هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




نقاشی جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۴
#21
نقاشی های جادویی!



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
#22
خانواده ویزلی همه باهم به تکه سنگ نگاه میکردند،بدون اینکه حتی یک پلک بزنند.

فرد:
-شاید آدامسا توش جاسازی شده باشه!

رون:
بی عقل!!!یه کارتون آدامس چه جوری تو یه تکه سنگ جاسازی شده؟ها؟

جرج:
-میگم شاید یه بمب باشه!نیست؟

رون:
-جانم!؟ بمب کجا بود؟خب برش دارین و بازرسیش کنید
-اما اگه بمب باشه چی؟خودت بازرسیش کن.
-اصلا به من چه.تو صاحب مغازه ای.
-یا برش میداری یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی نالوتی.
-باشه بابا

رون درحالی که دستش میلرزید تکه سنگ را برمیداره که ناگهان:((بووووووووم))
رون جیییییییییغی شدیدا بلند میکشه و مثل موشک از مغازه بیرون میره.

جرج:
هه هه هه.چقدر خنگ بود.نفهمید پشت سرش بادکنک ترکوندم. بزن قدش فرد...

جرج سنگ رو برمیداره و به اون خوب نگاه میکنه.سپس سنگ رو به دست فرد میده.فرد هم چند بار سنگ رو به دیوار میکوبه و چیزی نمیشه.

فرد:
-بقیه اعضای خانواده خیارشورن؟!

مالی:
-بده منم یه نگاهی بش بندازم.

آرتور:
-نا سلامتی من توی اداره کار میکنم.بده من ببینم این چیه.
-خب چه ربطی داره که تو اداره کار میکنی؟!
-هوووممم راستش نمیدونم.همینجوری گفتم

خانم ویزلی حدود ربع ساعت به سنگ نگاه میکنه اما هیچی کاسب نمیشه.

ناگهان فرد،فردی را از پشت پنجره میبینه که لباس سیاه به تن داره،ناگهان فرد فریاد میزنه:
-وای نه!!!اسنیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییپ
-آهای ساکت باش فرد.مگه هرکی که لباسش سیاهه اسنیپه؟!

فرد در حالی که نفس نفس میزد گفت:
-آره راس میگی.آخه یه خواب وحشتناک دیدم. :worry:

اما انگار که واقا اسنیپ بود!ناگهان فرد سکته رو میزنه.

اسنیپ:
-این چرا اینجوری شد؟.....به هر حال.اومدم ببینم که کارخونه آدامس سازی آیا واقا به صورت اشتباهی برای شما سنگ فرستاده؟
-آره.ایناهاش
-خیلی خب به زودی آدامسا برای شما ارسال میشه.اون سنگ رو هم بدین من.

ناگهان فرد دوباره به هوش میاد.اما تا چشماش رو باز میکنه،اسنیپ رو میبینه و درحالی که سر جاش خشکش میزنه،باز هم غش میکنه.

اسنیپ:
-این برای چی اینجوریه؟
-هیچی مشکل خاصی نیست
-عجب! خیلی خب من رفتم



casper


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#23
((هری پاتر و هاگوارتز))-قسمت اول-نوشته کاسپر اسپلمن

دارسلی ها

اول بگیم خانواده دارسلی را
پسرشان داشت اندام بروسلی را

پدرشان مته های خوشگل داشت
همیشه با کله زخمی مشکل داشت

با ورد وینگاردیوم له ویوسا
از جا پرید،خاله اش پتونیا:

-یکبار دیگه از ورد استفاده کردی،نکردی
وگرنه میدم به تو چه رنج و دردی

اعصبانی و دیوونه و بی بالی
از دست پسر خاله،دادلی

هر روز توی خونه
سر میز صبحونه

دادلی رو اعصاب میمونه
ناز کشش آقا ورنونه!

صداهای دیوونه در میاره
هری دیگه شده بیچاره

هر روز صدای غرش ورنونو
نداشتن یه لقمه آب و نونو

داد زدنای خاله پتونیا
نامه هاگوارتز!کجایی؟بیا



casper


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#24
((یه ورد بگو)) شاعر:کاسپر اسپلمن

بهم بگو یه ورد جادویی
تا باش کنم هیاهویی

یه ورد بگو فوق العاده
تلفظش خیلی ساده

یه ورد بگو،مثلا لوموس
یا پترفیکوس توتالوس

یه ورد بگو،باشه خیلی قشنگ
که نرسه به فکرش،انسان مشنگ

یه ورد بگو که باش غوغا کنم
خوب و حسابی سر و صدا کنم

یه ورد بگو که نباشه اودکداورا
میخوام دور کنم جادوی سیاه را

یه ورد بگو، باش کیف کنم
اونو تو ذهنم سیو کنم

یه ورد بگو از آسمون
یکی هم از رنگینکمون

اکسپلیارموس یا لوموس
یا پترفیکوس توتالوس

یه دونه ورد باحال بگو
خیلی صاف و زلال بگو

وینگاردیوم له ویوسا
یه لحظه صبر کن وایسا!

