- « استانلی! برو نوبت تویه. »
استانلی نفس عمیقی کشید و با دست چروک پیراهنش را صاف کرد. با قدم هایی لرزان ولی مطمئن به سمت کلاه رفت. قلبش به دهانش آمده بود و احساس می کرد صورتش سرخ و داغ شد. جمعیت زیادی در پایین سکو در حالی که بر صندلی هایشان نشسته بودند در سکوت کامل به او خیره شده بودند. سرسرای بزرگی بود. خیلی بزرگ ، با سقفی بلند و شمع ها و مشعل های زیادی که چشم های استانلی را می زدند.
استانلی به سمت کلاه رفت. یک کلاه قهوه ای ، کج و کوله ، چروک و بلند با یک سر کج. تو دلش گفت :« چقدر مزخرفه! »
دست و پایش می لرزید و قلبش تند می زد. خیلی تند. یعنی به کدام گروه می رفت؟ بر صندلی نشست و کلاه را بر سر گذاشت. کلاه تمام کله اش را در خود فرو برد. بوی گرد و غبار می داد و هوای داخلش گرم و خفه بود.
- « اممم ، بزار ببینم. اوه ، بچه ی شجاعی هستی. یک خورده مغرور و عجیب و غریبی. منظم و منظبت و خدای من! تو چقدر عجیب غریبی! این چه افکار مزخرفیه که داری؟ خودت کدوم گروهو دوست داری؟ »
استانلی با اطمینان گفت :« اسلیترین. فقط اسلیترین. »
- « جادوی سیاه دوست داری. باهوش هم هستی و کمی مهربون. شاید ریونکلا بد نباشه؟ هان؟ من فکر می کنم تو اونجا پیشرفت کنی. نظرت چیه؟ »
- « نه. »
- « باشه ، باشه. امم نفرتت زیاده. »
کلاه چند لحظه سکوت کرد. سکوتی که برای استانلی اندازه ی یک قرن طول کشید.
- « فهمیدم. تو باید بری به... »
کلاه مکثی کرد و بعد فریاد زد :« اسلیترین! »
►تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی◄تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی.درود بر تو فرزندم.
اصول اولیه نوشتن رو بلدی. اما یک سری اشکالات جزئی داری که امیدوارم با ورود به ایفای نقش رفع بشن.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.
یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.
خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.