تدریس خصوصی بازیگری... فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی؟
جودی و پانچ... یعنی جودی و بانز، تو خونه ویزلی ها نشسته بودن. هردو رو مبل های راحتی نشستن و به چهار دوست معروف نگاه میکردن. تو این جمع دوستانهء عاشقانه، تنها یه نفر بود که میخواست عق بزنه! اونم...
جودی بود!
بله! جودی تنها کسی بود که دهانش را، با هر حرف آنها گرفته بود.چقدر...
حال به هم زن شدن اینا!همین جمله رو با ادا به بانز هم گفت. این دفعه با یه مرگخوار اومده هوا خوری. همین لحظات بود که کرو اومد و جودی رو دید. شروع کرد به قارقار کردن. جودی با ادا گفت:
-می خوام کیف کنم با اذیت کردنشون. اگه بذاری!... آفرین... حالا برو دختر خوب!
کرو رفت ولی روی مبلی که بانز روی آن نشسته بود، نشست. بانز هم هیچی نگفت. چون کرو می توانست نامرئی ها را از هم تشخیص بدهد، ولی نمی دیدشان! اینو همه مرگخوارام میدونن که اگه سوزن کرو روشو...
مثل اینکه اذیت کردن شروع شده و راوی، هنوز داره درباره یه کلاغ حرف میزنه! (
) جودی موهای تکتکشان را به ترتیب نشستن، کشید. پسرا میرن بالا. دخترا میان پایین!
-قارقار! قارقار!؟
بله بله! دیگه قافیه نمی سازم! چرا راوی رو از بحث دور میکنین!؟ برگردیم پیش جودی! لباسی هری رو از پشت کشید و رون هم همین اتفاق برایش افتاد و لی از جلو افتاد! هر چهارتا با این کار فریاد زدن:
-کــــــــــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــــــــــک!
جودی با ادا گفت:
-کسی نمیاد کمکشون چون کرشون کردن!
بانز هم گفت:
- مافلیاتو زدن، کمکم میخوان!
-قارقار!
حتی کرو هم خندید(
)! دیگه جودی خسته شده بود، ولشون کرد و سمت بانز رفت. دستشو گرفت و روبه روی مخفی گاه ظاهر کرد.
جودی، با مهربانی به کرو گفت:
-کرو! بیا بریم! اون چه وضع نشستنه! چپکی نشستن سردرد میاره واست... بیا بریم.
با قربون صدقه رفتن برای کرو، او را پایین آورد. آن دو راه افتادن و تو راه، جودی نامرئی، به بانز نامرئی گفت:
-چقدر نامرئی بودن خوبه بانز! خیلی کیف میده! خیلی!