هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#62

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
می شه بگین تا کی وقت داریم؟
چون من هر چی گشتم یه رول خوب پیدا نکردم برای همین دارم روی یکیشون کار می کنم.می خوام بدونم تا کی وقت داریم.


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#61

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
من میام تو...جاسم برو سمت چپ نور ممد تو هم برو سمت راست گراپی عزیزم تو هم برو وسط ....برادرای ارزشی در ها خروجی رو ببندید...
جمعیت:
یه نیگا میندازم به گراپ...گراپم که گرفته یه گیتار الکتریک میکشه از لای کتش بیرون داد میزنه:هاگگگگگگگگگگگگگگگگگر ...
نور ممد و جاسم میپرن وسط شروع میکنن هلیکوپتری زدن...
جمعیت: :banana:
من:گروه منکرات قزوین تقدیم میکنه آهنگ هاگر نبودی ببینی...
گراپ:هاگر نبودی ببینی دامبل پر پر گشته یه آواداکداورا تو سینش سپر گشته اِاِاِاِاِاِ....دوپس دوپس
نورممد:او مای فاوریت...ببینم چی کار میکنی جاسم جان!!!
هری با دختره در حال کارهای بیناموس بودن که یه لنگه کفش میخوره تو سر هری
هری:من مطمئنم این نفرین شپلخیوس بود پناه بگیرید
جینی:هوووو بیناموس به من میگی نمیخوای با من باشی بد میری کارای بی ناموس با این دختره میکنی
هری:نه من داشتم کاری میکردم که ولدی نفهمه من تو رو دوست دارم
اون وسط ناگهان نوری ظاهر گشت از غیب و یک شمشیر نه توجه کنید یک آفتابه فرود آمد اما اشتباه نکنید این نه امپراطور بود نه مرلین بلکه کالین بود که به نشانه صلح آفتابه رو پر از ریش کرده بود ...
همی بیامد آفتابه ای ز غیب...همه شدند همچون مرلین در شگفت
کی بیامد این آفتابه به بازار....که گشت سیستم ای بی اس دل آزار
بگفتا آفتابه ای ناچیز بودم...ولی کن مدتی با ریش نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد...وگرنه من همان ای بی اسم که هستم
پس همه ساکت شدندی و توجه به ساحت مقدس آفتابه جلب شد و هر چه تنفس بود از یاد برفت...
این بودی شرحی مختصر بر حال این تا÷یک که با این نمایشنامه بیان کردم


هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#60

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
من د رمورد اينكه كدومش بهتر از همه بوده مشكل داشتم! اخه همشون بدن! بلاخره بعد از مشورت با يه نفر! تو اين ماراتن نفس گير! اين اول شد البته هيچ ربطي به جنگ سياه و سفيد نداره!:


- قدم رو! يك دو سه چهار! يه دو سه چهار! ا.. اكبر! گيلدي رهبر! هوي پسر با اون اسلحه شليك نكن! نكن پسره! خوبه! براي امروز كافيه! برگرديد به خوابگاه!

در خوابگاه:

هري و دوستاش ولو ميشن رو تختا!
هري: برو رو تخت خودت ولو شو! اينجا جاي منه!
ممد: آخه تخت من بالاست!
حسن: اصلا بياين بريم يه جاي ديگه!
هري از جا ميپره و سرش ميخوره به تخت بالايي!
- آخ! اره بياين بريم همون پشت پشتا...بياين زير اين زود باشين!

هري و دو تا دوستش ميرن زير شنل نامرئي كننده!
- من پاهام ديده ميشه!
-من پاها هيچي شكمم ديده ميشه!
- بشينيد راه بريد! يادش بخير با رون و هرميون اينجوري ميرفتيم پيش هاگريد!

همه به حالت نشسته!!! ميرن طرف در!

اونطرف خوابگاه:
-ا اين دره چرا خود بخود باز شد!
-باد بوده
- وسط تابستون تو اين بيابون باد كجا بود ايكيو!
-خودت ايكيويي!

ديش بنگ بوم هوشت شپلخ!!!

همينطور كه بقيه سربازا داشتن دعوا ميكردن هري و دوستاش در ميرن!

وسط راه- به طرف حياط خلوتي پشت خوابگاه!
ممد هي داره جابجا ميشه!
- هري! من دستشويي دارم!
-بمير! برو دستشويي نگهبانا!
-من...اونجا...
-دِ برو ديگه!
ممد از زير شنل درمياد و ميدوه طرف دستشويي نگهبانا!
حسن: هوي ممد! آروم! الان صداتو ميشنون!

ده دقيقه بعد هري و حسن ميرسن به حياط پشتي خوابگاه!
- آخ ژون حالا ميشينيم شيگار ميكشيم حالشو ميبژيم!
- من سيگار نميكشم! برو خودت بكش! من و ممد مثل تو نيستيم!
- به دژك! اشلا برو خودم ميكشم!
حسن از زير شنل درمياد و ميره طرف دستشويي نگهبانا دنبال ممد!

هري زير لب با خودش شروع ميكنه به خوندن: نواژي...نواژي...نميد تو...كجايي!
-كي اونجاس!
هري يهو ميپره بالا و سرش ميخوره به كنتور برق كه بالا سرش بوده!!
-آخ! پيش اون دورشليا بس نبود اينجا هم سرم ميخوره به بژق! حالا اين دختره اينژا شيكار ميكنه؟
صداي دختر دوباره اومد: كي اونجاس؟؟؟ خودتو نشون بده! من مسلحم!!
هري ميره جلوتر و يه دختر مومشكي خوشگل ميبينه كه يه ميله گرفته دستش!

يهو هري شنلو از رو صورتش ميكشه و بلافاصله دختره با ميله ميكوبه تو سرش!!!

يه ربع بعد:
-آااااااااااااااااااااي!!

هري بهوش ميادو يهو ميپره هوا و دختره رو ميبينه كه با ميله تو دستش جلو يه ديوانه ساز واستاده!! يهو غيرتي ميشه و چوبدستيشو درمياره!
-هوي پسر! اين دختره ناموس داره! حق نداري بهش دس بزني!
ديوانه سازه برميگرده طرف هري و سرش ميخوره به همون كنتور برق كه هري سرش بهش خورده بود
بيهوش ميشه و ميفته زمين! نقابش كنار ميره و اونا ممدو ميبينن كه اونجا افتاده!
هري:
ولي دختره:
هري يه نگاهي به دختره ميكنه و:

دختره: تو زن داري؟؟؟
هري: من؟آر...نه ندارم!
دختره:
هري و دختره: :bigkiss:



ويرايش: ايدي منو كسي هست كه ندونه؟؟؟؟ cho_chung ديگه!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۵ ۱۰:۵۹:۳۴

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#59

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
خب,عالي بود.من كاراگاه,حميد,سرژ,لي رو ميشناختم و ميدونستم پستاشون رو خوب ميزنن ولي نميدونستم كه نويل و ايوانا هم خوب پست ميزنن.
در هر حال پستاتون خوب بود.
به زودي منتظر اولين حمله ما باشيد.
بقيه سفيدا كه هنوز پست نزدن بيان بزنن.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#58

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
بچه های W.T نشسته بودن تو قلعه و مگس میپروندن!بعد از مدتی مری گفت:

ـــ خب بچه ها تازگیا به جایی حمله نشده بریم دفاع کنیم؟!

آرتا که خمیازه میکشید گفت:

ـــ نه فکر نکنم! حالا حمله هم بشه ما چیکار میتونیم بکنیم؟!

نویل که بهش برخورده بود گفت:خيلی کارا میتونیم بکنیم!منظورت چی بود؟!

آرتا:بی خیال شو نویل...

همون موقع ایوانا بدو بدو اومد تو قلعه:

ــ سلام....بچه ها حمله شده....پاشین بریم حق مرگخوارا رو بذاریم کف دستشون!

رومیلدا که گوش به زنگ شده بود فوری گفت:

ــ به کجا حمله شده؟!کی حمله کرده؟!چرا....

ایوانا:هان...؟!به پارک جادوگران! (بعد از دیدن قیافه ی بقیه)چرا اینجوری نگاه میکنین؟!

مری:مارو سرکار گذاشتی....آخه پارک جادوگران به چه درد ما میخوره؟!

