هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




راهنمای مترجمین
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲
#21
در این تاپیک راهنمایی‌هایی برای مترجمین جهت ارسال مقالات، ارسال مطالب دنیای جادوگری (نوشته‌های اصلی خانم رولینگ)، نکات ترجمه و نگارش و دیگر موارد مربوطه قرار خواهد گرفت.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
#22



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: اعلانات انجمن
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
#23
فراخوان جذب مترجم


بدین وسیله از تمامی علاقه‌مندان، دعوت به عمل می‌آید تا ضمن مطالعه‌ی نکات زیر، در صورت تمایل درخواست خود را برای عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران در تاپیک مربوطه اعلام کنند.

شرایط مترجمان:

توانایی ترجمه متون انگلیسی به فارسی (بدون استفاده از سایت‌های ترجمه برای ترجمه‌ی کل متن)
سطح زبان شما باید نزدیک به پیشرفته باشه (اگر مطمئن نیستین، متن انتهای فراخوان رو ترجمه کنید و در پیام شخصی برامون بفرستید تا از سطحتون مطمئن بشید.)
سایت‌های ترجمه (مثل گوگل ترنسلیت) برای ترجمه‌ی کلمات به صورت جدا معمولا خوب هستند؛ اما نمی‌شه ازشون برای ترجمه‌ي جملات یا یک متن کامل استفاده کرد.

عضویت بیش از دوماه در ایفای نقش
حضور شما در ایفای نقش از این جهت مهمه که ما بدونیم شما به طور کلی در سایت فعالیت دارید و حضورتون مداوم هست.

شرایط ترجمه:
۱. مترجمان در بخش‌های مقالات و دنیای جادو (پاترمور سابق) شرکت خواهند داشت.
۲. سقف مهلت ارسال یک مقاله‌ی کوتاه (تا ۳۰۰ کلمه) یک ماه و مقالات بلندتر تا یک ماه و نیم است.
۳. مقالات توسط مدیران داخلی به شما ارائه می‌شود؛ اما در صورت تمایل می‌توانید با هماهنگی با یکی از ایشان، مقاله‌ی مورد نظر خود را ترجمه کنید.

لطفا تمامی افراد مایل به عضویت، متن زیر را ترجمه کرده و با جغد برای یکی از مدیران داخلی (دلفی یا دوریا بلک) ارسال کنند.

پ.ن. لطفا دقت کنید که برای درخواست عضویت هم باید ترجمه‌ی متن زیر رو از طریق پیام شخصی برای ما بفرستید و هم درخواست خودتون رو در تاپیک عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران ارسال کنید. (لطفا ترجمه رو در تاپیک نفرستید.)

Sirius came from a family of pure-blood fanatics. Most of his family were Slytherins with ties to Dark magic. Bellatrix Lestrange and Narcissa Malfoy were his cousins and they both were intrinsically linked to Voldemort. His mother was clearly a bigot – her screaming portrait reminding us of that over and over again. Sirius had grown up in a house where vile views were the norm and those who didn’t buy into the family philosophy were cast out – as demonstrated by the burn marks on the Black family tapestry. However, Sirius refused to fall into line.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۲
#24
بخش اول

وقتی سردبیر روزنامه به سراغم آمد و گفت کاری مهم برایم دارد، در پوست خود نمی‌گنجیدم. اما این احساس شعف دیری نپایید تا به شکل ذرات خاکستر ته مغزم رسوب کند. در ابتدا گمان می‌بردم که چون دوران انتخاباتی وزیر سحر و جادو نزدیک است، بی‌شک این کار مهم نمی‌تواند چیزی بجز همراهی سردبیر برای مصاحبه با نامزدهای انتخاباتی باشد. اما چنین نبود؛ من مسئول مصاحبه‌ با زنی سالخورده شده بودم که در بیمارستان سنت مانگو بستری بود.
شاید بپرسید چرا به عنوان یک خبرنگار، این مصاحبه برایم غیرجذاب بود. واقعیت این است که در آن موقع هنوز۵ ماه هم نگذشته بود که به عنوان کارآموز در دفتر روزنامه کار می‌کردم و با اینکه قاعدتا هیچ مصاحبه‌ی مهمی قرار نبود به من واگذار شود، سری پر باد و دلی امیدوار داشتم.
ساعتی پس از ملاقات با سردبیر متوجه شدم که پیرزن بارها برای دفتر روزنامه، نامه ارسال کرده و خواسته بود تا کسی را برای نوشتن سرنوشتش بفرستند. چه بهتر! زنی پیر که مرگ را نزدیک دیده است و حالا در پی ثبت وقایع نه چندان مهم زندگیش و دست آوردهایی است که احتمالا هیچ گاه به دست نیاورده است.

وقتی پشت در اتاق زن ایستاده بودم، در واقع داشتم تمام نیرویم را جمع می‌کردم تا به محض ورود به اتاق، پیرزن را به باد ناسزا نگیرم که چرا فرصت طلایی همراهی با سردبیر را از من گرفته است.
چیزی که انتظار نداشتم این بود که به محض ورود به اتاق، با چهره‌ای چروکیده مواجه شوم که لبخند نشسته بر لب‌هایش، واقعی‌تر از تمام زندگیم می‌نمود. تصوری که قبل از ورود داشتم، پیرزنی ترشرو بود؛ از آن‌هایی که تمام مدت غر می‌زنند و علت تمام بدبختی‌هایشان را یا پدرشان می‌دانند یا شوهرشان و از صورتشان چنان خستگی شدیدی از زندگی می‌بارد که دلت می‌خواهد به آن‌ها راه‌هایی ساده و بدون درد برای مردن را معرفی کنی.
اما این پیرزن در دسته‌ی دیگری قرار داشت. از آن مادربزرگ‌هایی بود که حس می‌کردی با خوشرویی تمام، وقتی فرزندش سر کار بوده، نوه‌اش را بزرگ کرده است و همیشه در کنج خانه‌اش آبنبات دارد. از آن‌هایی که چنان از درونشان زندگی به بیرون می‌تراود که هوس می‌کنی چندسالی از عمر خودت را کادوپیچ کنی و بگذاری پر دامنش.
نه! هنوز نظرم در مورد اینکه احتمالا این زن هم دستاوردی در زندگیش نداشته، عوض نشده بود؛ اما دیگر عصبانی هم نبودم.
لبخندی زدم و سلام کردم. سرش را به نشانه‌ی احترام تکان داد و با دست به صندلی چوبی کنار تختش اشاره کرد. وقتی داشتم به سمت صندلی می‌ٰرفتم، به آرامی گفت:
-یکی از پایه‌هاش یکم لقه ولی نگران نباش، نمی‌افتی.

با تردید سری تکان دادم و روی صندلی نشستم. شاید پایه‌ی صندلی کمی ناپایدار می‌نمود اما آن چنان زیاد نبود که نیازی به اشاره به آن باشد. پیرزن دوباره لبخند زد.
-سریع به حرف بقیه اعتماد می‌کنی.

از این نظر مستقیم و بی‌پرده جا خوردم.
-ببخشید؟
-می‌تونستی قبلش خودت نگاهی به صندلی بندازی تا ببینی لقه یا نه ولی ترجیح دادی به حرفم گوش بدی و روی صندلی نشستی.

چند ثانیه‌ای به او خیره شدم. نمی‌دانستم از گفتن این حرف‌ها چه منظوری دارد یا به دنبال شنیدن چه پاسخی است. پیرزن بار دیگر لبخند زد.
-بگذریم. تو خیلی جوونی؛ البته انتظار نداشتم یکی از خبرنگارهای خبره رو برام بفرستن، ولی فکر هم نمی‌کردم این کار رو بذارن به عهده‌ی یه کارآموز. به هر حال همین که یکی رو فرستادن خودش خوبه.

در اعماق قفسه‌ی سینه‌ام احساسی سنگین شروع به خروشیدن کرد. چطور کسی با چنان لبخند دلنشینی با کسی که تا به حال او را ندیده است، این چنین بی‌پروا و تا حدی بی‌رحم سخن می‌گفت؟

-خب بریم سر زندگی‌نامه‌ی من. از کجا شروع کنیم؟

و با چشمانی منتظر به من خیره شد. خشم من هنوز فروننشسته بود؛ اما تمام تلاشم را کردم با آرامش پاسخ دهم.
-این زندگی‌نامه‌ی شماست، فکر می‌کنم بهتر باشه خودتون بگین از کجا می‌خواین شروع کنین.

پیرزن به بالشتی که پشت سرش گذاشته بود بیشتر تکیه داد و به سقف خیره شد.
-پس همون مدل کلاسیک رو پیش بریم. از دوران بچگی شروع کنیم و امیدوارم تا وقت چاپ زندگی‌نامه‌م مرده باشم تا بتونی خودت هم چند کلمه‌ای در مورد مراسم تدفینم اضافه کنی.

نوری که در ابتدای ورودم در چشمان پیرزن می‌درخشید، هنگام گفتن این جملات چشمانش را ترک گفت؛ طوری که احساس می‌کردم در چشمانش، چیزی جز پیکره‌ي سیاه پوش ناامیدی را نمی‌بینم.
به راستی این زن که بود؟ مادربزرگی مهربان و امیدوار، فردی رک و بی‌پروا و یا انسانی غمگین و افسرده؟ یا شاید... هر سه؟
پس چشمانم را به دهانش دوختم تا قصه‌ی خود را بازگو کند.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۳ ۲۳:۲۵:۳۱


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲
#25
دالان آن‌ها را دقیقا به داخل اتاق دامبلدور نمی‌فرستاد؛ بلکه درست به کنار در اتاق او منتهی می‌شد.
بلاتریکس با خشم به ایوان خیره شد.
-واقعا راه مخفیت اینه؟ باز هم باید با نگهبان‌های جلوی در اصلی درگیر بشیم.

ایوان با غضب شروع به صحبت کرد. چیزی که شاید هیچ کس تاکنون ندیده بود.
-ایده‌ی بهتری داری؟ از وقتی این اتفاق افتاده فقط داشتی این و اون رو شکنجه می‌کردی بدون اینکه اطلاعاتی به دست بیاری! داریم ارباب رو از دست می‌دیم! فکر کردی فقط خودت نگران اربابی؟

چشمان بلاتریکس از حیرت گشاد شده بودند. این خشم با شخصیت ایوان سازگار نبود. شاید واقعا فقط او نبود که از شدت نگرانی و استیصال، احساس می‌کرد در خلائی بی پایان گیر افتاده است. با صدای تقه‌ای که به در خورد، بلاتریکس به خودش آمد.
ایوان روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت.

-از صداهاتون معلومه به مشکل خوردین.

دوریا با لحنی سرد این را به زبان آورد و به سمت نقشه‌ای که روی میز پهن بود حرکت کرد.
-نقشه‌ی سنت مانگو...
-راه مخفی مستقیم به اتاق دامبلدور نمی‌رسه. از کنار در بیرون میاد.

بلاتریکس با دستانی لرزان به دالان اشاره کرد.
دوریا به آرامی نقشه را نوازش کرد.

-این نقشه قدیمیه.

ایوان با صدایی آهسته حرف‌هایی که قبلا به بلاتریکس زده بود را تکرار کرد.
-آره. یه نقشه ی قدیمی از خود ساختمون و راه های مخفیش.
-دقیقا می‌دونیم مال چه سالیه؟
-مگه اهمیتی داره؟ الان وقت اینه که بخوای با دقیق بازی‌هات ما رو آزار بدی؟

بلاتریکس نمی‌توانست لرزش صدایش را کنترل کند. چنان محکم چوبدستیش را در دستش فشار می‌داد که ناخن‌هایش تا عمق پوستش فرو می‌‌رفتند.
ایوان در سکوت به دوریا خیره شد.

-سنت مانگو بعد از حملات سال گذشته‌ای که انجام دادیم، بازسازی شده.

سر ایوان به سمت پایین خم شد؛ گویی استخوان‌های گردنش دیگر توانایی تحمل سری چنین سنگین از افکار و احساسات مختلف را نداشتند.
دست بلاتریکس شل شد و چوبدستیش به زمین افتاد. حالا می‌شد ردهای هلالی خون‌مردگی که ناخنش به جا گذاشته بود را دید.

-این نقشه قدیمی‌تر از سال گذشته است اما از سیزده سال قبل، نقشه‌ها جادو شدن تا در صورت تغییر، نیاز به رسم نقشه‌ی جدید نباشه. هر نقشه‌ای که جادو شده باشه، اطلاعات جدید رو نمایش می‌ده و برای همین باید بدونیم نقشه مال چه زمانیه.
-و چطوری باید اینکار رو بکنیم؟

بلاتریکس این را در حالی گفت که به آرامی چوبدستیش را از زمین برمی‌داشت.

-نقشه‌های رسمی یه کد مخفی دارن که روشون حک شده و این کد اطلاعاتی رو میتونه ارائه کنه؛ اما افراد عادی نمی‌دونن که چطور میشه بهش دسترسی پیدا کرد.

ایوان و بلا منتظر به دوریا نگاه می‌کردند.

-افراد خاصی از وزارت خونه به این اطلاعات دسترسی دارن؛ اما مدتی قبل شنیدم که زمانی که دنبال فراری آزکابان می‌گشتند، توسط یکی از کارآگاه‌ها برای فراری افشا شده و به همین دلیل بوده که هیچ وقت پیداش نکردن.

