه گروهبندی رفت.

-هوووم. هیچ شکی نیست که مناسب اسلیترینی! اونجا اینده درخشانی خواهی داشت.

نه.نه.نه‌. سوزان نباید توی اسلیترین میوفتاد. از بچگی توی گوشش خوانده بودند که "اسمش رو نبر" توی گروه اسلیترین بوده و فردی که وارد این گروه میشه فاسد میشه.

-که اینطور. اسلیترین رو دوست نداری؟ خب چاره دیگه ای نداری؛ تو مناسب این گروهی.
-نه لطفا. خواهش میکنم. هر گروهی به جز این. حتی هافلپاف هم میرم ولی منو اسلیترین ننداز...
-اسلیترین.

سوزان حرف هایش را دیر گفته بود...
او اکنون به اسلیترین تعلق داشت.

•~•~•~•~•~•~•~•~•

سلام خوش اومدی!
راستش یکم کوتاه نوشته بودی. باید سعی کنی تا جایی که ممکنه و باعث خراب شدن شدن سوژه‌ات نمیشه به داستانت شاخ و برگ بدی.
ولی خب به هر حال خیلی قشنگ نوشته بودی.

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۲/۲۳ ۱۱:۰۶:۳۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ جمعه ۲۷ اسفند ۱۴۰۰

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۹ جمعه ۲۷ اسفند ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۳۰ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 3
آفلاین


آن روز، روز عجیبی برای هری پاتر بود.

هری پسری یتیم بود. مادر و پدرش را در یک حمله مرگبار، توسط لرد ولدمورت، فردی که نامش لرزه بر اندام آدمی و ناآدمی می انداخت، کشته شدند و فقط او جان سالم به در برد و نهایت آسیبی که بهش رسید، جای زخم کوچکی بر روی سرش بود. او سال ها با خاله زرافه مانندش، شوهر خاله گاو مانندش و در نهایت با پسرخاله خوک مانندش زندگی می کرد. البته به زندگی ای که او داشت، نمی توان زندگی گفت و تنها گذران عمر را می توان به آن نسبت داد. اما اگر فکر کردید که زندگی او تا آخر عمرش، اینقدر مفلوک و بدبختانه بوده است، سخت در اشتباهید. زندگی هری از سه سال پیش با مژده ی فردی به نام "هاگرید" تغییر کرده بود. او یک جادوگر بود. جادوگری که در عالم مخفی جادوگری، مشهور و معروف به "پسری که زنده ماند" بود.
هاگرید به او گفته بود که او باید در "مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز" به تحصیل بپردازد تا بتواند استعداد های جادوگری اش را شکوفان کند و هری، که مدت ها در جست و جوی راه فرار از خاله و شوهرخاله اش بود، پیشنهاد او را سریع قبول کرد. بی آنکه بداند، ممکن است در هاگوارتز مشکلات بیشتر و سخت تری نسبت به کمبود غذای او نسبت به پسرخاله اش و خیس کردن جایش و انبوه کاری که خاله اش بر روی دوش او می ریخت، وجود دارد. مشکلاتی ترسناک، که گاها بی راه حل هستند.
یکی از این مشکلات، لرد ولدمورت بود. او شکست خورده بود، اما ناامید نشده بود. لرد ولدمورت در این دو سال از طرُق مختلف، سعی در انجام هدف ناکامش، یعنی کشتن "پسری که زنده ماند"، کرده بود و هری باز هم توانسته بود، جان سالم به در ببرد.
در ضمن هری توانسته بود دو دوست با نام های رونالد ویزلی و هرمیون گرنجر بیابد، که هر دو مانند او ماجراجو بودند و در مسائل مختلف، از جمله دردسر های هری، به او کمک کنند.

در آن روز هری و دوستانش به "هاگزمید" رفته بودند. هاگزمید یک دهکده جادویی بود، که تفریح در آن، برای دانش آموزان کلاس سوم و بالاتر آزاد بود. البته هری نتوانسته بود، رضایت خاله و شوهرخاله اش را بگیرد و ناچار به استفاده از روش های غیرقانونی شده بود. روشی که او از آن استفاده کرده بود، کمک گرفتن از آقایان مهتابی، شاخدار، پانمدی و دم باریک بود. این آقایان با ایجاد نقشه ای که کل هاگوارتز را نشان می داد، می توانستند از طریق راه های مخفی مدرسه از مدرسه خارج شوند و به مقاصد مختلف که یکی از این مقاصد، هاگزمید بود، برسند.
اما آن روز، چندان خوب هم نگذشته بود.

- هری، خواهش می کنم آروم باش! تو نمی تونی با یه پروفسور در بیفتی!
- راست میگه هری. مالفوی یه چرتی گفتش. مدرک هم دلیل بر اثبات حرفش نیست!

در حالی که هری با عصبانیت و نهایت سرعتی که می توانست راه برود، حرکت می کرد؛ دوستانش سعی در آرام کردن او داشتند.
آخر می دانید، به تازگی که او و دوستانش به کافه تریای مدام رزمرتا رفته بودند، او صحبت های "دراکو مالفوی"، دشمن عزلی و ابدی اش را شنیده بود که می گفت: "اون پاتر احمق هم، یه دورگه کثافته. اون خیلی بی غیرته. اسنیپ باعث مرگ پدر و مادرش شده و اون هنوز ازش انتقام نگرفته. از پدرم شنیدم که می گفت اسنیپ برای جلب رضایت اسمشونبر، خبرچینی می کرد و بهش گفته که پاتر می تونه باعث براندازیش بشه".
هری با شنیدن این صحبت های او خون جلوی چشمانش را گرفته بود و می خواست از اسنیپ که معلم درس معجون سازیشان بود، انتقام بگیرد. او با پرخاش رو به دوستانش گفت:
- من چطور نفهمیدم چنین چیزی رو. پس معلوم شد چرا انقدر از من بدش میاد. چون نتونسته باعث مرگ منم بشه و خودشو تو چشم اربابش بزرگ کنه.
- هری هر کاری هم که کرده باشه، اون یه پروفسوره و دامبلدور هم بهش اعتماد داره. بهتره سر خود کاری نکنی. تازه حرف مالفوی هم معلوم نیست راست باشه.

هری سرش را به پایین انداخت. عصبی بود، اما هرمیون راست می گفت. او نمی توانست تنها فرصتش برای خلاصی از خاله و شوهرخاله اش را از دست دهد. او که حال کمی آرام تر شده بود، با آرامش لب از دهان گشود:
- باشه، بهتره به سمت هاگوارتز بریم. داره شب میشه.

او با سردرگمی عمیقی که در وجودش بود، به سمت تونل مخفی راه افتاد. در ذهنش علامت سوال های بسیاری بود. او مسیر تونل را تا هاگوارتز، زودتر از مسیر رفت طی کرد. فکرش بسیار درگیر بود.
هنگامی که به سرسرا رسید، در کنار رون و هرمیون نشست و کمی با غذایش بازی کرد. اما به آن لب نزد. اصلا اشتها نداشت. در طول مدت شام نگاهش فقط بر روی اسنیپ بود که با نفرت به اطراف نگاه می انداخت. هنگامی که غذای رون و هرمیون تمام شد، بی هیچ صحبتی، به سمت تالار خصوصیشان راه افتادند و هنگامی که به آن رسیدند، با اینکه رون و هرمیون می خواستند با هری صحبت کنند، او به آنها بی اعتنایی کرد و به خوابگاه پسران رفت. سریع به سمت رختخوابش رفت و بی آنکه لباسش را عوض کند، نقشه غارتگر را در بغل گرفت و پتویش را بر رویش کشید. آرام چوبدستی اش را به سمت نقشه برد و زمزمه کرد: "من قسم می خورم که کار بدی انجام بدم!" و نقشه پدیدار شد. نگاه بر روی نقشه، فقط به "سوروس اسنیپ" بود. مدتی این چنین گذشت. رون، و چهار دوست دیگرش که با او هم خوابگاهی بودند، خوابیدند. هری هنوز هم به سوروس اسنیپِ بر روی نقشه نگاه می کرد که ناگهان چیز عجیبی رخ داد. اسنیپ بیدار شده بود و داشت به سمت دفتر آقای فیلچ می رفت. آقای فیلچ سرایدار فشفشه مدرسه بود. هری سریع و بی سر و صدا بلند شد و شنل نامرئی اش که از پدرش برایش به ارث رسیده بود را بر سرش انداخت. می خواست بداند که چرا اسنیپ با فیلچ در آن وقت شب کار دارد. آرام و سریع قدم بر می داشت. نمی خواست کسی بفهمد او به دنبال اسنیپ است. هری بعد از مدتی کوتاه به اسنیپ رسید. پشت یکی از دیوار ها ایستاد و به صحبت های آن دو گوش سپرد.

- فیلچ، اون آینه کجاست؟
- نمی دونم، پروفسور. پروفسور دامبلدور اون رو جا به جا کردن.

اسنیپ نگاه خصمانه ای به فیلچ انداخت.
- به کجا بردنش؟
- نگفتن. فقط وقتی ازشون پرسیدم بهم گفت که به جایی میره که دیگه نتونه افراد حسرت دار رو گول بزنه. در ضمن گفتن که اگه کسی کاری باهاشون داشت، می تونه تا یک ساعت بعد از نیمه شب بره پیشش.

این بار نگاه اسنیپ حاکی از تعجبش بود. او آرام و زیرآب گفت:
- پس فهمیده. آخه چطور؟

و سپس بی هیچ حرفی از آنجا دور شد. هری می خواست او را دنبال کند که ناگهان "خانم نوریس"، گربه ی آقای فیلچ میو میو کنان به سمت او آمد.
- میو میو! میـــــو!

هری مجبور بود زودتر از آنجا دور شود. او سریع از آقای فیلچ و گربه اش دور شد.
اما ذهنش هنوز هم مغشوش بود. او می دانست که منظور اسنیپ آینه نفاق انگیز بود، زیرا خودش هم در سال اول تحصیلش در هاگوارتز به آن برخورده بود. اما سوالی که برایش پیش آمده بود، این بود که اسنیپ با آن آینه چه کار داشت؟ مگر او چه حسرت داشت؟
در همین حال از حفره تالار وارد شد و به خوابگاه پسران رفت. پتوی رون را که از رویش انداخته بود، بر رویش کشید و خودش را بر روی تختش ول کرد. ذهنش بسیار مشغول بود و علامت سوال های بسیاری در ذهنش وجود داشت و آرام آرام، با فکر به این علامت سوال ها خوابش برد...

