با لبخند همیشگیش از اتاقش خارج شد. ظاهرش مثل همیشه مرتب و آراسته بود.
با قدمهای یکنواخت، مستقیم به سمت اتاق پذیرایی خونه ریدلها رفت. میخواست روی صندلی راحتی بشینه، روزنامه بخونه، و از نور آفتاب که از پنجره وارد میشد، لذت ببره. شاید هم کمی رادیو گوش میداد. بههرحال روزهای بدون ماجرا در خونه ریدلها، به شدت نایاب بودن و خواستنی.
Our secrets are what make us lonely
When no one else knows the weight we carry
اولین نکتهای که نظرش رو جلب کرد، خالی بودن راهرو و سکوت خونه بود. شاید بقیه مرگخوارها برای تفریح از خونه خارج شدهبودن، شاید هم اون روز فقط برای الستور و چندنفر دیگه از مرگخوارها روز آزادی حساب میشد و بقیهشون به دستور لرد سیاه به جای دیگهای رفته بودن.
مهم نبود، نه در اون زمان. در اون زمان فقط رسیدن به مبل راحتی تکنفره مهم بود.
و البته که رسید. با وقار و آرامش روی صندلی نشست، عصاش رو کنارش رها کرد، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. هوا بهنظرش تازه و دلپذیر بود.
با آرامش دستش رو به سمت دیوار دراز کرد، و احساس کرد که ورقهای کاغذی روزنامه در دستش قرار گرفتن. چشمهای سرخش رو باز کرد و تیترهای صفحه اول رو از نظر گذروند.
All I see and all I know is pain (Pain)
All I see and all I know is
All I see and all I know is pain (Pain)
All I see and all I know is
بستنی فروشی فلورین فورتسکیو در کوچه دیاگون، طعم جدیدی از بستنی آورده بود. اژدهای کومودو از خطر انقراض نجات پیدا کرده بود. کاراگاهان وزارت گربهای رو از روی درخت نجات داده بودن. در کل اوضاع کسلکننده و عادی بود، بدون هیچ آشوب و سرگرمی خاصی.
و برعکس چیزی که همه مرگخواران تصور میکردن... الستور از این بابت ناراحت نبود. لااقل ته دلش. در واقع آروم بود و حس دلگرمی داشت. و مشکلی نداشت که لبخند پر آرامشی رو در این زمان تنهایی و سکوت روی لبهاش بنشونه.
بعد، با شنیدن صداهایی از سمت آشپزخونه که به سمتش میومدن، گوشهای گوزن مانندش صاف ایستادن و نقاب لبخند پلید و آشوبخواهش به چهرهش برگشت.
دید که دوریا بلک، در حالی که کوین رو در بازوهاش نگهداشتهبود، وارد شد. ابروهاش با اخم کوچیکی که در تضاد با لبخندش بود، گره خوردن و زیر چشمی بهشون نگاه کرد و صورتش رو پشت روزنامه مخفی کرد. در اون لحظات علاقهای به همنشین نداشت.
Paralyzing fear prevents
Into the unknown we must step
- عمو الشتور اونجا نشسته!
- میخوای ببینی عمو الستور چی میخونه؟
- خیلی دوشت دارم!
پلک پایینی چشم چپ الستور شروع به پریدن کرد و دستانش کم کم خیس عرق شدن. البته الستور نترسیدهبود. صرفا حوصله همنشینی رو نداشت و در اون لحظه بهانهای هم برای دور کردن دوریا و کوین نداشت.
و قبل از اینکه به خودش بیاد، کوین همراه با بستنی یخی که در دستش بود، روی پاهاش قرار گرفت.
- هی ال! میشه یکمی با کوین وقت بگذرونی؟ کوین که خیلی دوست داره عکسای روزنامهت رو ببینه.
- دوریا... ببین... من واقع...
- عمو الشتور، اون چیه؟
دست کوین به سمت یکی از عکسهای متحرک روی روزنامه دراز شد، و قبل از اینکه الستور بتونه جملهش رو کامل کنه، یا چشمای سرخش رو به سمت کوین بچرخونه، بستنی از دست کوین روی کتش فرود اومد.
الستور خیس شدن کتش و نفوذ بستنی در حال آب شدن به درون پارچه، و در نتیجه خنک شدنش رو به نحوی بسیار ناخوشایند احساس کرد. و البته احساس کرد دوریا با سرعتی فرا انسانی، کوین رو از روی پاش قاپید.
