هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه ي روشنايي!(عضويت)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
آنیت با یه لبخند ملیح، کتاب رو باز می‌کنه و در برابر چشمان حیرتزده‌ی ملت محفلی، شروع به ورق زدن می‌کنه .و در کتاب غرق می‌شه...
5 دقیقه...10 دقیقه...
ملت:آنیت...؟
آنیت:ها...؟
15 دقیقه...20 دقیقه...
ملت:آنیت...؟
آنیت:ها...؟
25 دقیقه...30 دقیقه...
ملت:آنیــــت...؟؟؟
انیت.:هــــا...؟؟؟
30 دقیقه...و...
آنیت با صدای بلندی فریاد می‌زنه: هورکا...هورکا...!( ترجمه: یافتم...یافتم...)
کتاب رو می‌ندازه روی زمین تا ملت هم ببینن...جررررررر...!
کتاب از وسط نصف می‌شه و همه ی صفحاتش از هم دیگه کنده می‌شن و می‌رن این ور و اون ور...!آنیت یه لحظه خیره نیگا می‌کنه، بعد در برابر چشمان خشن ملت، اه و ناله رو آغاز می‌کنه، ری زمین زانو می‌زنه و شروع می کنه به جستجوی صفحه ی مورد نظر...!ملت هم با کلمات زیرلبی خشن و غرغر و اینا، روی زمین زانو می‌زنن و همه جا رو از زیر مبلا گرفته تا زیر فرش و اینا، شروع می کنن به گشتن...
نیم ساعت دیگه هم می‌گذره، تا این که رون یه کاغذی رو از زیر مبل می‌کشه بیرون و فریاد می‌زنه:پیدا کردم...!
همه دت از کار می‌کشن، برمی‌گردن و به کاغذ خیره می‌شن، تصویر اسلو موشن می‌شه ، بعد روی کاغذ مچاله شده، زوم می‌کنه و اطلاعات مربوط به دریاچه که روش نوشته شده ن، مشخص می‌شه...
ناگهان همه بلند می‌شن و یه خیز طرف کاغذ...
رون: اه...گشنه مه...!
ملچ ملوچ...ملچ ملوچ...!
رون: به به...! چه خوش مزه بود ها...!
شپلخ...! مالی یه سیلی محکم می زاره تو گوش رون، و این حرک ت باعث می شه کاغذ بدبخت از درون دهان رون بد بخت، به بیرون پرتاب بشه...!
مالی که به شدت جوگیزر شده، طی یه حرکت آکسیو، کاغذ رو روی هوا می قاپه و می گیره دستش...!
هورااا...!ملت تشویقش می کنن، صحنه شدیدا ارزشی می شه...!بعد مالی کاغذ رو روی زمین پهن می ‌کنه و همگی شروع به خوندن می کنن:
"دریاچه ی مگنولیس، دریاچه ای زیبا و رویایی، واقع ارتفاعات کوهستان تاریکی ها ست...! این دریاچه، در ارتفاع حدود 1 کیلومتری از سطح زمین قرار دارد، و دارای عظمت بسیاری است...اطرافش را سواحل زیبایی که دارای غارهای بسیاری است، پوشانده و از لحاظ پوشش گیاهی هم جای مناسبی برای پنهان شدن دامب_...نه ببخشید...برای پنهان شدن ازد یدرس هیولاها و موجودات تاریکی است...!"
ملت:همین...؟
ملت:همین دیگه...!
صدای فریاد آنیت از پشت سر ملت به گوش می رسه:پاشید دی گه...!اه...! خوب می ریم کوهستان تاریکی ها دیگه...! از ملت می پرسیم کجاس پیداش می کنیم...!
ملت برمی گردن و با آنیت مواجه می شن که سر تا پا لباس های کوهستانبی پویده، یه طناب و تجهیزات...بلافاصله ملت هم آماده می شن، و بعد در حالی که توس انیت هدایت می شن، راه می فتن تا به کوهستان تاریکی دست یابند.................................
_________________________________________________
ببخشیدا اگه بی مزه شد...!سوژه ش یه جوریه که زیاد نمی شه با مزه ش کنیم...!


