wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 آذر 1403 23:05
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 11:30
پست‌ها: 193
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


این عکس (خودم کشیدم)

احتمالا شما هم تا به حال دلتنگی را تجربه کرده‌اید... یا تنهایی را... اما نمی‌دانم حس اضافی بودن را هم تجربه کرده‌اید؟

اضافی بودن! بعضی وقت‌ها حس می‌کنم اضافه‌ام! بعضی وقت‌ها میان جمع نشسته‌ام ولی بود و نبودم هیچ فرقی ندارد. شاید حتی نبودم بهتر باشد. آنها بدون من خوشحال‌ترند. بدون من بهتر می‌توانند کارشان را پیش ببرند. بدون من احساس راحتی بیشتری می‌کنند. بدون من...

همین حس اضافی بودن است که به حس تنهایی می‌انجامد. هیچ کس حواسش نیست. هیچ کس متوجه نمی‌شود که همان حرف کوچک، شوخی کوچک، تیکه کوچک یا همان بی‌محلی‌اش می‌تواند ناراحتم کند. البته شاید تقصیر خودم است. خودم بودم که همیشه پرانرژی و با لبخند بودم. اینقدر همیشه مرا اینطور دیدند که حواسشان نیست، من هم گاهی ناراحت می‌شوم.

توی خودم فرو می‌روم. ساکت‌تر از همیشه. هیچ کس متوجه سکوتم نمی‌شود. آنقدر کوتاه هست که کسی متوجه نشود. دوباره به بحث برمی‌گردم اما این بار... این بار دیگر مثل قبل نیستم. ظاهر همان ظاهر است. انرژی همان انرژیست. لبخند همان لبخند است. ولی درون... درون دیگر همان درون نیست. درون پر از حس تنهاییست. میان جمعی ولی کسی نیست که متوجهت شود. کسی نمی‌فهمد. کسی نمی‌خواهد که بفهمد. چون برای کسی مهم نیست که بفهمد. برایش مهم نیست که شاید کسی ناراحت شده باشد. من خودم می‌دانم. می‌دانم که قصدش ناراحت کردنم نبوده. می‌دانم که نباید ناراحت باشم. می‌دانم که خودم ناراحتی‌ام را نمی‌گویم که نفهمند. ولی گاهی دوست دارم متوجه ناراحتی هر چند کوچک و مسخره‌ام می‌شدند.

تنهایی به سمت مقصد قدم می‌زنم. حالا حس دلتنگی با تنهایی‌ام همراه شده. دلتنگی برای لحظاتی که این مسیر را با هم می‌رفتیم و در راه کلی می‌خندیدیم. دلتنگی برای همه‌ی اردوهایی که با هم رفتیم. دلتنگی برای شب بیدار ماندن‌ها در کوپه قطار. دلتنگی برای کنار هم نشستن‌ها و حرف زدن‌ها. دلتنگی برای با هم خوراکی خوردن‌ها. حس تنهایی‌ام با دلتنگی‌ام چند برابر می‌شود. در دلم آزرو می‌کنم که کاش الان تنها نبودم. کاش یکی بود که مرا از این تنهایی بیرون بکشد. کسی که درونم را مثل قبل کند.

آنها بدون تو بهترند... بدون تو شادترند...

این جمله‌ها مثل پتکی در سرم می‌کوبد. موبایلم را بیرون می‌کشم بلکه با پیامی سر خودم را گرم کنم و این افکار را از خودم دور کنم. به محض باز کردن پیام‌هایم چیزی توجهم را جلب می‌کند. ۴ پیام از ۴ نفر درست در یک زمان. و هر ۴ نفر آنها یک عکس را برایم فرستاند. زیر عکس نوشته بودند: "ولی برای ما مهمی"

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 آذر 1403 21:57
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: پنجشنبه 22 آبان 1404 23:32
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 618
مدیر داخلی و مترجم دیوان جادوگران، داور دوئل
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


ویالونش را زیر چانه‌اش گذاشت، آرشه را روی سیم‌ها قرار داد و نواخت. اگر نمی‌دانستی فکر می‌کردی تمام غمش را می‌نوازد. می‌رقصید و لباسش دور بدنش می‌چرخید. موهایش تاب می‌خورد و دستانش... امان از دستانش... حرکت موزونشان مسحورکننده بود، گاهی حس می‌کردی این ویالون است که او را می‌نوازد. انگار آرشه و ویالون هر دو بخشی از بدنش شده بود و گاهی او بود که کنترل روحش را به دست می‌گرفت و گاهی ویالون.

