یاهو
پست اول برای عضوگیری محفل ققنوس!عقربه های ساعت قدیمی روی شومینه صبح زود را نشان میداد!
روزاها بود کسی در خانه ی شماره ی 12 گریمالد رفت و آمد نمیکرد بخصوص که شایعه شده بود دامبلدور مرده است.
اعضای محفل بعد از جنگ با مرگخوارانی که چند روز پیش به اتمام رسیده بود با تنی کم زور و چهره ای رنگ و رو رفته روی کاناپه ها ولو شده بودند و منتظر فرشته ی نجاتی بودند تا برای آنها غذا درست کند!
در همین حال که صدای غرغر شکم بچه ها بر خواسته بود و اعتراضات مجال استراحت را ربوده بود مالی ویزلی ار جا برخاست و در حالی که از شدت خستگی چشمانش را میمالید به سمت آشپزخانه رفت و بعد از مدتی برگشت!
رون که کوسنی را بغل کرده بود و لم داده بود گفت:
_ نهار چی داریم مامان؟؟
مالی در حالی که داشت دستمالی را روی سرش میبست گفت:
_ قبل از اینکه بیدار بشین رفتم کله پارچه گرفتم ، برای صبحانه الانم نهار آبگوشت بار گذاشتم!
ملت:
_ ولی من هنوز حضور دامبلدور رو احساس میکنم!
این صدای گرفته ی هری بود که به گوش میرسید!
هرمیون با چهره ی ناراحت کنار هری نشست و سعی میکرد بهش دلداری بده ولی صدای فریاده مالی ویزلی که بیشباهت به فریاد سرژ نبود برخاست!
_ باید اینجا رو دوباره فعال کنیم ، زودباشین بلند شین!... تا ده دقیقه ی دیگه همه سر میز صبحانه!
ملت:
ده دقیقه بعد!
ملت با چشمانی پف کرده و سرخ شده سر میز صبحانه نشسته بودند و به حرفای استرجس گوش میکردند!
استرجس در حالی که دستاش رو روی میز گذاشته بود و نیم خیز شده بود رو به محفلی ها کرد و گفت:
_ ما روزهای جدیدی رو پیش رو داریم ، جنگ هایی جدید در انتظارمونه !... ما نباید دامبلدور و طرفدارانش رو ناامید کنیم!... هر کاری دارین با من و جسیکا در میون میازین!
هدویگ: چشم!
استرجس به هدویگ نگاهی کرد و گفت:
_ ممنون که حمایت کردی!
هدویگ:
من منظورم غذا بود!... چشم میخوام!
استرجس و ملت:
اندرو که ترجیح میداد به جای کله پاچه ، کره و مربای توت فرنگی بخوره گفت:
_ حالا که دامبل رفته ما باید چیکار کنیم؟؟؟
جسی از جا بلند شد و در حالی که داشت برای خودش قهوه نسکافه میریخت گفت:
_ باید راهش رو ادامه بدیم!... با کمک همدیگه !!!
ناگهان " تق تق " ، " تق تق"
ملت:
آوریل که کنار اندرو نشسته بود گفت:
_ مری جان شما دمه در نشستی بپر در و باز کن !
_ مری لبخندی زد و گفت: ولی عثیثم آنیتا جلوتره ، نگاه 10 اینج به در نزدیکتر نشسته!
آنیتا : من تازه پدرم مرده انتظار دارین کاراتونم بکنم؟؟
جسی فنجانش رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت تا اونو باز کنه!
_ کی هستی؟؟؟
_ هی جسی من رومسا هستم در رو باز کن !
جسی موهاش رو از جلوی چشماش کنار زد و در حالی که فکر میکرد رومسا رو فراموش کرده ان در رو باز کرد:
_ رومسا به چهره ای کاملا سرخ شده و نفس نفس زنان وارد خانه شد!
جسی بازوهای رومسا رو چسبید و گفت:
_ تو کجا بودی؟؟؟.... حالت خوبه؟؟
رومسا سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت:
_ این آخرین نامه از دامبلدوره که پیدا شده!... زیره بالشتش بود!... مرگخوارا دنبالم بودن ولی گمم کردن!
جسی ورقه ای که در دست رومسا بود رو گرفت و اون با خودش به آشپزخونه برد و کنار دخترا نشوند!... سپس به سمت استرجس رفت و نامه رو به اون نشون داد!
چهره ی کنجکاو ملت محفلی کاملا مشهود بود بخصوص که میخواستند از نوشته ی داخل نامه باخبر شوند!
استرحس نامه را با دقت نگاه کرد و شروع به خواندن آن با صدای بلند کرد:
یاران وفادار من در محفل ققنوس ، سلام!ملت: سلام پروفسور!
فزرندان من ، زمانی که شما این نامه را میخوانید بر این باورین که من در زیر خروارها خاک خوابیده ام و روحم در بهشت است!... ولی نه این ماجرا همش فورمانیته بود و بس!... نقشه ای برای آنکه مدتی از دست مرگخوارا و تامی پنهان شوم!ملت: مـــــــــــااااااااا
!!
از شما میخواهم تا به دریای مگنولیس بیایید و مرا به طور مخفی از اینجا نجات بدین!
به امید پیروزی!
آلبوس دامبلدورملت:
مدتی گذشت و همه به نامه فکر میکردند!.. تا اینکه آنیتا گفت:
_ همینجا نشستین که چی؟... زودباشین بابای منو نجات بدین دیگه!
استرجس دستی به چونش کشید و گفت:
_ بهتره بریم وسایلاتونو جمع کنین!... سفره خطرناکی رو در پیش داریم!
-------------------------------------------
از اینجا به بعد مربوط به کسانیه که میخوان توی محفل عضو بشن!
داستان رو ادامه بدین!