نمیدانم چه وقت بود
چه وقت پیش تر از طلوع
یا چه وقت دیرتر از غروب
تنها می دانستم که طلالو نور وجودت لحظه به لحظه جان خسته ام را بیشتر و بیشتر در می نوردد...
و هر دم، بیم آن داشتم که منِ خسته جان را آیا یارای دویدن در بهشت وجودت هست؟ و طنینی زیباتر از کلام رویایی ات آیا هست؟ آیا ریسمانی قویتر از نگاه نافذ و گیرای تو هست که بتوان آن را از عمق تسخیر ناپذیرِ جانِ نورانی ات (ایول چه چرت و پرتایی ردیف کردم!) فراتر برد...؟
همچنان که به نور ماه خیره شده بودم...و عظمت آن نورانی خدایی را لمس می کردم، به یاد شبی افتادم که با هم، دست در دست یکدگر، سایه های شب را پشت سر گذاردیم و تو چه سخاوتمندانه مرا با روشنایی بیکران روزت آشنا ساختی...
آن لحظه که فریاد بلندت، به پهنای ابدیت و بلندای قامت سرو گونه ات، گوشم را نشانه گرفت و آن را جر داد! و احساس کردم وول وولکی در جانم میلرزد و می گوید: امشب شب عشقه! و همان دم یا ریش بز گونه ات، چونه ام را نوازش دادی و گفتی: بیا با هم بازی کنیم! (آقا تاثیرش داره میره! یکی اینو ببره بیرون!!) آگاه شدم که تو همونی که یه روزی...واسه چشمات خونه ساختم...واسه لرزیدن دستات...همه زندگیمو باختم!
سرژ! سرژ من! ای رویاگونه ی بلند پرواز! بیا و دوباره به سان قدیما پدر گوشمو در بیار! ای آب هویج من...ای که با کله ی فرفری دل از من ربودی! بیا...که امشب شب عشقه...جیگر!!
:bigkiss: