wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: سه‌شنبه 27 شهریور 1386 12:39
تاریخ عضویت: 1384/11/01
تولد نقش: 1396/07/22
آخرین ورود: دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
از: اتاق خون محفل
پست‌ها: 3113
آفلاین
"مربوط به آكادمي اسكار"!

دوربين سر جايش ايستاده بود و تيتراژ شروع فيلم از مقابل آن ميگذشت.بك گراند سياه به همراه نوشته هاي سفيد باعث ميشد توجه بينندگان به نام دست اندركاران فيلم جلب شود.

بازيگران:لودو بگمن،ريتا اسكيتر،ماندانگاس فلچر،اما دابز،پيوز و دنيس.
نويسنده:ايگور كاركاروف
كارگردان:بارون خون آلود


آهنگ ملايمي كه پخش ميشد كم كم به سكوت مي پيوست و در لحظه اي ديگر صداي آن آهنگ به گوش نمي رسيد.صفحه براي چند لحظه سياه مانده بود كه عنواني نارنجي رنگ در مركز آن نمايان شد.

هافلپاف قدرتمند!

تيتراژ كم كم كمرنگ شد و بعد از چند لحظه ديگر اثري از آن نبود.

بچه هاي هافلپاف در تالار عمومي خودشان نشسته بودند و با خوشحالي و شادي به تفريح زمان را ميگذارندن.دنيس و ماندانگاس شعر ميخواندن و بقيه هم صداي زيباي آنها لذت ميبردند.
-دوباره كنار آب زير ستاره هاييم...خوشحال از اينكه تو بهترين سه ماه ساليم..تنها مشكل اينه كه تحت فشار خوابيم...همه چي عاليه اگر بذاره پاييز!

در بين تمام اين خوشحالي ها لودو به فكر فرو رفت.در مغزش خاطرات خوبه اتفاق افتاده رو مرور ميكرد و لبخند رضايتي بر روي لبانش نقش بسته بود.

آغاز فلش بك!

هافلپافي ها در سراسري عمومي همراه با بقيه گروه ها نشسته بودند.پرفسور كوييرل بالاخره به جايگاه مدير مدرسه آمد.بعضي از بررسي هاي انجام شده بر روي امتيازات گرفته شده قصد داشت نتيجه نهايي و قهرمان اين ترم را مشخص كند.سكوت تمام سراسري را فرا گرفته بود و بچه ها اسليترين با شادي و خوشحالي در گوشه اي منتظر نتيجه قهرماني خودشان بودند.هافلپافي ها هم اميد داشتند.آنها مثل قهرمانان تلاش كردند و حالا بايد مزد زحماتشون رو مي گرفتند.

صحنه با سرعت عبور كرد و به جايي رسيد كه جام قهرماني در دستان هافلپافي ها بود.اسليترين و هافلپاف هر دو قهرمان شده بودند.هافلپافي ها جام را در دستانشان ميچرخاندند و جملاتي را خطاب به ايگور تكرار ميكردند:
-هه هه!ايگور مردي!؟ديدي قهرمان شديم ما هم؟
-دماغ سوخته...دماغ سوخته!
-خدا اين ايگور رو بكشه ما رو راحت كنه!مرتيكه ****!

لبخندي از روي ناراحتي و اندوه بر لبان ايگور نقش بسته بود.او چه گناهي كرده كه بايد اينجوري مورد ظلم قرار بگيره!؟آيا او نبايد در مدرسه شركت ميكرد؟

صحنه محو ميشه و رو برد نتايج جام جهاني كوييديچ زوم ميكنه!صداي خوشحالي و خنده از اطراف به گوش ميرسه و همين باعث بالا رفتن هيجان ميان بينندگاه ميشه.همه دوست دارند ببيند دليل آن خنده ها چيست.
حالا بيننده ها ميتوانند مطالبي كه بر روي برد نوشته شده است به طور واضح بخوانند.

تيم هاي صعود كننده:پاورداس و چيورون از گروه يك.آرماديلو و ترنسيلوانيا از گروه دوم!

و باز هم افتخار ديگري براي هافلپاف در آنجا رغم خورده بود.تيمي كه كاملا از نويسنده هاي خوب هافلپاف تشكيل شده بود به مرحله بعدي صعود كرده.

صفحه كاملا تار ميشه و تالار عمومي هافلپاف جاي آن را ميگيرد.!حالا دنيس خسته شده و نشسته بود ولي ماندانگاس هنوز با همون انرژي در حال رقص و خوانندگي است.صفحه باز سياه ميشود و دوباره لحضاتي در همون حالت ميمونه.نوشته اي قرمز رنگ در ابعاد بزرگ در وسط آن قرار ميگريد.همه مردم به آن توجه ميكنند و لبخند رضايت را در چهره آنها نمايان ميكنه.

زماني كه گروهي در دو مسابقه بسيار سخت نتيجه پيروزي ميگرد نشان از قدرت آن گروه دارد!با آرزوي پيروزي هاي بيشتر براي هافلپاف!

---------------------
اين فيلم تماما به اعضاي پر تلاش و گل هافلپاف تقديم ميشه!!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در 1386/6/27 19:21:35
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در 1386/6/27 23:17:08
بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین

Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: سه‌شنبه 27 شهریور 1386 06:37
تاریخ عضویت: 1385/08/17
آخرین ورود: شنبه 21 مهر 1386 06:43
از: تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
پست‌ها: 544
آفلاین
بینگو !

" مربوط به آکادمی اسکار "

پس نوشت!: این اولین فیلم منه،اگه بده،طولانیه،بوقیه و ارزشی، به بزرگی خودتون حلال کنید.

جارو سواری که دلا دلا نمیشه !

کارگردان : خودم
فیلم بردار: همون اون یارو
کمپانی : ها؟
نویسنده: یه بچه بوقی!(خودم)
بازیگران : فری , فاطی کماندو (پلیس) , هن هن(گزارشکر) , هرمیون گرنجر فریّت زن فری, راوی , یانگ گم اینا !

ژانر : طنز مایل به لوس!


دک و دماغ فری تو کادر دوربینه , دوربین میره عقب و میخوره به دیوار و میفته زمین . ملت فیلمبردار میرن نجات دوربین . بعد از عملیات نجات در همین حین ملت فیلمبردار جایزه ی گروه نجات را دریافت میکنن . دوربین میره به سمت فری که غلتی میزنه و زرت از روی تخت میفته .


- فری ! عزیزم , شام حاضره نمیخوای بیدار شی ؟!

------فلش بک------

چند ساعت قبل :

دوربین روی صورت فری زوم میکنه که اب دهنش روی سیبیلایی که نداره ریخته !
- فری ! عزیزم , صبحانه حاضره نمیخوای بیدار شی ؟!

فلش فوروارد چند ساعت بعد :


دوربین میره روی صورت فری که انگشتش توی دماغشه و داره با حالت کاملا ازادانه (!) ای میلوله توی دماغش .
-فری! عزیزم , ناهار حاضره نمیخوای بیدار شی ؟!


و همین حالا که فری برای شام خوردن بیدار میشه . میره بیرون از اتاق و چشمش می افته به خانومش که لباس کدبانوگی (!) پوشیده و داره مث چی کار میکنه .


فریت : الهی بمیرم ... میخوای خوابت میاد برو کپه اتو بذرا !

فری : نه عزیزم . میخوام برم سر کار!

راوی : عجب رویی داره این فری .

و بعد رو میکنه به دوربین . پشت سرش فری و فریت دارن حرکات بیناموسی به نمایش میذارن .( فری داره به فریت توی پختن غذا کمک میکنه !)


راوی :او بود که صبح ها بیدار نمیشد , همان کسی که برای ناهار هم حاضر نبود بیدار شود , و تنها وقتی بیدار میشد که همسر عزیزش , با من تو خونه تنها میشد !تصویر تغییر اندازه داده شده

راوی به سمت پشتش برمیگرده و فری و فریت رو نشون میده و ادامه میده :

- بله . یه روز که فری , برای انجام یه کار انتحاریک بلند میشه , میره به سمت اداره که وسط راه ...


تصویر سیاه میشه و بعد خیابون رو میگیره . ماشین ها دارن با سرعت حرکت میکنن . فری داره با کت و شلوار و عینکش به همه چشمک میزنه ولی نمی فهمه که وقتی عینک رو چششه مردم نمی فهمن اون داره چشمک میزنه ؟! خب معلومه که نه .


راوی : بله , فری داشت حرکت میکرد که ....

فری : حالا تو اینا رو نگی میمیری ؟!
راوی : منم میخوام دیالوگ داشته باشم .


فری بیخیال میشه و حواسش میره به سوی اون اعلامیه ها .


بشتابید ! بشتابید !
نوبر بهارشروع شد ! جارو های تیز و پر قدرت خودتان را در نوبر بهار مهک بزنید ! بیایید تا شاید برنده ی خوش شانس این مسابقه شوید !
جوایز این مسابقه به ترتیب :
1)- مدیریت سایت !
2)-نظارت انجمن !
3)- چکش به تعداد لازم
4)- بز طلایی !
و جوایز ارزنده ی دیگر شامل , ده میلیارد گالیون برای برنده ی جایگاه اول ! فقط یک مسابقه ی جارو سواری !



فری : اخ عجب چیزیه ! برم به فریت بگم سکته کنه !


راوی : میبینید ؟! طمع و حرس پول مث سگ یقه ی کثیف ادمایی...
فری : بله ؟!


راوی : اهم ... میبینید چه ادم منطقی و بیخیالیه ؟! ده میلیارد گالیونو نادیده میگیره تا فرشته ی مهربونی یقه ی پاک ادمایی ...
فری که میبینه راوی طرفدارشه خوشحال میشه و رو به دوربین میگه :

- ایشالا برنده شدم شیرینی اتونو میدم !


انگشتشو به نشونه ی زشتی میگیره جلو دوربین .
راوی : هــــــــی ! بــــــــــــی تربیت ! این جوری نیست , این جوریه !