عالی بودی، به نظر نمیاد با قواعد نوشتن آشنا نباشی. لطفا اگه قبلا شناسه‌ای تو سایت داشتی به مدیرا اطلاع بده، چون در این صورت نیازی به گروهبندی نداری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۷ ۱۹:۴۹:۵۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰

جرج ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۶ جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ شنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۱
از پنا هگاه
گروه:
مـاگـل
پیام: 10
آفلاین
هرمیون هری نگران نباش مطمئن هستم تو برنده میشی * هری من میمیرم هرمیون دیگه بهتر برم
خوب قهرمان ها بیاین اینجا انتخاب کنید .....خوب هری نوبت توهست خوب بله دوم شاخی مجارستانی
خوب حلا که فهمیدین باچی سروکار دارین خودتونو برای مبارزه اماده کنید * گزارشگر خانوم ها و
تصویر مسابقه جام اتش
اقا یان به مسابقه سه جادوگر خوش امدید مایلم شرکت کننده اول رو معرفیکنم که قرار ه با

اژدهای توپ اتش جنگ جو مبارزه کنه وکتور کرام جمعیت شادی میکردند هری احساس میکرد
که دیگه کارش تموم هست * گزارشگر وکتور کرام میره کارش الیه اوه شانس اورد خب میخاد

دباره تلاش کنه میره و اوه ویکتور کرام تخم اژدها رو میگره وبا سرعت به سمت بیرون میاد
هری کرام رادید که رنگش سفید شده بود ودستش یک تخم طا بود * گزارشگر خوب خانم ها واقا
یان نفر بعد کسی هست که باید با اژدهای سبز رنگ مبارزه کنه خانم دلاکون جمعیت تشویق کردند
گزارشگر کارش عالیه وای شانس اورد خب به سمت تخم طلا میره برمیداره میاد بیرون * هری

دلاکن رادیده بود که مثل کچ سفید شده بود *گزارشگر خب خانم ها واقایان نبت به نفر سوم
میرسه که با اژدهای پوزه کوتای مهربون مبارزه میکنه سدریک دیکوری صدای تشویق بلند شد
گزارشگر از افسون نامرئی استفاده میکنه او شانس اورد کارش عالی هست او اژدها به طرفش
اتیش شلیک میکنه میره به سمت تخم اره تخم طا رو میگره *هری سدریک رادید که لباسش
سوخته بود* گزارشگر خب خانم ها واقایان نوبت به شرکت کننده اخر هست کسی که با اژدهای

دم شاخی مبارزه میکنه هری پاتر *هری قلبش به شدت میزد وارد میدان شد در جلویش اژدها
با نفس های اتشین ایستاده بود *گزارشگر خب بازی شروع میشه اوه اژدها اتیش شلیک میکنه وای شانس اور *هری لعنتی هالا چیکارکنم خب الان دیگه باید اون کارو بکن

بیا اینجا هری جارویش را دید که در کنارش فرود امد * گزارشگر او سوار جارو میشه او چه سرعتی
هری با سرعت زیادی به دور اژدها چرخید * گزارشگر افرین کارش الیه او شنلش اتیش گرفت
میره به سمت تخم شیرجه میزنه وای خدای من چه سرعتی داره میره اره اره بلخره تخم رو میگره
هری به سمت جایگاه قهرمانان رفت پشتش یک کمی سوخته بود واحساس هیجان وترس داشت
خانم پاف زخمش را بایک معجون درمان کرد گزارشگر خوب برنده یعنی کسی که تونست تو

سریع ترین زمان تخم طلا رو بگیره هری پاتر همه تشویق وشادی میکردنند و میگفتند پاتر پاتر
پاتر ...............پایان
---------+
این نمایشنامه خیلی بهتر از قبلی بود.
سعی کن دیالوگ ها رو از توصیف های صحنه جدا کنی.
مثلا:
نقل قول:
هرمیون هری نگران نباش مطمئن هستم تو برنده میشی * هری من میمیرم هرمیون دیگه بهتر برم
خوب قهرمان ها بیاین اینجا انتخاب کنید

هرمیون:
-هری نگران نباش، من مطمئنم برنده میشی.
-نه من میمیرم هرمیون! دیگه بهتره برم.

صدای مسئول مسابقه آنهارا از جا پراند:
-خب قهرمان ها، بیاین اینجا انتخاب کنید.


بهتر نشد؟
اینجوری روند داستان مشخص تره.
حتما هم لازم نیست مثل کتاب بنویسی. هر داستانی که دلت میخواد رو بنویس و پرورش بده.

هنوز یه سری غلط ها داری.
خوب(خب)-الیه(عالیه)-هالا(حالا)

آخر جمله هات هم حتما علامت نگارشی بذار. مثلا جایی که لازمه نقطه، جایی که لازمه ویرگول بذار.
نقل قول:
خب بازی شروع میشه اوه اژدها اتیش شلیک میکنه وای شانس اور *هری لعنتی هالا چیکارکنم خب الان دیگه باید اون کارو بکن

بیا اینجا هری جارویش را دید که در کنارش فرود امد * گزارشگر او سوار جارو میشه او چه سرعتی
هری با سرعت زیادی به دور اژدها چرخید * گزارشگر افرین کارش الیه او شنلش اتیش گرفت
میره به سمت تخم شیرجه میزنه وای خدای من چه سرعتی داره میره اره اره بلخره تخم رو میگره
هری به سمت جایگاه قهرمانان رفت پشتش یک کمی سوخته بود واحساس هیجان وترس داشت

-خب بازی شروع میشه. اوه، اژدها آتیش شلیک میکنه... وای، شانس آورد.
هری فکر میکرد:
-لعنتی،حالا چیکارکنم؟ خب الان دیگه باید اون کارو بکنم.بیا اینجا.
هری جارویش را دید که در کنارش فرود آمد.
گزارشگر:
-او سوار جارو میشه. چه سرعتی!