یه لحظه وایسا ببینم!این چرت و پرتا چیه من مینیویسم؟! خب من میرم تا شعر بعدی.این یه خورده بد شد

منتظر شعر بعدی باشید!!!

شعر بعدی:هری پاتر و اطرافیان و معلمانش

به زودی.....


casper


پاسخ به: کارگاه ساخت ورد جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#25
1-clampeletostat(کلامپلتوستات)
ویژگی:چال کردن زمین
نوع استفاده:چوبتان را از بالا به طرف زمین حرکت دهید.با هر بار انجام دادن،بیست سانتی متر از زمین چال میشود اما اگر جادوگر قدرتمندی باشی میتوانی با هر بار گفتم بیشتر زمین را بکنی.

2-telekroos fardoroot(تلکروس فاردوروت)
ویژگی:با این ورد میتوانید اشتهای خود را برای غذا خوردن باز کنید.
نوع استفاده:چوب دستی اتان را جلوی دهانتان بگیرید و ورد را بخوانید.
توجه:از این ورد بیش از یک یا نهایت دو بار در یک لحظه استفاده نکنید!

3-evritoonta(اوری تونتا)
ویژگی:نابود کردن چوب دستی!
نوع استفاده:چوب دستی اتان را ثابت نگه دارید و ورد را با صدای بلند بخوانید.
توجه:این ورد مخصوص افراد فارغ التحصیل از مدرسه میباشد در غیر این صورت جرم محسوب میشود.

((کاسپر اسپلمن))
برای دریافت وردهای بیشتر کتاب های نوشته شده توسط اسپلمن را دریافت کنید.


casper


پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#26
جواب نامه رو مینیویسم و میگم:
-باشه تو راست می گی


ویرایش شده توسط اسپلمن در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۱۱:۲۷:۳۲

casper


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴
#27
همه جا تاریک و دگیر بود.درختانی با سایه های بلند و وحشتناک همه جا قرار داشت.صدای زوزه حراس انگیزی به گوش میرسید و جنبش باد،برگ درختان را تکان میداد.کسی آنجا نبود.اسپلمن تنهای تنها در جنگل ممنوعه گیر افتاده بود.بد تر از همه این بود که نمیدونست کجاست و راه خروج رو بلد نبود.
-لوموس
آرام آرام قدم بر میداشت و مواظب دور و ورش بود.همینطور که قدم بر میداشت تکه چوبی روی زمین دید که روی آن نوشته:
-چوب دستی اتان را به سرعت فرفره بر خلاف جهت عربه های ساعت تکان دهید.
اما اسپلمن توجه خاصی به نوشته روی تکه چوب نکرد و به راهش ادامه داد. ناگهان یکی از درختان بلند قامت جنگل سقوط کرد و بر زمین افتاد.اسپلمن حیرت زده مانده بود.همینطور که به درخت مینگریست برگ های آن درخت برخاستند و درخت کچل شد.برگ ها به باد سپرده شدند و باد برگ ها را با خود برد.سپس چوب آن درخت تکه تکه شد و هر تکه اش به جایی پرتاب شد.
اسپلمن خیلی تعجب کرده بود و نمیدانست چه اتفاقی دارد رخ میدهد.ناگهان درختی دیگرم به همین شکل درآمد.کمی دیگر درخت های بعدی هم اینطور شدند.
اسپلمن هم کنجکاو شده بود و هم میترسید.کمی جلوتر رفت...
به دور دست ها نگاه کرد و از دور موجودی که تمام بدنش سیاه رنگ بود و دندان های سفیدش برق میزد و چشمان قرمز رنگی داشت را دید.او بود که این بلا را سر درختان در می آورد.
کمی جلوتر رفت که ناگهان موجود سیاه رنگ چشمانش را به چشم های اسپلمن خیره کرد و سپس غرشی بلند سر داد و به طرف اسپلمن حرکت کرد.
اسپلمن سر جایش ایستاده بود و تکان نمیخورد که ناگهان آن موجود سیاه و وحشتناک مایعی سیاهرنگ به طرفش پرتاب کرد.اسپلمن سریعا جاخالی داد و در پشت یکی از درختان بزرگ پنهان شد اما کمی از از مایع سیاه به پای اسپلمن اثابت کرد.پای او شدیدا درد آمد و ناله ای بلند کشید که ناگهان درختی که اسپلمن به آن تکیه داده بود سقوط کرد.اسپلمن به سختی با پای در آمده اش دوید و دوید تا که درخت روی او سقوط نکند.
جان سالم بدر برد اما ناگهان موجود سیاه رنگ را دید که جلو ترش ایستاده است.اسپلمن سریعا چوب دستی اش را بالا برد.
-استوپی فای.
اما موجود سیاهرنگ که در هوا معلق بود و کمی با زمین فاصله داشت خیلی راحت جاخالی داد و ورد اسوپی فای به او برخورد نکرد.
اسپلمن چند بار ورد استوپی فای را به او پرتاب کرد اما فایده ای نداشت.موجود سیاه رنگ که پا نداشت و فقط دست داشت،دستانش را بالا برد و غرشی کرد که باعث شد اسپلمن به چند متر آن طرف تر پرتاب شود.موجود سیاه نزدیک تر می آمد.اسپلمن دیگر خسته شده بود.
-پترفیکوس توتالوس
موجود سیاهرنگ در هوا معلق مانده و دست و پایش خشک شده بود.انگار که ورد اثر کرده بود.
-استوپی فای
اسپلمن آن موجود را شکست داد و نفس عمیقی کشید و خوشحال بود که از شرش خلاص شده که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.
حدود سی تا از آن موجود سیاهرنگ دور و ورش را گرفته بودند.سی درخت همزمان از جا کنده شد.صدای سقوط درختان همه جنگل را گرفت.
یک نفر از آن موجودات مایع سیاه رنگ را به طرف اسپلمن پرتاب کرد.
-پروتگو
اما نه....ورد پروتگو اثری نداشت و اسپلمن درحالی که میلرزید پهن زمین شد.چشمان اسپلمن بسته شد.بدنش روی زمین ولو شد و آستین پیراهنش پاره شد.