و دست فری رو درست میکنه . فری چشمکی میزنه و میره که بازم ملت نتونستن ببینن چون اون عینکشو در نمیاره .


چند روز بعد . زمین مسابقه ساعت 10:00 !


صداهای مختلف داره شنیده میشه و بعد صدای تشویق بالا میگیره و دوربین اهنگ بالاتر از خطرو پخش میکنه .


دن دن دن دن دن دن دن دن در دن در دن درد و بقیه اشم خودتون بخونید !


- بانوی من !مسابقه داره شروع میشه ! پس افسر مین کجاس ؟!
صدای نگران بانو مین بود که میومد .

او دستاشو زیر رداش فرو کرده و جارویی رو محکم گرفته . بانو هن که زنده شده هم اونجا قرار داره تا بتونه شاهد خودکشی اعضای تیم کره ی جنوبی باشه . بانو هن یه نگاه این طوری : تصویر تغییر اندازه داده شده به فری میندازه .

دوربین میره روی فری زوم میکنه . و یک احمق میاد جلوی دوربین وایمیسته علامت موفقیت میده .

راوی به طرف : اقا .. عمو ... برادر من ... بیخیال شو ! باشه ... تو میبری ... د چه رویی داری ... بینگو عمو !...


راوی دستشو جلوی صورت طرف که عین خیالشم نیست تکون میده .
راوی : داداش روتو کم کن ! هوی عمو !


راوی که تمامی پرستیژشو از دست داده میپره رو سر یارو شروع میکنه کتک کاری . دوربین هم از روی اونا زوم میکنه روی فری و فریت . فریت داره گریه میکنه :

- مطمئن باش بچه ها دلشون واسه ات تنگ میشهتصویر تغییر اندازه داده شده !
فری : مادر پیرت چطوره ؟! مادر پیر بدبختت !


فریت : زرت و زورت از تو حرف میزنه !تصویر تغییر اندازه داده شده

فریت فین محکمی توی دستمالش میکنه که اونو پاره میکنه . فریت که دوباره اشک از چشاش مث سیل داره میریزه دست فری رو میگیره :


- ما که بچه نداریم مامان منم که پیر نیست !تصویر تغییر اندازه داده شده

فری: اگه نبردم هم مهم نیست , مگه نه ؟!
فریت : اگه نبری دیگه تو خونه رات نمیدم ! یا با ده میلیارد میای خونه یا نمیای !


او گریه کنان از رختکن میره بیرون.در همون لحظه دوربین از روی فری زوم اوت میکنه و به بانو هن میرسه که داره میگه :
- یانگ گم اگه ببری , قول میدم بانوی دربارت میکنم !

یانگ گم : بله بانوی من . افسر مین کو !؟

مین : دنبال من میگردید ؟! من حاضرم !
مین میاد جلو . جاروی محشری توی دستشه . راوی با بادمجونی پای چشش و لباس جر واجر میاد جلو و میگه :
- و در همین لحظه .. اخ ... ببینم تو بیخیال نمیشی ؟!
و دوباره یقه ی اون عمو رو میگیره و بهش میگه :


- بذار یه لحظه !
رو به دوربین میکنه : بقیه اشو خودتون ببینید ! چی میگی تو !
و ....

پیام بازرگانی :


از کچلی موهای خودتون می نالید !؟
ملت که قصد داشتن تا اخرش به جز اره چیزی نگن: اره !
ایا دوست دارید موهایی خوش حالت و زیبا داشته باشید !؟

ملت : اره !
ایا با من ازدواج میکنید؟!تصویر تغییر اندازه داده شده
ملت : اره !
دوست دارید یه شبه شصت تا زن بگیرید ؟!
ملت : اره !
پس بیاید اینجا تبلیغ کنید !


دن دن درن دن دن در دن !

فری که از ترس داره توی خودش کارخرابی میکنه به گروه های دیگه نگاه میکنه و با خودش میگه :


- د عجب غلطی کردم ! حرص و طمع جلوی چشامو ... ا ! اینا که حرفای اون راویه اس !اه !

سوتی از بیرون شنیده میشه و بعد صدای هن هن :


- یوهو ! ما بازم اومدیم . سلام ملت گل و بلبل ! من هن هن هستم ! معروف ترین گزارشگر مسابقات جارورانی !خب , بذارید شرکت کنندگان رو معرفی کنم .

اون شروع میکنه دونه دونه ملتو معرفی کردن تا اینکه ....
هن هن : و یه شرکت کننده ی جدید داریم , فری !


دریغ از تشویق. فریت داره توی کل ورزشگاه دست میزنه و چون انعکاس دست زدنش به صورت خیره کننده ی ضایعی میپیچه تو ورزشگاه , اونم از این کار دست میکشه .


هن هن : حالا جارو سوارا سوار میشن .


فری که داره همین طور با خودش میگه عجب غلطی کردم ! سوار جاروش میشه و اوج میگیره .با شنیدن صدای تیر توی خودش به طور کامل دستشویی رو میکنه و حرکت میکنه . صدای هنی هم توی گوششه .


هن هن : فری از همه عقب تره ! گروه یانگ گم اینا دو دور زده ان و فری تازه داره شروع میکنه .


فری که یه دفعه چشش میخوره به اسکوبرد ورزشگاه و دو میلیاردو میبینه برق از سرش میپره و ....
هن هن : ماااااا تصویر تغییر اندازه داده شده
! چه سرعتی داره این فری ! داره از همه جلو میزنه ... با این حساب باید به اول شدنش فکر کنیم ...


جاروی فری تکون وحشتناکی میخوره .

فری : بنزینم تموم شد ! وای نه ...


فری میره سمت پمپ بنزین . دست میکنه تو جیبش و با صدای بلند : کارت سوخت خریداریم ! اما هیچکی بهش توجه نمیکنه .
فری : بذار تا قطه ی اخرشو باهاش حال کنم !


فری سوار میشه و میره بالا . به جاروی یانگی یه بشکه بنزین وصله .فری که انگار از خشکسالی بنزین اومده میره سمت اون .


فری : اهم ... بانو سو ؟!
یانگ گم بر میگرده سمت فری : بله قربان کاری دارید وسط
مسابقه مزاحم میشید ؟!


فری : میشه یه ذره بنزین به من بدی ؟!


یانگ گم : من اینگلیسی بلد نیستم ! راتو بکش ! ()


فری : بانو یانگ گم ؟! چیمیشه اگه به ما یه ذره بنزین بدی ؟! میمیری!؟


هن هن : فری داره چی کار میکنه ! فری ازش فاصله بگیر که فاطی داره میاد سمتت ! تصویر تغییر اندازه داده شده


فری سرشو بر میگردونه . شیر زنی داره با سرعت میاد سمت فری . هیکل نگو اه ! ده برابر فری . یان گم میره جلو میگه :


- این داشت مزاحم من میشد ! سهمیه اش تموم شده میخواست با پیشنهاد رشوه بنزین منو بالا بکشه تازه داشت شماره اشم میداد !

فری : مااااااااا! نه باب ! دروغ میگه من زن دارم !

فاطی : بیناموس !
فری : دروغ میگه !

راوی : اینم نتیجه ی حرص و طمع !

اداره ی پلیس


فاطی : ده سال زندان ! هشتاد میلیارد گالیون جریمه به خاطر مزاحمت!!


فری : ماااااا ! اقلا میذاشتی برنده شم بتونم دو میلیاردشو بدم !


فاطی : حرف نباشه ! تو چهارم شدی و بز طلایی رو بردی !

فری : از همین جا میدمش به زنم و مادر پیرش !

فاطی : نه خیر من خوردمش !


راوی : و اینگونه بود که فری , هم از خونه رونده شد , هم زنشو از دست داد (طلاقش داد دیگه )! , هم فاطی ازش خاستگاری کرد ! هم فیلم ما رو زد خراب کرد هم شیرینی ما رو نداد و هم به عنوان بدبخت ترین ادم سال کاندید شد!



پایان .

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�
Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: دوشنبه 26 شهریور 1386 11:33
تاریخ عضویت: 1386/03/15
آخرین ورود: شنبه 7 مهر 1386 17:44
از: گاراژ اجاس
پست‌ها: 130
آفلاین
پرواز خاطره ها

توضیحات:این فیلم پس از تلاش های بسیار مجوز گرفت،اما از آنجاییکه صحنه ی اصلیش حذف شده بود،از اکران بیرون آمد.حال،شاهد فیلم بدون سانسور باشید.


کارگردان:سالازار اسلیترین
تهیه کننده:ماندانگاس فنچر
بازیگر:پرپری در نقش مادر کبوتر ها
کبوتر سفید در نقش خودش

کاری از شرکت روح جن مار(خدایش بیامرزد)

یک روز پس از شکسته شدن تخم ها
بر روی شاخه های برهم تنیده ی درختی پیر ،که سالیان دراز ،وزن لانه ی کبوتر ها را بر خود احساس کرده است،پرپری با علاقه ای خاص اوج میگیرد و پس از بیرون کشیدن کرمی از میان پوسته ی درخت،به لانه بازمیگردد.کرم را در دهان جوجه اش میگذارد و سپس دوباره اوج میگیرد.
و درخت همانند همیشه به یاد دوران جوانی خود و اولین کبوتری که بر خود دیده بود،لبخند میزند و کبوتر ها این لبخند را حس میکنند.به یقین نسبت به آن روزها خیلی بزرگ شده و وسعت شاخ و برگش تا چندین متر اطرافش را فرا میگرد ؛اما جوانی را از دست داده بود و پیری....


یک ماه پس از شکسته شدن تخم ها
خورشید به راحتی و بدون ترسیدن از ابری سیاه و خشمگین که ممکن است تا ساعت های دیگر،او را به زندان تاریکی بیفکند؛بر بالای درخت آمده و با محبت همیشگیش انوار سفید و زرد خود را نثار تک تک سبزینه ها میکند.پرپری چند دفعه پرواز را از قله ی درخت،آغاز کرده و سپس به سمت جوجه ی خودش باز میگردد.با سر به جوجه اشاره کرده و دقایقی بعد،جوجه عبور باد را از میان پرهای کوچک خود احساس میکند.