خشم در سراسر وجودش، بدون هیچ کنترل و تلاشی برای سرکوب، زبانه کشید و احساس کرد شاخهاش در حال بزرگ شدن هستن و چشماش مثل دو تکه ذغال شیطانی درحال درخشیدن...
What becomes of the pain
That dwells so deep it can't be seen?
- الستور نه!
ناگهان به خودش اومد. در فاصله چند سانتیمتری دوریا ایستادهبود و دستانش رو مثل شکارچی که قصد خفه کردن شکارش رو داره، به سمت کوین دراز کردهبود.
- فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟!
Who can show the path from shame
To make you believe you're not to blame?
نمیدونست. بهجای پاسخ دادن، تلاش کرد فکر کنه... این بار اولی نبود که از شدت خشم، کنترل خودش رو از دست دادهبود. ولی شاید بار اولی بود که به موقع خودش رو جمع و جور کردهبود. نفس عمیق کشید، ظاهرش به حالت همیشگی برگشت و بدون اینکه حرفی بزنه، محل رو ترک کرد و به سمت اتاقش رفت. با هر قدم، نگاه سوزان دوریا رو پشت سرش احساس میکرد.
So once again we want to run away
Far from everything that we love
چند دقیقه بعد، در اتاقش رو محکم به هم کوبید، روی لبه تختش نشست و دستاش رو روی صورتش گذاشت. حس شرم توام با نفرت از خودش، وجودش رو در بر گرفت.
هنوز هم نمیدونست.
نمیدونست باید چیکار کنه.
نمیدونست چی میخواد.
ولی میدونست باید چیکار کنه که به جواب برسه.
Safe from facing all we're carrying
The cave we fear to enter
نفس عمیقی کشید و چشمای سرخش رو بست. روی مقصدش تمرکز کرد، و با صدای بلندی غیب شد. برای یک ثانیه، احساس کرد در حال برگردوندن محتوای معدهشه، اما حس ناخوشایند ناشی از آپارات به همون سرعتی که به وجود اومده بود، از بین رفت.
All I see and all I know is pain (Pain)
All I see and all I know is
چشماش رو باز کرد، توی تاریکی بدون مشکل تونست چیزی که براش به اونجا اومده بود رو ببینه.
آینه نفاق انگیز، با شکوه همیشگیش، ایستاده بود و منتظر بود تا توسط جادوگر بخت برگشتهای دیده بشه و بینندهش رو با نشون دادن عمیقترین تمایلات و خواستههاش، به کام جنون بکشونه.
Going further into the abyss
We uncover life's fullness
دستش رو دراز کرد و عصاش رو از سایهش گرفت، و همراه عصاش، قدمزنان به سمت آینه رفت. دلش میخواست در بهترین حالت جلوی آینه قرار بگیره، و بنابراین لبخند پلید و دندوننماش رو هم به روی لبهاش نشوند.
به قاب طلایی ولی زنگار گرفته دور آینه نگاه کرد، و البته به نوشتههای کندهکاری شده در بالاش. نوشتهها، کاملا لحن هشدار آمیز داشتن، الستور انگشتانش رو روی نوشتهها کشید، و بعد با صدای بلند خوندشون.
- Erised stra ehru oyt ube cafru oyt on wohsi.*
Recovering what dwells in the deep
The darkest corners no longer mystery
Uncharted, the unexplored
Undiscovered, stranded in the void
شونهش رو بالا انداخت. دقیقا هدفش همین بود، بنابراین به عمق آینه نگاه کرد...
انتظار چیزی که میدید رو نداشت. انگار که آینه خراب شدهباشه.
توی انعکاسی که از آینه میدید، جمعیت زیادی ایستادهبودن... خیلیهاشون رو میشناخت، و خیلیهاشون رو نه. اما باز هم خودش رو نمیدید. بنابراین به خاطر کنجکاوی و تمرکز زیاد، گوشهای گوزن مانندش رو به عقب خم کرد و چشماش رو تنگ.
باز هم، فقط جماعتی رو دید که مشغول صحبت با همدیگه هستن، بدون هیچ مشخصات خاصی، بدون هیچ رنگ خاصی. اما از خودش هیچ خبری نبود. انگار حتی آینه نفاقانگیز هم الستور رو به خاطر ظاهرش از خودش میروند.