کمی آن طرف‌تر، سیریوس بلک بی‌خبر از گفتگوی سه مرگخوار، در حالی به عمارت ریدل نزدیک می‌شد که تصور می‌کرد با متوقف کردن لوپین به راحتی می‌تواند نقشه‌ی جبهه‌ی سیاه را تحت تاثیر قرار دهد؛ بی‌ آن‌که حتی به ذهنش خطور کند که خودش طعمه‌ی بعدی نقشه‌ای جدید است.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
#26
با کی؟
با آلیشیا اسپینت



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
#27
کجا؟
بین کدوحلوایی‌های هالووین



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#28
لرد سیاه با غضب درهای عمارت را گشود و قدم به حیاط پرهیاهوی عمارت ریدل گذاشت. لینی با دیدن بهترین ارباب دنیا از شدت ذوق شروع به بال بال زدن کرد و همانطوری که اوج می‌گرفت، کلماتی نامفهوم مثل «قدرتمند... بزرگ...» را ادا می‌کرد. لرد ولدمورت به او نگاهی کرد اما شدت سردرد و خونی که جلوی چشمانش را گرفته بود، مانع از این شد که لینی را بشناسد. بی معطلی چوبدستی‌ش را درآورد و به سمت غول پر سر و صدا که ادعای قدرتمندی داشت گرفت و او را بلافاصله تبدیل به یک کدوحلوایی بزرگ کرد.
کدوحلوایی غول پیکر حالا جیغ می‌کشید و با شدت به زمین نزدیک می‌شد. اگر بلایی سر لینی می‌آمد، ولو اینکه خود لرد سیاه آن کار را کرده باشد، همه‌ی مرگخواران در دردسر می‌افتادند.
ایوان به سمت لینی-کدوحلوایی دوید بلکه بتواند آن را میان هوا و زمین بگیرد در حالیکه دامبلدور که حالا ریش تراشس روشن و برنده شده بود دقیقا به سمت نقطه‌ای حرکت می‌کرد که لینی-کدوحلوایی در حال نزدیک شدن به آن بود.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۹ ۲۲:۳۴:۲۸


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#29
دوریا وقتی نگاه کوین را دید فهمید که مجموعه کلمات اشتباهی را به زبان آورده است. چرا نگفته بود «برات یه عالمه بستنی می‌خرم.»؟ سعی کرد درستش کند.
-نظرت در مورد یه عالمه بستنی چیه؟

کوین با انگشتان کوچکش چشم‌هایش را مالید و سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان داد.
-می‌خوام با خاله بلا برم پارک.

دوریا دهانش را باز کرد و دوباره بست. یکبار دیگر سعی کرد چیزی بگوید اما فایده‌ای نداشت؛ هیچ کلمه‌ای از دهانش خارج نمی‌شد.

-بچه مسخره کردی ما رو؟

ایوان در حالیکه سعی می‌کرد استخوان چکشی گوشش را جا بیاندازد با لحنی کوبنده این را گفت.
چشمان کوین دوباره پر از اشک شد و لبانش به لرزه افتاد.
دوریا سریع شروع به صحبت کرد.
-باشه قبوله!
-دیوونه شدی نکنه؟ میخوای بلاتریکس شکنجه‌ت کنه؟

دوریا با خشم به سمت ایوان برگشت.
-یا شکنجه‌ي بلاتریکسه یا مرگ توسط ارباب! به جای غر زدن بیا یه راهی پیدا کنیم تا بلا رو راضی کنیم با کوین بره پارک!



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#30
ایوان و دوریا هنگامی که به طبل نزدیک می‌شدند هر دو تمام تلاششان را کردند تا صدای فریاد از دردشان (در مورد ایوان صدای از هم گسستن مفاصل و پرت شدن هر کدام از استخوان‌هایش به گوشه‌ای) بلند نشود. اما آن‌ها حساب یک چیز را نکرده بودند.
وقتی شما اسباب بازی یک کودک را از او می‌گیرید، باید خطر گریه‌های او را به جان بخرید.
همانطور که دوریا نفسش از درد برخورد با زمین بند آمده بود و ایوان به دنبال استخوان رکابی گوشش می‌گشت، کوین کوچک قصه‌ی ما، لب‌های لرزانش را از هم باز کرد و صدای گریه و جیغش به هوا برخاست. این صدا برای دوریا و ایوان یک آژیر قرمز چرخان محسوب می‌شد.
ایوان که تازه استخوان رکابی‌اش را پیدا کرده بود آن را رها کرد و دستش را به سمت صورت کوین برد تا جلوی دهانش را بگیرد.
دوریا به حالت اسلوموشن دستش را به سمت ایوان دراز کرد تا جلوی او را بگیرد. چون او دیده بود که کوین دارد سرش را می‌چرخاند اما دیر شده بود.
استخوان انگشت ایوان محکم به لُپ کوین خورد.
قدرت جیغ‌های کوین افزایش پیدا کرده بود.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.