سکوت تمام جنگل ممنوعه را برداشته بود،دیگر صدای زوزه ای نمی آمد،تعداد درختان جنگل کمتر شده بود و ممکن بود هنوزم کمتر شود.دیگر آن موجودات ترسناک دور و بر اسپلمن نبودند.
کمی بعد انگشتان اسپلمن تکان خورد و چشمانش کم کم باز شد.تمام بدنش درد میکرد.به سختی تمام بلند شد و سر پا ایستاد اما دوباره بر روی زمین افتاد.همینطور که نشسته بود با خودش فکر کرد که چرا آن موجودات او را نکشتند؟کمی بیشتر فکر کرد و متوجه شد که آن موجودات سیاهرنگ زیاد هم باهوش نبودند.زمانی که اسپلمن بی هوش شده بود آنها فکر کردند که او مرده است.پس اگر خودت را به مردن بزنی آن موجودات خبیث گول میخورند و دیگر کاری به کارت ندارند.
اسپلمن نگاهی به دور و ورش کرد و چوب دستی اش را برداشت.سپس با تلاش زیاد بلند شد و به راهش ادامه داد.رفت و رفت و رفت که ناگهان به تابلویی برخورد.روی تابلو که نیمی از آن تکه شده بود،حک شده بود:
-منطقه چشم قرمزان خبیث.نقطه ضعف:....
اسپلمن تا به حالا همچین اسمی نشنیده بود و هیچ اطلاعی درمورد چشم قرمزهای خبیث نداشت.
وارد آن منطقه شد و یکی از آن چشم قرمز ها را دید که پشتش را به اسپلمن کرده بود.
-استوپی فای
وقتی که آن چشم قرمز را شکست داد که انگار نگهبان منطقه چشم قرمز ها بود،وارد آنجا شد.
حالا موقع ریسک بود.
اسپلمن روبه روی یکی از چشم قرمز ها قرار داشت.چشم قرمز مایعی سیاه رنگ پرتاب کرد و اسپلمن جاخالی داد و ماده سیاه به او اثابت نکرد.در همین حال اسپلمن خودش را به مردن زد و زیر چشمی دید که چشم قرمز خنده ای مرموزانه کرد و دیگر کاری به کار اسپلمن نداشت.وقتی چشم قرمز سرش را برگرداند اسپلمن ورد استوپی فای را روی او اجرا کرد.
حالا اسپلمن خنده ای مرموزانه کرد و جلو تر رفت.
با اینکه آن موجودات قدرت حمله ای زیادی داشتند اما هوش و جان زیادی نداشتند و ضعیف بودند.
ایندفعه اسپلمن پنجتا از چشم قرمزان را جلویش دید.زمانی که چشم قرمزان ماده سیاه رنگ پرتاب کردند اسپلمن ملقی زد و باز هم خودش را به مردن زد.سپس بلند شد.
پترفیکوس توتالوس،استوپی فای......
اسپلمن آن پنج تا را هم به راحتی شکست داد.

در همین حال یکی از چشم قرمزان،گویی را جنب رییس چشم قرمز ها برد که توی آن اسپلمن را نشان میداد که دارد با آن ها میجنگد.
رییس چشم قرمز ها هیکلی گنده داشت و برعکس چشم قرمزان دیگر پا داشت.و انگار که او مثل سربازان گول نمیخورد.
-باید پیش اون مرد برم و خودمون دوتا باهم دوعل بزاریم.
رییس چشم قرمز ها خیلی سریع حرکت میکند تا که پیش اسپلمن برود.

