لرد نگاه عضبناکی به ایوان کردو گفت:خب...اشکالی نداره فقط از این به بعد اسم این شخصو نیار چون شکنجه میشی...سیاه ترین جادوگر من فهمیدی؟
-ب..ب...باشه باشه لرد سیاه نمیگم...
سپس در برابر لرد سیاه زانو زد
لرد او را نادیده گرفت و گفت:خب...این پسره کجاست؟همین...بگو دیه
بلاتریکس با چابلوسی گفت:بارتی کراوچ؟
-آهان آفرین...مرسی هنوزم هوشت قویه...کجاست؟
-اربابم...اون توی اتاقشه ...به احتمال زیاد خوابه...
لرد سیاه کمی عصبانی شد و گفت:خوابه؟باشه الان بیدارش میکنم.
لرد به سمت در ورودی ساختمون رفت ولی بلاتریکس جلوی او را گرفت و گفت:نه ارباب...آخه میدونید اون تازه خوابیده!
-تازه خوابیده؟یعنی چی؟
-چون الان منو ایوال اینقدر دوئل کردیم که زدیم شیشه ی اتاقشو شکستیم و اون هر جفتمونو شکنجه داد و گفت دیه سرو صدا نکنیم و کسی رو راه ندیم!
لرد با خشم گفت:یعنی میخواد اربابشم راه نده؟این رو باور کنم؟
بلاتریکس سریع گفت:نه نه...اون حتما خوشحال میشه...ولی گفتم که بدونید
لرد رویش را از او برگرداند و به سمت تخت خواب بارتی رفت!
بلافاصله ایوان به سمت بلاتریکس آمد و گفت:نکنه لردمون نبود؟نکنه بیاد بارتی رو بکشه؟
-نه اون لرد بود...شایدم نبود ما هم دنبالش بریم ببینیم شاید کلکی در کار باشه!
بنابر این بلاتریکس و ایوان هم به دنبال لرد رفتند مبادا او جاسوس باشد...هر چند از این فکر خود شرم داشتند و باز هم میترسیدند ولی به راه ادامه دادند
پشت در اتاق بارتیبارتی عروسکی را در آغوش گرفته بود و در خواب بود...سر عروسک خونی بود و دست و پایش کنده شده بود...و به طرز بسیار خشنی پر از خراش بود.
بارتی با صدای بلند خروپوف میکرد و هر بار که این کارو میکرد جوراب هایش تا نزدیک دهانش میرفتند و در هنگام بازدم جوراب ها برمیگشتند سرجایشان و این عمل تکرار میشد(
)
لرد به دم در رسید...ابتدا با قدرت به در کوبید ولی بعد فهمید که بارتی گناه داره و آروم درو باز کرد و داخل شد و....
نزد بلتریکس و ایوانبلاتریکس به نزدیک در رفت و تا اومد درو باز کنه چیزی با قدرت پرت شد و خورد به در و لرد رو همراره با در به بیرون پرتاب کرد...سپس در به بلاتریکس خورد و بلاتریکس هم پرت شد و به ایوان بی حواس خورد...ایوان تعادل خودش را از دست داد و از پشت به دیوار خورد.
بارتی چوبدستی اش را به سمت لرد گرفته بود و او را خلع سلاح کرده بود
فریاد زد:برو بیرون...تو گریندل والدی برو بیرون.....
بلا گفت:نه اون لردمون اربابه.
لرد گفت:بارتی؟پسرم؟واقعا منو نشناختی؟میخوای اینقدر شکنجت بدم صدای مرغ بدی؟
بارتی یکم رفت تو فکر و سپس زد تو سرش و لرد را بلند کرد و جلوی او زانو زد و درخواست عفو کرد.
لرد گفت:الان وقتش نیست الان باید بریم خاستگاری...باید امروز به خواستت برسی.
چشم های بارتی از شوق گرد شد و تشکر کرد...
ایوان که تازه از زمین بلند شده بود گفت:ارباب...ببخشیدا...فکر نمیکنید با پیکر گریندلوالد برید تو محفل ققنوس ...یهو به سمتتون حمله ور میشن؟
لرد نعره ای رو به آسمان زد:ای خدا...اینم جسم بود دادی به ما...؟
باید کاری دیگر میکرد...
___________
بقیه اش با شما...ادامه دهید