ویرایش شده توسط -رونان- در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳ ۱۶:۴۷:۲۸

تصویر کوچک شده


Re: قلعه ي روشنايي!(عضويت)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
رون : چی بریم وسایلمونو جم کنیم ! من گشنمه ،" آبگوشت میخوام !؟ مامان !

در همین هنگام آنیتا کوسنی را که در دست رون بود گرفت و محکم با آن بر سر رون زد .

رون ( ) : آخ خ خ خ خ ؟! (@: آنیتا تو که این قدر خشن نبودی .

انیتا : حالا که می بینی هستم .

پس از چند لحظه همگی بلند شدند و به طرف اتاق های خود روانه شدند اما رون همان جا به ظرف آبگوشت خیره شده بود
و در حسرت آبگوشت بود .
رون در دل آهی کشید و گفت : هی ؟!
چی میشد اگه اون زمان که اسکابرز پیش من بود می کشتمش !
اگه اون زمان می کشتمش ؟
الان دیگه اسمشونبر قدرتمند نمی شد و همون طور سوسک می موند ؟
اگه کشته بودمش دیگه این کله پاچه رو از دست نمی دادم !
هی ؟! چرا !؟ (%)

----------------------چند دقیقه بعد --- --------------------------

مالی ویزلی با صدای سرژی فریاد زد :
آماده هستین بریم ؟!

ملت : بله .

درهمین هنگام که استرجس در حال نوشیدن یک لیوان آب کدو (:pint: ) بود گفت : حالا من یه سوال از شما دارم دریای مگنولیس "
کجاســـت ؟

ملت : هااااااا ؟ نمی دونیــــــم ؟
استرجس : خوب پس کجا دارین میرین ؟

ناگهان آنیتا گفت نامه کجاست ؟

جسی : اونجاست روی میز صبحانه .

انیتا با سرعت خود را به میز رساند و نامه ی پدرش را از روی میز صبحانه برداشت ، به سر عت نامه را باز کرد و به آن خیره شد .
یعنی دریای مگنولیس کجا می توانست باشد ؟
چگونه می توان به آنجا رفت ؟
در همین افکار فرو رفته بود که که ناگهان از خوشحالی جیغی کشید و رو به ملت محفلی کرد و گفت : پیدا کردم ؟

ملت محفلی هم که مثل بوق دوچرخه به انیتا خیره شد بودند گفتند : چی رو ؟
انیتا که داشت با سرعت به سمت اتاق پدرش می رفت گفت :
اینکه دریای مــگــنــولــیــس "
کجاســـت ؟

ملت محفلی : :banana:
چند دقیقه بعد آنیتا با کتابی که یک وجب خاک روش بود برگشت :
و بر روی صندلی نشست .

جسی : این چیه آنیتا ؟

انیتا : این کتاب چهل دریای جادوییه .

ملت : ماااااااا ؟!

...

-------------------------------------------------------------------------


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



پست اول برای عضوگیری محفل ققنوس!

عقربه های ساعت قدیمی روی شومینه صبح زود را نشان میداد!
روزاها بود کسی در خانه ی شماره ی 12 گریمالد رفت و آمد نمیکرد بخصوص که شایعه شده بود دامبلدور مرده است.
اعضای محفل بعد از جنگ با مرگخوارانی که چند روز پیش به اتمام رسیده بود با تنی کم زور و چهره ای رنگ و رو رفته روی کاناپه ها ولو شده بودند و منتظر فرشته ی نجاتی بودند تا برای آنها غذا درست کند!
در همین حال که صدای غرغر شکم بچه ها بر خواسته بود و اعتراضات مجال استراحت را ربوده بود مالی ویزلی ار جا برخاست و در حالی که از شدت خستگی چشمانش را میمالید به سمت آشپزخانه رفت و بعد از مدتی برگشت!
رون که کوسنی را بغل کرده بود و لم داده بود گفت:
_ نهار چی داریم مامان؟؟
مالی در حالی که داشت دستمالی را روی سرش میبست گفت:
_ قبل از اینکه بیدار بشین رفتم کله پارچه گرفتم ، برای صبحانه الانم نهار آبگوشت بار گذاشتم!
ملت:
_ ولی من هنوز حضور دامبلدور رو احساس میکنم!
این صدای گرفته ی هری بود که به گوش میرسید!
هرمیون با چهره ی ناراحت کنار هری نشست و سعی میکرد بهش دلداری بده ولی صدای فریاده مالی ویزلی که بیشباهت به فریاد سرژ نبود برخاست!
_ باید اینجا رو دوباره فعال کنیم ، زودباشین بلند شین!... تا ده دقیقه ی دیگه همه سر میز صبحانه!
ملت:

ده دقیقه بعد!
ملت با چشمانی پف کرده و سرخ شده سر میز صبحانه نشسته بودند و به حرفای استرجس گوش میکردند!
استرجس در حالی که دستاش رو روی میز گذاشته بود و نیم خیز شده بود رو به محفلی ها کرد و گفت:
_ ما روزهای جدیدی رو پیش رو داریم ، جنگ هایی جدید در انتظارمونه !... ما نباید دامبلدور و طرفدارانش رو ناامید کنیم!... هر کاری دارین با من و جسیکا در میون میازین!
هدویگ: چشم!
استرجس به هدویگ نگاهی کرد و گفت:
_ ممنون که حمایت کردی!
هدویگ: من منظورم غذا بود!... چشم میخوام!
استرجس و ملت:
اندرو که ترجیح میداد به جای کله پاچه ، کره و مربای توت فرنگی بخوره گفت:
_ حالا که دامبل رفته ما باید چیکار کنیم؟؟؟
جسی از جا بلند شد و در حالی که داشت برای خودش قهوه نسکافه میریخت گفت:
_ باید راهش رو ادامه بدیم!... با کمک همدیگه !!!

ناگهان " تق تق " ، " تق تق"
ملت:
آوریل که کنار اندرو نشسته بود گفت:
_ مری جان شما دمه در نشستی بپر در و باز کن !
_ مری لبخندی زد و گفت: ولی عثیثم آنیتا جلوتره ، نگاه 10 اینج به در نزدیکتر نشسته!
آنیتا : من تازه پدرم مرده انتظار دارین کاراتونم بکنم؟؟
جسی فنجانش رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت تا اونو باز کنه!
_ کی هستی؟؟؟
_ هی جسی من رومسا هستم در رو باز کن !
جسی موهاش رو از جلوی چشماش کنار زد و در حالی که فکر میکرد رومسا رو فراموش کرده ان در رو باز کرد:
_ رومسا به چهره ای کاملا سرخ شده و نفس نفس زنان وارد خانه شد!
جسی بازوهای رومسا رو چسبید و گفت:
_ تو کجا بودی؟؟؟.... حالت خوبه؟؟
رومسا سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت:
_ این آخرین نامه از دامبلدوره که پیدا شده!... زیره بالشتش بود!... مرگخوارا دنبالم بودن ولی گمم کردن!
جسی ورقه ای که در دست رومسا بود رو گرفت و اون با خودش به آشپزخونه برد و کنار دخترا نشوند!... سپس به سمت استرجس رفت و نامه رو به اون نشون داد!
چهره ی کنجکاو ملت محفلی کاملا مشهود بود بخصوص که میخواستند از نوشته ی داخل نامه باخبر شوند!
استرحس نامه را با دقت نگاه کرد و شروع به خواندن آن با صدای بلند کرد:
یاران وفادار من در محفل ققنوس ، سلام!

ملت: سلام پروفسور!
فزرندان من ، زمانی که شما این نامه را میخوانید بر این باورین که من در زیر خروارها خاک خوابیده ام و روحم در بهشت است!... ولی نه این ماجرا همش فورمانیته بود و بس!... نقشه ای برای آنکه مدتی از دست مرگخوارا و تامی پنهان شوم!
ملت: مـــــــــــااااااااا !!
از شما میخواهم تا به دریای مگنولیس بیایید و مرا به طور مخفی از اینجا نجات بدین!
به امید پیروزی!
آلبوس دامبلدور

ملت:

مدتی گذشت و همه به نامه فکر میکردند!.. تا اینکه آنیتا گفت:
_ همینجا نشستین که چی؟... زودباشین بابای منو نجات بدین دیگه!
استرجس دستی به چونش کشید و گفت:
_ بهتره بریم وسایلاتونو جمع کنین!... سفره خطرناکی رو در پیش داریم!

-------------------------------------------
از اینجا به بعد مربوط به کسانیه که میخوان توی محفل عضو بشن!
داستان رو ادامه بدین!





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۷:۳۹:۰۴


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
به جای گودریک گریفیندور، از توماس جانسون استفاده میکنیم!
-------
تق!
در خونه بسته میشه و دامبل می مونه یه ققنوس بی زبون!
_ یا ریش مرلین!... من حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟!... ای واویلا... وا مصیبتا!... وا حیایی!
ققنوس در حالی که دونه میخوره، اینجوری دامبل رو دلداری میده:
_ قا قی قوق قوقاقی قیق قیق!
دامبل دستاشو از رو صورتش بر می داره و با ابروهایی هشتی میگه:
_ آخه تو چی میگی کفتر؟!... من که زبون تو رو بلد نیستم!... یادمه توی مدرسه به حرف معلمم...

تصویر فلاش بلک میشه توی خونه ی دامبل اینا...

یه معلم خصوصی شبیه ولدی نشسته رو بروی دامبل کوچولو و داره میگه:
_ قا قی قو... یعنی " من غذا می خوام!... آلبی؟!... کجایی؟!
آلبی کوچولو به پنجره ی روبرو خیره شده بود و داشت دختر عموی کوچولو دید میزد!
معلمش بلند میشه و میره پرده رو میکشه و اخمی به آلبی کوچولو میکنه! بعد با تشر بهش میگه:
_ برو گوشه ی اتاق واستا، این سطل اشغال رو هم بگیر رو دستات... مفهوم شد؟!
و آلب کوچولو میره گوشه ی دیوار و دختر عموشو میبینه که از لای پنجره داره نگاش میکنه و هر هر می خنده!
و این عقده ای بود که دوست نداشت زبون ققنوسا رو یاد بگیره!

تصویر بر میگرده زمان حال!
دامبل با خشانت به ققی نگاه میکنه و داد میزنه:
_ اوهوی!... آنیت!... پاشو بیا ببینم این ققی چی میگه!
آنیتا دامبلی جفت پا می یاد تو تاپیک و میگه:
_ بابا جونم!... میگه که" عیب نداره!... دم موت که شدی، یادت میره!"
دامبل عصبانی میشه و با دستش میزنه به ققی و پرتش میکنه اونورتر!
بعد به ساعتش نگاه میکنه و میبینه که 2 ساعت دیگه به تغییر شکل ولدی مونده! باید می رفت سنت مانگو و جای ولدی رو با چوی واقعی عوض میکرد!
_ آنیتـــــــــــــــــــــــــا؟!... برو اون فیلیفون رو بیار! باید به چو زنگ بزنم!


* سنت مانگو:
_ چوی عززیزم!... غصه نخور!... خوب میشی!
چو داره بد بد به توماس نگاه میکنه! توماس دستشو محکم گرفته و داره می بردش جای خانوم پرستار!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱:۲۳ جمعه ۱۱ آذر ۱۳۸۴

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
اوكي...مشكلي با دامبلدور نداريم...الان درست ميشه! ما ميتونيم فرض كنيم دامبلدور روح بود...و روح هم هرجايي ميتونه بره


_____________________________

در همين حال رنگ چو سفيد متمايل به ابي شده!!

گريفندور روشو برميگردونه دست بده...چو رو ميبينه!

- وا دخترم چرا رنگت پريد؟ تب كردي؟!آلبوس چرا بچه رو نبردي دستشويي؟؟؟

كفتر: قي قرقنقه! قي قذنقه!(ترجمه: اين نوفهمه! )

البوس: قرنقن! (ترجمه: تو يكي ديگه حرف نزن! **...از يه لغت چقدر ترجمه درمياد!)

البوس: ها داشتي ميگفتي گودريك...چه عجب از اين ورا؟ چه...اِ ...چيزه...

نگاه بوقي گودريك رو البوس ثابت مونده!

البوس: چيزه...ميگم...چه خبر....اِ... اونجوري نگاه نكن ديگه...مامان!!!

نگاه هنوز بوق وار رو البوس مونده!(عجب سيريشه اين نگاه!)

گريفندور به حرف مياد!

- اين ققنوسو تو تربيت كردي؟

البوس: من...اره...چيزه...!!

-بهش بگو يه خورده با ادب باشه!

-

-دوشيزه چانگ! شما هم همراه من بياين برسونمتون درمانگاه!

چو: من.....من حالم خوبه...

-نميشه بايد بياي! البوس چي به خورد اين بچه دادي؟؟؟؟(!!!!!)

البوس: والله من كاري نكردم! دختر پاشو برو ديگه!

چو يه نگاه ملتسمانه به دامبلدور ميكنه! ولي دامبلدور در حال بررسي تعداد پرهاي كفتر هست!

_________________________

نميدونم اين روزا خيلي چرت مينويسم...ولي يه نقدي بكني بد نيس.

خب چو جان!.....نظرت خوبه!......ميتونيم بگيم دامبلدور روحه.خوبه!
پستت خوب بود!خوشحالم كه ميبينم شما هم درك كردين كه اين صحبت ققنوس چقدر به درد ميخوره!
اون قسمت صحبت ققنوس جالب بود و جالب به هم ربطش دادي
در كل داستان رو خوب ادامه دادي و يه چيز جالبي كه تويه نمايشنامت ديدم قسمت نشون دادن اضطراب دامبلدور بود.ما هيچ كجاي كتاب و فيلم وقتي كه دامبلدور اضطراب داره رو نديده بوديم.ولي من فكر ميكنم اضطراب دامبلدور رو خوب نشون دادي!
در كل من به نمايشنامت از 100 بين 70 تا 75 ميدم

دامبلدور


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۶:۰۸ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴

آرمين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ یکشنبه ۸ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
از نا کجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
- به...چطوری آلبوس جان خوبی؟ چه خبرا؟ ايول داداش ...

آلبوس که خشکش زده : بله شما درست ميگيد کاملا صحيحه...همينطوره...

-چيه؟ چرا رنگت پريده...نکنه دوباره کريچر آفتابه رو دزديده؟

- نه چيزه حالم خوبه...يعنی چرا اينقدر زود اومدی؟

- والا اين مرگخوارا سرمو بردن...يکيشون بستنی ميخواد يکيشون ميخواد بره ماگل بکشه...والا منم ولشون کردم گفتم هر کاری دلشون ميخواد بکنن...گفتم بيام پيش هم باشيم...ببينم از اون نوشيدنيا داری؟

کفتر : غاب غاب (ترجمه : راستش خودمم درست نفهميدم چی گفت ولی يه جورايی ميگه منم ميخوام!)

آلبوس : چی نه...يعنی تموم شد...

با خودش : وای بد بختم کردی ولدي...

و اما...تق تق تق...

- غغی داغه دغ بيزنه! (ترجمه : يکی داره در ميزنه...خودمونيما لحجش فرانسوی نيست؟)

- ميدونم يکی داره در ميزنه کر نيستم...

ولدی : يعنی کی ميتونه باشه؟

دامبلدور به سمت در ميره و دستگيره در رو ميچرخونه ولی يه لحظه به زهنش ميرسه شايد گودريک اينا باشن...و بعد ميگه : کيه؟

- منم آلبوس درو واکن يخ کردم...هری اون ژاکتو بده به من...

وای...عجب بد بختيی...اينا ديگه چرا زود اومدن...بابا اصلا مهمون نخواستم...

آلبوس : يه لحظه وايسا...من الان دستشوييم الان ميام...

-هووم اگه تو دستشويی پس چجوری داری حرف ميزنی؟

- سيستم الکترونيکه...(نکته اخلاقی : لطفا از گذاشتن آيفون در دست شويی خودداری کنيد چون ممکنه مهمان صداهای عجيبی بشونه و اصلا از اومدن تو منصرف بشه!)

- عجب...من منتظرم...

آلبوس که گيج شده يه ذره فکر ميکنه و بعد يدونه از اون لامپا بالای سرش روشن ميشه(!)...

آلبوس آروم ميگه : هوی ولدی...ميبينی عجب گيری کردم...الان اينا ميان ببين من يه فکری به ذهنم رسيد...صاف واستا...

ولدی : که چی؟

- واستا ميگم...

- خب بابا بيا...

دامبلدور تصويری از چو چانگ رو با چوبدستی درست ميکنه و آروم اونرو انتقال ميده روی بدن ولدمورت...(عجب طلسمی...دامبلدوره ديگه!)و اکنون مهمان دامبلدور ولدی نيست بلکه چوه!

چو : چی کار کردی بابا من نميخوام چو باشم...يعنی چی مسخره؟ نميشد سرژ رو ميذاشتی؟

- کاريه که شده تا ۴ ساعت بايد چو باشی...سوتی نديا...جان سرژ سوتی نده...

و بعد در رو باز ميکنه...

گريفندور : به سلام دامبلدور عزيز چطوريد پروفسور...سلام دوشيزه چانگ هم که اينجاس...

ادامه دارد...


خب راستش پروفسور چو جان گفتن مثل اينكه اصلا دامبلدور رو نبايد وارد اين قلعه بكنيم چون از قديم دامبلدور اينجارو نميتونسته ببينه.حالا اينش مهم نيست!
پستت واقعا زيبا بود و معلوم بود كه روش فكر كرده بودي.
يه تيكه اولي كه ققي حرف ميزنه و بعدش تويه پرانتز نوشتي خودمم نفهميدم چي گفت سر كاري بود و اگرم نبود چيزي نميشد!!
راستي از كي تا حالا دامبلدور با آفتابش معروف شده!؟...اون مرلين بود كه آفتابه داشت.واالله من گيج شدم!!
در كل به غير از اين دوسه موردي كه گفتم مشكلي نداشت و پست نسبتا جالبي بود و من از 100 نمره بهش 65 رو ميدم كه نمره ي خوبيه!
در ضمن بقيه توجه كنن كه تويه اين تاپيك ولدمورت و دامبلدور احت با هم صحبت ميكنن.نياين يه موقع وسط جنگ اين شكلي واسه دامبلدور و ولدمورت ديالوگ بنويسين!

ممنون....دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۱ ۰:۳۴:۲۵

امروز خودم را زخمی کردم تا ببینم آیا هنوز درد را حس میکنم یا نه....درد تنها واقعیت است...

-- جانی کش


عجب گيزري افتاده اين دامبلدور!
پیام زده شده در: ۰:۳۵ چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۴

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
دامبلدور در حال بستن در ديده ميشه
تا در رو ميبنده تكيه ميده به در و بعد كم كم پشتش رو در سر ميخوره و تكيه داده به در رويه زمين ميشينه!
-آخه خدا من چه گناهي كردم؟...من چي كار بايد بكنم كه اينقدر منو زجر ندي؟
ناگهان ندايي بيروني! به گوش ميرسه
--اونا نبايد بفهمن!...نبايد بفهمن!...بفهمن!
دامبلدور با خودش:من نبايد بزارم اونا بفهمن من با ولدمورت رفيق فابريكم!ولي چه جوري؟
--تو نبايد بزاري بيان اينجا!....نبايد بزاري!...بزاري!
دامبلدور:آخه نميشه!من خيلي وقته اونارو نديدم.بايد يه كاري بكنم!
دامبلدور از جاش بلند ميشه و به سمت اطاقش ميره
دامبلدور:ققنوس!ققنوس!كجايي؟؟
ققنوس:غله فرقاب!(ترجمه:بله ارباب!؟)
دامبلدور:بدو كه خيلي كار داريم!اول از همه بايد بري پيش تام و پيغاممو بهش برسوني
ققنوس:قام؟(ترجمه:تام؟!)
دامبلدور:آره.تام خودمون.ولدمورت.
ققنوس:قوووووي!قلي غن قيترسم(ترجمه:وووووي!...ولي من ميترسم!)
دامبلدور:بلند بينيم بابا!ميترسم ميترسم!بيا اين نامه رو ببر بده ولدمورت.فقط يادت باشه قبل از ساعت 8 بايد اينو بهش برسوني!
ققنوس:قاشه!(ترجمه:باشه...ولي يادت باشه ها!...من مردم تقصير توئه ها!)(عجب ترجمه اي!!)
همون موقع در چوبي قصر به صدا درمياد!
تق تق تق تق تق تق
دامبلدور:كريچر!...كريچر!
كريچر:چيه؟
دامبلدور:چيه و كوفت!بلند شو برو اون در رو باز كن!
كريچر:اااااه!!
(جن ها هم جن هاي قديم!...همش زير سر اين امپراطوره! (زياد نميخواد در اين جملم دقت بكنين!...چون رمزيه!) )
لحظه اي بعد صحنه دم در رو نشون ميده
كريچر با قامت كوتاهش خودشو ميكشه و دستشو به دستگيره در ميرسونه و در رو باز ميكنه.
حدس بزنيد كي پشت در بود!
آره!...خود خودش بود!...........لرد ولدمورت!


شناسه ی جدید: اسکاور


عجب گيري کرده اين آلبوس...
پیام زده شده در: ۶:۱۱ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴

آرمين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ یکشنبه ۸ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
از نا کجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
دامبلدور ميرسه دم در...
يه نفر شروع ميکنه و يه طومار رو ميخونه...(دونفر ديگه هم گاردهاشن)

-" با سلام خدمت ستاره درخشان سينما...نيکوکار زمان...چراغ
عالم بشريت...منجي عالم...دوشيزه خانم..."

دامبلدور : ببخشيد؟
يارو يه نگاهي به طومار ميکنه : اهم...ببخشيد اين يکي نبود...اشتباه برداشته بودم...
يارو دست ميکنه تو جيبش يه کاعذ دوسانتي کثيف ور ميداره و ميخونه :

" سلام بچه...چطوري؟ داري از تنهايي کف ميکني نه؟...دامبل جون گفتم از تنهايي در بياي با بر و بچ قرار گذاشتم فردا شب بيايم قلعه شوما...نظرت چيه؟ پايه اي يانه؟ قربونت...ولدي (سرژ)
(توضيحات اضافه : سرژ و دامبلدور دوستان قديمين...حالا که سرژ تغيير کرده آلبوس و ولدي بازم دوستن...البته به کسي نگينا... حرف در ميارن...)

دامبلدور يه نگاهي به دور و برش ميکنه ميبينه خونه سوت و کوره حوصلشم که سر رفته...دلشم که برا سرژ قديمي (لرد جديد) تنگ شده...با خودش ميگه :
- اگه دوستاي سفيدم بو ببرن چي؟...نه مطمئن باش هيشکي اينجا پيداش نميشه...همون...ميگم ولدي بياد دور هم باشيم مردم از تنهايي بابا...
و بعد بلند ميگه :اهم اهم...ببخشيد جناب جواب من اينه که : قبوله بياين...فقط آروم بياين کسي نفهمه...آلبوس!
يارو : بسيار خب...
و ميره...
آلبوس ميره ميشنه تو قلعه...که يکدفعه يکي ديگه شروع ميکنه شيپور زدن...
آلبوس : اه...ول کنين بابا بعد از ظهريه... کريچر بپر درو باز کن ببينم...
کريچر داد ميزنه : خودتون باز کنيد...گلاب به روتون من تو دست به آبم...(نکته مچ گيري از رولينگ : راستيا...چرا رولينگ تا حالا اشاره نکرده که جنا هم ميرن دستشويي؟ مگه جنا دل ندارن آخه؟)
آلبوس با بي ميلي پا ميشه در رو باز ميکنه...
يه ياروي ديگه اي مياد دم در يه طومار باز ميکنه ميخونه...
" سلام بر آلبوس عزيز و ارجمند...
ميدونم که تنهايي و دلت گرفته بخاطر همين ما گفتيم يه فکر بکري بکنيم که بيشتر دور هم باشيم قرار شد من و پاتر ومينروا و رون و دو سه نفر ديگه فردا شب بيايم اونجا...مطمئنم خوشحال ميشي...پس ما داريم راه ميفتيم...قربان تو...گودريک گريفندور!
دامبلدور يه لحظه خشکش ميزنه و بعد...
--------------
من در جريان اين قلعه روشنايي نيستم فقط ميخواستم توجه محفليها به اينجا جمع بشه...اگر فکر ميکنيد چرت نوشتم ميتونيد يک راست مال آلبوس رو ادامه بديد...با تشکر!


