سریع و خـشن روباه نارنجی، یوآن آبرکرومبی، کنار شومینه ی تالار گریفیندور نشسته و پای راست را روی پای چپش انداخته بود. شومینه ی تهی از آتش، در تابستان نقش کولر را داشت.
روباه یک دسته تراول را با لذت می شمارد. هماهنگ با ورق خوردن اسکناس ها، دمش را هم در هوا تکان می داد.
_ هزار و پنج، هزار و شش...
فلاش بکزیر نور تیربرق، دو فرد کلاه و شنل پوش ایستاده بودند. کلاه را تا روی بینی پایین، و یقه ها را تا زیر بینی بالا کشیده بودند.
_ اینجوری دیگه هیچکس ما رو نمی شناسه. خب شما کی هستید؟ چی می خواید؟
یوآن زل زد به مخاطبش و منتطر جواب ماند. قرار بود کسی آنها را نشناسد اما خود یوآن هم طرف مقابل را نمی شناخت.
ناشناس کیف سامسونتی را به سمت یوآن دراز کرد.
_ من "اون دوستیم که ماتیلدا نمی شناختش". می خوایم که طرف ما باشی.
_ شما؟
_ زرپاف!
یوآن کمی این دم آن دم کرد.
_ من که حرفی ندارم. ولی... آخه مگه گزارشگر هم خریدن داره؟
غریبه کیف را هل داد در دست یوآن. روباه آن را گرفت.
سنگین بود!
_ تو فقط به نفع ما و برای ما گزارش کن.
"اون دوستی که ماتیلدا نمی شناختش" رویش را برگرداند. یک لحظه بود و لحظه ی بعد...
پاق
آپارات کرد.
یوآن ماند و یک کیف پر از پول.
_ کار آسونیه!
پایان فلاش بکشستش را با زبانش خیس کرد.
_ هزار و پنجاه شش، هزار و پنجاه و هفت...
درحالی که روباه پول چندماه گزارشگری را در یک شب کاسب شده بود و کنار باد شومینه کیف می کرد، در قسمت زیرزمین قصر، در تالار هافلپاف، آرامش قبل از طوفان برقرار بود.
بازی بعدی سریع و خشن با اعضای تالار خودشان یعنی زرپاف بود. اعضای هر دو تیم از شدت سخت کوشی شب ها هم تمرین می کردند. زرپاف در قسمت شمالی و سریع و خشن در قسمت جنوبی تالار.
ابتدا همه چیز دوستانه بود.
ارنست بازیکنان را گرم می کرد. دور تالار می دویدند. وقتی به اعضای زرپاف برمی خوردند بلند سلام می کردند.
_ سلام، خسته نباشید.
_ هلگا قوت.
برای هم دعای خیر می کردند.
_ به امید پیروزی.
_ به امید قهرمانی.
برای هم دست تکان می دادند و بوس حواله می کردند.
_
_
اما کم کم اوضاع تغییر کرد. رقابتشان جدی شد و رودربایستی را کنار گذاشتند. جدی تمرین کردند.
هر چه به زمان بازی نزدیک تر می شدند، رقابت هم شدیدتر می شد. آن ها گریفیندوری نبودند که از خودگذشتگی کنند و به خاطر تیم مقابل ببازند؛ آن ها هافلپافی سخت کوش بودند و هر طور شده باید با تلاش می بردند. موقع تمرین این بار دیگر برای هم آرزوی خوب نمی کردند.
ارنست مجازی: هی ارنی تو داری از تیم ما تقلید می کنی. دیدم خودت رو شبیه من کردی!
ارنست واقعی: اونی که شبیه هستش تویی. من واقعیم.
دیگر برای هم دست تکان نمی دادند. وقتی دخترها از کنار هم رد می شدند فقط صدایی به گوش می رسید.
ماتیلدا: ایش!
آملیا: ايیییییش!
حتی پوست تخمه ها هم برای تیم سریع و خشن آدم شده بودند. مدام تخمه ی تلخ تحویل می دادند. بعد هم از ظرف ها کودتا کرده و به ضلع شمالی هافلپاف می رفتند.
عملا تالار به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شده بود.
مشکل وقتی ایجاد شد که مرلینگاه در بخش جنوبی و حمام در بخش شمالی بود.
ضلع جنوبی_ های هیتلر!
_ های!
آریانا خسته از سلام های نظامی هر روزه ی این ارتش، بینی اش را گرفت.
_ هیتلر ببین چقدر از فضای تالار رو با ارتشت گرفتی! تازه شدت بو هم به خاطر حموم نرفتن زیادتر شده.
چندتا از اینا رو بدیم شاید بذارن بریم حموم.
_ های آریانا! مهم تر از حموم، مرلینگاهه. دیر یا زود خودشون پیداشون میشه.
ضلع شمالیسدریک دیگوری مثل مدل های تبلیغاتی، به صورت پا ضربدری مدام از این سمت تالار می رفت آن سمت تالار.
ماتیلدا که از مشکل سدریک خبر داشت چیزی نگفت. می دانست تا آخر شب همه تبدیل به مدل می شوند. همین که این فکر از ذهنش گذشت، "اون دوستی که ماتیلدا نمی شناختش " بلند شد و به سدریک پیوست.
آگاتا
کریستی تراسینگتن با ترس زل زد به ماتیلدا. انگار داشت با زبان بی زبانی التماس می کرد کاپیتان کاری انجام بدهد.
ماتیلدا بلند شد.
رنگ سدریک زرد شده بود. اگر کاپیتان عجله نمی کرد، کمی بعد شلوارش هم همان رنگی می شد.
_ مبادله می کنیم.
حمام و مرلینگاه را مبادله کردند.
سریع و خشن ها به ضلع شمالی رفتند و زرپافی ها به ضلع جنوبی.
و این شد قرارداد
ترکمن چای بین دو تیم. و هیچ هافلپافی هم ابدا شک نکرد که قطعا هیچ فرقی نمی کند کدام تیم در کدام بخش باشد. که آن ها به حمام و مرلینگاه به طور همزمان نیاز دارند. که معامله هیچ فایده ای نداشته. که آخر چه فرقی کرد الان که جایشان را عوض کردند؟
هیچ هافلپافی ای شک نکرد. به هر حال آنجا تالار ریونکلاو نبود.
تنها چیزی که در آن معامله، واقعا مبادله شد، دو ارنست بود.
پیرمردها غافل از کارهای جوان های این روزگار، بی خبر از معامله، از ضلع خود تکان نخورده بودند.
اما تیم ها چرا.
و متاسفانه باز هم هیچ کدام از اعضا متوجه این جابه جایی نشدند. حتی خود ارنست ها.
تمرین ها هر روز سخت تر و سخت تر می شد. بازی ناموسی شده بود.
فلش فوروارد_ روز مسابقه چند دقیقه قبل از شروع بازییوآن در جایگاه گزارشگری نشسته بود. قبل از شروع بازی روی صداسازی کار می کرد.
_ اماااان امااااان امااااان... هو هو هو هو... هاااااای...
که جغدی برایش رسید. پرنده بی نوا ابتدا با نوک رفت توی شیشه ی جایگاه.
روباه در را باز کرد.
_ صرفا برای همین انقدر شیشه های اینجا رو برق میندازم که معلوم نشه شیشه ست.
نامه را از پای جغد باز کرد و در همین فاصله جغد هم یک گاز از دست یوآن گرفت.
_ آخ!
جغد جیغ زد. انگار می گفت.
_ صرفا برای همین نشستم رو دستت.
نامه را باز کرد.
نقل قول:
با سلام
من"اون دوستی ام که ماتیلدا نمی شناختش". از طرف تیم زرپاف.
الان وقتشه که یه کاری بکنی.
تیم ما رو برنده و سریع و خشن رو بازنده اعلام کن.
یوآن سرش را از روی نامه بلند کرد.
_ بازی شروع نشده که!
و ادامه ی نامه را خواند.
نقل قول:
لابد میگی بازی شروع نشده که!
یوآن:
نقل قول:
می دونم بازی شروع نشده. تو همین کار رو بکن فقط! یه جور تضعیف روحیه یا هم شوک تا نتونن خوب بازی کنن.
جواب جغد رو هم نده.
No_reply@joghd
هلگا نگهدارت.
یک بار دیگر نامه را خواند و به کاری که باید می کرد فکر کرد.
_ سخت شد!
پایان فلش فوروارد