چند ماه بعد
پرپری بر روی کابل های برق نشسته و بعد از دقایقی بدنش خشک شده و بر روی زمین می افتد.

یک سال پس از شکسته شدن تخم ها
کبوتر دیگر حس و حال پرواز کردن ندارد.دیگر برگی نیست که در هنگامه ی پرواز،از کنارش عبور کند.درخت پیر انقدر خسته شده که کبوترها و آوازشان را از یاد برده و دیگر به فکر آراستن خود نیست.خورشید نیز خودش را برای این درخت خشک خسته نمیکند و او هرروز بیشتر به سقوط نزدیک میشود.

فلش بک به شش ماه قبل:
هوا تاریک و تمامی کبوتران سر ها را در میان پر ها فرو برده و در برابر سرما،پر های خود رو پف داده اند.عده ای ناشناس که اهل آن محل نیستند،با چند ظرف بنزین به کنار درخت آمده و سپس ظزوف را در پای او خالی میکنند و هیچ کدام از کبوتر ها این مشاهده گر این ماجرا نیست

صحنه ی حذف شده:
بر شانه ی یکی از ناشناسان،جغدی نشسته است.
-به نظرم مقدار بنزین کمه.برید چند لیتر دیگه بیارید
-نه هدویگ!...همین کافیه.درخت خشک میشه.
هدویگ:من اصلا چشم ندارم پرواز این پرنده ها رو ببینم.اگر درخته تا شش ماه دیگه خشک نشه،چشمات رو از جاش در میارم سیریوس!
سیریوس:نه مطمئن باشید قربان.خشک میشه.
پایان فلش بک


درختی دیگر
کبوتر ،خرده های شاخ و برگ را در میان نوکش نگه داشته و سعی میکند با آنها، بر روی درختی سبز و جوان لانه بسازد.

درخت پیشین
بر لانه ی پیشین کبوتر ها،جغدی نشسته و به جوجه هایش غذا میدهد.

فصل خزان
بر زمین پیرامون همه ی درخت ها،برگ های زرد و نارنجی دیده میشوند و در اطراف تنه ی درخت پیر،تنها فضولات کلاغان نمایان است.باد شدیدی از جانب شمال وزیدن را آغاز میکند و دقایقی بعد،همه ی جغد ها از ترس سقوط با درخت،پرواز کرده و به اوج میروند.
---------------------------------
ها.....این اکادمی اسکار چی بید؟اگر هست هنوز، ما هم هستیم(یعنی اگر فرصتش تموم نشده این فیلمه رو هم شرکت بدید)

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2115/c29]هری پاتر و شاهنامه(به دست آمده ا�
Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: جمعه 23 شهریور 1386 15:44
تاریخ عضویت: 1386/05/25
آخرین ورود: شنبه 28 مهر 1386 21:51
از: Barrow
پست‌ها: 67
آفلاین
"مربوط به آکادمی اسکار"

شب – خارجی – میدان اصلی دهکده هاگزمید پوشیده در برف

POV شخصی را می بینیم که به دستان پوشیده از رنگ نقره ای خود خیره شده است. دوربین از روی دستها حرکت کرده و کمی پائین تر می رود، جایی که پیکر غرقه در خون یک تک شاخ به چشم می خورد. پاهای عقب حیوان هنوز دارند تکان می خورند. از پره های بینی او بخاری غلیظ بیرون می زند و تکان ها نیز متوقف می شوند. تصویر کات میشود.
کلوز آپ صورت پسری عینکی وجوان با چشمان سبز رنگ. روی صورتش ردی از خون نقره فام مشاهده میشود.

تیتراژ آغاز فیلم ( به این صورت که دوربین از بالا روی قطار سریع السیر هاگورات حرکت می کند و مسیر آن را تا دهکده هاگزمید تعقیب می کند و در نهایت به قلعه هاگوارت ختم می شود. موسیقی کلاسیک با تمی شرقی روی تصاویر پخش می شود):

به نام دوست

هدایت فیلم تقدیم می کند :

راز سر به مهر کاری از مالی ویزلی

با هنر مندی :
محمدرضا گلزار – هری پاتر**رضا کیانیان – پروفسور دامبلدور
مهناز افشار – جینی ویزلی**هدیه تهرانی – بلاتریکس لسترانژ
یونیکو – تک شاخ**سیمرغ شاهنامه – فاکس
ژاله علو – صدای آندرومیدا یونیکورنیکا

و ایرج نوذری در نفش لرد سیاه

نویسنده : مالی ویزلی
تهیه کننده : برادران شایسته

دم صبح – داخلی – دفتر مدیر مدرسه
هری با اثر نقره ای روی چهره و دستانش با نگرانی روی صندلی دسته داری نشسته است و فاکس، ققنوس زیبای دامبلدور پشت به او روی لانه اش به خواب رفته است. درست مقابل او آلبوس دامبلدور در ردایی فیروزه ای نشسته.نور صبحگاهی که از پنجرو روی او می اتابد هاله ای قدیس وار اطراف او ایجاد کرده است. از چهره دامبلدور هیچ چیز معلوم نیست و همینطور آرام نگاهش را به او دوخته است. عاقبت هری اندکی روی صندلی جالجا شده و با نگرانی شروع به حرف زدن می کند:
- قربان! مجبور بودم. اگر این کارو نمی کردم حتماً جینی رو واسه شام میداد به اون مار وحشتناک.
- آه...هری! تو باید فوراً من رو در جریان میذاشتی! نباید سر خود عمل می کردی! حالا تعریف می کنی جریان چی بوده؟ باور نمی کنم که تو یه تک شاخ را کشتی!
هری سرش را پایین می اندازد و آهسته می گوید:
- چرا قربان. من باید این کار رو می کردم.
- یه سوال دارم. تو اتفاقی به راز آندرومیدا یونیکورنیکا پی نبردی؟
- آندرومیدا چی چی؟ نه من...
و ناگهان ساکت میشود. چشمانش از حیرت گرد می شوند و به آرامی دست در جیب برده و تکه کاغذی درمی آورد و به دست دامبلدور می دهد.
- شاید منظورتون اینه!
دامبلدور با شگفتگی به کاغذ نگاه می کند و بعد رو به هری می کند:
- چطور پیداش کردی؟
- محل اختفاش لای صفحات یه کتاب خطی قدیمی بود به نام "فوق العاده ترین موجودات جادویی". اتفاقی توی اتاق مشروط پیدا کردم..وقتی ...وقتی..
- با جینی اونجا رفته بودی؟!
هری تا بناگوش سرخ شد و جوابی نداد.
- و بعد کتاب رو پیدا کردین که نشونی یه گنج بزرگ و قدیمی رو می داد.
-بله. و قرار شد از راهرویی مخفی به هاگزمید بریم و از اونجا به محل گنج آپارات کنیم.
- و این کارم کردین؟ گنج رو پیدا کردین یا بهتره بگم این کاغذ پاره رو؟
- درسته. اما وقتی برگشتیم گیر والده مورت افتادیم.

( تصویر روی چهره هری تاریک می شود و روی نمای دهکده هاگزمید می رود. در اینجا ماجرا رو چنانچه اتفاق افتاده می بینیم )

روز – خارجی – جاده بیرون هاگزمید
هری و جینی ناگهان روی برف ها ظاهر می شوند. از شدت درد هری چشمانش را می بندد و پیشانیش را به محکم فشار می دهد و به دنبال منبع آن درد می گردد، پیش از آنکه بفهمند چه شده است خلع سلاح می شوند و طنابهایی نامرئی آنها را به بند می کشد. در مقابل چشمان وحشتزده آندو ما لرد سیاه را به همراه بلاتریکس می بینیم که وحشیانه می خندند و درست جلوی آنها می ایستند. والده مورت با صدای سرد و هیس هیس کنان می گوید:
- ببین بلا! ناجینی امشب جشن میگیره! این دختره شام خوبی واسشه! مگه که هری یه ذره شرف نشون بده!
هری با نگاهی سرشار از نفرت و خشم به آندو نگاه میکند. جینی در کنارش می لرزد و او طاقتش را ندارد:
- راجع به چی حرف میزنی؟
بلا قهقهی بلند و بی روح سر می دهد و می گوید :
- قهرمان کوچولو بازیگر خوبی نیستی! ولی احمق خوبی هستی. فقط در تعجبم چرا اون دو تا رفیق خل و چلت رو دنبالت راه ننداختی! حیف شد! مهمونی ما ناقص شد.
- بلا. بلا! پسره رو منتظر نذار. من بهش حقیقتو میگم، به شرطی که تو هم با من صادق باشی!
- نمی فهمم چی میگی یا چی میخوای!
- بیشتر از اینم انتظار ندارم. ما دوستان خوبی توی هاگورات داریم که چهارچشمی مواظبت هستن. می دونستن میرین با هم توی اتاق مشروط عشق و حال! واسه همین اون کتاب رو اونجا گذاشتن تا تو بری سراغ گنج بزرگش. حالا بگو ببینم کجا قایمش کردی؟
هری به جینی نگاه کرد که به آرامی سرش را به نشانه نه تکان می داد ولی او تصمیمش را گرفته بود:
- به درد تویی که در سیاهی غرق شدی نمیخوره! ولی اگه بهت نشونش بدم جینی رو ول می کنی؟
- من اینجا شرایط رو تعیین می کنم! زودباش! نمیخوای دوست دختر خوشگلت آخرین شب عمرش باشه؟
- اونجا گنجی نبود بلکه یه راز بود و من امشب نشونت میدم چی بود .
جینی کنار گوش هری زمزمه می کند:
- چیکار میخوای بکنی؟ تک شاخ بکشی؟
- جون تو ارزشش بیشتره. امشب هم ماه کامله! اگه موفق بشم با قدرتهایی که پیدا می کنم هم ترو نجات میدم وهم اونو از بین می برم!