ایوانا:واقعا که!پاشین ببینم بابا....نکنه فقط جمع شدین اینجا شعار بدین؟!بابا ما ارتش دبلیو.تی هستیم!اگه نمیاین تنهایی برم!

اندرومیدا:صبر کن ایوی...خب بچه ها راست میگه دیگه...پاشید!

**** نیم ساعت بعد،تو پارک جادوگران!****

مرگخوارا دم در پارک وایساده بودن:

شارزاس:خب بچه ها....بپاشین تو پارک!!!هر کی رو دیدین شکنجه کنید....کسی رو نکشید...ما فقط برای تفریح اومدیم!

چوچانگ:ولی ما برای دفاع اومدیم!! بچه ها حمله!!

لارا:ای بابا....شما برین تو همون دبلیو.تی بزنین تو سر همدیگه!!برای شروع از این ماگله استفاده میکنم!

لارا چوبدستیشو به سمت یه ماگل بخت برگشته گرفت:

ـــ کروشیو!!!آخیش....خیلی وقت بود که کسی رو شکنجه نکرده بودم!

گمنام جلو پارک وایساده بود و زیر لب میگفت:

ـــ پارکمونم خراب شد رفت!! بی خیال!

ایوانا:استیو پفای!استیو....ای بابا! چو چرا این بیهوش نمیشه؟!

چو که در حال مبارزه با یه مرگخوار بود گفت:

ـــ من چه میدونم !اگه عمل نکرد با چوبت بزن تو سرش!!

ایوانا:ولی با چوبم میزنم نمیره!کمک!

مری ایوی رو عقب کشید:لابد این یکی از سایه های شارزاسه....

شارزاس:هه هه! هنر کردی!الان فهمیدی؟!

اندرومیدا:خجالت داره!! اونا فقط ۴ نفرن و ما....

***۱۰ دقیقه بعد، پارک جادوگران:***

نویل دنبال چوبدستیش میگشت .ایوی یه تیکه دستمال رو به دستش میبست.مری با چوبدستی آتیش رداشو خاموش میکرد.چو با قیافه ای دودی:

ـــ خب اینم دفاع!

ایوی غرغر کرد:عوضش پارکو از چنگشون درآوردیم!!تو واقعا چه....

اما صداش تو صدای غرش وحشتناکی گم شد....دبی هملاک اومد برای اونا دست تکون داد و گفت:

ـــ سلام بچه ها! اومدم کوچولوهامو اینجا بگردونم!!

بر و بچز سفید:

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وسط نوشتن این ۴۰۰ بار خواستم نفرستم آخرشم نشد!


ویرایش شده توسط ايوانا اسمیت در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۴ ۱۸:۴۰:۵۱
ویرایش شده توسط ايوانا اسمیت در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۴ ۱۹:۵۰:۴۳

!!Let's rock 'n' ROLE



Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#57

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
ببهترین پست من اینه.سیاهه ولی بهترینشه!!!

خود امپراطور سر این پست منو ناظر کرد.(کاملا اینطور نیست ولی میتونم بگم 70 درصد تاثیر داشت)

این حرفو بره این زدم که بر و بچ پست الکی نزنن

=======
لوپین با سرعت می دوید. تمام ذهنش به جمله آخر امپراطور معطوف شده بود: ما آمده ایم و یا باید به ما بپیوندید و یا آماده مرگ شوید....!

با سرعت به جلوی پله هایی رسید که تصور می کرد پله های خروجی از این جهنم تاریک است.وضع پله ها با تمام تالار فرق داشت.پله هایی سیاه با رگه هایی نارنجی که انگار از مواد مذاب پر شده اند.از پله ها بالا رفت برخلاف ظاهر داغشان سرد بودند.بعد از چند دقیقه آخرین پله را نیز پشت سر گذاشت.....
باور کردنی نبود.او در داخل ایستگاه مترو لندن ایستاده بود.پشت سرش را نگاه کرد اما اثری از پله نبود!لوپین مستاصل شده بود.او آن جادوگر بزرگ ، با آن همه قدرت(که البته در مقابل قدرت امپراطور هیچ بود) نمی دانست چه کار کند.
باورش نمیشد.آن کاخ عظیم. آیا ممکن بود.آیا ممکن بود زیر این مکان پر از ماگل باشد.

تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که خود را سریعا به محفل برساند.محفل با مترو زیاد فاصله نداشت.اما اوخود را غیب نکرد.خودش هم دلیلش را نمی دانست.بعد از ده دقیقه به گریمالد شماره 12 رسید.خوشحال بود.بعد از این همه ماجرای طاقت فرسا میتوانست یکی از قهوه های خوشمزه مالی را بنوشد.با همین فکر سریعا خود را به آشپزخانه محفل رسانید.

"- سلام ریموس اوضاع چطوره؟
لوپین یک آن با خود فکر کرد.آیا ماجراهای امروز را باید به تمام محفل می گفت و یا تنها دامبلدور را از این مسئله آگاه میکرد.راه دوم را برگزید.
"- سلام خوبه.مشکلی نیست.اما اگر مالی در آن لحظه بصورت ریموس نگاه می کرد میتوانست بفهمد او دروغ می گوید......
"- چطور من فکر میکردم امروز خیلی سخت کار کرده باشی اطراف مترو پر از مرگخواره.من به آلبوس گفتم بهتره چند نفر با هم در اطراف مترو گشت بزنن.ما اون گفت ریموس از پسش بر میاد راستی...........
اما لوپین دیگر حرف های مالی را نمی شنوید.او بار دیگر در افکارش غرق شد.
"-مالی نمیدونی آلبوس امروز میاد یا نه!
"-آره میاد بعد از وقایع این چند روز اون هر روز به محفل سر میزنه.همین مواقع پیداش میشه.
در زده شد.....
لوپین آرزو کرد دامبلدور باشد و چند ثانیه بعد که ریش نقره ای او را دید آرزویش بر آورده شد.
لوپین بدون معطلی پیش دامبلدور رفت و گفت:سلام آلبوس عزیز.چند لحظه با من بیا کارت دارم.
بوضوح میتوانست چهره مالی را که از ناراحتی قرمز شده بود ببیند.
لوپین و دامبلدور به طبقه بالا رفتند و مالی به آشپزخانه برگشت.
اما هیچ کدام از ماجرایی که چند دقیقه دیگر قرار بود اتفاق بیفتد خبر نداشتند.....


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#56



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۷ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
از شیراز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
شاهزاده و امپر داشتن فرار می کردن که برو بچ W.T می ریزن تو پارکو جلوشونو میگیرن
ارتا:کجا دارید می رید ترسوها؟
شازده:چی؟
امپر با یه حرکت سریع جا خالی میده ولی 10 12 تا نور در مدل ها وانواع مختلف به شازده می خورن
شازده: بیگلی بیگلی ..... عر عر عر
شازده در اثر برخورد این همه ورد یه جورایی قاطی کرده بود و بازگشت به خویشتن خویش کرده بود
امپر دوباره یه نورافکن می زنه و سعی می کنه فرار کنه

چو چانگ:بچه ها بگیریدش تا در نرفته
در یک چشم به هم زدن چو و ارتا از سمت راست نویل و و گمنام از سمت چپ مری و برتی هم از بالا میریزن رو امپر
امپر شمشیرشو در میاره تا بزنه ارتا رو نصف کنه که نویل با گوشکوب زاخی می زنه تو دماغ امپر
امپر:اخ مماخم داخون شد ...داره خون می یاد ای مامان :mama:
.." کمک" مری دهن امپرو می گیره و امپر یه ضربه به مری میزنه و مری پرت می کنه اون ور

چو داد می زنه:اینکارسروس ...طنابهایی از چوب دستی چو خارج می شه و امپرو در بند میکنه امپر با دماغ شکسته در حال که نویل زیر یه خمشو گرفته بود تا فرار نکنه رو ی زمین می افته
امپر یه لگد به نویل می زنه ونویل پرت می شه اون ور
ارتا ومری وگمنام هر سه با هم فریاد می زنن استوپیفای ولی روی امپر تاثیری نداشت
نویل:گوشکوبو ور میداره و :chomagh: در یک لحظه امپر بی هوش میشه همه به نویل نگاه می کنن

مری:نویل چی کارش کردی؟
نویل:این گوشکو با هر چی بدرد نخورباشن به درد تو سر زدن خوب میخورن
همه:

ویلیام ادوارد مییاد:افراد حمله..... اخ و روی زمین می افته
سرژ که با گوشکوب زده بود تو سر پروفسور:بازم تو وسط ماجراهای جدی امدی تو برو پستاتو زیاد کن

ناگهان یه صدایی می یاد همه بر می گردن
همه:گراپ
گراپ:گراپی امپرشو میخواد
....