هری با سرعت زیادی به دور اژدها چرخید.

-افرین کارش عالیه. اوه، شنلش آتیش گرفت. حالا به سمت تخم شیرجه میزنه. وای خدای من! چه سرعتی داره. آره آره بالاخره تخم رو میگیره.
هری به سمت جایگاه قهرمانان رفت، پشتش یک کمی سوخته بود واحساس هیجان وترس داشت.


امیدوارم به این نکات توجه کنی و داستان های بعدیت بهتر بشن.
فکر کنم با کمی تمرین توی ایفای نقش این مشکلاتت حل بشن.
فعلا بیشتر از این معطلت نمیکنم.

تایید شد
.
مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط amiraza در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۰:۳۵:۴۴
ویرایش شده توسط amiraza در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۰:۴۱:۱۵
ویرایش شده توسط amiraza در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۰:۴۴:۴۴
ویرایش شده توسط amiraza در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۱:۰۴:۴۵
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۳:۲۸:۴۲

اگر میخواهید از کلاس های خسته کننده راحت بشید .
یا نه میخواهید از دست کسی در برید .
یاکسی رو شیفته خودتون کنید .
یا نه یک چیز برای سرگرمی میخواهید .
پس پیش به سوی فروشگاه ویزلی ها .


پاسخ به:آغاز ماجرا
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰

کاسیوپا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۹ یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۶:۲۷ سه شنبه ۳ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 6
آفلاین
آغاز ماجرا
شماره 16
سیریوس در طول راهرو قطار داشت جیمز را دنبال می کرد.همین که جیمز توانست از چنگ سیریوس فرار کند ناگهان به یک پسر برخورد کرد.آنها هردو با هم روی زمین افتادند.
پسر موهای سیاه و چربی داشت که دو طرف صورتش را پوشانده بود.لباس هایش کهنه و گشاد بودند و معلوم بود خانواده اش زیاد به او نمی رسند.
همین که آنها افتادند سیریوس هم به آنها رسید.پسر بلند شد که برود که ناگهان جیمز با دست او را روی زمین نشاند و گفت:هی کجا می خوای بری؟...اول معذرت خوای کن تا بذارم بری.
پسر پوزخندی زد و با چشمان سیاهش به جیمز نگاه کرد.
جیمز که از پوزخند او عصبانی شده بود با خشم گفت:نشنیدی چی گفتم؟...معذرت خواهی کن!
به خاطر صدای بلند جیمز چندین نفر سر هایشان را از کوپه ها بیرون آوردند تا ببیند منبع صدا کجاست.
ناگهان صدای دخترانه ای گفت:سوروس...هی شماها باهاش چیکار دارین؟
دختر مو های قرمز و چشمان سبزی داشت و با عصبانیت به جیمز و سیریوس خیره شده بود.
ریموس هم از راه رسید و با دیدن آنها فقط گوشه ای ایستاد و نگاه کرد.
جیمز به دختر نگاه کرد و با طعنه گفت:اوه بهتره اول مقصر اصلی رو بشناس و بعد به قرمزی موهات شی.
دختر قرمزتر از قبل شد و درحالی که دوستش را از زمین بلند می کرد گفت:بیا بریم...بهتره بریم.
درحالی که آنها به سمت کوپه شان می رفتند سیریوس فریاد زد:هیییی زرزروس امیدوارم بیشتر نبینمت!
بعد هردو با هم خندیدند.
خیلی قشنگ نوشته بودی. اما سعی کن همه دیالوگاتو اینجوری بنویسی.

- سوروس... هی، شماها باهاش چیکار دارین؟؟


از ویرگول هم لطفا بیشتر استفاده کن.

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط Noora در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱ ۱۵:۰۶:۲۶
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱ ۲۱:۰۵:۲۱


تصویر شماره 6
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
با عجله وارد دستشویی شد و اب را باز کرد . به خودش در اینه نگاه میکرد اما بعد از چند ثانیه دیگر طاقت نیاورد و شروع کرد به گریه کردن....
گویی او بار دیگر کودکی خردسال شده بود اما افسوس که دیگر اغوش مادری مهربان یا پشتوانه ی پدری دلسوز را نداشت اگر چه از اول هم میدانست که هیچوقت کسی قرار نیست وقتی درحال گریه کردن است دستش را بگیرد و او را ارام کند.
در فکر تنهایی که همیشه برای غرورش ان را پنهان میکرد بود که صدا ی دختری مهربان و کمی جیغ گفت :<< نگران نباش تو تنها نیستی ! >>
او ماریتل گریانی بود که به دختر جیغ جیغو معروف بود نه به یک کسی که باهاش درد دل کنی .
اما در کمال تعجب دراکو توجهی نکرد که یک روح به او دلداری میدهد .
__ خسته شدم !
اما بعد به خودش امد و با چشمانی اشک الود گفت :<< تو اصلن منو میشناسی ؟>>
__ معلومه که میشناسم ! تو دراکو مالفوی هستی.
__ پس چجوری از من بدت نمیاد چجوری داری بهم دلداری میدی؟
__چون حسی که سالها ست داری رو منم تجربه کردم . نه اینکه از اول نه .اون موقع بابات اینجا بود تو کوچولو بودی . ازت خیلی بدم میومد چون فکر میکردم خیلی بدجنس و مغروری و هیچ حسی نداری و وجود پر از کینه ست ولی بعد که ... خب .. مردم تازه فهمیدم چه حسی رو تجربه میکنی !
__ چه حسی ؟
__تنهایی !
دراکو دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشکانش سرازیر شد.
مارتل کمی جلو امد و ادامه داد :<< منم درست مثل تو وقتی مردم همه فکر میکردن من یه جیغ جیغو ام و هیچ حسی ندارم ! و اون موقع من تنها بودنمو احساس کردم . خیلی سخته از غرورت جلوی همه تظاهر کنی که حالت خوبه که چیزی نیست...
ولی در درونت تو هم حس داری تو هم عاشق میشی !
__ من چرا فکر میکردم تو یه شبح خنگی ؟
و گریه ی دراکو به خنده تبدیل شد و مارتل هم بعد از سالها با صدای بلند قهقه میزد.......

خیلی قشنگ نوشته بودی. اما سعی کن همه دیالوگاتو اینجوری بنویسی.

- تو اصلا منو میشناسی؟


تایید شد.

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۹ ۱۴:۲۲:۰۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۰

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۷ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 15
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... I__m_weak_by_clefchan.jpg
اشک هایش یکی پس از دیگری پس از طی کردن مسیری طولانی بر روی گونه هایش درمقابل چشمانش بر روی سنگ های مرمرین دستشویی متروکه ی هاگوارتز میچکید.
اول بار بود که اینگونه میگریید. نمیتوانست مانع اشک هایش شود پس اجازه میداد که جاری شوند...
_این کیه که مثل ابر بهاری گریه میکنه?!

دراکو با این صدا که صدای میرتل گریان بود از جا پرید و هزار باز به خود لعنت فرستاد که چگونه به خاطر نداشت که او در این متروکه زندگی میکند?!
سعی کرد خود را جمع و جور کند تا میرتل متوجه اشک هایش نشود اما چهره اش از شدت گریه چنان بر افروخته شده بود که همه چیز را اشکار میکرد...چیزی برای پنهان کردن باقی نمانده بود...

_دراکو مالفوی رو ببین! داره گریه میکنه…!
_اه…خفه شو...
این جمله را وقتی گفت که همچنان داشت اشکهایش را با شنل سبز رنگ اسلیترینی اش پاک میکرد... نمیدانست چرا اشکهایش تمامی ندارند...?!

_دراکو بگو ببینم چی شده?!
_از اینجا برو...
_ای بابا دراکو انقدر بی رحم نباش…
_بهت گفتم برو…برو گمشو…برووووو…
دراکو اخرین جمله اش را فریاد زد اما دیگر نتوانست خود را نگه دارد و بار دیگر بغضش ترکید و اشک هایش سرازیر شد.

میرتل فقط به اون نگاه میکرد و متعجب بود که چه چیزی توانستن دراکو مالفوی را که همانند خاله اش بلاتریکس لسترنج بی رحم بود را به گریه در بیاورد...ترجیح داد به حای رفتن همانجا در گوشه ای بنشیند...شاید دراکو احتیاج داشته باشد با کسی صحبت کند…


0~0~0~0~0~0~0~0~0

سلام خوش اومدی
خوب نوشته بودی فقط از این به بعد وقتی می خوای دیالوگ برای شخصیت هات بذاری از این(-) علامت استفاده کن نه از این(_).
مثل این:
- بهت گفتم برو…برو گمشو…برووووو…

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۷ ۸:۳۲:۵۱
ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۷ ۸:۳۴:۴۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۴۲:۰۹ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 94
آفلاین
تق ، تق ، تق ،میان همهمه سالن صدای قدم های پروفسور مک گوناگل شنیده می شود . با تعجب به او نگاه می کنم و به کسی که کنارم ایستاده یعنی جیمز پاتر می گویم : فکر می کردم پروفسور مک گوناگل باید پیر تر از این حرفا باشه.
پاتر میگوید: یعنی می گی الان جوونه؟ و خنده ای کوتاه میکند.
نگاهی سرد بهش میندازم و ادامه می دهم : یعنی با اینکه اینقدر پیره هنوز از هاگوارتز بازنشسته نشده .

