تصویرنیمه شب خنک تابستانی بود. مردی عصبانی با موهای بلند و دماغ عقابی راهرو قلعه را با گام های استواراش می پیمود. شنل بلند و سیاه اش به کف راهرو خاک آلود مالیده می شد و صدا تق تق کفش هایش سکوت آنجا را برهم زده بود. بله هاگوارتزآرام تر و ساکت تر از هر زمان دیگری بود و تابلو ها تک تک به خواب آرامی می رفتند وجه مشترک همه آن نقاشی های رو دیوار یک چیز بود: دلتنگی! آن ها دلتنگ جادو آموزان نوجوان بودند که با شور و شوق و البته کمی بازیگوشی به دنبال یادگیری سحر در این قلعه باشکوه روزهایشان را سر می کردند. اما این مرد نه....! برای او هیچ چیز این قلعه فرق نمی کرد! چه جادو آموز و استاد در آنجا باشد چه نباشد! فقط زندگی در کنج دخمه اش مهم است و بس
. از پله ها که بالا می رود تابلوی پیرمرد جادوگری در قرون وسطا که چهره مهربانی داشت با علاقه از مرد پرسید: چند روز به سال تحصیلی جدید مانده؟ و آن مرد که اسنیپ نام داشت با کنایه گفت: همینطور به علافی ات ادامه بده چند روز دیگه میان. پیرمرد که از این حرف اسنیپ ناراحت شده بود گفت :هی... اسنیپ با اخم گفت: خفه شو عجوزه پیر.
و با تندی از پله ها بالا رفت و به طبقه جدیدی رسید. در آن سالن شمع جادویی وجود نداشت و بسیار تاریک بود ولی آن مرد ترجیح داد از چوبدستی اش برای روشنایی آنجا استفاده نکند زیرا آنجا خوب می شناخت و حتی اگر چشمانش بسته بود نیز می توانست ادامه دهد چون با آن سالن خیلی خاطره دارد!
روبروی دیواری ایستاد دست در جیب شنلش کرد و کاغذی را بیرون آورد. روی کاغذ با خط بسیار زیبا نوشته بود:
سورس عزیز، امیدوارم حالت خوب باشد نقشه ام دارد تا حدودی کامل می شود فقط از تو یک کمک دوستانه می خواهم آن هم این است که وارد اتاق ضروریات شوی. در میان اسباب و اثاثیه مخفی شده آنجا آیینه بزرگ باستانی وجود دارد که به آیینه نفاق انگیز مشهور است. ماموریت من به تو این است که با توانی های جادویی ات آیینه را برسی کنی و ببینی که آیا مکان خوبی برای مخفی سازی سنگ جادو هست؟
ارادتمند تو آلبوس دامبلدور
اسنیپ با خواندن آن تکه کاغذ ابتدا به فکر رفت و یاد جمله درون نامه افتاد: ماموریت من به تو... و دون ذهن خود پوز خندی زد و به خود گفت انگار که غلام این پیرمرد دیوانه هستم سپس کاغذ را مچاله کرد و درون جیبش گذاشت. سریع روی اخمویش به دیوار کرد و از روی عمد با صدا بلند گفت: خودت که می فهمی چی تو ذهنم می گذره، بذار وارد آن جا شوم!
در کثری از ثانیه دیوار تغییر شکل داد و در وسط آن در چوبی بسیار بزرگی که قدیمی بود و از جنس چوب گردو بود پدیدار شد و اسنیپ بدون هیچ گونه تغییر حالتی در صورت اخمویش از در رد و وارد اتاق ضروریات معروف هاگوارتز شد.
با بی میلی تمام درخواست شمع های آویزان نزدیک سقف کرد و خواسته اش برآورده شد و آنجا روشن شد. نمی توان آن سالن را چه نام گذاشت!پر بود از اسباب و وسایل قدیمی و ازنظر اسنیپ چندش آور! مرد بدون اتلاف وقتی چوب دستی اش را بالا آورد و از نوک چوبدستی اش نوری آبی پدید آمد و از نوک چوبدستی خارج شد و دور تا دور سالن چرخید و ناگهان بالای یک شی بزرگ و خاک خورده ایستاد. اسنیپ به سرعت دور تا دور سالن رفت تا به آنجا برسد و ناگهان آیینه قدیمی بسیار بزرگی دید او تا بحال آیینه ای به این بزرگی ندید بود دور تا دور آن چوب طلایی بود که بالای آن نقش زیبایی را درست کرده بود زیر آن هم یک سری کلمات بی ربط و بی معنی حک شده بود که او وقتش را صرف رمز گشایی آن نکرد. او با احتیاط بسیار روبروی آیینه ایستاد و به با صدایی مرموز به آیینه گفت: قابلیتت رو به من نشون بده.