اسپلمن همینطور در منطقه چشم قرمز ها پرسه میزد،دیگر خبری از آنها نبود.ناگهان موجودی سیاه رنگ با چشمان قرمز و هیکلی گنده،جلویش ضاهر میشود.
-ههه.او سلام.شنیدم که شورش راه انداختی توی منطقه من.تو که اینقدر قدرتمندی،فکر نکنم بد نباشه دوتایی باهم مبارزه کنیم.
معلوم بود که این چشم قرمز مثل بقیه شان نبود.
-باشه.
رییس خبیث ها و اسپلمن در روبه روی هم قرار گرفتند.اسپلمن تا خواست وردی بخواند و چوب دستی اش را تکان دهد،رییس چشم قرمز ها ضربه محکم به اسپلمن میزند.جوری که اسپلمن به یک طرف پرتاب میشود و چوب دستی اش به طرف دیگر.سپس دوباره ضربه ای دیگر به او زد.
اسپلمن دیگر داشت نا امید میشد.روی زمین افتاده بود و چوب دستی اش طرف دیگر.سر و صورتش خون آلود بود.ناگهان فکری به ذهنش رسید.چیزی به یادش آمد.جنس تابلو تکه شده با اون تکه چوبی که اول راه دید،یکی بود.پس هر دو مربوط به هم میشدند.کمی بیشتر فکر کرد تا جمله ها را به یاد آورد و به هم بچسباند.سپس زمزمه کنان زیر لب گفت
-منطقه چشم قرمزان خبیث.نقطه ضعف؟نقطه ضعف؟نقطه ضعف؟آها چوب دستی اتان را به سرعت فرفره بر خلاف جهت عقربه های ساعت بچرخانید.
رییس چشم قرمزان تا خواست به طرف او حمله کند،اسپلمن جستی زد و خود را به چوب دستی اش رساند.
چوبش را جلوی چشم قرمز گنده گرفت و چرخاند،چرخاند و چرخاند.
ناگهان رییس چشم قرمز ها دست روی سرش گذاشت و ناله میکرد.
-این کارو نکننن.خواهش میکنم این کارو نکننن.اههههههه.
اسپلمن چرخش چوب دستی را متوقف کرد و سپس ورد استوپی فای را به طرف رییس چشم قرمز ها پرتاب کرد.موجود خبیث بر روی زمین افتاد و اسپلمن بالای سرش آمد.
-اه لعنت به این سربازای ابله گفتم تمام تابلو رو نابود کنید.نهههه.منو نکش.منو نکش.خواهش میکنم.هر کاری بخوای میکنم.
-باشه ولی دوتا شرط داره.
-هرچی باشه قبول میکنم.
-یک اینکه دیگه به این کارا ادامه ندید و دیگه قصد نداشته باشید کسی رو بکشید.وگرنه حالا که نقطه ضعفتون رو میدونم ایندفه با یک گروه بر میگردم.
-نه نه.ما هیچ کس رو نمیکشیم.گروه چشم قرمز ها تازه وارده و تو اولین کسی بودی که خواستیم بکشیمت.
-خیلی خب.و دو اینکه راه خروج رو نشونم بدی.
-باشه.
بالاخره اسپلمن به همراه رییس چشم قرمز ها از جنگل ممنوعه خارج میشود.چشم قرمز ها هم از ترس اینکه اسپلمن با گروهی به سراغش بیاید،گروه خباثتشان را متوقف کردند.اون هایی هم که اسپلمن با ورد بهشون حمله کرده بود،به هوش آمدند.

حالا اسپلمن بیرون از جنگل ممنوعه ایستاده بود.از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.سرش گیچ میرفت و ناگهان بر روی زمین افتاد.

آرام آرام چشمانش را باز کرد و آدام لی دوستش، و چند نفر دیگر را بالای سرش دید.انگار که داخل بیمارستان بود.
آدام:خب چی شد؟
اسپلمن:چی چی شد؟
-خب جنگل ممنوعه دیگه.چیشد که توی جنگل ممنوعه گیر افتاده بودی و آخرش اینجوری شد که شد.
-آها.ماجراش طولانیه.بعدا برات تعرف میکنم.


casper


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#28
اسپلمن برای نوشتن کتاب جدیدش به نام(ایده های جادوگران روستایی)باید به یک روستای تقریبا ناشناخته سفر میکرد.
کتاب جدیدی که میخواست بنویسد بیشتر شبیه یک گزارش بود.او از جادوگران روستایی نظرسنجی هایی میکرد و بعد آنها را نقد میکرد.تا به حال از خیلیا سوال پرسیده بود و حالا میخواست به یک روستا برود،به اسم روستای ارواح.که البته معلوم نبود چرا اسمش روستای ارواحست.به نظر خیلی ها اسم مسخره ای بود.
قرار بود که اسپلمن به همراه آدام لی،ناشر کتاب و دوستش به روستای ارواح بروند.
اسپلمن پس از آماده کردن وسایل سفر به خانه آدام لی میرود و در را میکوبد.
-تق تق تق تق تق
ناگهان صدای آدام لی از آیفون بر میخیزد:آهای مگه کوری؟زنگ و آیفون رو نمیبینی؟
-آها.ببخشید.خب الان در رو باز کن.
-اول دکمه زنگ رو بزن تا در رو باز کنم
-عجب
اسپلمن زنگ را میزند و آدام در را میبازد...نه ببخشید باز میکند.
اسپلمن وارد خانه میشود،به طرف حال میرود و روی مبل مینشیند.
آدام:خب چی میخوری بیارم اسپی؟
-چی؟!آماده شو بریم.مگه تو هنوز آماده نشدی؟
-نه بابا.حالا وقت برای آماده شدن زیاد هست.
چی؟ ما قرار داشتیم که الان راه بیفتیم بریم.
-بیشی بینیم با.راستی نگفتی واس چی باید پیاده بریم؟
-خب چون ممکنه در راه با کسانی برخورد کنیم و بخوایم از از اونا هم سوالاتی بپرسیم.
-خب اینارو وللش.پایه ای یه دست شطرنج بزنیم؟
-جانم؟شطرنج؟ نه انگار که تو واقا حالیت نیست.خیلی خب...باشه...خودم تنها میرم.
-اه.یه دقه صبر کن.الان آماده میشم.
یک دقیقه آدام تبدیل میشود به یک ساعت.پس از یک ساعت آدام با پنج چمدان بزرگ و سنگین وارد حال میشود.
اسپلمن:اینا برای چیته!!!!!؟؟؟مگه تو ماگلی؟بعدشم ما که نمیخوایم جای دوری بریم.
-من همیشه مجهز میام و همیشه هم به چمدون علاقه خواصی داشتم.
- :vay:
آن دو از خانه آدام خارج میشوند و سپس شهر را ترک میکنند.
از جایی سرسبز با درخت هایی به قامت دیوار و از جنگل انبوهی که پر از میوه های خوشمزه بود و دریاچه های کوچک زیبایی داشت گذشتند.نور خورشید بر صورت آنان میتابید.هوا واقا سوزان و گرم بود.
رفتند و رفتند که بالاخره به تابلویی برخوردند که روی آن نوشته شده بود:
به روستای ارواح،خوش آمدید.
آن دو وارد روستا شدند،مردمی با صورت های در اخم کشیده دم در خانه هایشان نشسته بودند.و بعضی ها برعکس با صورت هایی مسرور.
آدام و اسپلمن برای رفع خستگی وارد یک قهوه خانه شدند.آنجا مکانی تاریک و کمی شلخته بود.آدام و اسپلمن بر روی دوتا از چهار صندلی شکسته ای که دور میزی گرد شده بودند نشستند.مردی،با کلاهی شبیه کلانتر ها و با چهره ای خشمگین روی یکی دیگر از آن چهار صندلی نشسته بود.فردی بالای سر آنها آمد و گفت:
-چی میخورید؟
مرد خشمگین:همیشگی
اسپلمن:ممنون چیزی نمیخورم.
آدام:خب چی دارین حالا؟لیست میستی،فهرستی چیزی ندارین ببینم.
- چرا داریم.
-خب لیست رو بده به من بخونم
آدام لیست را میگیرد و میخواند:
-قهوه
-قهوه
-قهوه
-قهوه
-قهوه
-قه......بزار ببینم این که همش نوشته قهوه!
-آره چون به غیر از قهوه چیزی نداریم.زودتر انتخاب کن
-هومممم. نمیدونم......خب من این شماره سه رو میخوام.
آدام لیست را تحویل میدهد.ناگهان اسپلمن از آن مرد خشمگین میپرسد:
-ببخشید آقا میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-نوچ
-باشه
پس از اینکه آدام قهوه اش را مینوشد،قهوه خانه را ترک میکنند.سریعا پشت سر آنها آن مرد خشمگین هم بلند میشود!
-اه.حالم بهم خورد.قهوشون مزه لجن فاسد شده میداد.
آن ها پیش یکی از افراد مهربانی که دم در خانه اش نشسته بود میروند.
-سلام آقا.من اسپلمن هستم.میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-او بله!حتما!بفرمایید داخل.
وقتی که به داخل خانه میروند،اسپلمن شروع میکند به حرف زدن:
-ببخشید من میتونم اسم شما رو بپرسم؟
-من باب جکسون هستم.باب صدام میکنن
-خیلی خب باب.من اسپلمن هستم.نویسنده کتاب مشهور اوراد و طلسم ها.نمیدونم من رو میشناسی یا نه.من و دوستم آدام لی امروز اومدیم به این روستا که یک نظر سنجی تهیه کنیم برای کتاب جدیدم.سوالمونم اینه که شما چه ایده هایی به صورت کلی برای روستاهای کوچیک مثل همینجا دارید؟
باب شروع میکند به حرف زدن و حدود دو ساعت سرشان به حرف زدن گرم میشود.آسمان کم کم داشت تاریک میشد.ناگهان سوالی که ذهن اسپلمن را درگیر خودش کرده بود به یاد می آورد.
-باب تو نمیدونی چرا اسم روستاتون،روستای ارواحست؟
-آها این.خیلیا این سوال رو میکنن.یه اسم الکیه بابا.
آنها آنقدر گرم بحث کردن شده بودند که اصلا یادشان نمی آمد که شب نزدیک است و شب نمیتوانند برگردند.
باب:او دوستان.هوا دیگه تاریک شده.میتونین شب رو اینجا بمونید و فردا صبح حرکت کنید.
-اشکالی که نداره؟
-نه بابا.خونه خودتونه
اسپلمن و آدام شب را در اتاق خانه باب مهربان میمانند.
-واقا اینجا جای تمیزیه ها.نه اسپی؟
-آره واقا جای خوبیه.بابم خیلی آدم مهربونیه.
آدام که خیلی خیلی خسته بود قبل از اینکه شامش را بخورد میخوابد.کمی بعد باب با غذاهایی خوشمزه به اتاقی که اسپلمن در آن بود میرود.
-وای نه.چرا آدام خوابید؟تازه شام اورده بودم.
-نمیدونم.فکر کنم خیلی خسته بود.منم که عمرا بتونم از خواب بیدارش کنم.
-حیف شد که
وقتی که باب از اتاق خارج میشود،اسپلمن شروع میکند به خوردن غذا و بعد از خوردن راحت و آسوده میخوابد.
از خواب بلند میشود.پنجره بیرون را نگاه میکند.انگار که هنوز شب بود.و انگار که به وزنش دویست کیلو اضافه شده بود و حس و حال خودش را نداشت.نگاهی به دور و برش انداخت،آدام در اتاق نبود و همه چیز به هم ریخته شده بود.ناگهان دست هایش را میبیند که پشمالو شده و ناخون های سیاه و درازی داره.آینه ای بر میدارد و خود را در آن نگاه میکند و ناگهان غش میکند و در وسط اتاق پهن میشود.
در همین حال در یک جا که معلوم نبود کجاست آدام به یک درخت بزرگ با بند بسته شده بود و دهان آن هم نیز با چسب بسته بود.
اسپلمن که دیگر اسپلمن نبود و یک جانور وحشتناک بود، به هوش می آید و مردی بالای سرش ضاهر میشود:
-خیلی خب اسپلمن.حالا دیگه تو خودت نیستی و یک حیوونی.از این به بعد من به تو دستور میدم و تو به اونها عمل میکنی.
آن مرد کسی نبود جز باب!
اسپلمن که دیگر اختیارش دست خودش نبود به همراه باب به طرف جایی میرود که آدام با بند به درخت بسته شده بود.
باب:خیلی خب اسپلمن.بزار امتحان کنم که آیا به دستورات من عمل میکنی یا نه.اون رو میبینی که به درخت بسته شده؟بکشش!
جانور غرشی میکشد و میخواهد به آدام حمله کند.آدام هم هی تکان تکان میخورد و میخواهد فریاد بزند اما نمیتواند کاری کند.
ناگهان فردی از پشت سر ورد استوپی فای را به طرف باب پرتاب و اورا پهن زمین میکند.سپس خیلی سریع به طرف اسپلمن میدود و معجونی را به سختی در دهان او فرو میکند.و آدام را نجات میدهد.
بعد از ده دقیقه اسپلمن به حالت طبیعی خودش بر میگردد.
آدام و اسپلمن به خانه آن مردی که نجاتشان داد میروند.هر دو تعجب کرده بودند.آن مرد همان فرد خشمگین بود که در قهوه خانه کنارشان نشسته بود.
آدام:واقا ممنونم که مارو نجات دادی.واااقا ممنونم.
اسپلمن:منم همینطور.میشه بگید چی شد که مارو نجات دادی؟
-خواهش میکنم دوستان.من کلانتر اینجام.این باب مدت ها بود که به نظر من مشکوک میومد و همیشه اون رو در نظر داشتم اما جدیدا رفتار خاصی ازش نمیدیدم.تا اینکه شما دوتا امروز به خونه اون رفتین.من شما رو از قهوه خونه تعقیب کردم.بعدم که اینجوری شد.....راستی تو اسپلمن اگه بیشتر از چهار ساعت اونجوری میموندی دیگه راه برگشتی نداشتی.فکر کنم توی غذایی که به تو داده اینجوری شدی.
-پس آدام شانس گرفت که شب خوابش برد و چیزی نخورد. وایسا ببینم تو منو میشناسی؟
-آره هم تو و هم لی.بخاطر کتاباتونو...اینا
-راستی چرا اسم این روستا،روستای ارواحست؟
-در اصل اسم این روستا،روستای ارواح بدجنسه که دیگه اون بدجنسش رو حذف کردن.دلیلشم اینه که اینجا از آدمایی مثل باب زیاد پیدا میشه.منم امیدوارم که باب آخرین فرد بدجنس اینجا باشه.تا حالا خیلیا رو دستگیر کردیم.

آدام و اسپلمن از کلانتر تشکر فراوانی میکنند و صبح به شهر خودشان باز میگردند.
-من که دیگه عمرا با تو جایی بیام اسپلمن.
آره منم همینطور


casper


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#29
مسابقه آشپزی بین چهار گروه دونفره هافلپاف،اسلیترین،گریفیندور و ریونکلاو بود.هنوز معلوم نبود که معلم آشپزی کیه.
انواع وسایل و خوراکی ها مخصوص آشپزی روی چهار میز بود.وسایل و موادی که اصلا به هم مربوط نمیشد.
آدام لی و اسپلمن باهم در گروه هافلپاف افتاده بودند.

اندر ریونکلاو:
-ما امروزکیک خوبی رو خواهیم پخت.مگه نه دوست من؟
-بله منم شک ندارم که همینطوره

اندر اسلیترین:
-امید وارم کیکی که میپزیم باب طبع معلم باشه.
-حتما که هست.

اندر گریفیندور:
-ما باید تمام سعی خودمون رو بکنیم که یه کیک با کیفیت و خوشمزه بپزیم.
-من که تمام سعی خودمو میکنم.

و اندر هافلپاف:
آدام:هه هه هه.یه کیکی بپزم که هفت وجب روغن روش باشه
-آهای هفت وجب روغن دیگه چیه؟ما باید یه کیک خوشمزه و سالم درست کنیم.
-درست (کنیم)؟
-خب آره مگه من هم گروهی تو نیستم؟
-ببین امروز طرز کار ما اینطوریه،من دستور میدم و تو کارامو انجام میدی.افتاد؟
-اه برو بینیم بابا.حوصله کل کل باهت رو ندارم.
ناگهان صدای جیر جیر در آمد.پچ پچ بچه ها قطع شد.معلم، با هیکلی گنده و ریش های بزرگ که تمام صورتش را پوشانده بود وارد کلاس شد.
بله،معلم کسی نبود جز روبیوس هاگرید.
هاگرید اهم اهمی کرد و گفت:سلام دوستان عزیز.میرم سر اصل مطلب.میخوام که یه کیک خخخوش مزه درست کنید.امروز رو میزارم به عهده خودتون.اینم مواد لازم و غیر لازم که روی میز گذاشته.ببینم چیکار میکنین.دوست دارم وقتی که کیکتون رو تست میکنم سر بلند باشین.
شروع کنید،از همین الان چهل و پنج دقیقه بهتون وقت میدم.
بچه ها شروع کردند به درست کردن کیک.هر گروه به خواست خودش کیکی را درست میکرد.

اندر ریونکلاو:
-خب تو تخم مرغ هارو بشکن و بنداز تو ظرف منم بهمشون میزنم.
-باشه

اندر اسلیترین:
بی زحمت اون آردارو بیار منم الان پرتقال هارو میارم.
-اوکی

اندر گریفیندور:
-یه ظرف بیار از توی کشوی سومی.
-باشه توهم تخم مرغ هارو بیار.

و اندر هافلپاف همین الان یهویی:
هیچ اتفاقی نیفتاده و هر دو نفر مات مات به مواد لازم و غیر لازم مینٍگرند.
-خب قصد نداری کاری کنی آدام؟
-ای دوت نو
-تا حالا کیک درست کردی؟
-راستش من اصلا نمیدونم کیک رو با چه(ک)ای مینویسن.
-پس چرا قبل کلاس اینقدر لاف میزدی؟
-
-خب ببین هرکاری که بهت میگم انجام بده
-چییی؟یعنی تو میخوای به من دستور بدی؟
-خب تو که میگی چیزی بلد نیستم.تو باید یه کمکی بکنی که.
-من هیچ وقت از تو دستور نمیگیرم اسپلمن.هیییچ وقت
-بابا کی گفت میخوام بهت دستور بدم؟من فقط میگم بیا باهم همکاری کنیم.
-من عمرا که به این ننگ تن دهم
-آخه تو چرا حرف تو کتت نمیره؟ :vay:

همینطور در حال بحث کردن بودن که هاگرید بالای سرشان آمد:
-شما چرا هنوز هیچ کاری نکردین؟
-الان کارمون رو شروع میکنیم
-یکم سریع تر وقت کم میاریدا
هاگرید میز هافلپاف را ترک میکند و به طرف دیگری میرود.