جیمز فرصت نمی کند جواب بدهد، پروفسور مک گوناگل شروع به خواندن اسم سال اولی ها می کند ،
به کلاه نوک تیز رو به رویم نگاه می کنم ، انگار جادو فروش پینه دوز کوچه های شهر، با سوزن سحر آمیزی که ادعا می کرد با استفاده از الف وسط اسمم(سوزان)
مخصوص خودم ساخته ، نگاهم را به کلاه گروه بندی دوخته است، تمام عمرم منتظر این روز بودم، جوری به کلاه زل زده ام که الان است،
چشم های سبز آبیِ پر رنگم ،
زمُرّدی رنگ شوند و کلاه نوک تیز را از جایش بلند کنند، البته این کار را قبلا با کتاب ها انجام داده ام ، ولی خودم هم میدانم که الان وقتش نیست . پروفسور اسمم را صدا میزند :
سوزان پاول ؟،
صدای تپش قلبم را می شنوم ، که البته برای یکی از با اعتماد به نفس ترین دختران هاگوارتز عجیب است .
اگر جیمز می دانست در دلم چه آشوبی است ، بیش از حد تعجب می کرد . او خوب میشناسدم ، تمام خانواده پاتر مرا خوب می شناسند ، لی لی پاتر ، آلبوس پاتر و برادر بزرگ جیمز پاتر ، همه آنها می دانند من دختر شاداب ، مثبت گرا ، با روحیه و شاد هستم .
به مو های سیاه بلندم دست می کشم و چتری هایم را درست می کنم ، به سمت جایگاه مخصوص حرکت ‌کردم و به خودم گفتم : سعی کن عالی باشی !
لبخندی شیطنت آمیز زدم و قبل اینکه روی صندلی بنشینم به کلاه گفتم : سلام ، ببخشید فقط می خواستم هشدار بدم که مو های من خیلی لًخت و صافه ، مواظب باشی از رو سرم سُر نخوری .
کلاه گفت : نگران من نباش ؛
نشستم و کلاه روی سرم جا خوش کرد و شروع کرد به پر حرفی ، از همون موقع سعی کردم به چیز های خوب فکر کنم چون می دونستم می تونه فکرم رو بخونه :

تو توانایی های پنهانی داری توانایی تو در قدرت تکلم توست ، تو با آگاهی و فکر حرف هات رو به زبون میاری ، زبان تو می تونه جون افرد زیادی رو نجات بده و دیگران رو به زندگی امیدوار کنه ، قبل از هر کاری نتیجه ی اون کار و در نظر می گیری در عین حال ساده و مهربان هستی و سریع به دیگران اعتماد می کنی و با اون ها دوست می شی تعیین گروه تو یکم سخت تره ،
گفتم: به قلبت گوش بده
کلاه جواب داد: باشه اما من یه کلاهم فکر نکنم قلبی داشته باشم .
گفتم : همه قلب دارن اگر هم تو نداری می تونم یه تیکه از قلبم رو بهت قرض بدم .

گرچه کلاه روی سرم بود و من اون رو نمی دیدم و حتی اگر هم می دیدم نمی تونستم لبخندش رو تشخیص بدم اما احساس کردم با لبخند این کلمه رو گفت :

( گریفیندور )

بچه های گروه دست زدند و لبخند من پهن تر شد طوری که چال گونم نمایان شد ، همون چالی که وقتی برای اولین بار مادرم گونه هام رو بوسید پدیدار شد .

پایان

، عکس شماره پنچ

0~0~0~0~0~0~0~0~0~0

سلام خوش اومدی.
متن خیلی قشنگی بود.
اون محیطو خیلی خوب تونستی توصیف کنی.
تنها مشکلش توفاصله گذاری هات بود که اونم با یکم فعالیت حل می شه.

تایید شد.
مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط Howra در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۶ ۱۸:۳۱:۲۷
ویرایش شده توسط Howra در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۶ ۱۸:۳۳:۴۴
ویرایش شده توسط Howra در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۶ ۲۲:۴۳:۵۷
ویرایش شده توسط Howra در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۶ ۲۲:۴۴:۲۴
ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۷ ۸:۰۶:۱۸
ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۷ ۸:۱۱:۰۳
ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۷ ۸:۱۴:۳۸

خواستن توانستن است.


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۰۱ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰

نورین کرکبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۵ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۳۷ شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره ۴
-به به! ببین کی اینجاست. جینی ویزلی! دختر اتشین گریفیندور.
گوشه لب مالفوی با خزش سریع یک مار به بالا لغزید. جینی سرش را از روی کتاب بلند کرد. از خودش چه پنهان خواندن ۹۰۰ صفحه تاریخچه در رابطه با انواع "معجون های تعرق نباتات جادویی ابگریز" جالب تر از دعوایی جانانه با یکی از مالفوی های خودپرست نبود. جین از روی صندلی چوبی بر خواست و با حرکتی نرم و سایه وار به گوشه میز تکیه زد.
- اوه مالفوی!؟ اینجا دیدنت باعث تعجبمه! پسر نباید الان پشت میزای گرین هاگز مست کرده باشی؟
نیشخند مالفوی محو شد.
- جدی؟...ویزلی..صادق باش! چند وقته که مخفیانه دیدم می زنی؟
- از وقتی که خالکوبی کردی مالفوی!منظورمو می فهمی؟!..نه؟
جین روی لاله ی سفید گوش مالفوی اهسته نجوا کرد. نفس دراکو در سینه حبس شد.
- چی می گی احمق؟
-چی شد چرا رنگت پرید؟ ..اوه مالفوی عذاب وجدان نداشته باش به هر حال این همه اصالت دردسر سازه.
-دختره ی گستاخ!
دراکو دندان سایید. چشم ها به ارامی جفت جفت به سمت ان دو می چرخید.
جین قلم و کتابش را جمع کرد ،زیر بغل زد و راهش را به سمت راهرویی که به در خروجی ختم می شد کج کرد . چند متر ان طرف تر تکه کاغذ پوسیده دست نوشته ای که برای پسرک سبز پوش به جا گذاشته بود همچون پری سبک از مشت دراکو در هوا تاب خورد و روی کفپوش کتابخانه بی صدا فرود امد
"معجون حفاظت از موهای اصیل زادگان محفل:لجن سیاه+گنداب +فضله موش...
باعث میشه وقتی ذره ذره خم می شی و بهش تعظیم می کنی مو هات به هم نریزه"
جرقه های نفرت و اندوه چون موریانه به استخوان های مالفوی حمله ور شد. با شدت دوید و راه دختر را که سهل انگارانه رد می شد سد کرد. یقه ردایش را به مشت گرفت و با نگاهی خصمانه و وهمناک به او خیره شد.
-موجود کوچیک ابله تو از زندگی من چی می فهمی
سپس او را به عقب هل داد و باعث شد با زمین برخورد کند. همین کافی بود تا شعله های خشم جین از درون سوراخ مردمک چشمانش بیرون بخزد و هاله اب اطرافش را به اتش بکشد. بلند شد ایستاد و با مشتش گودی گونه ی مالفوی را نشانه رفت. مالفوی چوبدستی اش را سمت دخترک فراری گرفت و وردی خواند که باعث شد نردبان چوبی روی قفسه طبقه دوم جلوی راه او سقوط کند. جین پشت قفسه ای پنهان شد. صدای اعتراض جادواموزان حاضر بلند شد و همهمه ای به راه افتاد.
جین از قفسه ها بالا رفت و پیش از انکه مالفوی بتواند جادویش را خنثی کند لوح و قلم های متعدد جوهری شناور در هوا را که تحت فرمان کتابدار، در حال لیست برداری بودند تحت سلطه خود در اورد و چون ارتشی از تیر های اغشته به خون سیاه به سوی مالفوی فرستاد. حالا داد خانم پینس هم هوا شده بود و جیغ زنان التماس می کرد دست از سر کتابخانه اش بر دارند مگرنه روز خوشی نخواهند دید. جینی اما با شیطنت به حقه خود که مالفوی را وادار به افتادن پس زمین کرده بود می خندید طولی نکشید که قفسه ای از کتاب ها به اشاره ای روی سرش تلنبار شد. مالفوی چنان که از کنارش می گذشت دندان های براقش را نمایان کرد جین برخواست ، ردایش را دور انداخت و همچنان که چوبدستی اش را می رقصاند و ساز و کار ورد های مختلف را روی حریفش امتحان می کرد به دنبال او می دوید. این نبرد خودش بود باید حالی دراکو مالفوی متکبر می کرد بدون وجود هری ، هرمیون یا رون هم قادر به به خاک کشیدن او است. پس در اقدامی شمع چراغ های کتابخانه را خاموش کرد و میدان مبارزه را تاریک و تار، پشت سر مالفوی ظاهر شد.
جینی چون شبحی سرگردان در نیمه تاریکیِ اطراف دنبالش می کرد، پشت سرش بود؟ کنارش؟ روبه رویش؟
کتابخانه وسیع و شکوهمند مدرسه ، حالا لبریز از گرد و غبار و اوار کتاب های فرو ریخته و خالی از جمعیت بود. این دراکو را به وحشت می انداخت پوچی خالصانه و تنهایی محسوسی که از ان اجتناب می کرد در اطرافش تا بی نهایتی که نمی دید در جریان بود.
-دراکو! دلت می خواد شبو توی درمانگاه بگذرونی؟
سالن همچنان در نظرش وسعت می یافت.. کنار نکشید.
- البته !توی تخت تو عزیزم.
حالا قفسه های چوبی سنگین با رعشه های عظیم جادوی چوبدستی او ردیف به ردیف به دنبال جینی فرو می ریخت و زمین را می لرزاند تا در نهایت...
دراکو با شانه های لرزان ، تقلا کنان برای حفظ ظاهر سنگی مجسمه وارش در هیبت سایه وار سمت شرقی کتابخانه و جینی خواهان انتقام برای سال ها حقارت و ضعیف شمرده شدنی که گاهی چهره تاریک او را به ارمغان می اورد و عذابش می داد در سمت غربی کتابخانه، مقابل یکدیگر ایستاده بودند و هیچ یک هم برنده نبود.
غبار در راس نور خاکستری کم جان ماه که از پنجره ها روی خرابه قفسه ها باز تاب می شد می چرخید و فاصله بین دو تاریکی طرفین را پر می کرد.
دراکو ورد اخر را خواند. گره شالگردن جینی ویزلی محکم تر و محکم تر شد و هر لحظه او را رو به زوال برد. صدای دست و پا زدنش در سالن زمزمه شد. و صدای قدم های نزدیک شونده نیم چکمه های براق دراکو.
دامبلدور در راهرویی به سوی محل درگیری می امد تا هرج و مرج این دو جادو اموز یاغی را سامان ببخشد و حسابی گوشمالی شان بدهد.
در حالی که صورت جین در تاریکی خون مرده می شد، گره شالگردن بی انکه متوجه شود باز و همان موقع چهره سرد دراکو بالای سرش نازل شد.
دامبلدور ، مک گونگال و اسنیپ مچشان را در صحنه جرم گرفتند ان شب حسابی هر دو را جداگانه گوشمالی و بدترین تنبیه های ممکن برای روز های پی در پی اکتبر را ترتیب دادند .۲۸۰ امتیاز هر دو گروه کسر می شد.
پس از ان دیگر هیچوقت تنها یکدیگر را ملاقت نکردند یا با هم مواجه نشدند.
اما اکتبر که تمام شد ، و تمامی تنبیه ها و نگاه های چپ چپ و ... چیزی که دراکو و جینی به یاد می اوردند ان لحظه ی رویا رویی نفسگیری بود که در ثانیه های اخر با همدیگر داشتند‌. که نگاه بی روح دراکو و مشت های بی رحم جین بهشان فهمانده بود که هر دو مهره های فرعی بازی بزرگتر و البته که بازنده هستند!.. که در لحظه ای صادقانه ، رگبار باران بی صدا روی شیشه ها فرود می امد و عبور نور را خدشه دار می کرد که همه در سرسرای پر نور ، جایی دور از انجا شام می خوردند و انجا عنکبوت های کوچک زیر اوار کتاب های بزرگ مرده بودند..

