هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#1
_بابا بابا بزن کانال چهار الان تحلیل فیلم ساشوری ماکیوما رو داره.
_پسرم بشین همین خاله نرگس نگاه کن ببین چقدر قشنگه.
_نمیخوام من ساشوری ماکیوما میخوام.
ناگهان نویز خفنی روی تلویزیون میافته و تصویر خاله نرگس محو میشه و یه کله کچل روی صفحه ی تلویزیون نقش میبنده.
پسر:بابا بابا این رونالدویه؟با توام بابا میگم این رونالدویه؟چرا رفتی زیر میز؟
فرد کچل روی صفحه ی تلویزیون روی صندلی چرمی سیاهی نشسته و پشت سرش یکی از خیابانهای شلوغ شهر لندن در حال نمایشه سرفه ای میکنه و هرهر میخنده و یهو ساکت میشه.
فرد کچل:سلام عرض میکنم خدمت تمام بینندگان و شنوندگان عزیز قبل از هرچیز بهتره خودم رو معرفی کنم من لرد ولدمورت هستم و خیلی قوی و خفنم و عمرا نمیتونید منو شکست بدید.ولی خب شاید حالا از خودتون بپرسید من چرا اومدم اینجا؟در این رابطه باید بگم...
ناگه
ان یه ماشین پشت صندلی که ولدمورت روش نشسته پارک میکنه و یه نفر ازش پیاده میشه و میاد تو کادر:ببخشید آقا شما میدونید مهمانخانه ی پاتیل درزندار کجاست؟
ولدمورت:نه آقا نمیدونم لطف کنید از کادر خارج بشید این برنامه لایوه شما دارید برنامه رو خراب میکنید.
مرد:ایول کی پخش میشه؟
ولدمورت:میگم که الان داره پخش میشه شما هم الان تو کادرید لطف کنید برید بیرون.
مرد در حالیکه جلوی دوربین بالا پایین میپره:ایول یعنی الان من تو تلویزیونم؟سلام ملت من عبدل دیوید هستم ساکن لندن سه تا بچه دارم ولی مجردم از رنگ آبی خوشم میاد ولی از رنگ بنفش خوشم نمیاد...
ولدمورت چوبدستیشو به طرف مرد میگیره:آدوا کدورا!!
مرد طوری که انگار با طلسم آدواکدورا نفرین شده روی زمین میافته و ولدمورت دوباره روی صندلی میشینه و لبخند میزنه:از ببیندگان عزیز به خاطر نقص فنی که پیش اومد عذر میخوام.خب داشتم میگفتم من تنها به این خاطر روی تلویزیون هستم که بهتون بگم من دوباره اومدم و آغوش من برای همه ی شما گوگولی مگولیایی که دوست دارید سیاه باشید بازه.پس وقت رو تلف نکنید و هرچه زودتر برای مرگخوار شدن با من تماس بگیرید.
ناگهان صفحه پر میشه از کاغذ رنگی و یه تلفن پایین صفحه نقش میبنده:09356666666
دوربین همونجوری زوم میکنه روی وسط کله ی ولدمورت و یه تار مو رو نشون میده.
صدای زاخی از پشت صحنه به گوش میرسه:از کی تا حالا؟
ولدمورت در جواب میگه:از وقتی ایرانسل خریدم.
صفحه فید میشه و دوباره تصویر خاله نرگس روی صفحه ی تلویزیون نقش میبنده.
_بابا بابا بیا بریم مرگخوار بشیم.
_باشه پسرم پاشو بریم.
و پدر و پسر خوشحال و خندان برای مرگخوار شدن به سمت تلفن خودشون به راه افتادن.



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
#2
سلام خدمت تمام مشتاقان راه سعادت و حکمت و قدرت.
بعد از تفکرات زیاد و صحبتهایی که با خودم داشتم و مشورتی که با خودم کردم نتیجه گرفتم که دوباره برای جایگاه باارزش مرگخواریت عضوگیری به عمل بیارم بنا به همین تصمیمات تمام مرگخوارانی که از قبل نیز مرگخوار بودن باید برای تمدید مرگخواریتشون در این طرح شرکت کنند و همچنین هرکس دوست داره تا به ما بپیونده تنها کافیه فرم زیر رو پر کنه و منتظر ماموریتی باشه که من با پیام شخصی براش میفرستم و بعد از انجام اون در صورت کسب رضایت لرد ولدمورت یعنی اینجانب میتونه در ارتش تاریکی به فعالیت بپردازه پس فرصت رو از دست ندید و فرم زیر رو پر کنید:
نام:
نام خانوادگی:
لقب:
شغل:
سابقه عضویت در گروه مرگخواران:
سابقه ی عضویت در محفل ققنوس:
هدف از پیوستن به ارتش تاریکی:


From The Deads I Come


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
#3
نام:تام
فامیلی: ریدل
سن:بزرگ
چوب: به معرفی هری پاتر مراجعه شود
جارو: دسته بلند
گروه:اسلیترین
مدل مو:فرفری خفن پرپشت مدل کچلی
شرح حال:
لرد سياه از مادري ساحره و پدري ماگل در شهر لندن متولد شد, پدرش پیش از تولد او همسر و فرزندش را ترک کرد و به دهکده زادگاهش بازگشت.مادرش نیز ساعتی پس از تولد او درگذشت و پیش از مرگ نام او را تام مارولو گذاشت.تام بدون اطلاع از قدرتهای پنهان خود دوازده سال در پرورشگاه زندگی میکرد.تا اینکه روزی شخصی به نام آلبوس دامبلدور به دیدنش آمد و او را برای تحصیل به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز دعوت کرد.این اتفاق زندگی تام را به کلی تغییر داد,تام حالا علت تفاوتش با دیگران را می دانست و از اینکه دارای قدرتی برتر از دیگران بود مغرور و خرسند شده بود.کم کم ماگل ها برایش افرادی عادی و پست جلوه میکردند که جان آنها برای او ارزشی نداشت.
بعد از ورود به هاگوارتز در شانزده سالگی موفق به بازکردن تالار اسرار شد زیرا دیگر می دانست مادرش یکی از تنها نوادگان سالازار اسلیترین بزرگ بوده و خودش تنها نواده زنده اوست.تام همچنین انتقام خود و مادرش را با کشتن پدر ماگل زاده اش که او را مایه ننگ خود می دانست گرفت و با این کار رسما وارد دنیای سیاه شد.
بعد از فارغ التحصیل شدن از هاگوارتز و عدم پذیرش تام به عنوان معلم در هاگواترز توسط دامبلدور تام برای مدتی از خانه ی دومش یعنی هاگوارتز دور بود و کسی از محل دقیق زندگی او خبری نداشت و هنگامی که بازگشت تبدیل به بزرگترین جادوگر سیاه تمام دوران شده بود.
لرد ولدمورت(لقبی که تام ریدل برای خلاصی از شر نام ماگلی اش بر خود گذاشت) و یارانش(مرگ خواران) سالهای زیادی را به مبارزه با نیروهای محفل به رهبری دامبلدور (معلم قدیمی تام) پرداختند.
سپس به دلیل یک اشتباه که زا غرور او سرچشمه میگرفت تمام فدرتش را بکباره از دست داد و برای سالها در دنیایی بین مرگ و زندگی اسیر بود و همگان بر این باور بودند که او برای همیشه نابود شده است ولی در اشتباه بودند...
پانزده سال بعد توسط یک جادوی سیاه قدیمی و به کمک یکی از مرگ خوارانش توانست به جسم خود برگردد و قدرت خود را بازیابد و یاران وفادارش را دوباره زیر پرچم سیاه جمع کند,در حالی که فقط یک فکر در سر داشت...انتقام و نابودی دامبلدور و هری پاتر


تائید شد


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت. در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱:۱۴:۰۸
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱:۲۸:۰۵
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱۶:۱۶:۰۵
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱۶:۱۶:۱۹

From The Deads I Come


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵
#4
سالها بود که احساس ترس را به فراموشی سپرده بود...
همیشه اینطور به نظرش میرسید که ترس و او هر دو یک معنی را در ذهن تداعی میکنند.
تمام این تصورات تنها تا زمانی ادامه داشت که پیشگویی یکی از نوادگان تریلانی معروف به گوش او رسید.
بعد از سالها حس عجیب ترس را در وجودش احساس میکرد...نمیدانست در مقابل این احساس چه واکنشی باید نشان دهد زیرا به کلی با آن بیگانه بودشاید باید خشمگین میشد و یا شاید از افکار خود احساس شرم میکرد!!!
اما تمام این احساسات همانقدر که زود او را در برگرفته بود به همان سرعت نیز او را ترک گفتند.
احساسات برای او معنی نداشتند, نباید میگذاشت چنین فکرهای کودکانه ای فکرش را مشغول کنند.
به سرعت برای مقابله با این احساس نقشه ای کشید و برای روز موعود خود را آماده کرد....

تاریکی او را به خوبی در خود پنهان میکرد...و او را بهتر از هر موجود جاندار دیگری در خلوت خود پناه میبخشید.
ثانیه به ثانیه به مقصدی که مورد نظرش بود نزدیکتر میشد.
بارها او و مرگخوارانش از روبروی آن خانه گذشته بودند ولی این اولین بار بود که میتوانست آن را ببیند و این تصور باعث میشد در ذهنش آرام و رندانه لبخند بزند.
جریان جادو را در اطراف در و دیوارهای آن خانه احساس میکرد و همین نشاندهنده ی آن بود که مسیر را درست آمده است.
به حرکت ساده ی چوبدستی و تکان ارامی که به لبهایش داد در به سمت داخل باز شد.
سکوت اولین چیزی بود که توجه او را به خود جلب کرد...این موضوع نشان دهنده ی این بود که از قبل انتظار او را میکشیدند و از این بابت احساس خوشنودی میکرد.

اتفاقات بعد از آن به چند نور سبز و قرمز و صدای جیغهای خوشخراش مادری دردمند خلاصه میشد.
جیمز پاتر مرده بود...به همین سادگی.
درست به همین سادگی ولدمورت قدرتش را داشت تا هر موجود زنده ای را که عمل دم و بازدم را انجام میدهد را از اینکار محروم سازد.
صدای قدمهای شتابزده زن را به سمت بالای پله ها میشنید, ولی او برای کشتن آن دو به اندازه ی کافی فرصت داشت...با خونسردی از پله ها بالا میرفت و صدای گریه کودک خردسال را با لذت تعقیب میکرد.
هر قدم که به جلو برمیداشت فاصله اش با پیروزی مطلق و قدرتی سیری ناپذیر کمتر میشد پس ترجیح میداد تا قدمهایش را آرامتر بردارد تا ذره ذره خود را در این لذت بی پایان غرق کند.
در اتاق را به ارامی باز کرد و به چهره ی مادر گریان که کودک خود را در آغوش گرفته بود خیره شد...چوبدستیش را بالا برد...بوی پیروزی و قدرت را به خوبی حس میکرد و آماده بود تا ان را با تمام وجود ببلعد.
آدواکدورا.
نور سبزی که جانهای زیادی را گرفته بود اینبار داشت جان او را میگرفت...
و شکست خورد...نمیدانست چرا و چگونه.تنها میدانست که اشتباهی رخ داده است و تنها کلمه ای که در آن لحظه در ذهنش نقش بسته بود کلمه ی زیبای انتقام بود.
و تاریکی که همپیمان او بود او را به پایین کشید...


پست خوبی بود .تائید شد میتونید در تاپیک شخصیت خودتون رو معرفی کنید پست بزنید


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۶:۱۲:۲۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
#5
افکار - فراغت - آسمان - چرک - بیدار - لبخند - جغد - کنجکاو - پرواز - عقب

چند روزی میشدکه آسمان هاگوارتز را ابرهای سیاه و بزرگی پوشانده بود.
هری با افکار پریشانش از خواب بیدار شد.این سومین بار در این هفته بود که به طور پیاپی این خواب را میدید و این باعث آشفتگیش شده بود.
خواب عجیبی بود که شبها آرامش را از او میگرفت:
در خواب جغد سیاهی با خالهای سفیدی روی بدنش در بالای اتاق هری در خانه ی دورسلی ها پرواز میکرد هری را با چشمان درشتش زیر نظر داشت و در آنسوی اتاق لرد ولدمورت در حالیکه لبخند زشتی بر روی لبانش نقش بسته بود ایستاده بود و هری در حالیکه کاملا بی دفاع بود و از ترس در خواب میلرزید سعی میکرد عقب عقب به سمت در اتاق برود ولی در همان حال پایش به چیزی که به نظر میرسید لباسهایچرک دادلی باشد میگرفت و از پشت روی زمین میخورد و ولدمورت آرام آرام به او نزدیک میشد و وحشیانه میخندید.
در همین حال هری از خواب بیدار میشد و خود را در خوابگاه گریفندور میدید...
ولی اینبار فرق میکرد چون جغد سیاهی در بالای خوابگاه در حال پرواز بود و صدای خنده های وحشیانه ای از آن نزدیکیها به گوش میرسید.



تایید شد ، موفق باشین


ویرایش شده توسط مالی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۲۳:۲۲:۰۱
ویرایش شده توسط مالی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۲۳:۲۴:۴۸
ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۱۷:۵۸:۵۵

From The Deads I Come


كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵
#6
لرد چوبدستیشو به طرف دماغ اسکاور میگیره و میگه اکسیو.
تصویر یه لحظه میره روی پنجره ی کافه که گل و بلبل رو نشون میده و صحنه های فجیع کنده شدن دماغ اسکاور و چسبیدن اون به دماغ ولدی رو نشون نمیده.
دوباره صحنه برمیگرده اینبار روی دماغ اسکاور یه چسب سفید بزرگ زدن و لرد ولدمورت با دماغ جدیدش پشت در وایستاده و هر هر میخنده.
ناگهان دره مهمونخونه باز میشه و با شدت هرچه تماتر میخوره تو دماغ تازه ی ولدی.
ملت کافه همه چشم میدوزن به در تا فرد تازه وارد رو ببینن.
مالی:سلام
کافه:
مالی:اینجوری نگام نکنید میدونم خیلی خوشگلم.
مالی به سمت یه میز میره و روی اون تنها میشینه.
دوباره در کافه باز میشه و آمبولانس میاد جنازه ولدی رو که وسط کافه پخش شده جمع میکنه میبره.(پیام اخلاقی=کار بد نکنید وگرنه اوق میشید.)
سیبل که برای اولین بار در زندگیش با دیدن مالی احساس خوشگلی میکنه به سرعت به طرف میز مالی میره و پیش اون میشینه.
ملت محفلی و بی طرف که از دیدن چگونگی کشته شدن ولدمورت توسط مالی مشعوف شده بودن همه برای مالی هورا میکشن و همه خوب و شاد و خندان دورش جمع میشن.
ملت:مالی مالی تو قهرمانی.
مالی:میدونم میدونم بیشتر از این خجالتزدم نکنید.
مادام رزمرتا که از دیدن این صحنه های حماسی اشک شوق در چشماش جمع شده همرو یه نوشیدنی کره مربایی دعوت میکنه.
دوباره در باز میشه و اینبار هیشکی وارد نیمشه.
مادام رزمرتا:هیچی نبود باد بود.
و اینگونه بود که همه در کنار هم به خبوی و خوشی زندگی کردند.
ولی ناگهان در کافه باز شد(اینهمه برای حفظ سوژه)




نقد اسکاور: خب مالی جان پست جالبی بود و طنز مخصوص به خودتو داشت ولی مثل اینکه اینو فراموش کرده بودی که یه پست طنز نباید داستان رو از بین ببره...
یکی از مشکلات اصلی طنز تویه هر جایی اینه که طنز رو با خیلی چیزای دیگه اشتباه میگیرن(منظورم هجو و چیزای مسخره نیست)...مثلا طنز رو جوک و خندوندن میدونن...ولی طنز دامنه ی گسترده ای داره که اتفاقا طنز و جوک شاملش نمیشه بلکه طنز و جوک هم یه ته مایه هایی از طنز دارن که کلا مدلشون با هم فرق داره...

مشکل پستت این بود که با طنز داستان رو از بین برده بودی و اونم به خاطر این بود که فقط میخواستی یه چیزی بنویسی که همه رو بخندونی نه اینکه تویه یه تاپیک ادامه دار پست بزنی...
اینو هیچ وقت از این به بعد یادت نره که اینجا یه سایت کامیونتیه و ایفای نقشش هم باید اشتراکی باشه و همه با هم کار بکنن نه اینکه یه نفر بیاد داستان رو یه جوری که بقیه اصلا فکرشو نمیکنن ادامه بده و از سوژه های پست های قبلی استفاده نکنه...تویه رول یکی باید سوژه بده اون یکی استفاده بکنی و بعضی مواقع هم خود فرد از سوژه های خودش استفاده میکنه ولی همیشه پست هایی که سوژه برای نفر بعد میزارن ارزشمند تر هستن و باحال تر هم میشن...(کلا خودتم تویه اون پرانتز آخر سر اعتراف کردی که خیلی حاشیه ای پست زدی!)

به هر حال پست طنز جالبی بود که بهتر دیدم از این دید نقدش بکنم و کلا از نظر من استعداد اینو داری که خیلی راحت پست نفر قبلی رو ادامه بدی...شاید پستت رو با عجله زدی...


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۲۱:۰۶:۰۱
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۲۱:۰۷:۵۴


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
#7
نام :مالی
نام خانوادگي :,ویزلی
جنسيت :زن
سن : همه میگن بهم میخوره 23 سالم باشه ولی 25 سالمه
گروه : گريفندور
چوبدستي : 23 سانت دقیق ساخته شده از اسانسهای طبیعی بدون ناخالصی با گارانتی یک ساله و خدمات پس از فروش بلوتوسم داره.

چوب جارو:مدل N93 با قابلیت حمل جهیزیه بلوتوسم داره.

علاقه مندي ها : پسر جیگر خودم بیل ویزلی و پروفسور کوییرل

وضعیت ظاهری:خوشگل,ناز,ملوس

معرفی کوتاه:
من مالی ویزلی هستم همسر آرتور ویزلی که البته میخوام به دلیل اختلاف سنی زیادی که با هم داریم ازش طلاق بگیرم.بعدشم اگه بشه یه آرایشگاه جادویی باز میکنم و مستقل میشم البته مطمینم مثل قبل خواستگار زیاد دارم لوی خوب مطمینا به همشون جواب رد میدم چون هیچی استقلال نمیشه.
باید بگم که بیل ویزلی عزیزم رو از همه ی پسرام بیشتر دوست دارم و همیشه معتقد بودم که اون به یه جایی میرسه.

تایید شد!

در لیست ثبت شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۴ ۱۹:۲۴:۳۸
ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۲۲:۱۶:۴۶


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
#8
نام:چارلی
نام خانوادگی:ویزلی
جنسیت:مذکر
سن: 22
نوع چوبدستی:چوب درخت نخل به همراه تار مویی از یک غول غارنشین
نوع جارو:پاک جاروی صندوق دار
قد:186
رنگ چشم:آبی خوشرنگ خیلی جیگر
رنگ مو:خرمایی متمایل به قرمز
گروه:گریفندور
شغل:شکار اژدها
حیوان مورد علاقه:سوسک سیاه قلقلی
علایق:داداش جیگرم بیل ویزلی
توضیحات اضافی:من چارلی ویزلی هستم برادر فرد و جرج ویزلی و برادر دیگه بیل ویزلی و برادر دیگه ی رون ویزلی و خلاصه زیادن دیگه برادرا ولی جیگرتر از همشون بیل ویزلیه که خیلی ددوستش دارم
بگذریم
من کلا تو کتاب خیلی کم هستم ولی از این به بعد زیاد هستم خود رولینگ گفته تمام ماجراهای کلیدی کتاب هفت رو من رقم میزنم و برادر جیگرم بیل ویزلی
من در اژدها سواری مهارت بسیاری دارم و کلا خیلی خفنم.

این شخصیت گرفته شده لطفا از لیست شخصیتها یه شخصیت دیگه رو انتخاب کنید.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۱ ۲۲:۴۶:۵۳

From The Deads I Come


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
#9
نام:فرد
نام خانوادگی:ویزلی
جنسیت:مذکر
سن: 18
نوع چوبدستی:چوب درخت نخل به همراه تار مویی از یک غول غارنشین
نوع جارو:پاک جاروی صندوق دار
قد:186
رنگ چشم:آبی خوشرنگ خیلی جیگر
رنگ مو:خرمایی متمایل به قرمز
گروه:گریفندور
شغل:کار در مغازه شوخیهای فردو جرج ویزلی
حیوان مورد علاقه:سوسک سیاه قلقلی
علایق:داداش جیگرم بیل ویزلی
توضیحات اضافی:من فرد ویزلی هستم برادر دو قلوی جرج ویزلی و برادر دیگه بیل ویزلی و برادر دیگه ی چارلی ویزلی و خلاصه زیادن دیگه برادرا ولی جیگرتز از همشون بیل ویزلیه که خیلی ددوستش دارم بگذریم
من کلا تو کتاب خیلی تابلو هستم ولی چون اگه توضیحات ندیم تاییدمون نمیکنن باید بگم که من فرد ویزلی هستم و همراه جرج مغازه ی شوخیهای ویزلی رو اداره میکنم و به صورت پنهان نیز با برادرم بیل ویزلی برای محفل کار میکنیم.


این شخصیت گرفته شده


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۱ ۱۹:۰۱:۲۷

From The Deads I Come






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.