نگاهش سرد و بی روح بود، قیافه اش بی تفاوت و کمرش خمیده که ناگهان انگار اتفاق بسیار بزرگی برای او افتاد نمی دانست که اتفاق خوبی است یا بد یا حیله است فقط انگار روح و روان رفتار و شخصیت او در کثری از ثانیه بسیار تغییر کرد مانند نگاه نوزاد به مادر به آیینه نگاه می کرد این آیینه انعکاس تصویر خودش را نشان نمی داد بلکه اسنیپی شاد و سرحال و بدون هیچ غمی در دنیا عاشقانه دست در دست زنی زیبا گذاشته بود. زنی با قد بلندی گیس های بلند و قرمز و ظاهری بسیار مهربان که به اسنیپ درون آیینه عاشقانه نگاه می کرد . اسنیپ واقعی گیج شده بود سرش را مدام می خاراند که زن سرش را روبروی او چرخاند و با صدای ملایم زمزمه کرد:سورس... قلبش فرو ریخت نزدیک بود که سکته کند. آرام نجوا کرد:لیلی؟ و زن سرش با خوشحالی به معنای آره تکان داد. اشک در چشمانش جاری شد خاطره های آن زن مغزش را درگیر کرده بود. در دل خود محکم خطاب به آیینه گفت: می زاری بغلش کنم یا بوسش کنم؟ لیلی سرش را چرخاند و مشغول نوازش سر اسنیپ درون آیینه شد. او با حسرت به منظره نگاه می کرد و آرزو می کرد کاش هیچکدام آن اعمال در گذشته اتفاق نمی افتاد: مرگ لیلی، ازدواج لیلی و پاتر، لو دادنشان توسط سیریوس دورو. در آن موقع با حسرت در دلش بیان کرد ای کاش اتفاقات گذشته اصلاح شود... که ناگهان لیلی سرش را رو به اسنیپ واقعی گرداند وبا تردید از او پرسید:هنوز دوستم داری؟ اسنیپ با عجله سرش را چرخاند و تایید کرد. سپس لیلی در آیینه با التماس و صدای بلغز آلود به او گفت:خواهش میکنم سیوروس مواظب پسرم باش مواظب هری باش او هیج کس را ندارد. سیوروس که از ناراحتی لیلی بسیار غمگین شد گفت :حتما حتما!لیلی که اشک در چشمانش جمع شده بود آرام گفت:آخرین درخواست و خواهشم اینه...اون پسر بچه چیزی که منو به یادت میاره پس اگر می خای هنوز در قلبت باشم ازش محافظت کن!اسنیپ دیگر طاقت گریه زن را نداشت و رویش را برگرداند و اصلا دیگر دستور دامبلدور برای او ذره ای اهمیت نداشت حتی اگر اشتباهش منجر به بازگشت لرد سیاه شود!حالا او ماموریتی مهم برای تنها عشق زندگیش دارد که باعث می شود دوباره او را به یاد بیاورد. با گام های سنگین و هدفی جدید اتاق را ترک کرد تا بالاخره بعد از مرگ لیلی هم که شد بازهم عشق اش در قلبش زنده شود.
------
پاسخ:سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
هم خلاقانه بود و هم توصیفاتت با جزئیات و سنجیده بود که باعث شد خیلی خوب با شخصیت ها و احساساتشون همراه بشم.
فقط یه سری نکات ظاهری هست. یه مثال برات میزنم:
نقل قول:
ناگهان لیلی سرش را رو به اسنیپ واقعی گرداند وبا تردید از او پرسید:هنوز دوستم داری؟ اسنیپ با عجله سرش را چرخاند و تایید کرد.
نکته اصلی دیالوگ هاست. دیالوگ ها باید توی پست مشخص و برجسته تر باشن. برای این کار، با یه علامت "-" در ابتدای دیالوگ ها، اول دیالوگ بودنشونو مشخص می کنیم. بعد با دوتا اینتر، توصیفات زیرشو ازش جدا می کنیم.
"ناگهان لیلی سرش را رو به اسنیپ واقعی گرداند و با تردید از او پرسید:
-هنوز دوستم داری؟
اسنیپ با عجله سرش را چرخاند و تایید کرد."نکته بعدی...پاراگراف هاتو با دوتا اینتر از هم جدا کن. این فاصله ها باعث میشه پستت از حالت فشرده خارج بشه و نظم بگیره و خواننده با نگاه اول حس بهتری بهش پیدا کنه.
یه سری نکات هم در مورد زمان افعال و علامت گذاری هات هست که فکر نمی کنم بتونه جلوی ورودت رو بگیره. مطمئنا توی ایفا با تمرین بیشتر حل میشن. پس...
تایید شد!مرحله بعد:
گروهبندی