صدای فریاد بلاتریکس او را به خود می آورد:
- شما دو تا موش کوچولو چی پچ پچ می کنین؟ ارباب دارم بهت میگم نباید به این پسره اعتماد کنی!
- اعتماد می کنم چون دیگه چیزی نداره ازدست بده. درست نمیگم پاتر؟
- باید امشب ساعت 12 وسط میدان دهکده یه تک شاخ برام بیارین. بدون تک شاخ نمی تونم اون راز رو بر ملا کنم.
( تصویر روی آن چهار نفر تاریک شده و در دفتردامبلدور دوباره روشن می شود)
صبح – داخلی – دفتر مدیر مدرسه
دامبلدور با حیرت به هری نگاه می کند و می گوید :
- خون تک شاخ رو هم خوردی؟
- نه! همون موقع شما و اعضای محفل رسیدین و ما رو نجات دادین...
قطره اشکی از گوشه چشم هری روی گونه اش می لغزد.
- کاش فقط 5 دقیقه زودتر رسیده بودین. اونوقت مجبور نبودم حیوون بیچارو رو بکشم.
- قول به من بده هری! قول بده هرگز بدون اطلاع من پا تو از مدرسه بیرون نذاری! امشب اگه 5 دقیقه دیر کرده بودیم مطمئنم الان هر دوی شما مرده بودین.
- فکر می کنم حق با شماست قربان.
- پاشو برو الان پیش مادام پامفری. بذار امروز ازت پرستاری کنه. جینی هم اونجاست.
بعد دستش را دراز می کند و کاغذ را به هری پس می دهد و می گوید:
- قصد داشتی نابودش کنی؟
-واسه همین آوردمش! نمی خواستم کسی به این موجودات نازنین ضربه بزنه. هر چند که خودم ...
- دیگه گذشت. این پیشت بمونه و در اولین فرصت کاملاً نابودش کن. حالا برو.

هری به سمت در می رود و وارد پلکان مارپیچ می شود. نگاهی دیگر به کاغذ می اندازد. دوربین روی نوشته های کاغذ زوم می کند در حالی که صدایی زنانه جملات آن را می خوانند :
"من در زمان خود بزرگترین رام کننده تک شاخ بودم. هیچ کس به اندازه من در مورد این موجودات فوق العاده تحقیق نکرد ولی هرگز کشفیات خود را در مورد خواص شاخ، خون و یال این موجودات جایی ثبت ننمودم زیرا نمی خواستم نسل این موجودات منقرض شود اما در این نوشته که می بینی بزرگترین کشف خود را نوشتم و طلسمی روی محل آن قرار دادم تا تنها فردی پاک دل و بی گناه قادر به یافتنش باشد. و این راز بزرگ این است : وقتی بدر کامل است اگر درست زیر نور ماه روی سایه شاخ این موجود جادوگر سفیدی ایستاده و خون آن را بریزد و درست به قدر یک جام از آن بنوشد قادر خواهد بود به زبان کلیه موجودات جادویی تکلم کند و از برخی ویژگیهای جادویی خاص آنها سود جوی. تک شاخ مرموزترین، پاک ترین و شاید با شکوه ترین موجودی است که وارد دنیای جادو شده است ولی قدرتهایش بیشتر نهفته است تا به دست نا اهلان نیافتد. تو نیز این راز را با کسی شریک مشو و این کاغذ را دوباره سر جایش قرار بده تا طلسم از آن حفاظت نماید. باشد که تو نیز مثل من از قلمروهای جدیدی در جادو بهره مند شوی"


تصویر رو به سیاهی می رود.

پایان.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[b][size=medium][color=CC0000]جادوی عشق، قوی ترین جادوهاست
Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: چهارشنبه 21 شهریور 1386 14:16
تاریخ عضویت: 1386/06/03
آخرین ورود: شنبه 28 خرداد 1390 22:57
از: تو چه پنهون آواره ام!
پست‌ها: 422
آفلاین
پیش نوشت : با تشکر از اینکه این پست را تا آخر خواهید خواند!
---------------------------------------------
آنسوي مرزها

كاري از كمپانی تازه تاسیس S.B.125!

با شرکت :
سیریوس بلک
آنتونیون دالاهوف
ایگور کارکاروف
پرسی ویزلی
و عده ی سیاهی لشکر

تصویر بردار زمینی : ریگولوس بلک
تصویر بردار هوایی : هدویگ
صدا بردار : کریچر!
گریمور :‌ اسکاور
طراح لباس :‌ الکسا بردلی
مشاور ِ فشن(برای امو ها)‌: سالازار اسلیترین
نویسنده : سیریوس
کارگردان : بلک

===

تصویر کاملا سیاهه. صداهای گنگی به گوش می رسه. به مرور زمان صداها واضحتر و به گفتگوی روزانه ی بین چند نفر نزدیکتر می شن. تصویر یواش یواش نور می گیره. از سیاهی به سمت عقب بیرون میاد و نمای نزدیک یه سوئیشرت رو نشون می ده. دوربین به آرومی از زوم خارج می شه و اطرافیان فرد تی شرت پوش توی تصویر دیده می شن. افردای با موهای جلو زده و چشمهایی که حاشیه ای سیاه برای اونها کشیده شده توی تصویر مشخص می شن. روی صورت همه اونجا عبارت E.M.O با طرحهای مختلف کشیده شده.

دوربین ناگهان چرخی می زنه و تصویر فردی بلند قد و جوون با لباسی عادی رو می گیره که یه دستهاش توی جیبشه.
(صدای کف و سوت تماشاگرا به دلیل دیدن ِ بازیگر محبوبشون شنیده می شه!)
سیریوس دستشو دور چوب دستیش فشار می ده و می گه:
- ماگل ها هم عجب دنیای عجیبی دارن! یعنی ممکنه یکی از این آدمای مضحک مرگخوار باشه؟ من که باور نمی کنم!
سیریوس از کنار اِمو ها رد می شه و به اطراف نگاهی می اندازه. یه لحظه خطر رو حس می کنه و به عقب برمیگرده. ولی دیگه دیر شده. نور زرد رنگی رو می بینه و حس می کنه که داره به زمین میفته و بعد تاریکی ......

---

دوربین اتاقی تاریک و نم گرفته(دوربین حس هم داره!) رو نشون می ده. عده ای در یه گوشه دور یه نفر که روی زمین افتاده جمع شدن.
پرسی ویزلی: پاشو بی ارزش!... کثافت!... پاشو که باهات کلی کار داریم!
هر هر هر هر!(خنده های وحشیانه!)
دالاهوف:‌ به نظرم بهتره ببرمش دژ مرگ و یه خورده حالشو جا بیارم تا به هوش بیاد.
ایگور کارکاروف: من خودم می توانم حالش را جا بیارم. از تو می خواهم که این کار نکنی. اهم! Take Is Easy!

صدای شیشکی بلندی شنیده می شه و سیریوس با همین صدا از بیهوشی در میاد.

سیریوس: من کجام؟ اینجا کجاس؟ بازم شوخی های مسخره ی توئه ریگولوس؟

ایگور: فکر کرده ای که چه؟ ریگولوس اینجا نیست. ما اینجاییم و می خواهیم حق ِ تو را کف ِ دستت بگذاریم و لاشه ات را به مار ِ ارباب بدهیم تا به نوش ِ جان نیوش کند!
دالاهوف: خاله سارا و ریموس کوچولو نیستن نجاتت بدن نه؟! هرت هرت هرت!
پرسی ویزلی: واقعا متاسفم که دیگه نمی تونی چرت و پرت هاتو تحویلم بدی! من یه مرگخوار عصبانی ام. می فهمی؟!
سیریوس لبخند ملیحی می زنه و می گه : چه جالب!

ایگور: فکر کرده است شوخی می کنیم. باید ادبش کنیم یاران!!! بیایید دست در دست هم حالش را در قوطی... اهم اهم... یعنی او را سر جایش بنشانیم!
دالاهوف: من تا اینو نبرم دژ مرگ شکنجه نکنم خیالم راحت نمی شه... بهتره اربابم خبر کنیم.
پرسی : چی چیو اربابو خبر کنیم. من خودم همه کاره ام. شما اصلا حق ندارید اینجا چیزی بگید. وگرنه تیکه تیکتون می کنم ****های ****!
دالاهوف: ایگور باز این قاط زد. برو پوزه بندشو بیار!!!
ایگور : الان آن را می آورم و بر .... بر .... اممم ... دالاهوف دماغ ادبیش چی می شد؟!
دالاهوف :بینی.
ایگور : آها ... آن را بر بینیش می بندم.
دالاهوف : خب دیگه من اینو ببرم دژ مرگ. بیا بغل عمو آنتونی بلک کوچولو! ... اِ ... این کو؟ ... کجا غیبش زد؟! ... اگه ارباب بفهمه فرار کرده پوستمونو می کنه! برید دنبالش!

---

سیریوس به خانه ی دوازده می رسه و در حالی که در رو باز می کنه زیر لب می گه :
- اگه می دونستم مرگخوارا انقدر احمقن دیگه چوب دستی همراه خودم نمی بردم بیرون!

---

پرسی ویزلی در حالی که برافروخته شده داره روی کاغذ چیزی می نویسه. دوربین روی اون زوم می کنه.
من، پرسی ویزلی، یکی از کله گنده های مرگخوارا، به شما محفلی ها دستور می دم که از این به بعد هرجا حمله کردید من خودم میام یه پِخ می کنم شمام در میرید. مفهوم بود؟!؟! وگرنه زاخارامو می ریزم سرتون!
(صدای شیشکی مهیبی از بین جماعت تماشاگر شنیده می شه!)

صفحه سیاه می شه .....

===

تیتراژ‌:

ایگور و دالاهوف و پرسی ویزلی با تیریپ رپ! شروع می کنن به خوندن :

ما ما ما،‌ مرگخوریم! ... شاخ بازی در بیارید شما رم می خوریم!
پرسی ادعا، شاخمونه ... شاخ همتونو هم می شکونه!
کی گفته مرگخوارا بی سوادن؟ ... نیستن چون اونا ایگورو دارن!
همچین واست قرقره می کنی کف کنی ... آخر‌ِ ادبیاته توش شک نکنی!
هر کی به مرگخوارا دست بزنه ... نجیبی نیشش می زنه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در 1386/6/21 14:54:22
باز جویم روزگار وصل خویش...
Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: جمعه 9 شهریور 1386 11:14
تاریخ عضویت: 1384/11/01
تولد نقش: 1396/07/22
آخرین ورود: دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
از: اتاق خون محفل
پست‌ها: 3113
آفلاین
" مربوط به آکادمی اسکار"

فنگ شكايت ميكند!!

بازيگران:فنگ،سالازار،آراگوگ،استرجس!
آهنگ ملايمي پخش و اسامي بازيگران و كارگردانان و بازيگران و ... هر كدام براي چند ثانيه بر روي صفحه نمايان و بعد محو ميشدند.در آخر عنواني درشت به رنگ سبز در صفحه نمايان شد كه توجه هم را به خود جلب كرد!

چرا حيوانات را آزار ميدهيد!؟

صفحه تار شد و دادگاهي پديدار شد كه همه بر روي صندلي نشسته بودند به جز سگي كه در حال صحبت كردن با استرجس،قاضي دادگاه بود.صدايش مي لرزيد و آثار عصبانيت بر روي صورتش نمايان بود.
-جناب قاضي،اي منو مديريت دار!چرا بايد حيوانات مورد شوخي و آزار قرار گيرند؟ديروز اين سالازار يكي از دوستان آراگوگ عزيز را اذيت كرد.من حتي صحنه هاي اين اذيت را از مغز آراگوگ بيرون كشيدم و ميتونم به دادگاه ارائه كنم!
-جناب فنگ.اگر ميشود محتويات مغز آراگوگ را در آن گوي بذاريد تا بر همگان صحنات آشكار شود.

فنگ به طرف گوي رفت و از دهانش بطري با محتويات سفيد در آورد و درون گوي ريخت.همه دادگاه مشتاقانه منتظر اين صحنه ها بودند.سكوت دادگاه را فرا گرفته و قاضي دادگاه كه بر روي ميز تميز و آبي زنگي نشسته بود با آرامش منتظر آن صحنه ها بود.بعد از مدتها بالاخره تصاويري بر روي ديوار دادگاه نمايان شد.

آغاز فلش بك:
سالازار اسليترين بالا سر يك عنكبوت بزرگ به نام اراگوون ايستاده بود و با خنده هاي شيطاني به او خيره شده بود.اراگوون كه به دليل لرزش پاهايش توان ايستادن نداشت بر روي زمين افتاده بود و به نگراني به سالازار خيره شده بود.او چوب دستيش را به طرف عنكبوت گرفت و با صداي بلندي فرياد زد:
-ریکتو سمپرا !
افسوني قرمز رنگ به طرف عنكبوت رفت و ناگهان عنكبوت شروع به خنديدن كرد.از شدت خنده صورتش قرمز شده بود و كنترل خود را از دست داده بود.سالازار با انگشت به او اشاره كرده بود و ميخنديد.عنكبوت بالا و پايين ميرفت و ديگر نميتوانست خنده اش را كنترل كند.سالازار چوب دستي را بالا آورد و با حركتي ورد را خنثي كرد.ديگر تواني در بدن اراگوون وجود نداشت.تمام بدنش درد ميكرد.
سالازار دوباره چوب دستيش را بالا آورد و اينبار ورد "فورنوكولوس"را به طرف عنكبوت فرستاد.افسون زرد رنگ درست به سينه اراگوون خورد و او را چند متري پرتاب كرد.دماغش به سرعت در حال رشد كردن بود.بالاخره اينقدر دماغش رشد كرد تا به زمين رسيد و در حال كنار زدن خاك هاي روي زمين بود.سالازار قهقه اي شيطاني سر داد و ناپديد شد.
پايان فلش بك!

فنگ كه ديگر نميتوانست صحبتي بكند اشك ريزان به طرف صندلي خود رفت.جادوگران حاضر در دادگاه هم با دست جلوي صورت خودشان را گرفته بودند و تحمل اين آزار و اذيت را نداشتند.فقط عده اي مرگخوار در گوشه دادگاه در حال خنديدن بودند.و اين است سرنوشت كساني كه به مرگخواران در بيفتند!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین

Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: پنجشنبه 8 شهریور 1386 20:39
تاریخ عضویت: 1385/01/23
آخرین ورود: یکشنبه 20 آبان 1386 18:52
از: آمپول می ترسم !!
پست‌ها: 646
آفلاین
" مربوط به آکادمی اسکار"

کمپانی خفنیوس تقدیم می کند :

دراک و آنیت

تصویر سیاه میشه ، چند اسب در گوشه تصویر در حال یورتمه در جا هستند ، اسامی بازیگران با رنگ سفید روی صفحه سیاه نمایان میشن :
دراکو مالفوی ( دراک ) ، آنیتا دامبلدور( آنیت ) ، آلبوس دامبلدور ( آلبوس )، فنگ ( فنگ )، ققنوس ( ققی )، هوریس اسلاگهورن (باج گیر)، ویدا اسلامیه ( مترجم) ، ریموس لوپین(نگهبان) و اسکاور ( افسر) .

اسب ها از در جا حرکت کردن خارج میشن و همون طور که یورتمه میرن از تصویر خارج میشن ، صفحه سفید میشه و این بار اسامی دست اندر کاران ( ) فیلم با رنگ سیاه روی صفحه نقش میبنده :
صدا بردار : فیلم صامته آقا !
نور پرداز : فرگوس فینیگان
بو بردار : فنگ
جلوه های ویژه : سالازار
موسیقی : یانی با همکاری بیژن مرتضوی
تهیه کننده : مالدبر
ناظر کیفی : بلیز زابینی
ناظر جیبی : کرم فلوبر

تصویر آبی میشه و اسم نویسنده و کارگردان جیگر و مردمی و خوشتیپ فیلم با رنگ نارنجی روی صفحه نقش میبنده :
رابستن لسترنج

__________________

دوربین روی آنیتا زوم میکنه که داره از یه سراشیبی میاد پایین ، آنیتا لباس خوشگلی پوشیده و تا خرخره آرایش کرده بود وعطر خوش بویی هم به خودش زده بود (ما تونستیم به جایگاه خوبی در علم برسیم ، این فیلم بو بردار هم داشته )

دراکو هم که یه دسته گل توی دستش گرفته میاد طرف آنیتا و دسته گل روبهش میده ومیگه : خانم سلام عرض میکنم .
آنیتا در حالی که دسته گل رو پشت سرش پرت میکنه میگه : سلام و زهر مار !
دراکو : متشکرم .
آنیتا : غلط کردی ! برو از ننت متشکر باش ! بیشرف بی ناموس آبروتو میریزما !
دراکو هم دید که برای حفظ جونش بهتره بره .

فردای آن روز
آنیتا با توصیفات قبلی داره راه میره . دراکو : خانم امروز هم هم مثل دیروز اوقاتتون تلخه ؟
آنیتا : چشمت کورشه !
دراکو : عیب نداره خانوم ، سمعک میذارم .
آنیتا : برو آقا ! برو ! شرم کن حیا کن !
دراکو : آخه نمیتونم برم ! من شما رو دوست دارممن می خوام با شما ازدواج کنم !
آنیتا : شما (سانسور) ( سانسور) (سانسور) .خیلی ( سانسور ) هستی .
_ شما مزاحم این خانم شدی ؟
دراکو :

یک هفته بعد
دوربین روی خانه ای زوم میکنه که کله ی دختری از پنجره ش بیرون زده و داره با پسری حرف میزنه . هوا تاریک شده ، دوربین جلوتر میره و چهره ی آنیتا ودراکو مشخص میشه .

صحنه عوض میشه . دوربین روی صورت دامبل زوم میکنه که داره با فرد مجهول الهویه ای صحبت میکنه .
_ آره آلبوس جون میگفتم ...تو نشستی کنج خونه فکر میکنه که دخترت داره درساشو مرور میکنه که بره دکترا بگیره ، نه آقا جون ! من همین دیروز دیدمش که کله شو از پنجره آورده بود بیرون وداشت با یه پسره حرف میزد .

آلبوس میره تو فکر : چند روز پیشا هی کلید کرده بود که موبایل می خوام .

سپس از جا بلند شد و به طرف در اتاق دخترش آنیتا رفت تا بتواند صحبت هایش را با آن پسر بشنود .

آنیتا جون می دونی چقدر دوست دارم ؟
_ منم همین طور دراکو جون .
دامبل تو فکرش : ( دختره ی نمک نشناس ! خرجتو من بدبخت میدم اونوقت این نره خرو دوست داری ؟)
_آنیتا جان . آرزوی منه که یه روز با تو ازدواج کنم .
دامبل : ( اگه هدفت اینه چرا با من که باباشم صحبت نکردی ؟ )
_باعث افتخار منه دراکو جان .
_ آنیتا من از دل وجان خریدار تو هستم .
دامبل : ( اگه خریداری بیا جلو قولنومه کن . من که مال نیگردار نیستم جنس فایده کنه می فروشم ! )
_ آنیتا ..دلم می خواد ..یکشب مهتاب لب جوی آب منو تو تنها باشیم ، سر توی دامن هم بذاریم ...صحبت کنیم وبخندیم .
دامبل : ( )
_ دارکو جان شرمنده .محاله بتونم همچین کاری کنم .
دامبل : ( آفرین به تو دختر سر به راه و خوب .الحق که درباره ت اشتباه میکردم )
_ هووم...ولی از یه راهی می تونی بیای ...همین امشب ساعت دوازده...بابام درو با یه افسون خفن قفل کرده . باید ورد ( قفلیوس داملیوس بازیوس بدون این که کسی بفهمیوس ) رو بگی وبیای تو .
دامبل : ( خاک بر سرت آلبوس ! این دختره تربیت کردی ؟ آخه چرا نیرنگ میکنی ؟ )
ــ پس آنیتا جون...ساعت 12 منتظر من باش !
ــ

سر میز شام
دامبل : آنیتا . امشب پیش ننت می خوابی . من حال میکنم توی اتاق تو بخوابم .
آنیتا خشکش میزنه و میگه : بابا جان ولی من به اتاق خودم عادت کردم . جای دیگه خوابم نمی بره ...من فردا امتحان دارم .باید آرامش داشته باشم !
دامبل تو فکرش : ( فردا امتحان داری ومی خواستی اون گوساله روبیاری توی خونه ی من ؟ )
دامبل : همون که گفتم . اون کفتره (ققنوس ) رو هم می بری پیش خودت .
آنیتا :

اتاق خواب آنیتا
دامبل چوبدستی به دست روی تخت خوابیده بود .
صدای ضعیف دراکو به گوش رسید : آنیتا .
دامبل با صدای زنونه : بیا تو عزیزم .

چند لحظه بعد
دراکو : چقدر پشمالویی آنیتا جان .
دامبل : آره این توی خانواده ی ما ارثیه .
دراکو : هوووم....دندونات کجا هستن آنیتا ؟
آنیتا : شرمندم که اینو بهت نگفتم . من از بچگی مسفاک ! نزدم دندونام ریختن ( نکته ی بهداشتی فیلم )

در همین لحظه دراکو توسط ناظر سانسور شد

*
تبلیغات :

شماره 1 : چیه چرا گریه میکنی ؟
شماره 2 : زلزله اومده ! همه خانوادم مردن .
شماره 1 : تو دیگه عجب خری هستی ! مگه نمیدونی چه طوری باید زندشون کنی ؟ ...واستا کنار تا یه چشمه برات بیام !

شماره 1 میره کنار ، شماره 2 چوبدستیشو به سمت یه عده جنازه میگیره و میگه : اکسپلیارموس !

و همگان ناگهان زنده شدن

*
در همین لحظه چراغ اتاق با اشاره ی چوبدستی دامبل روشن میشه .
دامبل :
دراکو :
دامبل : گوساله ! تو این ساعت خونه ی مردم چی کار میکنی ؟ جریوس ! ..دزد ناموس ! با اجازه ی کی به خونه ی من اومدی ؟ شپلخیوس ! ...مخ دختر مردمو میزنی ؟ دو شقه ایوس ! ...من پشمالو هستم به تو ربطی داره ؟ بی ناموسیوس! ...ساعت دوازده منتظرم باش ؟ قزوینوس ! ...پس توهم تا ساعت هشت صبح بخور ! ..

فردای آن روز روی تیتر روزنامه
دراکو مالفوی به جرم بی عفتی وبی ناموسی و دخول بدون اجازه به خانه ی مدیر هاگوارتز توسط برادران وخواهران منکراتی دستگیرشد .


یک سال بعد ( پس از مرگ دامبل)
دوربین روی دراکو زوم میکنه که توی آشپزخونه داره ظرف میشوره ، آنیتا هم اون ور داره مسابقه ی زنده ی کوئیدیچ رو مشاهده میکنه .

دراکو: عزیزم ، ماه عسل دوس داری کجا بریم ؟
آنیتا: ایول ..بروجلو... پاس بده...خاک برسرت ! هان چی گفتی ماه عسل ؟ نمی دو...کجاش پنالتی بود ؟ عجب داور بوقیه !
دراکو: شنیدم قزوین خیلی جای خوبیه ، سرسبزه آب وهواش هم عالیه .
آنیتا : باشه...شوتش کن...بابا مگه چلاغی ؟ جلو دروازه میزنه هوا...

وصف کامل شهر شهید پرور قزوین
توسط ناظر سانسور شد


گاراژ شهید مالدبر
دوربین روی دراکو و آنیتا زوم میکنه که دارن از اتوبوس پیاده میشن که ناگهان توسط ناظر سانسور شد

آنیتا در حالی که با نفرت به اطرافش نگاه می کرد گفت : این جا دیگه چه خراب شده ایه منو آوردی ؟
دراکو در حالی که نیشش تا بناگوش باز شده : این جا گاراژ شهید مالدبره...جای قشنگیه نه ؟
_ خواهرا این ور .
دراکو : بیا ! این فنگ رو هم با خودت ببر .
آنیتا : فنگ کیه دیگه ؟
دراکو به سگی دوست داشتنی اشاره میکنه و میگه : همین الان از هاگرید خریدمش .
فنگ : هاپ هاپ عو عو ! ( ترجمه : فنگ خیلی توسط ناظر سانسور شد )

آنیتا در حالی که چهره اش به وضوح نشان میداد که از حضور در این مکان ناراضی است قلاده فنگ را گرفت و از دراکو جدا شد .
شاگرد شوفر رخت خواب دراکو را کف گاراژ انداخت ، دراکوهم با سرعت به داخل رخت خواب خزید .

در همین لحظه كه در كنارش خوابيده بود پاي راستش را انداخت توي رخت خوابش و در حالي كه سبيل هاشو تاب مي داد گفت : پول در آر ببينم .
ــ پول چي ؟
ــ پول عشق .
ــ بله ؟ پول عشق چيه ؟
ــ يعني پول بده برم عشق !

دراکو كه فهميده بود يارو مي خواد ازش باج سبيل بگيره خودشو زد به اون راه وبا تعجب گفت : آخه من نمي فهمم تو از من چه پولي مي خواي ؟

در

باج گير : مگه از پشت كوه اومدي ؟ هر كي پاشو ميذاره توگاراژ بايد پنج چوب اخ كنه ! شير فهم شدي ؟
دراکو با نهايت نرمي میگه: آخه برادر من مگه پول زور بايد داد ؟ من كرايه مو به راننده دادم ديگه واسه چي5 گاليون بايد به تو بدم ؟
باج گیر در حالی که سیبیلاشو تاب می داد نگاه خفنی نثار سرژ کرد .
دراکو: انقدر سیبیلتو تاب نده ! بیشین بینیم باو ! موهای تیفوسی خودمو ببین !

در همین لحظه فرودو از جلوی دوربین رد شد ( در راستای ارباب حلقه ای شدن پست )

تا اين جملات از دهان دراکو خاج شد طرف پريد يقه ي كت شیک دراکو رو گرفت و گفت : مي دي يا بلندت كنم كله تو بکوبونم رو آسفالت ؟

دراکو كه ديد با اين چثه لاغر باریک تر از تخته سه لایی ، حريف اين بابا نمیشه گفت : مواظب باش با كي طرفي ها !
ــ برو بابا حاجيتو مي ترسوني ؟ .برو اين حرفا رو واسه عمه ت بزن ! به من میگن هوریس اسلاگهورن ! آره داداش !
دراکو: يقه مو ول كن تا بگم چي كارت مي كنم ؟

هوریس در حالی که از خشم صورتش گلبهی خال خالی مایل به عنابی راه راه() شده بود گفت :
يخه تم ول نمي كنم بنال بينم چه غلطي مي خواي بكني ؟
دراکو: ای بابا . شما هم که خواهر ومادر مارو...باهاش وصلت کردی برادر من ولم نکنی برات عرب میشم .
هوریس : بزن جا ! من هر روز با صد تا بدتر از تو حریفم .
دراکو با لحنی قاطع گفت: خودت خواستي !
سپس عمیلیاتو شروع کرد و با لهجه ای غلیظ فریاد زد : يا ايها الناس ! انا المظلوم ! انا الغريب ! انا المسافر ! انا صاحب العيال والاولاد ! ...و هذا سارق ! ()
هوریس :

ملت جمع شده بودند دور اين دو نفرتا ببينن قضيه چيه .

هوریس آهسته توي گوش دراکو گفت : او اوه ما غلط كرديم ...ول كن بريم .
دراکو به هر طور بود توي چشماش اشك جمع كرد وگفت : آخر يا خلق الله ! الخدا را خوش ميايد ! كه انا في هذا البلدالعريان و العطشان بمانم و هذا سارق مبلغ ثلاث گاليون من الجيب انا كف رفته . ()
. باج بگير داد زد : دهه ! اين بابا همين الآن داشت عين بلبل فارسي حرف ميزدا !
و در همان حال دراکو باز به گريه هاش ادامه داد وجيغ مي زد : لا انا المادری فارسیه . انا العرب ، الپدر عرب ، العمو عرب ، العمه عرب ، تمام الفامیل عرب و فی این جا برای ماه العسل آمده ام . هذا السازق گردن كلفت وانا گردن نازك ! انا فقیر و زن ذلیل . يكي هلپ بفرماید ومبالغ مسروقه را از هذا سارق یاخذون .آخر خدا را لاخوشایون ! ()

دوربین زوم میکنه روی پاسبانی که داره به سمت اونا میاد ، دراکو فرياد زد : يا ايها الپاسبان ! الرحمت الخدا بر تو باد .جون مادرت بیا حق انا را من الهذا السارق بگير و كف دست انا بگذار! ()
پاسبان : من که عربی حالیم نمیشه . باید بریم پاسگاه !

*
تبلیغات
ــ جون مادرتون بیایدحساب باز کنید ! خدا ترین تسهیلاتو ما می دیم به مرگ مادرتون ! هر حسابی هم که باز کنی یه ماه بعد دو برابر سود میاد روش تا بعد بری واسه بچه محلات تعریف کنی ! بیا جون مادرت ! قرعه کشی هم داریم تازه جوایز نفیسی هم میدیم به ملت .
ــ 100 کمک هزینه سفر به قزوین
ــ 50 دستگاه جاروی نیمبوس 1800
ــ 20 فروند آفتابه امضا شده توسط مرلین
ــ یک عدد تابلوی مونالیزا
بانک گرینگوتز منتظر یاری سبز شماست !

*

داخل پاسگاه
افسر پلیس پشت میز نشسته و دراکو و هوریس هم کنارهم نشسته و در دیوار را نگاه می کردند .
هوریس : به جون مادرم این یارو عرب نیس .
دراکو : لا لا ! انا العرب ! به جون مادرم انا العرب !
افسر : با این وضع نمیشه بازجویی کرد ، ما به یه مترجم نیاز داریم .
رنگ صورت دراکو لحظه ای با رنگ گچ برابر شد ، دراکو تو فکرش : وای ! اگه الان مترجم بیاد و حرف زدن هچل هفت منو ببینه که دهنم سرویسه .

چند دقیقه بعد
مترجم اومده بود جلوی دراکو نشسته بود و دراکو هم چون دیده بود که مترجم ( ویدا اسلامیه ) نزدیکی شدیدی با ماندانگاس داره ( ) داشت با حرکات دست به مترجم اشاره میکرد که :
من عرب نیستم .آبرومو بخر زیر میزیت میرسه !
ویدا هم علامتی با انگشتاش نشون داد به دراکو :
[spoiler=علامتی که ویدا با انگشت به دراکو نشون داد فقط در دو کلمه ]ما چاکریم ! ( به خواننده پست ) [/spoiler]
ویدا: ما تقول یا اخی ؟
دراکو : يا ايها الویدا اسلامیه ! انا به محض اين كه في الگاراژ..گاراجیه از اتوبوس پیادگون هذا الخبيث مبلغ ثلاث گاليون من اليجيب انا دزديدگون . ()
ویدا رو به افسر : ایشون عرب اصیل هستن .
هوریس: اي بابا به ريش مرلين اين عرب نيست ، دروغ میگه !

شترق !
نگهبان توي گوش هوریس زد وگفت : جیب مردم را زدی صدایت را هم بلند می کنی یالا سیصد گلیونی رو که دزدیدی پس بده وگرنه می فرستمت توي ازكابان !

هوریس با اكراه سيصد گاليون شمرد وداد دست دراکو . دراکو هم آن را از شیر مادر حلال تر دانست و پول را در جیب خود گذاشت . هوریس در حالی که زیر لب فحش میداد از پاسگاه رفت بیرون . دراکو هم 50 گالیون داد دست ویدا و 250 گالیون سود خالص را برای خود بر داشت .
دوربین روی دراکو زوم میکنه ، دراکو :

چند هفته بعد
دراکو در حالی که چمدونو روی زمین پرت میکرد و به بدنش کش وقوس میداد گفت : آخیش ! عجب ماه عسل توپی بود ها ! نظر توچیه آنیتا...آنیتا ؟
ناگهان دراکو چشمش به فنگ ، سگی که در ماه عسل خریداری کرده بود افتاد که آخرین استخوان های آنیتا را از دهانش تف میکرد .
دراکو با وحشت به سمت فنگ میره : جیــــــــــــغ ! سگ خر ! اونو آوردی زدی کشتی خوردی !
دراکو سکته میزنه و جا به جا میمیره ، دوربین روی صورت فنگ زوم میکنه .
فنگ :
پایان .

تیتراژ پایانی :

سلستینا واربک ( اند سوژه هری پاتری )

ناظر بوقی همچنان دست از بوقیدن به هیکل پست بر نمی دارد

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1386/6/8 20:45:21
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1386/6/8 20:46:18
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1386/6/9 0:01:42
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1386/6/9 0:13:14
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1386/6/9 0:35:57
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1386/6/9 0:43:57
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1386/6/9 16:35:17
Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: پنجشنبه 8 شهریور 1386 17:40
تاریخ عضویت: 1384/11/01
تولد نقش: 1396/07/22
آخرین ورود: دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
از: اتاق خون محفل
پست‌ها: 3113
آفلاین
"مربوط به آکادمی اسکار"

نام فيلم:مستند رولينگ!
كارگردان:ايگور كاركاروف
بازيگران:هري پاتر،رولينگ،لرد ولدمورت و ... .

-----------------------------
صفحه سياه بود و جمله اي با رنگ قرمز بر روي آن نمايان بود..انگار فيلمي تازه،پر هيجان در آستانه شروع شدن بود.

تا حالا قدرت رولينگ رو ديديد!؟هه هه!

صفحه كنار رفت و بياباني پر آب و علف را نمايان شد.هري پاتر طرف چپ صحنه و لرد ولدمورت طرف راست صفحه قرار داشت.هري پاتر قيافه اي نگران داشت و هر لحظه منتظر مرگي دردناك بود.ميدانست كه با شش سال تحصيل نميتواند در مقابل لرد ولدمورتي كه با جادوگران بزرگ سياه ديدار داشته است و قدرت زيادي در اجراي ورد هاي سياه دارد،دووم بيارم.اون الان چو،جيني و لونا رو نياز داشت تا با آنها به راز و نياز بپردازد.آخر هم معلوم نشد كدوم رو دوست دارد.با همه دختر ها دوست بود و رابطه داشت.عجب!!!!

لرد ولدمورت وردي سبز رنگ كه هر فردي متوجه ميشد كه آن ورد آوداكداورا است به طرف هري پرتاب ميكند.

پاق!!
رولينگ به طور ناگهاني در صحنه حاضر شد و يك سري عمليات عجيب انجام داد و دوباره غيب شد.

ورد ولدمورت با سرعت به طرف هري مي آمد و به او نزديك شد.فقط چند سانتي متر مانده بود كه ناگهان ورد بازگشت به خود لرد خورد.لرد بر روي زمين افتاد و با سرعت غيب شد.

هري پاتر كه فكر كرده بود ديگر در جهنم به سر ميبرد،چشمانش را باز كرد و به اطراف نگاه كرد.رولينگ در مقابل ايستاده بود.با مهرباني به سر او دستي كشيد و گفت:
-هري عزيز،تو زنده اي!ورد ولدمورت به لباست خورد و بر گشت.چون لباست يك بار خورده بود به نجيني و به همين خاطر طلسمي بر قرار شده كه ورد بهش بر ميخوره و برميگرده!
ملت و خود هري به اين صورت در آمدند() و هري با سرعت از رولينگ پرسيد:
-خب اين همه آدم كتاب رو ميخونند،جواب برنامه ها رو چي ميدي؟
رولينگ با صداي بلندي خنديد و ادامه داد:
-ببخشيد،من به برنامه ها يك جوابي ميدم كه هيچ وقت نتونند جوابمو بدنند.يك جواب سر بالا!حالا فهميدي؟
-حالا ولدمورت كجاست!؟
-ولدمورت؟به اون چيكار داري؟الان ميفرستمت پيش چو كه صميمي بشي باهاش!

تيتراژ پاياني ظاهر شد و اسامي بازيگران فيلم بر روي آن نمايش داده شد.در آخر تيتراژ متني به صورت بولد نمايش داده شده بود كه واقعا جاي فكر و تامل داشت!

واقعا فيلم جالبي بود.آيا رولينگ جز برتر نشان دادن هري ميتواند كاري ديگر انجام دهد؟آيا بهتر نبود در بعضي جاها هري شكست بخورد؟آيا هري هميشه پيروز مي باشد؟تصميم گيري با خودتان!
اما ما همه رولينگ را دوست داريم!!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در 1386/6/8 21:24:47
بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین

Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: دوشنبه 5 شهریور 1386 17:11
تاریخ عضویت: 1386/04/21
آخرین ورود: جمعه 18 مرداد 1387 12:44
از: خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
پست‌ها: 214
آفلاین
توجه توجه!
از 8 شهریور تا 8 مهر ماه اگر می خواهید فیلیمی بزنید که در آکادمی اسکار شرکت داده بشه در ابتدای پستتون بنویسید :
"مربوط به آکادمی اسکار"

با احترام - ناظر انجمن

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
وقتی �
Re: هالی ویزارد
ارسال شده در: پنجشنبه 1 شهریور 1386 22:54
تاریخ عضویت: 1386/05/21
آخرین ورود: جمعه 16 اسفند 1387 15:32
از: قزوین،همون کوچه خلوت که اونسری با هم بودیم!
پست‌ها: 32
آفلاین
من کتاب هفتم را افشا میکنم!

دوربین به سوی زمین در حرکت بود.به آرامی از میان ابرها عبور کرد و منظره ای بیابانی را بر روی صفحه خود بوجود اورد!هر چه به سوی زمین نزدیک میشد مشخصات بیشتری را از مقصد خود به نمایش می گذاشت!
به آرامی به بالای سقف ورزشگهاهی بزرگ رسید!ورزشگاه همچون گودالی در میان صحرا دیده میشود!دوربین وارد ان میشود! از بالای سر تماشاچیانی که همه آنها ایستاده بودند و چشم انتظار مینمودند گذشت!
در پایین تنها یک صندلی سلطنتی قرار داشت که روی آن فردی خشن نشسته بود!و در یکی از بازوانش یک پارچه سفید بسته شده بود و روی آن با رنگ قرمز چیزی نوشته شده بود!
دوربین با احتیاط به طرف مرد رفت و بر روی پارچه روی دستش زووم کرد!
روی ان نوشته شده بود!!!
ارباب حلقه ها(فنریر گری بک)

دوربین به سرعت از حالت زووم در می اید به به عقب میرود!عرق از سر روی دوربین به پایین می لغزد!
حال میفهمید چرا هیچ کس ننشسته است!!!(چیه مگه دوربینش پیشرفتست فهم و شعور داره!)
در همین هنگام از پشت صدای باز شدن دری آمد!دوربین با سرعت نغییر زاویه داد!و روی صورت مردی که با سرعت بسوی مرکز زمین پیش میرفت زووم کرد!در دست راستش یک چوبدستی و بر روی پیشانی اش یک نشان رعد و برق!ردای قهوه ای رنگی پوشیده بود و در گردنش یک گردنبند با یک کیسه بسته شده بود که رنگی قهوه ای داشت!

