من د رمورد اينكه كدومش بهتر از همه بوده مشكل داشتم! اخه همشون بدن!
بلاخره بعد از مشورت با يه نفر! تو اين ماراتن نفس گير! اين اول شد البته هيچ ربطي به جنگ سياه و سفيد نداره!:
- قدم رو! يك دو سه چهار! يه دو سه چهار! ا.. اكبر! گيلدي رهبر! هوي پسر با اون اسلحه شليك نكن! نكن پسره! خوبه! براي امروز كافيه! برگرديد به خوابگاه!
در خوابگاه:
هري و دوستاش ولو ميشن رو تختا!
هري: برو رو تخت خودت ولو شو! اينجا جاي منه!
ممد: آخه تخت من بالاست!
حسن: اصلا بياين بريم يه جاي ديگه!
هري از جا ميپره و سرش ميخوره به تخت بالايي!
- آخ! اره بياين بريم همون پشت پشتا...بياين زير اين زود باشين!
هري و دو تا دوستش ميرن زير شنل نامرئي كننده!
- من پاهام ديده ميشه!
-من پاها هيچي شكمم ديده ميشه!
- بشينيد راه بريد! يادش بخير با رون و هرميون اينجوري ميرفتيم پيش هاگريد!
همه به حالت نشسته!!! ميرن طرف در!
اونطرف خوابگاه:
-ا اين دره چرا خود بخود باز شد!
-باد بوده
- وسط تابستون تو اين بيابون باد كجا بود ايكيو!
-خودت ايكيويي!
ديش بنگ بوم هوشت شپلخ!!!
همينطور كه بقيه سربازا داشتن دعوا ميكردن هري و دوستاش در ميرن!
وسط راه- به طرف حياط خلوتي پشت خوابگاه!
ممد هي داره جابجا ميشه!
- هري! من دستشويي دارم!
-بمير! برو دستشويي نگهبانا!
-من...اونجا...
-دِ برو ديگه!
ممد از زير شنل درمياد و ميدوه طرف دستشويي نگهبانا!
حسن: هوي ممد! آروم! الان صداتو ميشنون!
ده دقيقه بعد هري و حسن ميرسن به حياط پشتي خوابگاه!
- آخ ژون حالا ميشينيم شيگار ميكشيم حالشو ميبژيم!
-
من سيگار نميكشم! برو خودت بكش! من و ممد مثل تو نيستيم!
- به دژك! اشلا برو خودم ميكشم!
حسن از زير شنل درمياد و ميره طرف دستشويي نگهبانا دنبال ممد!
هري زير لب با خودش شروع ميكنه به خوندن: نواژي...نواژي...نميد تو...كجايي!
-كي اونجاس!
هري يهو ميپره بالا و سرش ميخوره به كنتور برق كه بالا سرش بوده!!
-آخ! پيش اون دورشليا بس نبود اينجا هم سرم ميخوره به بژق! حالا اين دختره اينژا شيكار ميكنه؟
صداي دختر دوباره اومد: كي اونجاس؟؟؟ خودتو نشون بده! من مسلحم!!
هري ميره جلوتر و يه دختر مومشكي خوشگل ميبينه كه يه ميله گرفته دستش!
يهو هري شنلو از رو صورتش ميكشه و بلافاصله دختره با ميله ميكوبه تو سرش!!!
يه ربع بعد:
-آااااااااااااااااااااي!!
هري بهوش ميادو يهو ميپره هوا و دختره رو ميبينه كه با ميله تو دستش جلو يه ديوانه ساز واستاده!! يهو غيرتي ميشه و چوبدستيشو درمياره!
-هوي پسر! اين دختره ناموس داره! حق نداري بهش دس بزني!
ديوانه سازه برميگرده طرف هري و سرش ميخوره به همون كنتور برق كه هري سرش بهش خورده بود
بيهوش ميشه و ميفته زمين! نقابش كنار ميره و اونا ممدو ميبينن كه اونجا افتاده!
هري:
ولي دختره:
هري يه نگاهي به دختره ميكنه و:
دختره: تو زن داري؟؟؟
هري: من؟آر...نه ندارم!
دختره:
هري و دختره: :bigkiss:
ويرايش: ايدي منو كسي هست كه ندونه؟؟؟؟ cho_chung ديگه!!!