همچنان می‌نواخت. با لباسی سرخ و بلند بر تن و کفش‌هایی پاشنه بلند؛ اما هیچ صدایی جز صدای ویالون در آن سالن سرد نمی‌پیچید. زمین رقصی با سنگ سفید و براق به شکل دایره و خارج از آن دایره، جز سنگ‌های سیاه چیزی نبود. و او با پاهایی که سریع اما متین حرکت می‌کرد و لباسی سرخ که دامنش موج می‌خورد، مثل قطره‌ی خونی سرگردان بود روی پوستی سفید. و شاید نه یک قطره‌ي خون که بر اثر جراحتی از دست جاری می‌شود بلکه مثل اشکی از خون که از گوشه‌ي چشمی با مژگان بلند جاری می‌شود. و او جاری می‌شد؛ مثل رودی که به مرداب می‌ریزد، مثل خونی که به زودی در رگ‌ها می‌ایستد، مثل زنی که به زودی خواهد مرد.

آرشه همچنان او را به نواختن وامی‌داشت. پاهایش بدون خواست او حرکت می‌کرد و بدنش در قفسی سفید اسیر بود. اما ذهنش بود که او را به پرتگاه جنون می‌کشاند. خاطراتی که دیگر به او تعلقی نداشتند و گرمایی که از او فرار می‌کرد مثل موج‌های ممتد دریایی آرام به دیواره‌های ذهنش می‌خورد و برمی‌گشت؛ یک فرسایش بی‌انتها.

و او می‌رقصید.
و او می‌نواخت.
و او جاری می‌شد...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
All sins are attempts to fill voids
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: دوشنبه 12 آذر 1403 21:15
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: پنجشنبه 22 آبان 1404 23:32
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 618
مدیر داخلی و مترجم دیوان جادوگران، داور دوئل
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

تصویر تغییر اندازه داده شده


برای به دست آوردنش خیلی تلاش کرده بود. اما به چه قیمتی؟

- بهایی که برای این سلطنت پرداختی زیاد بود.

صدای محکم و قوی در فضای تاریک پیچید. صدایی الهی.

سرش را بالا آورد و به نوری که از منتهی الیه سقف به او می‌تابید خیره شد. چشمانش سوخت و اشک‌هایش سرازیر شد.

- ارزشش رو داشت؟

زیر لب تکرار کرد:
- ارزشش رو داشت...؟

مطمئن نبود. برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت. خواهری که روزی بهش یاد داده بود چطور با گل‌ها تاج بسازد، برادری که بهش یاد داده بود چطور اسب‌سواری کند، پدری که آغوشش امن‌ترین جای جهان بود، همه با بدن‌های خون‌آلود روی زمین سیاه تالار پادشاهی افتاده بودند.

به تاجی که در دستانش بود نگاه کرد. درخشش جواهر آن به سان قطعه‌ای از بهشت بود؛ اما احساس نمی‌کرد بهشت را لمس می‌کند. اینجا خود جهنم بود.

به دستانش که به خون عزیزترین کسانش آغشته شده بود نگاه کرد. تاج را بالا گرفت. خون از دستانش سرازیر شد و لباسش را رنگین کرد.

- خواهش می‌کنم... تاج رو بگیر و...
- راه برگشتی نیست.

روی زانوانش افتاد.

- این سلطنت، این لکه‌ی ننگ رو باید تا آخر به دوش بکشی. نجات‌دهنده‌ای نیست. یاوری نیست. رستگاری وجود نداره.

بغض در گلویش شکست. نفسش به شماره افتاد.

- هر شب چهره‌های بی‌گناهانی رو خواهی دید که قربانی شدند.