اسپلمن:خب آدام خواهشا بیا شروع کنیم.
آدام به سختی قبول میکند و آنها شروع میکنند به درست کردن کیک،ترکیباتی چون شیر موز، رون مرغ،چشم ماهی،دونه های انار،آب کیوی،خاک رس،موی گوزن،زیتون،فلفل،ذرت،گوشت پلنگتون و.......در کیکشان ریختند.و برای تزیین آن از دکمه،تکه های میکروفون ،و....استفاده کردند.
بالاخره وقت به پایان رسید و حالا موقع تست کردن کیک ها شد.
هاگرید به طرف میز ریونکلاویی ها رفت.
-خیلی خب تکه ای از این کیک شما رو میخورم.به به.بوی خیلی خوبیم داره.
هاگرید تکه ای از کیک ریونکلایی ها که بوی فوق العاده ای داشت و با توت فرنگی و خامه تزیین شده بود خورد.
پس از کمی جویدن:
به به.آفرین به شما!واقا کیک خوشمزه ای شده


به طرف میز اسلیترینی ها میرود و قاشی از کیک آنها که با هلو و پرتقال تزیین شده بود بر میدارد و در دهنش میگذارد.
پس از کمی جویدن:
عالی!!فوق العادست

سپس به طرف میز گریفیندوری ها میرود:
تکه ای کیک آناناسی و اشتها آور بر میدارد و در دهان میگذارد.
پس از کمی جویدن:
wow.صد آفرین.خیلی خوب درستش کردین.

و بالاخره به طرف میز هافلپافی ها میرود.کیک آنها بوی فاضلاب میداد و از رویش حباب های سبز بلند میشد.هاگرید تکه ای از آن را بر میدارد و شروع میکند به جویدن.هرچه میجود پایین نمیرود.انگار که داشت یه آدامس میجوید.
پس از سی دقیقه و چهل و شش ثانیه جویدن:
-
هاگرید به این شکل در می آید و سپس وسط کلاس غش میکند.
پس از اینکه به هوش می آید آدام لی و اسپلمن را از کلاس می اخراجد.
اسپلمن و آدام هم پا به فرار میزارند

کمی بعد کیک منفجر میشود و کلاس را هم منفجر میکند....








casper


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#30
omid, [20.08.15 22:56]
اسپلمن،پسر ده ساله وارد مدرسه هاگوارتز شد.هنوز گروهبندی نکرده بود.به همراه بچه های دیگه به طرف سالن اصلی رفت.انواع خوراکی های خوش مزه و فوق العاده روی میز های بزرگ صف کشیده بودند.
همه مشغول صحبت بودند و سالن خیلی شلوغ بود.گفتگو بچه ها توهم پیچ میخورد و به جز مشتی چرت و پرت چیزی به گوش نمیرسید.کمی اون ورتر،آدام لی دوست اسپلمن، با اعتماد به نفس زیادی میگفت:
-مطمعنم که امسال رو دست همه بچه ها میزنم.و بعد با لحن آهنگین ادامه داد
میشم بهترین شاگرد اینجا بهتر از هزارتا نینجا
اسپلمن طرف او رفت و گفت:از کجا اینقدر مطمعنی؟
-یعنی میخوای بگی تو میخوای شاگرد ممتاز بشی؟
-من همچین حرفی نزدم.
-پس حتما منظورت اینه که من یه شاگرد بی خود خواهم شد مثل باقالی؟ها؟
-بابا من که چیزی نگفتم.ای بابا
-نشونت میدم.
سپس آدام صورتش را در اخم پیچید و خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای دامبلدور همه جا را به سکوت در آورد.
-سلام دوستان عزیز.امیدوارم که حالتون خوب باشه.به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز خوش اومدید.مخصوصا سال اولیا.من البوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور هستم.ما در این مدرسه سعی داریم که..........
خب حالا برای گروهبندی آماده باشید.
پروفسور مک گوناگال کلاهی قدیمی و فرسوده ای را در دست میگیرد و پس از معرفی گروه ها اسم یکی از بچه ها را میخوند
-پیتر گد
پیتر روی صندلی مینشیند و بعد از کمی مکث کلاه فریاد میزند:ریونکلاو
پس از اینکه چند نفر دیگر برای گروه بندی رفتند،پروفسور مک گوناگال اسم آدام لی را میخوند.
آدام با غرور زیادی قدم بر میدارد و با چشمانی کاراگاهی به کلاه نگاه میکند.سپس بر روی صندلی مینشیند و پروفسور مک گوناگال کلاه را بر سر او میگذارد.
-هوم.یعنی تو رو کجا بندازم؟فکر کنم......هافلپاف!
آدام از روی صندلی بلند میشود و دماغش را میخاراند،و به طرف میز هافلپافی ها میرود.
بالاخره اسم اسپلمن خونده میشود.او نفس عمیقی میکشد و به طرف کلاه میرود.انگار تا میخواست به صندلی برسه یک سال طول داد؛بر روی صندلی مینشیند و کلاه بر سر او گذاشته میشود.
-خب خب خب.و اما تو.تو رو کجا بندازمممم؟قلب مهربانی داری.صادق هم هستی اما میشه گفت اعتماد به نفس زیاد بالایی نداری.خب با تو چیکار کنم؟فهمیدم!!!
سپس کلاه فریاد زد:


هافلپاف!

سپس اسپلمن به طرف میز هافلپافی ها میرود و کنار آدام مینشیند...


casper






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.