What becomes of the pain
That dwells so deep it can't be seen?
همین که تصمیم گرفت از آینه دور بشه، به طور ناگهانی، تصویری در گوشه آینه نظرش رو به خودش جلب کرد. چندین قدم به آینه زنگار گرفته نزدیک شد. اونقدر نزدیک که کم موندهبود به داخل آینه سقوط کنه.
Who can show the path from shame
To make you believe you're not to blame?
مردی درست هم سن و سال خودش با همون کت، شلوار و عینک تک چشمی، اما با تفاوتی بزرگ... خیلی بزرگ!
مرد دیگه اون گوشها و شاخهای گوزن مانند رو نداشت و از همه مهمتر، لبخندی روی لباش نشسته بود که الستور هیچوقت تجربهش نکرده بود. لبخند تا چشماش میرسید و اونارو کشیده میکرد.
لبخندی واقعی، پر از شور زندگی. وقتی بیشتر دقت کرد متوجه شد که مرد با کودکی خردسال با چشمایی آبی بازی میکنه. یه دسته از موهای طلایی پسر مثل همیشه رو هوا شناور بود و الستور با یکی از دستاش که توش مداد شمعی نداشت سعی داشت اون دسته رو صاف کنه. وقتی تلاشهاش ناکام موند، این دفعه بچه هم به همراه الستور شروع به خندیدن کرد. اونقدر خوشحال بودن که حس میکرد صدای خندههاشونو از داخل آینه میشنوه.
So once again we want to run away
Far from everything that we love
Safe from facing all we're carrying
The cave we fear to enter
حس کرد قطرهای از گوشهی چشمش روی گونهش لغزید. اون قطره در سکوت، بدون هیچ اثری از خودش تو تاریکی محو شد اما الستور رو بهت زده به جا گذاشت. نه... امکان نداشت. حتما سقف اتاق چکه میکرد؛ اما پس این احساسی که توی قلبش داشت چی بود؟
Lay to rest the memories (Memories)
That hold you down
جوابی نداشت. و الستور از نداشتن جواب متنفر بود. بدون هیچ فکر خاصی دستش رو دراز کرد و عصاش رو از سایهش گرفت. حتی نمیدونست که میخواد آینه رو همون لحظه با ضربه عصاش به هزار تکه تقسیم کنه یا نه. گیج شدهبود، به شکلی که تا به حال تجربه نکردهبود.
Paralyzing fear prevents
Into the unknown we must step
The cave we fear to enter
افکارش مثل منظومهای دور ذهنش میچرخیدن. خاطره بد رفتاریش با کوین به خاطر موضوعی به اون کوچیکی، در حالی که با یه طلسم ساده میتونست کتش رو تمیز کنه. اون یه هیولا بود. یه هیولا بیاحساس که به سادگی میتونست به عزیزانش آسیب بزنه. از خودش متنفر بود. از قلب سنگیش متنفر بود. از مردی که باعث این قلب سنگی بود متنفر بود.
No one else knows
Hidden like a ghost
Our past torments (Our past torments)
Will bury us (Will bury us)
Will bury us
متوجه دست مچ کرده و انگشتای بهم فشرده شدهش شد. دستشو باز کرد. قطرات خون گرم و سیاه که از محلی که ناخنهای تیزش داخل پوست خودش فرو رفته بودن، جاری میشدن رو دید. براش اهمیتی نداشت. آتیشی که توی وجودش شعلهور شده بود اجازه نمیداد به این زخم توجهای کنه. آتیشی از انتقام...
انتقام از مردی که اونو به عنوان یه هیولا متولد کردهبود.
So once again we want to run away
Far from everything that we love
Safe from facing all we're carrying
The cave we fear to enter
روشو از آینه برگردوند و ازش دور شد. افکارشو روی هدفش متمرکز کرد و چشماشو بست. لحظهای بعد صدای بلندی توی اتاق پیچید. حالا آینه، بدون انعکاس هیچ تصویری از مرد سرخپوش دوباره یه آینه عادی شده بود.
Lay to rest the memories (Memories)
That hold you down
Lay to rest the memories
In the cave we fear to enter
* I show not your face but your heart's desire.