پاسخ به: نگارخانهی خیال
ارسال شده در: دوشنبه 12 آذر 1403 20:50
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
به هواداری از هاری گراس

احساس میکرد تکهای از وجودش سوخته است. تکهای که نبودش همه چیز را به هم میریخت و درد زیادی به همراه داشت. میدانست که آن تکه برای همیشه از بین رفته و دیگر باز نخواهد گشت. و این دردش را بیشتر میکرد. قسمتی از وجودش به همراه پدرش، زیر فرسنگ ها خاک دفن شده بود.
آن روز سیاه را به خوبی به یاد داشت. روزی که هرچقدر پدرش را صدا زد و تکان داد، از خواب بیدار نشد. چشمانش بی روح بودند و بدنش سرد شده بود. دستانِ دختر میلرزید. چه باید میکرد؟ چه کسی را صدا میزد؟ به کجا فرار میکرد؟ جایی برای فرار نداشت و هیچ شانهای برای گریه کردن نداشت.
زندگیاش تیره و تار شده بود. البته اگر میشد گفت که زندگی میکند. روز ها پشت سرهم میگذشتند، فصل ها مدام تغییر میکردند و چهرهی دختر روز به روز فرسوده تر میشد. اما خودش هیچکدام از اینها را احساس نمیکرد. زمان برایش متوقف شده بود. در همان روزی که تکهای از قلبش آتش گرفته و سوخته بود. همان روز کذایی... مدام به این فکر میکرد که چه گناهی کرده بود؟ مگر گناهش چقدر بزرگ بود که حتی فرصت خداحافظی با پدرش را پیدا نکرده بود؟
افکارش روی ریل ثابتی قرار داشت که هرروز قطاری ثابت از آن گذر میکرد. آنقدر میرفت و میآمد که در آخر دخترک را از خستگی بیهوش میکرد. افکارش درحال کشتنش بودند. او قاتل خودش شده بود. آن شب هم مثل شب های گذشته، درحالیکه اشک هایش روی پوست چروک شدهاش میریخت، خوابش برد. چشمانش میسوخت و روحش خسته بود. مدتی بود که حتی خواب هم نمیدید. گویا از سرزمین رویاها نیز طرد شده باشد... تا اینکه ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد.
- به خودت بیا دختر!
نمیدانست رویاست یا واقعیت دارد، اما مدام در قلبش آرزو میکرد واقعیت داشته باشد. صدای پدرش بود!
- بابا..؟ واقعا خودتی؟ برگشتی پیش من؟
- من نمیتونم برگردم دخترکم.. اما تو باید زندگی کنی. بخاطر من گریه نکن، بخاطر من زندگی کن عزیزم!
لبانش یاری نمیکردند، نمیدانست چه باید بگوید. زندگی بدون پدرش سخت بود. به مدت چند دقیقه بدون هیچ حرفی به چهرهی پدرش نگاه کرد. چروک صورتش از بین رفته بود و شاد به نظر میرسید. دلش میخواست دخترش نیز شاد باشد، زندگی به اتمام نرسیده بود! طولی نکشید که جسم وهم آلود پدرش در سیاهی محو شد. دوباره تنها شده بود، اما اینبار احساس متفاوتی داشت. هنوز هم تکهای از قلبش بوی سوختگی میداد، اما جرأت پیدا کرده بود تا قیچی به دست بگیرد و آن تکهی سوخته و از بین رفته را از خودش جدا کند. میدانست که جای خالی با چیزی پر نمیشود، اما امید داشت به روزی که شکوفه ها از جای زخمش سرباز بزنند و زخمش را بپوشانند.
صبح آن روز، قبل از هرکاری رادیوی پدرش را زیر تخت پنهان کرد، و صندلیای که پدرش عادت داشت هرروز روی آن بشیند را از خانه بیرون برد. قوطی بزرگی از نفت را روی چوبْ خالی کرده و با کبریتی کوچک، صندلی را به آتش کشید. جالب بود که تکه کبریتی در این حد قوی باشد که هزاران خاطره را با خود به آتش بکشد.
هیچ کلیشهای درکار نبود. تا چشم کار میکرد برف زمین را پوشانده بود. هیچ باد و سرمایی نیز وجود نداشت. آن صندلی و رادیو، تنها کورسوی امیدی بودند که او را به پدرش وصل میکردند. اگر قرار بود هرروز به آنها نگاه کند و خاطراتش را مرور کند، هیچوقت نمیتوانست غم پدرش را فراموش کند. و او باید به جلو قدم برمیداشت، باید زندگی میکرد!
-------------
افتتاحش جایزه نداره؟
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/9/12 21:20:07