W.T


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#55

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
خير سرمون اين همه گريفندوري و سفيد داريم فقط همين سه تا اومدن؟پس بقيه كجان؟دوست نداريد حق ولدمورت رو كف دستش بزاريد؟
سريع باشيد.هيچ مهم نيست كه پستتون خوب يا بد باشه من فقط ميخوام يك طبقه بندي ساده انجام بدم و برنامه هاي زيادي دارم پس سريع باشيد.

ببينيد هيچ مهم نيست كه نمايشنامتون خوب يا بده,همه ي ما اول اينجوري بوديم ولي با كمك ديگران و خودمون تونستيم نمايشنامه هامونو بهتر كنيم بهترين رااهشم تمرينه,حالا دوباره ميگم بهترين پستي كه فكر ميكنيد تا الان زديد رو بياريد دوباره اينجا بزنيد,اگرم نه يه پست دلبخواهي دوباره اينجا بزنيد.


رود ريک ببخشيد چون پست هاي ارزشي نويل و رزمتا پاک شد پست هاي تو چسبيد به هم(ققنوس!!)


ویرایش شده توسط كارآگاه ققنوس در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۲۴ ۱۵:۰۵:۵۹

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۸:۱۷ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#54

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
ققي و حميد پشت توي يکي از اتاق هاي محفل قايم شدن
ققي:حالا چه گهي بخوريم حالا نمي شد اينا بي جامه پارتي نزارن...
حميد:حالا جايي نرفتن بخوان بيان تو خونه اينا رو مي بينن...
ققي:من مي گم بي خيل منو تو هم بريم بي جامه پارتي تقصير ما هم نيست ما که نبوديم تو خونه!!!
حميد:موافقم ما هم خبر نداشتيم حمله شده بيا از پنجر ه در بريم ققنوس تا يه پاش رو از پنجره بيرون مي کنه دراکو رو ميبينه که داري پايين پنجره راه ميره...
حميد:ققي طلسمش کن اينجوري ممکنه داد بزنه ما رو بيگيرن...
ققي:اه لا مصب چرا انقد از اين و به اون ور مي ره نميشه هدف گرفت...اي داد... چيکارش کنم...اين خيلي وول مي خوره
حميد:بيا برو اونور بابا...
تا حميد سرش رو از پنجره بيرون مي کنه دراکو رو طلسم کنه عمامش از سرش مي يفته رو سر دراکو...
حميد بيا نگهش داشتم طلسمش کن
ققي: اين کيه؟برادري با موهاي طلايي...
حميد:معطل نکن اون عمامه من افتاد رو سرش
ققي: ...واقعا که من کشته مرده جادوگريتم...
و چوبدستيشو به طرف دراکو مي گيره که وايستاده بود
دراکو عمامه رو از رو سرش بر مي داره:اه...حالم بد شد چه بوي عرق مي ده از کجا اومد اين!!
و به طرف بالا نگاه مي کنه
ققي:انجماديوس...
و بدن دراکو قفل ميشه...

نا گهان در اتاق باز ميشه و سام ولارا و شارزاس وارد مي شن
ققي دست حميد رو مي گيره واز پنجره مي ره بيرون تا بره تو بيجامه پارتي خونه بغلي...که ميبينه همه محفلي گله اي به طرف خونه حرکت مي کنند
جيمز:کجان؟!!شما چرا اينجايين...؟!نديديشون
ققي: ايول سازمان جاسوسي...نه ما چيزي نديدم
جيمز:قلي اومد تو بيجامه پارتي مي گفت به محفل حمله شده
ققي:راس ميگه بريم حالشون رو بيگيرم...
ققي درو باز مي کنه و ميز رو ميز توي راهرو رو مي ندازه جلوش و پشتش کمين مي گيرن...
نا گهان فرياد هر سه مرگ خوار اومد...:خرديوس
ميز خورد شد...
ققي و جيمز و حميد:ريپارو
مرگخوارها:خورديوس
ققي و...:ريپارو
حدود يک ساعت اين کار ادامه پيدا مي کنه تا در آستانه رد پشت محفلي ها هيکل امپراطور تاريکي ديده ميشه
ققي فرياد زد:ورد هاي مذهبي
مرگخوار ها:چي گفت؟
ققي چو بش رو به سمت امپراطور مي گيره:آسلاميوس
جيمز:مسيحيوس
حميد:يحوديوس
امپراطور که نمي دونه به ساز کي برقصه ميزنه به کلش و شورع مي کنه به رقصيدن
ققي:کس ورد تانتگرا اجرا کرد؟!!
امپراطور از همون راهي که اومده بود بر مي گرده
ققي:حميد تو ار تونل مخفي برو بالا و از پشت مرگ خواهر ها ظاهر شو منو جيمز مقاومت مي کنيم...
--------------------------------------
من ديگه بهتر از اين ندارم ...يعني اينم خوب نيست...بد تر از اين ندارم


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: "نمایشنامه نویسی لایق یک سفید!"
پیام زده شده در: ۱:۱۷ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۴
#53

واگاواگا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 274
آفلاین
----------------یک ماه بعد----------------

همه کنار شومینه دور حمید حلقه زدن و حمید داره روضه میخونه:

حمید: در اسلام ما در دو چیز نباید معصیت کنیم.....یکی در حرامات...یکی در مسئله خواهران!...بلاخص در مسدله خواهران...بله!....خواهران خیلی ظریفن!....اصلا خواهران رو باید بگذارند در گاو صندوق و درش رو قفل کنن کلیدش رو بدن به روحانیت!....بله!....ما امین ناموسیم!.....ما اصلا خود ناموسیم!...

راجر در کف: تکبیر!!!

همه: ال.. اکبر ..ال.. اکبر...مرگ بر ضد ولایت حمید!...مرگ بر ضد ولایت حمید...مرگ بر اچ سی او...مرگ بر منافقین و صدام!...

حمید: ممنونم..ممنونم...برادرا و خواهرا اگه سوالی دراین من در خدمتم!

فلور:ببخشید بردار حکم لمس کردن یک خواهر توسط برادر چیه؟

حمید: احسنت...خواهرمون بسیار نکته سنج هستن!...و معلومه در این باره به کرات فکر کردن.....بله عرضم به محضرتون که در این مسئله شرایطی هست که اگه عجابت شود تازه حرام خواهد بود!...و اگر عجابت نشود که کلا حلال است!...شرایط را در این مجلس نمی شود عرض کرد اگر نیاز به توضیحات بیشتر بود من در کلبه هستم در خدمتتون...

فلور: ممنونم برادر( و میشینه)

کریچر : ببخشین برادر آیا جن ها حرام گوشت هستند یا حلال گوشت؟

حمید:...به مقدار گوشت بستگی دارد هر چقدر گوشتی تر باشد حالش ...نه ببخشید...حلالش بیشتر خواهد بود...و اگر فقط استخوان بود که مکروه است و توصیه میشود استفاده نشود....

کریچر: ممنونم برادر!...(و میشینه)

سام: برادر من به تازگی مرگ خوار شدم آیا خوردن مرگ حکمی دارد؟

حمید: صد البته ...مرگ را در دو حالت میتوان خورد...یک حالتش رو که در خوردن هلوجات هم استفاده میکنیم و حالت دیگری هم هست که در مواقع خاص و بهدانی باید اول نیت کنید و سپس غسل میت را به جا آورده و از خوردن مرگ لذت ببرید!...

سام: بسیار ممنونم!...

حمید: خب برادرا جلسه امروز به پایان رسید ..خواهش خلوت کنین بذارین باد بیاد!...خواهرا هم بمونن من باید کمی در مورده احکام خواهران با عزیزان دل برادر صحبت کنم!


=======================================

به نظر من این چیزه خوبی بود.....من که رول توپ نداشتم...ولی این چیزه بدی نبود....من خودم خوشم میاد ازش!....


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.