توصیفاتت کامل و عالی بود. خیلی خوب نوشته بودی. فقط یه اشکال کوچولو تو فاصله گذاری داشتی. اما در کل عالی بودی.

تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۱ ۱۱:۳۶:۵۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰

مورگانا لی فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۱۸ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۰
از مرکزیت ابیس
گروه:
مـاگـل
پیام: 43
آفلاین
در جواب به این تصویر

- من نمیتونم فراموشش کنم!نمیتونم!

- آخه بعد از اینهمه مدت؟

آخرین بارقه های افق از میان پنجره های سنگی قلعه به راهروی خلوت میتابید.صدای مکالمه ی دو دانش آموز از یکی از کلاس های خالی شنیده میشد و همزمان در صدای قدم های بلند و پیاپی سوروس اسنیپ بر مرمر های کف راهرو گم میشد.هرکسی در این موقع از روز در راهرو های مدرسه پرسه میزد،میتوانست کوچکترین صدای ممکن را بشنود.با گذر اسنیپ از جلوی در کلاس،لحظه ای سکوت برقرار شد و سپس مکالمه با صدای آهسته تری ادامه پیدا کرد که البته در شنیده نشدنش تاثیری نداشت.

- من همیشه بهش فکر میکنم.مثل این میمونه که ازم بخوای صحبت کردن رو فراموش کنم...

پوزخند محوی بر لب های اسنیپ نقش بست.در ذهن،رفتار های کودکانه ی آن دو جوان را در عشق و عشق بازی های مضحکشان ملامت میکرد.افسوس!که هیچ دانش آموز نمونه ای در این مدرسه پیدا نمیشد که اسنیپ کمی به او امید ببندد.یکی مثل خودش،درسخوان،پیگیر،پیش فعال...کمی بیشتر فکر کرد،ناکام،شکست خورده،تو سری خور...نفس عمیقی کشید و با کلافگی سرش را تکان داد.اما آیا واقعا دنبال کسی مانند خودش میگشت؟

در همین افکار غوطه ور بود که ناخوداگاه به سمت راستش نگاه کرد.درب اتاق ضروریات را رو به رویش میدید.چه چیزی او را به این سو کشیده بود؟

در را که باز کرد،بوی گرد و خاک و کاغذ کهنه مشامش را پر کرد.به آرامی وارد شد و در را بست.چشمانش را در اتاق چرخاند.خودش هم خوب میدانست که دنبال چه چیزی میگردد.

پرده ی سیاه را از پیکره ی صیغلی اما خاک گرفته ی آینه پایین کشید.در سکوت به تصویر خود در آینه خیره شد.با آنکه مشتاقانه در انتظار پدیدار شدن آن تصویر بود چشمانش را بست.

گاهی درد ها لذت بخش میشوند.مانند خاراندن جای متورم و قرمز نیش پشه،مانند کندن جای خشک شده ی زخم در حال درمان.مانند خیره شدن به آینه ی نفاق انگیز...اما همه ی اینها کارهایی احمقانه و پوچ بود که سوروس از خودش انتظار نداشت.با این حال نمیدانست چرا اینجاست.

چشمهایش را باز کرد.قرینه ی سیاه چشمانش میلرزید.همزمان از غمی واقعی و از هیجانی پوچ.از غم از دست دادن تنها کسی که دلش را میلرزاند و از هیجان دیدن این تصویر.هرچند غیر واقعی اما زیبا و دوست داشتنی.

لیلی را در میان بازوانش میدید.بر لب های سوروس درون آینه لبخندی نقش بسته بود که بعد از لیلی برای همیشه محو شده بود.نگاه سبز لیلی،گونه های سوروس درون آینه را سرخ کرده بود.در چشمانشان زندگی جریان داشت.انگشتانشان در هم قفل شده بود.دنیای درون آینه،جایی بود که سوروس میخواست در آن باشد.حتی به قیمت از دست دادن وجودیتش و تبدیل شدن به یک رویا و توهم.

اینبار سوروس باید به خود میخندید.با کتاب روی سر نوجوانِ خاک گرفته ی درونش میکوبید و تشر میزد که حواسش به درسش باشد.اما نمیتوانست.همه را حریف بود جز خودش.جز آن نوجوانی که هیچوقت نوجوانی نکرد.هیچوقت گل سرخ نخرید و هیچوقت انتظار آمدن لیلی را در سکوت شبی برفی،کنار درخت کریسمس نکشید.

صدای دو نوجوان بی اختیار در سرش پیچید.

"- آخه بعد از اینهمه مدت؟
- من همیشه بهش فکر میکنم..."

خیلی خوب نوشته بودی. توصیف هات خیلی خوب بود و تقریبا همه نکاتو رعایت کردی. اما یکمی فاصله هات زیادی بود، بعضی جاها میتونستی نزاری. در کل واقعا عالی بودی.

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی![/i]


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۰ ۲۲:۳۸:۳۶
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۰ ۲۲:۴۱:۰۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.