خب... این پست رو باید دیروز می زدم... ببخشی از بد قولی...
=========================
هدویگ - از خودت بگو... این چمدونو بده به من... آها... حالا خوبه... بگو...
جیمز - من... هوووم... خودم هستم... و... آخخخخخ...
[ دخترا در حال خنده... جیمز در حال سرخ شدن... هدویگ آخر عصبانیت و حرص خوردن...]
+*+*+*+*+*
[توی خواب گاه پسرا...]
جیمز - هدویگ... می دونی... اون دختره اسمش چی بود... همون مو طلاییه...
هدویگ - اسمش جسیه... خیلی نازه... بسه دیگه... سرت به کار خودت...
+*+*+*+*+*+*
صبح... موقع صبحونه... دخترا این ور میز... پسرا اون ور میز...
[همه در شک و تردید این که غذا ها مسموم نباشد
... جیمز هم که نمی داند اوضاع چطور است... و عاشق غذا... من غذا خواست
...]
جیمز - خوبه... این جا غذاهای خوبی داره... چرا شما ها نمی خورید... بیا هدویگ...
هدویگ - راستش جیمز... چیزه... نمی دونی که... هی...
حواست نیست چرا...
[جیمز خیره به جسی
...]
[با صدای فریاد هدویگ... به خودش می آد... و به اطراف نگاه می کنه... بردار نگاهش را امتداد می دهد... و چشمان خشمگین استرجس را در مقابل می بیند
... مثل این که آبشان در یک جوب نمی رود
...]
======================
ببخشید که دیگه بد بود و کوتاه
... ولی من هم... به خواب گاه اومدم... استرجس جان ببخشید که این طوریه
... ولی این یه شروعه... دیگه این که... مرسی از هدویک...
roobahesahel@yahoo.comhttp://roobahesahel.blogfa.com