دیگر نمی توانست تحمل کند که دوستانش کشته شوند. هنوز با بهت و ناباوری به آن پرده نگاه می کرد، بی توجه به طلسم های پشت سر هم که از هر طرف شلیک می شد.
برای لحظه ای تمام زندگی سیریوس از جلوی چشمانش گذشت... هنوز چند سالی از دوره مدرسه نگذشته بود که سیریوس جوان را با یک اتهام دروغین به آزکابان فرستاده بودند. وقتی فکر می کرد که چگونه این دروغ را باور کرده تا بهترین دوستش سیزده سال از عمرش را در آزکابان عذاب بکشد، نمی توانست خودش را ببخشد... و حالا او رفته بود.
او رفته بود در حالی که هنوز نتوانسته بود بی گناهیش را ثابت کند.
ریموس از خشم می لرزید، فکر کرد که دیگر چیزی نمی تواند مانعش شود. " به هر قیمتی شده اون عفریته رو می کشم".
در همین میان ذهن ریموس یک اسم را تکرار کرد: هری... نه، هری!
به خود که آمد اطرافش پر بود از مرگخواران و اعضای محفل که بی اعتنا به مرگ سیریوس به سمت هم جرقه های سبز و قرمز شلیک می کردند. باید هری را پیدا می کرد. اگر بلاتریکس بلایی بر سر او می آورد و یا شکنجه اش می کرد چه؟ " نه... دیگه اجازه نمی دم".
سراسیمه شروع به دویدن کرد، چند طلسم از چند سانتیمتری او رد شد، از کنار کینگزلی و دالاهوف گذشت، به سرعت راهروی آسانسور ها را پشت سر گذاشت و...
آنها آنجا بودند، هری پشت مجسمه ی سنگی بی سر به دوئل نگاه می کرد، می توانست غم و وحشت را در چهره ی هری ببیند. کمی آن طرف تر دامبلدور را دید که با تمام توان شعله هایی را از نوک چوبدستی اش خارج می کند، ریموس با دقت نگاه کرد، شخصی که دامبلدور با او می جنگید، لرد ولدمورت بود... بی شک او بود! هرچند که چهره ی مار مانندش دیگر شباهتی به او نداشت. او بود که همه ی این رنج ها را به او و دوستانش تحمیل کرده بود، او جیمز، لی لی و سیریوس را از ریموس گرفته بود.
جنگ هولناک بود.
نیمی از مجسمه ها تکه تکه شده بودند. مجسمه ی سنگی بی سر مثل نگهبانی جلوی هری را گرفته بود، فضا کم نور بود و در این میان فقط دو نفر خودنمایی می کردند. آلبوس دامبلدور که با تمام نیرو سعی می کرد ولدمورت را در آن شعله ها به دام بیندازد و دیگری ولدمورت که عاجزانه سعی داشت خود را رها کند. در نهایت شعله ها به یک افعی تغییر شکل دادند و طولی نکشید که ولدمورت از شر آنها خلاص شد.
خنده ی خشک و گوش خراش او در سالن پیچید. لرد ولدمورت در حالیکه پی در پی جرقه های سبز رنگ را به سمت دامبلدور روانه می کرد فریاد زد:
- هنوزم فکر می کنی که پاتر ارزششو داره که خودتو براش فدا کنی پیرمرد؟ این شرافتت آخر تورو به کشتن میده!
دامبلدور با حرکت چوبدستی اش مجسمه ی سانتور طلایی را به سمت او فرستاد و با آرامشی توام با شجاعت گفت:
- بین من و تو فقط یک نفر از مرگ می ترسه و خوشبختانه اون من نیستم، تام.
ولدمورت قهقهه ای سر داد.
- خواهیم دید!
صدایی از پشت سر توجه ریموس را جلب کرد عده ای از مرگخوار ها به آنجا هجوم می آوردند. بار دیگر به سالن نگاهی انداخت و او را دید، بلاتریکس لسترنج در گوشه ای با مجسمه ی طلسم شده ی جن خانگی یک گوش در کشمکش بود، با دیدن او چهره ی سیریوس پیش چشمانش جان گرفت. به یاد دوران مدرسه شان افتاد. خونش به جوش آمده بود، چند مرگخوار به سرعت نزدیک می شدند، نمی شد شناساییشان کرد.
ریموس چوب دستی اش را بیرون کشید، فکر سیریوس به او جرات می داد، از روی خرده های مجسمه دوید، چوب دستی اش را به سمت بلاتریکس لسترنج نشانه رفت و...
- آوادا کداورا!
درخشش نوری سبز رنگ.
جسد بی جان ریموس لوپین روی زمین افتاد.
لرد ولدمورت در آخرین لحظه کارش را تمام کرد!
داستان جالبی بود به ویژه اینکه داستان رو خلاف بقیه نویسنده ها از زاویه دید کس دیگه ای نقل کردین.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.