چشمانش را بست. قطره‌ای اشک از مژگانش به خاک افتاد.
- اما من هم قربانی بودم.
- تو حق انتخاب داشتی.

فریاد کشید.
- نه! نداشتم! باید می‌کشتمشون! اگر من با یک ضربه نمی‌کشتمشون اون سنگسارشون می‌کرد!

با دستانی لرزان دوباره تاج را بالا گرفت.
- خواهش می‌کنم...

و نور او را بلعید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
All sins are attempts to fill voids
پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: دوشنبه 12 آذر 1403 20:50
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
به هواداری از هاری گراس

تصویر تغییر اندازه داده شده

احساس می‌کرد تکه‌ای از وجودش سوخته است. تکه‌ای که نبودش همه چیز را به هم می‌ریخت و درد زیادی به همراه داشت. می‌دانست که آن تکه برای همیشه از بین رفته و دیگر باز نخواهد گشت. و این دردش را بیشتر می‌کرد. قسمتی از وجودش به همراه پدرش، زیر فرسنگ ها خاک دفن شده بود.

آن روز سیاه را به خوبی به یاد داشت. روزی که هرچقدر پدرش را صدا زد و تکان داد، از خواب بیدار نشد. چشمانش بی روح بودند و بدنش سرد شده بود. دستانِ دختر می‌لرزید. چه باید می‌کرد؟ چه کسی را صدا می‌زد؟ به کجا فرار می‌کرد؟ جایی برای فرار نداشت و هیچ شانه‌ای برای گریه کردن نداشت.

زندگی‌اش تیره و تار شده بود. البته اگر می‌شد گفت که زندگی می‌کند. روز ها پشت سرهم می‌گذشتند، فصل ها مدام تغییر می‌کردند و چهره‌ی دختر روز به روز فرسوده تر میشد. اما خودش هیچکدام از اینها را احساس نمی‌کرد. زمان برایش متوقف شده بود. در همان روزی که تکه‌ای از قلبش آتش گرفته و سوخته بود. همان روز کذایی... مدام به این فکر می‌کرد که چه گناهی کرده بود؟ مگر گناهش چقدر بزرگ بود که حتی فرصت خداحافظی با پدرش را پیدا نکرده بود؟

افکارش روی ریل ثابتی قرار داشت که هرروز قطاری ثابت از آن گذر می‌کرد. آنقدر می‌رفت و می‌آمد که در آخر دخترک را از خستگی بیهوش می‌کرد. افکارش درحال کشتنش بودند. او قاتل خودش شده بود. آن شب هم مثل شب های گذشته، درحالیکه اشک هایش روی پوست چروک شده‌اش می‌ریخت، خوابش برد. چشمانش می‌سوخت و روحش خسته بود. مدتی بود که حتی خواب هم نمی‌دید. گویا از سرزمین رویاها نیز طرد شده باشد... تا اینکه ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد.

- به خودت بیا دختر!

نمی‌دانست رویاست یا واقعیت دارد، اما مدام در قلبش آرزو می‌کرد واقعیت داشته باشد. صدای پدرش بود!

- بابا..؟ واقعا خودتی؟ برگشتی پیش من؟
- من نمی‌تونم برگردم دخترکم.. اما تو باید زندگی کنی. بخاطر من گریه نکن، بخاطر من زندگی کن عزیزم!

لبانش یاری نمی‌کردند، نمی‌دانست چه باید بگوید. زندگی بدون پدرش سخت بود. به مدت چند دقیقه بدون هیچ حرفی به چهره‌ی پدرش نگاه کرد. چروک صورتش از بین رفته بود و شاد به نظر می‌رسید. دلش می‌خواست دخترش نیز شاد باشد، زندگی به اتمام نرسیده بود! طولی نکشید که جسم وهم آلود پدرش در سیاهی محو شد. دوباره تنها شده بود، اما اینبار احساس متفاوتی داشت. هنوز هم تکه‌ای از قلبش بوی سوختگی می‌داد، اما جرأت پیدا کرده بود تا قیچی به دست بگیرد و آن تکه‌ی سوخته و از بین رفته را از خودش جدا کند. می‌دانست که جای خالی با چیزی پر نمی‌شود، اما امید داشت به روزی که شکوفه ها از جای زخمش سرباز بزنند و زخمش را بپوشانند.