پسرک در وسط ورزشگاه ایستاد و با صدایی بلند گفت:
-حریف نبود!؟؟!؟!؟؟!
فنریر گری بک از روی صندلی خویش بلند شد و گفت:
-من هستم!سفیدم که هستی چه بهتر!
پسر وقتی فنریر را شناخت با ترس گفت:
بی خیال منظورم تو نبودی که! من منظورم ولدی بود!
در همین هنگام صدای پتقی بلند شد و ولدمورت در روبروی هری ظاهر شد!
-چه کسی صدا زد ولدی؟
-از کی تا حالا اسم ولدی رو هم روش طلسم قرار دادی؟(افشا سازی!آیا من بلاک میشوم؟!)
ولدمورت رنگ به رنگ شد و چیزی نگفت!چیزی نداشت که بگه!
ولدمورت چوبش را به طرف هری گرفت!دوربین از وی سریع تر بود و روی چوبش زوم کرد و یک صحنه خشن و دلهره اور را بوجود اورد!


ads by Google


جوایز اولین دوره حسابهای قرض الحسنه بانک گرینگوتز!
1-100 عددکریچر برای 100 نفر!
2-50 عدد قالب ساخته شده و پیش فرض برای 100 نفر !
-3-99 فقره عمامه کوییرل برای 98 نفر!
و یک عدد قاب مونالیزای اصل برای نفر اول!
و هزاران جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر!
اخرین مهلت شرکت در قرعه کشی تا پایان زمان اکران فیلم 6!
قرعه کشی هم زمان با میلاد با سعادت یگانه منجی عالم جادوگری هری پاتر!
هر 1000 گالیون در هر روز یک امتیاز!
--------------------------
هری تو خونه سیریوس هست و داره چایی میخوره!
هری:سیریوس این چاییش چیه؟
سیریوس:کریــــــــــــــــــچ؟
کریچر:چای جادوگرانه
--------------------------
اولین و بهترین روغن موبر در تاریخ جادوگری!
قبل از مصرف:بادراد ریشو!مک بون پشمالو
.
.
.
.
پس از مصرف لرد ولدمورت!
----------------------

ads by Google

پووووووووووووووووف
کوییرل ظاهر میشه!
-جناب هری پاتر من یه شکلک جدید ساختم چ ی کارش کنم!
ولدمورت با تعجب به هری و کوییرل نگاه میکنه!
-اینجا چه خبره ما داریم دوئل میکنیم من میخوام هری رو بکشم!
کوییرل دستش رو تو جیبش میکنه و یه وسیله رو در میاره!
-ببین این دکمه رو اگر روش کلیک کنم شپلخ میشی!
دوربین روی وسله در دست کوییرل زووم میکنه!روی وسله یک عدد دکمه قرمز وجود داره که روش یه علامت اسکلت وجود داره!
هری که تا این لحظه داشت شکلک رو نگاه میکرد شروع به صحبت میکنه!
-نه نگهش دار واسه روزی که سایت رو بستیم اونوقت بزار که یجوری ملت رو اوس کنیم و بگیم ما سایت رو بستیم تا تغییراتی تو سایت ایجاد کنیم و سرور رو قوی تر کنیم!
پوووووووووووووووووف!
و کوییرل غیب شد!
ولدمورت چوبش رو دوباره بالا میاره!
زوووووووووووووووووووورت!
راجر دیویس ظاهر میشه!
-جناب هری پاتر یه مقاله جدید هست باید ویرایش بشه و من وقت کافی ندارم چی کارش کنم؟
هری بدون معطلی میگه
-خوب چند نفر رو بزار ناظر مقالات تا مقالات رو ویرایش کنن اونوقت بدن به تو و تو هم بزار رو سایت!به همین راحتی همه چیزم به نام تو تموم میشه!
زووووووووووووووووووووورت!
و راجر ناپدید میشه!
ولدمورت:میتونیم بلاخره دوئل کنیم!
تررررررررررررررررررررررق!
و کریچر از غیب ظاهر میشه!هنوز انگشتش حالت بشکن داره!
کریچر:جناب هری پاتر برو بکس سایت یه سری طرح واسه بهتر شدن رول دارن و اجازه میخوان چی کارش کنیم؟
هری:بزار پویان بیاد!اونم یه بوقی بزنه!
کریچر یک عدد گوشی از جیبش در میاره و یه پیامک(FARSI RA PAS BEDARIM) میزنه!
هری:این همون گوشیه که من بهت هدیه دادم؟
کریچر:تو و هدیه!اینرو که از کمک های مالی سایت خریدی!........الان بارون میاد!

ولدمورت با حرکت چوبدسیتی یک عدد چتر خوفناک بالای سر خود ایجاد میکنه!

کریچر:منظورم این بارون نبود منظورم بارون خون الود بود!

ولدمورت که ضایع شده با حرکتی سریع چتر رو غیب میکنه!

هووووووووووووووووووهووووووووووووووووو!
و بارون ظاهر میشه!
بارون:با من کاری داشتی علههههههههه؟
هری با چهره ای آشفته میگه:چند بار بگم این رو پیش ملت نگو همه یاد گرفتن!...کاری نکن منم از فردا بهت بگم پویان جی اف کش!
بارون:خب چی کار داشتی کریچر؟
کریچر:یه سری اومدن و میگن بزارید ما یه طرح اجرا کنیم تو یه قسمت رول اگر خوب شد بزارید تو کل رول تزریق کنیم تا رول به دوران اوج خودش بازگرده!
بارون کمی اینطوری میشه
-ببینید اول بهشون اجازه میدیم که کارشون رو بکنن بعد که در خواست اصلی رو دادن اجازه نمیدیم!بزار سرشون گرم باشه!!!
هری:فکر خوبه!
دووووووووووووووووووووووپس!
و مونالیزا به همراه قاب عکسش ظاهر میشه!

مونا:سلام جناب هری پاتر من یه خبر دارم واسه سایت اون رو چی کارش کنم؟خبر در مورد کتاب هفت و یه انتشاراتی هست که کپی رایت رو رعایت نمیکنه و بدون کپی رایت کتاب 7 رو چاپ کرده!

هری:چقدر از این ادمایی که قانون کپی رایت رو رعایت میکنن بدم میاد!یعنی چی ادم بیاد و کتابی رو بدون اجازه ترجمه کنه!باید بریم و به رولینگ اطلاع بدیم!من از کپی رایت دفاع میکنم و حاظر نیستم این قانون رو بشکنم!حتی به قیمت زوپس و جادوگران!

مونا:خب من میرم و رو ماگل نت خبرش رو میزارم!
دوووووووووووووووووووووووووپس و غیب میشه!
جیریییییییییییینگ جیییریییییییییییییینگ!
و یهو استرجس پادمور ظاهر میشه!
هری:تو اینجا چی کار میکنی؟
استر:دیدم همه هستین منم گفتم ابراز وجود کنم و بگم که مدیرم!!!
هری:از گالری چه خبر؟
استر :سلامتی هری پاتر!سلام دارن خدمتتون!اها راستی یه کاربر تو قسمت نظرات گفته چرا سایت بصورت دیکتاتوری هست و همه چیز شده مدیریت!چی کارش کنم!بلاکش کنم؟

هری:تو که دسترسی حذف شناسه نداری!در ضمن اینجا جاش نیست!

استر:خب تو انجمن گفتگو با مدیران مطرح میکنم و اونجا اعلام میکنم!

هری:تو که اون انجمن رو نمیتونی ببینی!خودم با مدیرا درموردش تصمیم میگیریم!راستی باک بیک کجاست؟

بارون:نمیدونم فکر کنم داره یه قالب میسازه!

هری:خوبه بزار سرش گرم باشه!

ولدمورت که دیگه کاسه صبرش لبریز شده بود رو میکنه به هری و میگه:
-مثلا ما میخوایم با هم دوئل کنیم ها!این چه وضع دوئله!اینجا که سر گردنه نیست همه میان و میرن!

هری:این پسر خیلی پرو شده!کریچ برو و با شناسش یه پست زیر سایه بزن و بگو که بدلیل مشکلات نمیتونه لرد بمونه و استعفاشو بده!بعدشم برو حذف شناسش کن!اینم یوزرش*****و اینم پسوردش*****
کریچر تعظیمی میکنه و غیب میشه!

و هری و بارون هم غیب میشن!

ولدمورت هنوز این مسائله رو درک نکرده و هنوز در شگفتی به سر میبره!و بعد از ان دستاش میلرزه و چوب از دستش خارج میشه!و روی زمین میوفته!
خم میشه تا چوب رو برداره!در ذهنش چیزی میگویید اینجا قزوین است اما دیگر دیر شده است!
صفحه سیاه میشود و تنها صدا ها شنیده میشود!
ارباب حلقه ها:این مال خودمه هیچ کی نمیتونه بهش دست بزنه طعمه خودمه !
و صدای هیاهو و شورور شنیده میشه!
-------------------------




ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ 00:00:01 پنجشنبه 2 شهریور
1386
ویرایش شده توسط پرفسور کوییرل در تاریخ 00:00:02 پنجشنبه 2 شهریور 1386
ویرایش شده توسط راجر دیویس ر در تاریخ 00:00:03 پنجشنبه 2 شهریور 1386
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ 00:00:04 پنجشنبه 2 شهریور 1386
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ 00:00:05 پنجشنبه 2 شهریور 1386
ویرایش شده توسط مونالیزا در تاریخ 00:00:06 پنجشنبه 2 شهریور 1386
ویرایش شده توسط باک بیک در تاریخ 00:00:07 پنجشنبه 2 شهریور 1386
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ 00:00:08 پنجشنبه 2 شهریور 1386(تو که دسترسی نداری!من موندم چطوری ویرایش کردی!)


آفرين ..صد آفرين..هزارو سيصد آفرين
خيلي قشنگ بود ..در واقع نمونه ي منحصر به فردي از طنز بود..و البته سبك مورد علاقه ي من ..طوري كه داستان قراره سر چيز ديگه اي باشه اما كاملا بي ربط تموم مي شه و خنده دار! درست مثل جريان خودكشي هيتلر و تفنگ بوقي( اسم تفنگه چي بود؟_ اصلا يادت مي ياد در مورد چي حرف مي زنم؟..كتاب زبان فارسي دوم دبيرستان)
خيلي خوب. ..بود به نظر من كه مشكلي نداشت و انتظار هم نمي رفت داشته باشه..بازم اين ورا بيا...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ادوارد بونز در 1386/6/2 2:09:46
همانا شما به علت پست بي نامو?
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