امروز خودم را زخمی کردم تا ببینم آیا هنوز درد را حس میکنم یا نه....درد تنها واقعیت است...

-- جانی کش


قلعه اي پر از روشنايي!پر از مهر و صفا!...پر از عطوفت و محبت!
پیام زده شده در: ۱:۵۹ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
شناسه هاي محفلي!....محفلياي اصيل!....بياين ديگه!شروع كردما!پستمو تويه خانه شماره 12 گريمالد رو هم بخونين اون مهم تره!
---------------------------------------------------------------------
هي از اين ور به اون ور.هي از اون ور به اين ور.
آخه چقدر؟
تا كي؟
دامبلدور:هوووم!خيلي عجيبه!اين چه معنايي ميتونه داشته باشه؟....ميدوني چيه ققنوس؟من از موقعي كه اون مسائل براي هري پيش اومد و نگفتن ماجرا به هري باعث بعضي مشكلات شد.....از اون موقع به بعد ديگه به خودمم شك دارم.اصلا اعتماد به نفسمو از دست دادم.
ققنوس:قي قا قين قان قا!(ترجمه:اين چه حرفيه ميزني دامبلدور!)
دامبلدور:نه جدي گفتم.الانم كه خيلي وقته همه از هم پاشيديم ولي اون نه حمله اي كرده نه چيزي.شايد داره سپاه جمع ميكنه.نميدونم!ولي به هر حال هر چي كه هست خطرناك به نظر ميرسه.
در همون موقع صداي شيپوري به گوش رسيد!
ژيم ژر ژوم ژه! ژيم ژر ژوم ژي!
دامبلدور:كريچر كريچر!....كجايي؟يكي بره درو باز كنه ببينه كيه كه شيپور ميزنه!سرمون رفت!واالله اين نمكيا و سبزي فروشا بهترن!
همون موقع كريچر در آستانه در ديده ميشه.
دامبلدور:مردي؟كجا بودي تو؟
كرچير با چشم غره اي به دامبلدور در رو باز ميكنه.
دامبلدور صداهاي پچ پچي رو از سمت در ميشنوه.
دامبلدور:كريچر!كريچر!چه خبره دم در؟
كريچر كلشو از بيرون مياره تو و ميگه:اين يارو ميگه با شما كار داره.
دامبلدور:خب بگو وايسته اومدم......مجلسيوس بلنديسو منيوس!
ناگهان چهار نفر ميان و دامبلدور رو بلند ميكنن و ميبرن تو اطاقش!

**دو دقيقه بعد**
دامبلدور سوت زنان به سمت در ميره ببينه چه خبره.در راه فكر ميكنه كه اينجا چقدر فرق كرده.يادش بخير.اينجا يه زماني قلعه قشنگي بود ولي الان شده كاخ دامبلدوري!به نظرش وقتي قلعه بود قشنگتر بود تا كاخ الان.
دامبلدور به دم در ميرسه.......
--------------------------------------------------------------------


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴

هلنا گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۶ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 443
آفلاین
در این لحظه حواس دنی پرت میشه و سرژ در میره...
مری و اما :وای چرا گذاشتی در بره؟
دنی:ای بابا حواسمو پرت کردین.
ناگهان هلنا ظاهر میشه:نگران نباشین خودش برمیگرده
مری:تو؟
اما: تو کی هستی
هلنا:یکی حالا بعدا به وقتش بهتون میگم.هنری کجاست؟
رومیلدا:نمیدونیم معلوم نیست اما خودش پیداش میشه
اما:خدا کنه!!!
گمنام اندرو تازه رسیده بودن که اندرو رو به دنی گفت اندرو:حالا سرژ چه جوری در رفت؟
دنی برای اندرو و گمنام تعریف کرد که..
اهم
همه به طرف هلنا برگشتند گمنام ان دیگه کیه؟
هلنا؟هوم اول اینو بگم که شخصیت دامبلدور برشگته و تا چند وقته دیگه یاد تو جمع شما من فقط حامل این پیام بودم بای
و در مقابل چشمان حیرت زده ی همه غیب شد


««دلبستگی من به جادوگران و ""اعضایش"" بیشتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنید»»
دامبل جمله Û







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.