صبح آن روز، قبل از هرکاری رادیوی پدرش را زیر تخت پنهان کرد، و صندلی‌ای که پدرش عادت داشت هرروز روی آن بشیند را از خانه بیرون برد. قوطی بزرگی از نفت را روی چوبْ خالی کرده و با کبریتی کوچک، صندلی را به آتش کشید. جالب بود که تکه کبریتی در این حد قوی باشد که هزاران خاطره را با خود به آتش بکشد.

هیچ کلیشه‌ای درکار نبود. تا چشم کار می‌کرد برف زمین را پوشانده بود. هیچ باد و سرمایی نیز وجود نداشت. آن صندلی و رادیو، تنها کورسوی امیدی بودند که او را به پدرش وصل می‌کردند. اگر قرار بود هرروز به آنها نگاه کند و خاطراتش را مرور کند، هیچوقت نمی‌توانست غم پدرش را فراموش کند. و او باید به جلو قدم برمی‌داشت، باید زندگی می‌کرد!

-------------
افتتاحش جایزه نداره؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/9/12 21:20:07
نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: دوشنبه 12 آذر 1403 20:23
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: پنجشنبه 22 آبان 1404 23:32
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 618
مدیر داخلی و مترجم دیوان جادوگران، داور دوئل
آفلاین
درود فراوان به تمام نویسندگان خلاق!

در این تاپیک می‌خوایم در مورد تصاویر و آهنگ‌ها بنویسیم.

گاهی تصاویر و موسیقی تاثیرات عمیقی رو روی ما می‌ذارن و دوست داریم داستان پشتشون رو بدونیم.
تصاویر و آهنگ‌ها خیلی اوقات چنان با احساس ظاهر می‌شن که واژگان به سمتشون کشیده می‌شن. در تصاویر آوایی است که مرا می‌خواند...

و اما در مورد نحوه‌ی کار تاپیک:

۱. تصویر یا آهنگ مورد نظر خودتون رو در ابتدای رول‌تون قرار بدین.

تصویر می‌تونه هرچیزی باشه؛ عکسی که از سایت‌های مختلف برداشتین، نقاشی که خودتون کشیدید یا هر چیز دیگه. ترجیحا اگر تصویر یا نقاشی رو خودتون خلق کردین، این رو کوچک زیر عکستون بنویسین.
برای آهنگ‌ها هم این مورد صادقه.
فقط تصاویر و آهنگ‌ها مطابق قوانین سایت باشن!

دقت کنین که وقتی تصویر یا آهنگی رو بارگذاری می‌کنین، بقیه‌ی نویسند‌ه‌ها آزاد هستن که از تصویر یا آهنگ شما برای نوشتن رول خودشون استفاده کنن.

۲. اگر تصویر یا آهنگی که می‌خواین استفاده کنین در رول‌های قبلی آمده، اول رولتون و زیر عکس ذکر کنین تصویر مربوط به کدوم پست هست و اسم نویسنده رو بنویسین و به پست مرجع لینک بدین. مثلا:

نقل قول:
تصویر رول دوریا بلک، پست شماره‌ی ۴


۳. این تاپیک ژانر خاصی نداره و پذیرای انواع رول‌هاست.

۴. تاپیک به صورت تک‌پستی هست؛ به این معنی که هر نویسنده‌ای مستقل از باقی نویسنده‌ها عمل می‌کنه و نیازی به ادامه دادن پست نفر قبلی نداره. اما اگر خواستید داستان‌های سریالی بنویسید، با کسی هماهنگ کنید و دونفری یک داستان رو بنویسین، در مورد رول نفر قبلی رول بزنید یا هر نوع فعالیت خلاقانه‌ی دیگه‌ای انجام بدید، مانعی براتون وجود نداره.

۵. لذت ببرید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/9/12 20:49:46
ویرایش شده توسط دوریا بلک در 1403/9/12 20:50:25
All sins are attempts to fill voids
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